من از جایی نیآمده ام
و به جایی هم نمی روم.
مادرم، لحظه
پدرم، راه
و خودم
سفر.
هرگز درختی نخواسته ام
که سایه اش از خورشید فراتر باشد
و ریشه هایش از انگشتهایم
درازتر.
من خاک را تنها برای ایستادن دوست داشته ام
و آب را برای ربودنِ هر آنچه باد
با خود
نبُرده ست.
من از جایی نیآمده ام
و به جایی هم نمی روم،
و فکر می کنم که زمین کوچکترین حرفی ست که می شود
در برابر آسمان ها زد.
شاید باورم شده ست
که شروع همان پایان است
و مرگ
تولّدی که عاقبت از زاییدن خسته می گردد
و تو
آخرین رودخانه ای که از کمانِ سینه های من
روحِ دوردستِ دریا را
نشانه رفته ست.