Part 5 -- 6 [1] -- 4 [2] -- 3 [3] -- 2 [4] -- 1 [5]
هر انسانی در بخشهایی از زندگی نیاز دارد از چیزهایی که برایش تکراری شده اند بگریزد. این نیاز امشب ستار را به خانه ای بسیار بزرگ و وسیع که بسیار هم کهنه و کلنگی بود در جنوب شهر تهران کشانده بود. اینجا یکی از قدیمی ترین پاتوقهای او بود. جایی برای نفس کشیدن. جایی برای تفریح و انجام اعمالی که درست یا غلط در هر حال به مذاق حکومت خوش نمی آمدند و همین امر سبب شده بود چنین مخفیگاه هایی در سر تا سر کشور برای مردمی که لحظه ای بدنبال خوشی و فارق شدن از شر و شور دنیا می گشتند ایجاد شود ستار سر زده به اینجا آمده بود اما این شانس را یافته بود که چهار تن از دوستانش را در آنجا دیدار کند و اکنون هر پنج مرد جوان در اتاقی که در و پنجره آن باز بودند دور تا دور یک سفره روی زمین به بزم نشسته بودند. پانزده روز از سال نو گذشته بود. کمر سرما شکسته شده بود اما هوا هنوز خنکتر از آن بود که بتوان بدون پوشش سنگین در هنگام شب آن را براحتی تحمل کرد. بویژه که در و پنجره نیز گشوده بودند. اما محفل دوستان گرم بود و بساط عرق خوری نیز بر گرمای آن گرد هم نشستن می افزود. در گرماگرم سخن و بذله گویی دوستان ناگهان از جا برخواست تا اتاق را ترک کند. یکی از آنان با تعجب از این رفتار ناگهانی پرسید:
- چه شده؟ کجا می روی؟
ستار پاسخ داد:
- هیچ جا. می روم تو حیاط کمی هوا بخورم. زود برمی گردم.
بی درنگ اتاق را ترک کرد و به وسط حیاط جایی که چند درخت کاج قرار داشتند رفت. به یکی از درختان تکیه داد و عرقی را که با وجود خنکی هوا بر پیشانیش نشسته بود را با پشت دست سترد. از درون هر اتاقی صدایی به بیرون می آمد. اما ستار در چند ماه گذشته به سکوت عادت کرده بود. چیزی که در این خانه هرگز یافت نمی شد. از هر گوشه عشرتکده آوایی برمی خواست اما ستار اکنون با خود می اندیشید سکوت گاهی عالیترین آواهاست. لحظه ای به رفتن اندیشید اما می دانست با این کار دل دوستانش را خواهد شکست و عیش آنان را بر هم خواهد زد. امشب خسته از سکوت و تنهایی به اینجا پناه آورده بود و حالا خسته از شلوغی و سر و صدا می خواست از آنجا بگریزد.
بهر ترتیبی بود خود را آرام کرد و دوباره به جمع دوستانش که شاد و خندان بودند پیوست. اما از میان آنها یک تن کاسته شده بود. ستار جویای او شد و پاسخ شنید:
- رفته به اتاق بغلی. او که بیاد هم حامد میره. بعد از حامد تو می تونی بری.
ستار متوجه منظور گوینده شد و لبخندی بر لب آورد و گفت:
- حالا طرف چند سالشه.
یکی دیگر از آنها که همان حامد بود زد زیر خنده و گفت:
- پنجاه سال. از پس همه ما بر می آید.
ستار همچنان لبخند بر لب سری تکان داد و اظهار داشت:
- باز هم باقر مشنگ همان پیرزنه را برایتان آورده؟ شما از خوابیدن با این پیرزن خسته نمی شوید؟
این بار یکی دیگر در پاسخ به او با خنده گفت:
- خیلی از مردم زرد آلو را بخاطر هسته اش می خورند.
ستار به او نگریست و گفت:
- آن دختر بدبخت و معلولش را که پارسال به یک عقب مانده تر از خودش شوهر داد و راحتش کرد.
- آی آی آی آی! خواهش می کنم توهین نکن! زهره فقط مغزش معیوب بود بدنش که ایرادی نداشت. مانند یک حوری بهشتی بود. محشر بود. اگه همه زنهای دنیا را جمع کنند بگویند بفرما من باز هم همان زهره را
انتخاب می کنم.
- خوب این که معلومه. آخه اون عقب مانده ذهنی که حتی نمی توانست یک واژه را درست بیان کند چه می فهمید تو داری چکار می کنی. هر کاری دلت می خواست می کردی و او حتی یک آخ هم نمی گفت.
- خوب مفتی که نبود، پولش را می دادم.
ستار ساکت ماند و گفتگو را ادامه نداد. براستی چه چیزی برای گفتن وجود داشت. هیچ جامعه ای نیست که روسپی نداشته باشد اما در کجای دنیا یک زن روسپی دختر عقب مانده ذهنی و نیمه دیوانه خود را می آورد و آن را همزمان در اختیار چهار مرد قرار می دهد. آنهم فقط برای اندکی پول که شاید هزینه یک وعده غذای خانواده را هم تامین نکند. همه این رویدادها نشانه های زوال جامعه اسلام زده و مذهبی ایرانی بودند. نه رحم و ترحمی و نه غیرت و جوانمردیی. بسیاری نمی فهمیدند و انبوهی بزرگتر از آنان براحتی فقط خود را به نفهمی زده بودند. ستار در اجتماع زیسته بود و هرگز از آن دوری نکرده بود. درد و فقر و گرسنگی و از همه وحشتناکتر حماقت و خرافات مردم ایران را با همه وجود خود احساس کرده بود. روزی در سفر به مشهد پا به خانه ای درست نظیر همین خانه و آنهم در نزدیکی حرم به اصطلاح مقدس امام رضا نهاده بود. خانه ای بزرگ و عتیقه که در هر کشور دیگری بود آن را بعنوان یک اثر باستانی و فرهنگی ضبط می کردند و تبدیل به موزه می نمودند. اما در آنجا بز و گوسفند و مرغ و خروس و زن و بچه و دزد و معتاد و روسپی در اتاقهای کوچک و حجره مانند درهم می لولیدند و با هم زندگی می کردند. این هم از سرانجام کشور نفت خیز ایران. کشوری که دومین منابع گاز جهان را در دل خود داشت و هیچ ثروتی نبود که در آن یافت نشود. اما افسوس که ایران با تمام ثروتهای عظیمش به چنگ مشتی آخوند طماع و مردم فریب و جمعی از سرداران سپاه پاسداران و انبوهی از مردم گرسنه و جهل زده افتاده بود و پیامد چنین آشفتگی خنده داری این بود که روسپیان دختران عقب افتاده خود را هم برای لقمه ای نان به روسپی گری وادارند. مانند دفعات پیش ستار پیشنهاد این گروه از دوستانش را برای همخوابگی با چنان زن هرزه ای رد کرد و در پایان هم افزود:
- مگر شما چیزی هم در این پیرزن باقی گذاشته اید؟ این بار بدبخت باید بدون کمک دخترش حساب شما را می رسید.
اولین مشتری در پاسخ او باز هم با خنده گفت:
- نگران او نباش. راستش را بخواهی او بود که ما را از رو برد.
با این حرف همه زدند زیر خنده اما ستار دستش را در هوا تکان داد و با انزجار گفت:
- برود به جهنم.
باز هم بزم ادامه پیدا کرد. مشروب تا مغز استخوان یاران نفوذ کرده و تاثیر گذاشته بود. همه نکته سنج شده بودند و باکی نداشتند که به گفتگوهای نامتعارف بپردازند. بحثی در مورد دزدی و گناه پیش آمد و یکی اظهار داشت قرآن نهی کرده و خوب همه چیز را شرح داده. دیگری مخالفت کرد و گفت:
- قرآن، بیشتر حرفهایش قشنگند اما دروغند. در حقیقت بیشتر حرفهای قشنگ دروغند.
سخن از دین و مذهب به سیاست کشیده شد. هر یک نسخه ای برای درمان وضع پیچیده و از هم پاشیده جامعه در ذهن خود نوشت و برای دیگران خواند. یکی راه نجات را برقراری حکومت جمهوری و دیگری پادشاهی می دانست. یکی هم می گفت جمهوری یا پادشاهی اگر بر مبنای قانون و دمکراسی باشند تفاوتی با هم ندارند. علاوه بر این دین نیز باید از سیاست جدا باشد. او باور داشت ایران باید حداقل به دوران مشروطه برگردد. چهارمی خندید و گفت:
- آه مشروطیت! راستی تا حالا کسی به تو گفته سردار ملی در جوانی راهزن بوده؟
در آن میان ستار ساکت بود و تنها شنونده سخنهای آنها بود. او اطمینان داشت بیشتر گفته های آنان سخنانی هستند که معمولا در تاکسی یا اتوبوس و مترو می شنوند و در ذهن نگه می دارند تا در چنین احوالی که وراجی ها شروع می شوند ابراز نمایند.
زمانی که او به خانه برگشت حوالی ساعت سه بامداد بود. برخلاف انتظارش مریم را پای تلویزیون در حال تماشای یک برنامه ورزشی دید. مریم بی آنکه چشم از صحفه تلویزیون بردارد گفت:
- شهر چطور بود؟
ستار خود را بروی مبلی رها کرد و اظهار داشت:
- شهر مردگان و ابلهان همیشه خاموش و ساکت است. مردم عیدشان را گذرانده اند، جشن شان را گرفته اند، سیزده بدرشان را رفته اند و حالا هم خوابیده اند. تا دو، سه ساعت دیگر هم بیدار می شوند و دوباره روز از نو و روزی از نو.
نخستین ماه سال به آواخر خود نزدیک می شد. هوا دیگر سرد نبود اما خنکای دلپذیری داشت. در شبهای بهاری تهران نسیم دلپسندی می وزید و پایتخت نشینان را دلشاد می کرد. اما برخلاف آب و هوای مساعد شهر حال و روز ستار ابدا تعریفی نداشت. شب و روز به این می اندیشید که چگونه می تواند دوباره خود را به آن مردک پاسدار برساند و کار ناتمام خود را پایان بخشد. اما هر چه فکر می کرد و برنامه می ریخت به نتیجه نمی رسید. ظاهرا دسترسی به آن مرد و هلاک کردن او تنها در همان محل کارش امکان پذیر بود که ان فرصت را ستار از دست داده بود. زمانی خشم او افزون می گشت که مریم را بظاهر بی تفاوت می دید.
مریم خیلی درباره کار ناتمامشان اظهار نظر نمی کرد و گویی همه چیز را به ستار سپرده بود. طبعا این چیزی بود که خود ستار بارها از دختر جوان درخواست کرده بود اما اکنون و در آن شرایط سخت او درمانده و خود را حداقل نیازمند همفکری یک شخص هوشمند می دید. یک شب حوالی ساعت نه شب در حالی که مرد جوان سخت دمغ و پریشان نشان می داد مریم خندان رو به او کرد و گفت:
- پاشو برویم بیرون یک هوایی عوض کنیم. کمی بالاتر از این جا یک پارک محلی است که من از آن خیلی خوشم می آید.
اگرچه حال و حوصله گردش نداشت اما فقط برای دلسرد نکردن دختر جوان از جا برخواست و پس از تعویض لباس همراه با او خانه را ترک کرد. پارک نسبتا شلوغ بود اما طبیعی بود به جهت موقعیتش بیشتر پذیرای آدمهای سطح بالای شهر باشد. جوانانی که هنر پول خرج کردن را خوب داشتند و کهنسالانی که بزودی بازماندگانشان را حداقل برای مدتی پولدار می کردند. قدم زدن مریم و ستار در آن فضای سرسبز و شاداب کوتاه مدت بود. هر دو در گوشه ای خلوت از پارک روی نیمکتی کنار هم نشستند. مریم که خود پیشنهاد بیرون آمدن را داده بود خود نیز سر سخن را باز کرد و گفت:
- فکر می کنم فرق های زیادی میان ما و این مردم وجود داشته باشد.
ستار با بی تفاوتی گفت:
- من و تو فقط کمتر از آنها ترحم زندگی را جلب کرده ایم، همین.
- فکر می کنی تا حالا چند نفر از اینها مرگ را احساس کرده اند یا حداقل یکبار جداً بفکر خودکشی افتاده باشند؟
- انسان تا نمیرد مرگ را احساس نمی کند. مرگ رفتنی است که بازگشتی ندارد. بگذار مردم از آن بترسند یا دنبالش بگردند. هیچ چیز عوض نمی شود. چه بسویش بروی و چه از آن فرار کنی گرفتارش خواهی شد. با این حال هیچ چیز بی هوده تر از آن نیست که خودت را تنها بخاطر مشکلات زندگی بکشی. زندگی یک شانس است که تنها یکبار به تو داده شده است. حالا دیگر بخودت مربوط است که از این شانس چگونه بهره ببری.
مریم دست داراز کرد و دست خود را بر دست مرد جوان نهاد و گفت:
- این روزها به چه فکر می کنی؟
- به تمام کردن کار.
- و بعد از آن؟
- به هیچ چیز.
مریم دست ستار را فشرد و گفت:
- بیا تمامش کنیم.
- من هم همین را می خواهم، اما نمی دانم چطور می توانم آن را به پایان برسانم.
- به کمک من.
- کاری از تو ساخته نیست.
- می خواهم پیمانی که با تو بستم را انجام دهم.
ستار به او نگریست و گفت:
- منظورت چیست؟
مریم اظهار داشت:
- بیا و از این کشور برو. هر چقدر پول نیاز داشته باشی به تو می دهم و همانطور که پیمان بسته بودم امکان خروج بی دردسر از کشور را برایت ممکن می کنم.
- اما من هنوز کارم را تمام نکرده ام. پس آن پاسدار لعنتی چه می شود؟
- برود به جهنم. بگذار فراموشش کنیم. زنده ماندن تو برای من خیلی مهمتر از مردن او است. من نمی خواهم تو از بین بروی. بگذار هر چه زودتر ترتیب خروجت از کشور را بدهم.
ستار سری تکان داد و گفت:
- تا او زنده است نه. کار در برابر کار. اگر نتوانم کارم را کامل انجام دهم همان بهتر که.. .
مریم سخن او را برید و با لحنی که اکنون متاثر از احساسات لرزان شده بود گفت:
- خواهش می کنم. برای من تا همین جا کافی است. بگذار نجاتت بدهم.
ستار به آرامی دست دختر جوان را در دست گرفت و آن را از روی دست خود برداشت و با لحنی آرام گفت:
- این کار را دیگر برای تو نمی کنم. برای دل خودم انجام می دهم. تازه فهمیده ام زندگی چه چیز شگفت و پر بهایی است و جهان چقدر زیباست. اما این جهان قشنگ با بودن موجودات زشت و پلیدی مانند آن مردک پاسدار زیبایی خود را از دست می دهد. موجوداتی که شگفتی را نه در زندگی بلکه در مرگ می بینند و براستی هم پیام آور مرگ هستند.
مریم با لحنی آمیخته به غم و تاسف گفت:
- اما تعدادشان خیلی زیاد است ستار. کم کردن آنها هم وظیفه من و تو نیست.
- پس چرا شروع کردیم؟
- بخاطر یک کینه شخصی.
ستار لبخندی بر لب آورد و گفت:
- نه.. . بخاطر اجرای عدالت.
آنگاه از جا برخواست و دست بسوی دختر جوان داراز کرد. مریم دوباره دست او را در دست گرفت و از روی نیمکت بلند شد. ستار با لبخندی پر رنگتر افزود:
- و به آن نیز ادامه خواهیم داد.
ساعت از یک نیمه شب گذشته بود. مریم در برابر آینه میز توالت اتاق خوابش نشسته بود و موهایش را شانه می زد. لحظه ای دست از شانه زدن کشید و با صدای بلند نام ستار را صدا زد. لحظاتی بعد ستار وارد اتاق شده و بالای سر او ایستاده بود. مریم شانه را به سوی او گرفت و گفت:
- بلدی که؟
ستار شانه را از دست او گرفت و گفت:
- یک زمانی از زور علافی هوس کردم آرایشگر شوم.
مریم به آرامی خندید و اظهار داشت:
- جداً! اصلا به تو نمی آید. خوب بعدش چه شد؟
ستار در حالی که شروع به شانه کشیدن بر موهای لطیف و سیاه او کرده بود گفت:
- نه هر ترکی بود ترکستانی. سر دو، سه نفر را طوری خراب کردم که بدبختها ناچار شدند موهایشان را از ته بتراشند. صاحب کارم هم یک جور حالیم کرد بدرد آرایشگری نمی خورم چون اصلا آدم پر حوصله و گوش بفرمانی نیستم.
مریم باز هم پس از یک خنده کوتاه گفت:
- ولی من نظر دیگری دارم.
- چطور؟
- خوب تو خیلی خوب داری شانه می زنی.
- اگر همراه با شانه قیچی هم دستم بود فکر نمی کنم روی نظرت باقی می ماندی.
مریم با خنده از جا برخواست و بسوی تخت رفت. روی کناره تخت نشست و پا بر روی پا انداخت و گفت:
- برو آشپزخانه و دو گیلاس مشروب با خودت بیاور.
ستار پرسید:
- چه مارکی؟
- فرقی ندارد. هر چی برای خودت ریختی برای من هم بریز.
ستار با لبخندی بر لب اتاق را ترک کرد و به آشپزخانه رفت. پیش از هر کار دو گیلاس خوش شکل را برگزید و درون هر یک کمی یخ ریخت. آنگاه هر دو جام را پر از مشروب کرد اما پیش از بازگشتن به نزد مریم جام خود را یکضرب سر کشید و دوباره ان را پر کرد. پس از ورود دگرباره به اتاق، گیلاس مریم را بدست او داد و چند گام از تختخواب دور شد. مریم نم نمک شروع به نوشیدن کرد و مرد جوان به تماشای او ایستاد. گلوی سپید و خوش حالت دختر جوان از همیشه زیباتر و دلپذیر تر بنظر می آمد و این گیرایی در آن هنگام شامل همه اندام او می شد. مریم پیراهنی چسبان و بی آستین به رنگ سیاه و شلواری
تنگ از جنس جین به تن داشت و مانند همیشه وسوسه انگیز بود. ستار بار دیگر جام خود را یکضرب نوشید و آن را به کناری نهاد. سپس آهسته بسوی تخت گام برداشت و کنار مریم قرار گرفت. به آرامی دست داراز کرد و گیلاس مریم را از او گرفت و کنار پایه تخت روی زمین گذاشت. آنگاه به همان ملایمت دختر جوان را روی تخت خواباند و دست خود را از زیر پیراهن او گذراند و بروی سینه برجسته و برهنه اش نهاد. مریم لبخندی بر لب آورد و گفت:
- چرا مردها اینقدر از این بخش خوششان می آید؟
- زیرا مردها همیشه نسبت به چیزهایی که خودشان ندارند آزمند هستند.
مریم دست به پشت سر مرد جوان برد و موهای او را در چنگ گرفت و گفت:
- فکر نمی کنم این تنها دلیلش باشد.
آنگاه سر او را بر روی صورت خود فرود آورد و دهان او را بر دهان خود چسباند.
Recently by Dariush Azadmanesh | Comments | Date |
---|---|---|
برده (6) | 1 | Aug 25, 2010 |
برده (5) | - | Aug 20, 2010 |
برده (4) | - | Aug 16, 2010 |
Links:
[1] //www.iranian.com/main/2009/oct-26
[2] //legacy.iranian.com/main/main/2009/oct-21
[3] //legacy.iranian.com/main/main/2009/oct-13
[4] //legacy.iranian.com/main/main/2009/oct-11
[5] //legacy.iranian.com/main/main/2009/oct-7
[6] //www.iranian.com/main/2009/oct-26
[7] //legacy.iranian.com/main/main/2009/oct-21
[8] //legacy.iranian.com/main/main/2009/oct-13
[9] //legacy.iranian.com/main/main/2009/oct-11
[10] //legacy.iranian.com/main/main/2009/oct-7