آفتاب کم جان زمستان تهران افتاد تو چشم های بسته امیر. یک آن مثل آدم های برق گرفته از جا پرید و از اینکه پسرلندهوری در کارتنش خوابیده کلی تعجب کرد. چندین بار چشمانش را مالید. دیشب خودش تنهائی رفته بود داخل کارتن خالی یخچال. داشت فکر میکرد که این گنده بگ از کجا پیدایش شده. راستش از هیکل پسره ترسیده بود. اصلاً فکر نمیکرد اگر دعوائی در بگیرد، حریفش شود. از وقتی شش ماه قبل از خانه خود در رشت فرار کرده بود، یک شب آرام و قرار نداشت. تازه فکر میکرد تو پارک المهدی در ضلع جنوب شرقی میدان آزادی تهران دارد آرام میگیرد و سری تو سرها در می آورد. این کارتن یخچال ساید بای ساید را چند شب پیش از تو اشغال ها پیدا کرده بود. برای گذران شبهای پائیزی خوب بود ولی برای زمستان باید فکری بهتری میکرد.امسال زمستان، یار بی خوانمانها بود و گرنه خیلی ها از زور سرما تلف می شدند. نتوانسته بود چیز بهتری گیر آورد. از برف خبری نیست و فقط یک بار باران آمد.آن هم باران بهاری نه زمستانی.
امیر هرچه زور داشت، در صدایش جمع کرد. فکر میکرد که اگر فریاد اول به اندازه کافی گوش خراش باشد، غریبه جا خواهد زد. نتیجه مایوس کننده بود. می خواست فریادش مثل رعد و برق و آسمان غرومبه باشد ولی حاصل آن همه انرژی صوتی، مثل صدای صوت آب کشیده ای بود که کوچکترین تاثیری در خواب مزاحم کنار دستیش نداشت. خجالت کشید. دستش را با تمام قدرت بالا برد و بر پهلوی پسره گنده ای که کنارش خوابیده بود زد و به طرزی کاملاً مسخره ای داد کشید: بلند شو ببینم اکبیری. خیال کردی اینجا خانه خاله است؟ پسره اصلاً تکان نخورد. امیر بیشتر عصبانی شد. لگد محکمی به پهلوی پسره زد. پسر گندهه غلتی زد و این بار طاقباز افتاد. امیر توانست صورت مزاحم را به خوبی ببیند.صورتی سفید و موهایی خرمائی داشت. هیکلش درشت تر از امیر بود. موهایش فر و مثل اغلب کارتن خوابها مدتها بود که سلمانی نرفته بود. شلوار کهنه جین به رنگ آبی سیر به تن داشت که نشان میداد زمانی گرانقیمت بوده است. قلاب کمربندش زمخت و گنده بود، از آنهائی که سالها قبل مد بود. کفشهایش مثل اغلب کارتن خوابها کتانی چینی و ارزان قیمت بودند. پیراهن آستین کوتاه زرشگی به تن داشت که چون اندکی برایش کوچک بود، تنش ورزیده می نمود. کاپش از مد افتاده اما نونواری داشت که اصلاً با بقیه لباسهایش هماهنگی نداشت. پیراهنش اصلاً جیب نداشت و شلوارش هم مثل زیر شلواری به تنش چسبیده بود و نشان میداد که از پول و پله ای خبری نیست. صورتش کثیف ولی کاملاً صاف بود. امیر حدس میزد که پسره حداقل هیجده ساله باشد. یعنی دو سال از خودش بزرگتر. کاملاً مستاصل شده بود.نمی دانست چکار کند. تصمیم گرفت که کارتنش را از زیر پسره پر رو بکشد و برود دنبال کارش. گرسنگی بد جوری آزارش می داد.
امیر با همه زوری که داشت، از کارتن یخچال گرفت و یک آن، کشید. خودش هم باورش نمیشد. کارتن در دستش ماند و پسرگنده روی زمین ولو شده بود. خیلی ترسید. هر آن انتظار داشت که پسره بلند شده و بیفتد به جانش ولی اصلاً اینطوری نشد. انگار اصلاً اتفاقی نیافتاده به آرامی چشمانش را باز کرد. امیر با چشمانی از حدقه در آمده نگاهش میکرد. پسره با بی تفاوتی به امیر نگاه کرد واز زمین بلند شد. نیم نگاهی به امیر کرد و گفت چرا نمیذاری بخوابم، امیر؟ امیر با خودش فکر کرد که جل الخالق! اسمم را از کجا میداند. بچه های فراری رابا هر اسمی صدایشان کنی، اعتراض نمی کنند. آنها یک هفته امیرند و هفته بعد پرویز و یک ماه بعد پویان. بستگی به این داره که در کجا هستند. پسر گندهه جوری رفتار میکرد که انگار سالهاست امیررا می شناسد. بدون کلمه ای حرف اضافه، خم شد و با دقت بندهای کفشش را بست. مثل ورزشکارها کمر بند کهنه اش را که هنوز جلائی از شکوه قبلی داشت، بر کمرش محکم نمود. نا گهان دستش را به طرف امیر دراز کرد و با لهجه غلیظ ترکی گفت: چاکیر شوما: قدرت. امیر هیچ راهی نداشت. دست قدرت را فشرد. انگار سالها بود همدگیر را می شناختند. اصلاً رویش نشد به قدرت بگوید که چرا در کارتن او خوابیده و جایش را تنگ کرده بود. اندکی به همدیگر نگاه کردند. بی پولی درست مثل عاشقیه. با اولین نگاه مشخصه. بی پولها، هر کسی را ببینند، زود متوجه می شوند که طرف آس و پاس و بی پوله یا اوضاعش روبراهه. امیر خیلی سریع فهمید که قدرت هم بی پول است و فراری. البته با سابقه فرار طولانی تر و ظاهراً عاقل تر از امیر.
هر دو گرسنه بودند. فهمیدنش خیلی سخت نبود. کارتن خوابهایی که پول دارند، بعد از بیداری، پارک را ترک و به خواربارفروشی ها برای خرید نان و تخم مرغ و پنیر و کره و مربا می روند. آنهایی هم که وضعشان بهتر است به غذاخوری های ترمینال اتوبوسرانی میروند که خیلی از آنجا دور نیست. امیر یک آواره ارمنی به نام بارون را می شناخت که برای صبحانه پنج تخم مرغ را خام خام میخورد. با مهارت تخم مرغ ها را به سنگ های کنار جوی آب میزد و محتویات آن را در داخل دهانش خالی میکرد. همیشه فکر میکرد که عبور زرده و سفیده نا پخته از گلو چه احساسی به آدم میدهد.
هر دو نگاه عمیقی به هم انداختند. آس و پاس بودند و از مال دنیا بی نصیب. روبه آفتاب دلمرده تهران نشستند. چند قدم پائین تر تعدادی پیرمرد و پیرزن داشتند با وسایلی که نصب شده بود، ورزش میکردند. پاهایشان عین پینوکیو بود. چوبی. امیر رفت تو خط دماغشان. عین روزهائی که در خانه بود و کارتن میدید، هر آن انتظار داشت دماغ پیرمردان دراز شده و بخورد به دیوار روبروئی. از تصورش خندید. با دیدن نگاه کنجکاو قدرت، زل زد به صورت رفیق تازه یافته.
امیر،به دلش برات شد که قدرت حرفی برای گفتن دارد. هیچ نگفت، تا قدرت به زبان آید. گرسنگی بد جوری به هر دو فشار می آورد. قدرت چندین بار اطرافش را خوب پائید و بعد بدون اینکه به صورت امیر نگاه کند، رفت سر اصل مطلب.
آنجا را نگاه کن. امیر با تعجب پرسید: کجا را میگی؟ نبش در ورودی پارک را بسوک.امیر غیر از پیرمرد کوری که تازه داشت بساطش را پهن میکرد تا دعا و سی دی های نوحه و عزا بفروشد، کسی را نمی دید. با اندکی مکث رو به قدرت کرد و گفت: خوب! منظور؟ یعنی تو نفهیمدی؟ امیر با من ومن در حالیکه سعی میکرد خود را زیاد خنگ نشان ندهد جواب داد: فهمیدنش که فهمیدم. ولی... اما چطوری؟ قدرت لبخندی زد. ببین من الان یک هفته است که رو سوژه کار میکنم. امیر با کنجکاوی کودکانه اش پرسید: سوژه؟ قدرت با سرش به گدای دم در که حالا دیگر کاملاً در جای خود مستقر و آماده کار بود اشاره کرد. امیر بلافاصله ظاهرش را حفظ و وانمود کرد که همه چیز را به خوبی فهیمده است.
قدرت بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد: کیسه پول درست زیر تشکچه و سمت راستش قرار دارد. الان حداقل یک میلیون پول آنجاست. با حساب من روزی حداقل صد هزار تومان درآمد دارد. سر ماه پولهایش را به بانک میبره. الان بیست و نهم برج است. با آن پول خیلی کارها می توانیم انجام دهیم. من که خیلی دلم میخواهد بعد از صبحانه ای خوب، به حمام و آرایشگاه بروم. از بسه تنم چرکه، از خودم بدم می آید. فکرش را بکن! اصلاً چند روز می توانیم برویم مسافرخانه ای در گمرک و مثل آدم حسابی ها استراحت کنیم. قدرت آنقدر تصویر خوبی از دنیای بعد از سرقت کشید که امیر سرانجام تسلیم شد.
قدرت نقشه ساده اش را برای امیر توضیح داد: برداشتن آن پول از آب خوردن هم آسانتر است. من و تو خیلی آرام و راحت باید برویم در کنارش بشینیم. خودش که کور است و ما را نمی بیند.فقط باید مواظب رهگذران باشیم که آنها چیزی را غیر عادی تصور نکنند. بعد، خیلی آرام بلند شده و با قدم های آهسته دور می شویم. اصلاً هر از چند روزی می توانیم این برنامه را اجرا کرده و دوباره پول دار بشویم. شاید هم یک کاسبی را شروع کردیم. چه میدانم سیگار فروشی! سیرابی فروشی! صابون سفیدآب... دیگر امیر نگذاشت قدرت ادامه دهد: بسه دیگه! خیلی حرف میزنی. من حاضرم. قدرت لبخند رضایتی زدو گفت: خوشم آمد!
امیر ته دلش قرص نبود. احساس میکرد یک جای قضیه لنگه. قدرت خیلی زود تردید را در چشمان امیر دید و پرسید: چته؟ جازدی؟ فکرش را بکن! کبابی سید مهدی درست چند قدم پائین تر است. وای! من آنقدر گرسنه ای که می توانم ده سیخ کباب بخورم. امیر من و منی کرد و گفت: آخه؟!
قدرت داد کشید: آخه که چی؟ اگه پا نیستی، زود بگو! خیلی ها هستند که می توانم روشان حساب کنم. امیر همه قدرتش را در صدایش جمع کرد و گفت: راستش من قبل از تو، تو نخ آن پیرمرد بودم ولی فکر نمی کنم که کور واقعی باشد. داره کلک میزنه که دعاهاشو بهتر بفروشه. مگه ندیدی هر دعائی را بخواهی داره متن بعلاوه سی دی و می بینی با چه مهارتی سی دی دعا را داخل دستگاه پخش میذاره، هیچ کورواقعی نمی تونه این کار را بکنه. این یارو که من می بینم شاید کر و لال باشه ولی مسلماً کور واقعی نیست. مردم از دستفروشهای کور بهتر و راحت تر دعا می خرند. من حتی میدانم که خیلی وقتها ادعا میکند که پول خرد ندارد تا باقی پول خریدار ها را بدهد، مطمئنم که دارد. قدرت! او چشم دارد و می بیند، آن عینک مشگی الکی است. آن گدایی که به نظرت بی دست و پاست، فکر میکنم مرد رندی است که گدایی و دعا فروشی را با هم قاطی کرده. ظاهر کارش فروشندگی و آبرومند است ولی در باطن همه را با آن کوری مصنوعیش گول میزند. باور کن قدرت! یارو در واقع یک گدای مدرن است. در پوشش فروش دعا، کار اصلیش گدائی است. همین.
قدرت پیشانیش را چین انداخت و انگار سالهاست امیر را می شناسد زل زد تو چشماش و گفت: تو اشتباه میکنی. امیر هم از رو نرفت و به عنوان آخرین استدلال رو کرد به قدرت و گفت:حرکاتش اصلاً شبیه آدم های کور واقعی نیست. میدونی بقال سر کوچه ما در رشت کور بود، یک کور واقعی ولی این نیست. حاضرم قسم بخورم. من همه حرکات کورهای واقعی را میدونم. اینجا تهران است. همه اهل دوز و کلکند.قدرت اصلاً دست بردار نبود. شروع کرد به تمسخر امیر که ترسوست. امیر با وجود آنکه ته دلش راضی نبود ولی مجذوب سادگی قدرت شده بود. با خودش گفت هرچه بادا باد.
هر دو خیلی آرام در کنار گدای پیر نشستند. قدرت و امیر نگاهی معنی داری به هم کردند. قدرت با چشمانش سمت راست تشکچه را که قلمبه و بالا آمده بود به امیر نشان داد. بعد از چند دقیقه، قدرت دستش را خیلی آرام برد و کیسه پول را برداشت. هر دو بلند شدند که دور شوند، گدا ناگهان عین اینکه سیستم هشدار دهنده و دزدگیرش کار افتاده باشد، شروع به نعره کشیدن کرد و سعی کرد پای قدرت را بگیرد. امیر با چوبی که در دست داشت محکم به دستهای پیرمرد کوبید. گدا در حالیکه آژیر می کشید، پای قدرت را رها کرد. هر دو تا جائیکه زور داشتند، شروع کردند به دویدن. خوشبختانه در آن ساعت خلوت صبح کسی نبود که به داد گدا رسیده و آنها را دستگیر کند.بعد از چند دقیقه از سرعت فرار کم کرده و سرانجام به آرامی شروع کردند راه رفتن. هنوز صدای دادو فریاد گدا در گوششان می پیچید. درست دویست متر پائین تر در اوایل خیابان هاشمی( قنبرآباد) به پارک کوچکی که پر از بچه های قدو نیم قد مدرسه ای بود، داخل شدند. قدرت خیلی گرسنه بود. از داخل بسته پول ها، تعدادی اسکناس که به نظر میرسید مدتها چروکیده و بعداً صاف شده اند، بیرون کشید. قدرت و امیر دلشان برای یک صبحانه خوب لک زده بود. حالادیگر پول داشتند و هر کاری می توانستند انجام دهند. پنجاه قدم پائین تر، بعد از عبور از مقابل چند کارگاه مبل سازی،وارد قهوه خانه ای شدند که چند تخت با فرشهای زوار در رفته بر رویشان قرار داشت. سفارش چهار عدد تخم مرغ نیمرو دادند. قهوه چی با تردید آنها را می پائید. به نظرش، حرکاتشان مشکوک بود. مرد سبیل کلفتی با چشمان ور قلمبیده زل زده بود به هر دو.امیر از اینجور نگاهها می ترسید. قدرت زود موضوع را فهمید و زل زد تو چشمان مرد گنده، یارو بازوهای قدرت را که دید، جا زد و نگاهش را دزدید.
ده دقیقه ای که برای صبحانه منتظر بودند، چون قرنی گذشت. بوی تخم مرغ هائی که با مهارت پخته شده بودند، هلاکشان میکرد. قهوه چی پیر تخم مرغ ها را داخل تاوه ای روئی گرد که دسته نداشت پخته بود. با انبردستی که پلاستیک قرمز کثیفی دور دسته هایش پیچیده شده بود، با مهارت از کناره تاوه گرفت و در حالی که به بیرون قهوه خانه نگاه میکرد، گذاشت جلوی امیر و قدرت. در سینی روئی دیگری هم دو تا نان لواش و پیاز نصفه ای آورد. آنقدر با حرص و علاقه غذا می خوردند که قهمه چی یک آن، ازشان پرسید: مگر از قحطی در رفته اید؟ قدرت با اندکی مکث گفت: آره! چند مشتری معتادی که در قهوه خانه بودند، هاج و واج نگاه کرده و پوزخندی زدند. خودشان هم نفهمیدند که بعدش چند تا چائی خوردند تا زدند بیرون از قهوه خانه. تازه شروع کردند به صحبت در باره اتفاق صبح. قدرت با تعجب از داد و فریاد گدا یاد کرد. رو به امیر کرد و گفت: طوری رفتار میکرد که چشم داشت و همه چیز را میدید. امیر چیزی از حرفهای قدرت نفهمید. رو کرد به قدرت و گفت:عینکش مشکی مشکی بود. قدرت با تعجب نگاهش کرد و گفت: اینکه گفتی چه ربطی داشت؟ امیر در حالی که آب دهانش را قورت میداد گفت: هر روز با پسر جوانی که فکر میکنم پسرش است می آید. اگر کسی کمک نکند نمی تواند دو قدم راه برود. مطئنم که کور کور است. شک نکن. همه این حرفها را امیر طوری زد که قدرت بلافاصله فهمید، امیر هنوز گدا را بینا می داند و برای دلخوشی قدرت دروغ می گوید. قدرت ته دلش قرص نبود. از چیزی ناراحت بود ولی نمیدانست. یادش آمد که گداهه چقدر سفت و محکم و سریع پایش را چسبید. هیچ آدم کوری نمیتواند اینقدر عکس العمل سریع داشته باشد. اگه گدا کور نباشه چی؟
چند روزی امیر و قدرت مثل آدم حسابی ها زندگی کردند. بعد از مدتها به حمام و آرایشگاه رفتند.به قول امیر، معده شان از دیدن غذا ومیوه های تازه ای که میخوردند، تعجب میکرد. آنقدر روزگار خوبی داشتند که امیر پیشنهاد کرد مدتی به شهرستان بروند تا هم آبها از آسیاب بیفتد و هم بین فامیل هایشان ادعا بکنند که کار خوبی در تهران گیر آورده اند و این خریدها هم از محل اولین حقوقی است که گرفته اند. چرا که نه؟ تعطیلات عید نزدیکه.
امیر واقعاً خوشحال بود و لی قدرت دل و دماغ نداشت و کمتر حرف میزد و بیشتر آهنگ ترکی غم انگیزی را زیر لب زمزمه میکرد:
آراز سنن کیم گشدی! کیم غرق اولدی کیم گشدی!
فلک گل ثابت ایله هانسی گونیم خوش گشدی!
ای ارس! چه کسانی با موفقیت از تو گذشتند؟ چه کسانی نتوانستند و غرق شدند؟
ای فلک بیا و ثابت کن! کدام روزم به خوشی گذشت؟
با اصرار امیر به ناصر خسرو رفته و مقداری اجناس چینی به عنوان هدیه برای فامیلهایشان خریدند.قرار گذاشتند با سرویس های شبانه از ترمینال غرب هر کدام چند روزی به رشت و اردبیل بروند.ساعت 10 شب بود که مقابل ترمینال رسیدند.امیر چون پروانه ای سبکبال و پسرکی شیطان که منتظر ناز کشیدن های مادرش است با اشتیاق به داخل دوید. قدرت با احتیاط و ترس و سنجیدن همه جوانب وارد ساختمان ترمینال شد. قدرت از دیدن تعداد زیاد ماموران پلیس که لباسهای سرمه ای تیره داشته و هفت تیر و باتوم بر کمرشان بسته بودند، دلش فروریخت. ترس جانکاهی بر تنش نشست. امیر عین کودکی که شوق سفر رهایش نمیکرد، به باجه بلیط فروشی نزدیک شد. با تمام وجود شاد بود. هر دو لباس های مرتبی پوشیده بودند.بلیط ها را خریده و بر روی نیمکت ها نشستند. امیر تند تند داشت پفک و مزمز و تنقلات دیگر می خورد و به قدرت تعارف میکرد. قدرت مثل برادر بزرگ با امیر رفتار میکرد. فکر میکرد که سالهاست امیر را می شناسد. مثل مردی پخته رو کرد به امیر و گفت: بهتر است اینجا با هم دیده نشویم. اگر به هر دلیلی یکی از ما را گرفتند، دومی باید فرار کرده و برود. امیر با ناباوری پرسید: و اولی؟ اولی هم چیزی را به پلیس بروز ندهد. قدرت نخواست عیش امیر را خراب کند. با دستپاچگی گفت: البته همه اینها احتمال است. من که فکر میکنم گدای دعافروش کاملاً کور بود و چیزی را ندید.
امیر پرسید: تو چرا چیزی نمی خوری؟ قدرت گفت: برو یک روزنامه و دوتا آدامس نعنائی بخر، میلی به خوردن ندارم. امیر با احساسی کودکانه از قدرت پرسید: چرا دو تا آدامس؟ قدرت با لحنی برادرانه جواب داد: یکی واسه من! یکی واسه تو! هر دو با صدای بلند خندیدند.
امیر نا خود آگاه خنده اش را قطع و نگاهی تعجب انگیزی به قدرت کرد. چند دقیقه بعد با روزنامه ای برگشت. در صفحه اول،عکسی از تونل طولانی چاپ شده و برای صدمین بار قول افتتاح آن در آینده نزدیک داده شده بود. قدرت نا خود آگاه به صفحه حوادث خیره شد. پسری را که در سن نوجوانی قتلی را انجام داده بود، با وجود اعتراض زیادی که شده بود، صبح همان روز اعدام کرده بودند. امیر پرسید: چی نوشته؟ قدرت با اندکی مکث گفت: تونلی افتتاح شده. امیر با ناباوری پرسید: فایده اش چیه؟ قدرت گفت: فاصله ها را نزدیک میکنه. امیر با ناباوری خندید: فاصله ها را هرگز نمی توان کم کرد. روزنامه ها همش مزخرف می نویسند. بابام هیچگاه روزنامه نمی خونه. قدرت سعی کرد با صلابت برادری بزرگتر به امیر توضیح دهد: آره امیر جان: فاصله را نمی توان کم کرد و لی زمان رسیدن بین دو نقطه را چرا؟
امیر با ناباوری به صورت قدرت نگاه کرد و انگار هیچ حرفی را نشینده باشد، رویش را بر گرداند و مشغول تماشای تلویزیون ترمینال شد. قدرت ماند و خبر اعدام پسر نوجوان. پسره وقتی 15 سالش بود، یک راننده تاکسی را موقع زورگیری کشته بود و حالا بعد از 5 سال اعدام شده بود. با طناب.
آب دهان قدرت خشک شد. و انگشتان دست راست را دور گردنش کشید. انگار نفسش در نمی آمد. اعدام باید مرگ وحشتناکی را به دنبال داشته باشد.سرش که پائین بود و همین جوری داشت روزنامه می خواند، سایه سنگینی دو نفر را بر بالای سرش احساس کرد. امیر و قدرت هر دو در یک آن سرشان را بالا گرفتند. دو پلیس با قیافه ای جدی از آنها مدارک شناسائی می خواستند. هر دو شناسنامه هایشان را ارائه کردند. امیر هنوز هم نمی دانست چه اتفاقی دارد می افتد. دو پلیس شروع کردند گشتن ساک و جیبهایشان. درباره کارشان پرسیدند و اینکه درست یک هفته قبل کجا بودند. امیر عین کودکی سر به هوا چیزی یادش نمی آمد.قدرت خیلی ترسید. درست یک هفته قبل بود که آنها پول های گدای کور را دزدیده بودند.
قدرت نای حرف زدن نداشت. زل زد به چشمان ماموران. یکی از ماموران پلیس که اندکی جا افتاده بود، انگار دارد با پسرش صحبت میکند رو کرد به قدرت و گفت: قرمز هستی یا آبی؟ قدرت چند قیقه اول کاملاً لال و کر شده بود و هیچ چیز نمی فهمید. امیر به دادش رسید و گفت: سرکار این قرمز است و من آبی. واسه همینه که آبمان تو یک جوب نمیرود. امیر عین بچه های بی خیال خندید. پلیس ها خیلی زود بی خیالشان شدند و رفتند. قدرت زل زد به عکس بزرگ اتوبان وسیعی که بر دیوار ترمینال بود و تا چشم کار میکرد کناره هایش سبز و در دور دستها کوه هایی با قله های برف گرفته، نشسته بود. یاد اردبیل افتاد. قدرت دل تو دلش نبود. نمیدانست چه مرگش است. مرد جوانی که کنارش نشسته بود، دنبال هم صحبتی می گشت تا حرافی کند. یک دفعه رو کرد به قدرت و گفت: میگم: کوه به کوه نمیرسه، آدم به آدم میرسه! قدرت اصلاً نمی دانست منظور طرف صحبتش را درک کند. مرد وقتی تعجب قدرت را دید با حرارت معلمی علاقمند به تفهیم درس به شاگردی خنگ ادامه داد: دو برادر در جنگ همدیگر را گم کردند و بعد از بیست سال به هم رسیدند، واقعاً عجیبه! آدم بعضی وقتها کسانی را در جاهایی می بینه که اصلاً انتظارشان را ندارد، مثلاً خود من... قدرت اصلاً حوصله شنیدن وراجی هایی از این دست را نداشت. سعی کرد به طرف وانمود کند که دارد تلویزیون تماشا میکند. تلویزیون داشت مسابقه ای بین سه نوجوان را که باید به سئوالاتی که مرد کچلی داشت میپرسید و خنده های کریهی می کرد، جواب داده و امتیاز بگیرند، پخش میکرد. مجری انگشت اشاره اش را در هوا تکان داد و پرسید: مخترع تفنگ کلاشنیکف کیه؟ دو تا از شرکت کنندگان همزمان زنگ زدند و پاسخ های بی ربطی گفتند. همه حضار خندیدند. شرکت کننده سوم پرسید: کلاشنیکف؟ مجری که صورت احمقانه ای داشت فکر کرد که شرکت کننده سوم دارد پاسخ سئوال را میدهد، مثل آدم های عقب افتاده داد کشید: آره! بارک الله! درسته! مخترع تفنگ کلاشنیکف خود کلاشنیکفه! شما درست جواب دادید. مجری از روی کاغذی که دستش بود مطالبی را برای افزایش معلومات عمومی مخاطبانش می خواند. تاکنون 56 میلیون قبضه از این سلاح در جهان ساخته شده. منابع غربی به آن می گویند: اسلحه تروریست ها. قدرت حوصله شنیدنشان را نداشت. با بی میلی راه افتاد سمت دستشوئی تا بعد برود نمازخانه و اندکی تا حرکت اتوبوس دراز بکشد.
انگار کر شده بود. به جلوی دستشوئی ترمینال که رسید، پسر بچه ای را دید که پرنده پلاستیکی مثل هدهد به دست داشت. چینی بود. پرنده با تمام وجود می خواندو صدای قناری در می آورد. قدرت یک آن محو تماشای پرنده پلاستکی چینی و از آن بالاتر، برق چشمان پسرک شد. داخل دستشوئی همه جور آدمی تو صف بودند. از مردان جوانی که به آرامی پاهای خود را به هم می مالیدند تا پیرمردانی که از فشار مثانه، اشگ در چشمانشان جمع شده بود تا پدرانی که با مهربانی دست های پسرشان را می فشردند و در گوششان می خواندند که اگر فقط چند دقیقه دیگ تحمل کنند، حتماً دستشوئی کرده و خود را راحت خواهند کرد. همه منتظران عین آدم های گناهکار جرات نگاه به چشمان دیگران را نداشتند، یا زل میزدند به سقف و یا به کف.خیلی ها با خالی شدن دستشوئی به همدیگر به فرما میزدند و برخی نیز با گذشت و بزرگوراری نوبت خود را به بقیه میدادند. قدرت نفهیمد چقدر تو صف بود. داخل دستشوئی سرپا کارش را کرد. دیوار ها پر از شعار های مرگ بر فلان و درود بر بهمان بود. آزادی کامل مطبوعاتی در چارچوب دستشوئی رعایت شده بود.
از دستشوئی که آمد بیرون خیلی خسته بود و نای حرکت نداشت. نمازخانه نزدیک بود. دخترکی هم در داخل کیسه پلاستک دو تا ماهی گلی داشت. این ماهی ها نزدیک عید پیدایشان می شد ولی نه اینقدر زود. قدرت از دیدنشان خیلی تعجب کرد. اصلاً انتظار نداشت بیست روز مانده به عید، توی ترمینال ماهی قرمز عید ببیند. مسلماً تا شب عید دوام نمی آوردند. پاک داشت کلافه میشد. ماهی قرمز ها برایش شکلک در آوردند. قدرت فکر نمیکرد که ماهی ها تا مقصد دخترک زنده بمانند. حتماً دختره خیلی گریه میکرد. راهش را به سمت نمازخانه ادامه داد.
از در نمازخانه که اطاق کوچکی بود وارد شد، مردی را از پشت دید که نشسته بود و داشت جوراب هایش را می پوشید. احساس ناخوشایندی داشت. مرده قد کوتاه بود. یک آن بلند شد و برگشت به سمت در خروجی. نگاهشان به هم گره خورد. عین برق گرفته ها به هم زل زدند. مرده زودتر از قدرت او را شناخت. قدرت دیگر نا نداشت بجنبد. همان گدای کور دعا فروش بود که حالا دیگر عینک دودی نداشت. مرده عین خرس قهوه ای گلوی قدرت را گرفت و در همان حال فریاد گوش خراشی زد که صدایش در همه ترمینال پیچید. مردک عین کفتار افتاد روی قدرت. در همان حال فحش های چاوداری نثار قدرت میکرد. پاسبانها با شنیدن دادو فریاد زود به در نمازخانه آمدند. مرد به ظاهر کور عین لوکوموتیو زوزه می کشید و دنبال همدست قدرت بود. امیر از دور ازدحام جمعیت را دید و نزدیک آمد. قدرت را پلیس ها دوره کرده بودند. امیر زود گدای دعا فروش را شناخت. یک آن نگاهش افتاد به صورت قدرت. تاب ایستادن نداشت. با اخبار وحشتناکی که از زندان شنیده بود زود به سمت اتوبوس رشت راه افتاد. تا اتوبوس راه بیفته، امیر صد بار مرد و زنده شد. اول اتوبان قزوین دست کرد تو جیبش و آدامس نعنائی را که قدرت در ترمینال داده بود، به دهان گرفت. مزه گس آدامس، دیگر لذتی برایش نداشت. در صندلی کنارش، مردی داشت دعا می خواند و دور شانه هایش فوت میکرد. یک ورقه سفید بود با خطوط عربی و پلاستیک کشیده. درست مثل همانهائی که گدای کنار پارک می فروخت. امیر بهت زده به صورت مرد خیره ماند. مرد صورتش را از روی کتاب دعا بلند نکرده با صدای بمی به امیرگفت: قضا و قدر راه ها را فقط می توان با خواندن دعا دفع کرد. من اعتقاد دارم. امیر صورتش را برگرداند. زل زد به خط سفید وسط جاده. گدای پیر کور نبود. بینا بود.دلش برای قدرت و زمزمه هایش تنگ شد. تا رشت خوابید.
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |