مذهب عليه دين

اصولاً تأسيس مذهب هميشه با تعطيل دين همراه است


Share/Save/Bookmark

مذهب عليه دين
by Esmail Nooriala
26-Aug-2007
 

يکی از تضادهای عمدهء اجتماعی را می توان مابين دو پديدهء «دين» و «مذهب» يافت؛ دو پديده ای که ، بنا به تعريف، هر دو بر بنياد يک پديدهء سوم به نام «ايمان» شکل می گيرند. اما وجود اين تضاد آنچنان بديهی نيست که تصور کنيم همه از آن مطلعند. حتی بنظرم می رسد که اکثر ما به تفاوت ماهوی بسيار اساسی اين سه پديده، که اتفاقاً اکثر مشکلات ما از خلط ماهيت آنها ناشی می شود، توجه چندانی نداريم. لحظه ای پيش خودتان به اين سه مقولهء مفهومی بيانديشيد تا دريابيد که اغلب يا آنها را يکی می گيريم و يا نمی توانيم دقيقاً تفاوتشان با يکديگر را توضيح دهيم. با اين همه، آنچه بدون توسل به استدلالات پيچيده، معمولاً مورد قبول همهء ما قرار می گيرد آن است که هر سهء اين پديده ها دارای بنياد واحدی هستند. همين.
از آنجا که پيدايش هر يک از اين سه مقوله يا پديده، بر متن همان بنياد واحد، دلايل جامعه شناختی گوناگونی دارد، اين هفته، و در حد مقاله ای هفتگی، می کوشم دلايل مزبور را از طريق متمايز و جدا کردن آن سه پديده از يکديگر، و سپس هم از طريق انديشيدن به تک تک آنها، و هم به ارتباط آنها با ديگر، توضيح دهم.
ما، همگی، چه انديشيده و چه نيانديشيده، می دانيم که بنياد يگانهء اين سه پديده چيزی نيست جز «اعتقاد به عالم غيب». کسی که به اين عالم اعتقاد نداشته باشد آشکارا نه مؤمن (اهل ايمان) است، نه متدين و نه مذهبی. اما کسی که به وجود «عالم غيب و ساکنان آن» اعتقاد پيدا کند ناگزير حداقل به يکی از اين سه صفت و حداکثر به هر سهء آنها متصف می شود. يعنی، يا می تواند مؤمن به عالم غيب باشد اما متدين و مذهبی نباشد، يا مؤمن و متدين باشد اما مذهب خاصی نداشته باشد، و يا متصف به هر سهء اين صفات باشد. شق چهارم اين ترکيب هم جائی پيش می آيد که بدانيم می توان مؤمن و مذهبی بود اما دين نداشت! اين وضعيت از آن کسی است که نتواند از طريق کاربرد عقل خود به واقعيت «دين» آگاهی يابد و، در نتيجه، پس از ايمان آوردن به عالم غيب، بصورت تعبدی مجموعه ای به نام مذهب را بپذيرد و براساس آن عمل کند، بی آنکه در مورد دين خويش دست به تحقيق (به معنی حقيقت يابی) بزند، و يا اول به عالم غيب مؤمن شود و سپس به مذهب خاصی رو کند، بی آنکه از منزل دينی معين گذشته باشد. در مورد اين چهارمين صورت در هفتهء پيش توضيحاتی دادم که اتفاقاً پرسش های متعددی را با خود آورد که مرا برانگيختند تا اين هفته داستان را بيشتر بشکافم و توضيح دهم.
همانگونه که هفتهء پيش نوشتم، روند «اجتماعی شدن» ايجاب می کند که فرد آدمی باورها و سنن و مذهب و جهان بينی متعلق به خانواده، سپس حلقهء کوچک اجتماعی بدو کودکی، و آنگاه مدرسه ای را که برای تلقين و تقويت همان مجموعه کار می کند، فرا گيرد، درونی کند، و آن مجموعه را همچون شيشه ای رنگين در برابر چشم خود بگيرد و همهء دنيا را برنگ آن ببيند. به اين ترتيب، در زندگی آدميان، مذهب ـ بعنوان مجموعه ای شکل گرفته در دل سازمان مذهبی و کارگزاران آن، به کمک روش های تقويت و تضعيف و پاداش و مکافات و ـ قبل از دو پديدهء «ايمان» و «دين» ـ در روح آدمی تزريق می شود؛ و شخصی هم که اين مجموعه را می پذيرد رفته رفته، چه بخواهد و چه نخواهد، اهل ايمان می شود، چرا که بدون ايمان آوردن به عالم غيب، پذيرفتن و عمل کردن به دستورات مذهبی، آن هم در خلوت شخصی و دور از چشم ديگران، ممکن نيست. بدينسان، پل زدن بين مذهب و ايمان بصورت امری طبيعی در می آيد؛ با اين ملاحظه که پل مزبور از فراز پديدهء «دين» می گذرد و کاری به آن ندارد.
عکس اين حالت هم درست است. شخص می تواند در ابتدا مؤمن به عالم غيب نباشد اما در زمانی معين، يا بعلت انديشيدن به چرائی هستی و يا در پی حدوث حادثه ای که برايش حالتی غير عادی دارد به وجود عالم غيب مؤمن شود. در پی اين حادثه اغلب مؤمنان جديد به دنبال مذهبی مدون می روند و به سلک اهل آن مذهب در می آيند، بی آنکه آنها نيز به مقولهء تحقيق در واقعيت دين کاری داشته باشند.
در راستای جدا کردن اين سه مقوله از هم مناسب است که از «ايمان» شروع کنيم چرا که، بصورتی بديهی و طبيعی، شرط اول دينداری و مذهبی بودن (هر دو) بشمار می رود. اما خود روند ايمان آوردن، چه در جهت نفی و چه در راستای اثبات، از دو مرحلهء «باور کردن» و «يقين آوردن» می گذرد. مثلاً، اگر کسی «باور کند» که عالم غيبی در کار نيست و خدا و فرشتگان و بهشت و جهنمش همه بافته های ذهن انسان ابتدائی است، اما نتواند آموخته های خانوادگی و اجتماعی مربوط به اين مقولات را کلاً از فکر و دل خود براند، می توان او را اهل باور به پوچ بودن عالم غيب دانست اما تا آن «ته مانده ها» در جان و دل او در کارند او هنوز به «يقين نسبت به اين پوچی» نرسيده است. تنها در رسيدن به يک چنين يقينی است که «ايمان» به نبودن عالم غيب در جان برخی از انسان ها شکل می گيرد و تبديل به جهان بينی آنها می شود.
همين وضعيت در مورد ايمان به عالم غيب هم صادق است. ما می توانيم بر اثر تربيت و تلقين «باور» کنيم که عالم غيبی در کار است اما تا اين «باور» تبديل به «يقين» شود راه درازی در پيش روی ما است که، از ديد اهل فن(!)، رفتنش نصيب هر کسی نمی شود. در واقع، اکثريت «اهل ايمان» عملاً «اهل باور» ند تا «اهل يقين». «اهل باور» در ذهن خود اين تلقين را پذيرفته اند که جهان را آفريدگاری پنهان از نظر است که در عالم غيب سکنی دارد و روح انسان را در آنجا می آفريند و به هنگام مرگ هم به همانجا بر می گرداند و در اين برگشت به حساب کارهايش در زمين می رسد. بدينسان، ايمان داشتن بصورت باور کردن شرط اول خداشناسی در عوالم مذهبی است و کسی که در معرض تشعشع مغزشوئی مذهبی قرار می گيرد، به مصلحت هم که شده، به اين مجموعه تن در می دهد و، عليرغم شک و ترديدهای گهگاهی، مواظبت می کند که مبادا به هنگام «بازگشت به عالم غيب» دچار مخمصه شود. اين امر در همهء مذاهب صادق است.
بهر حال، ايمان به عالم غيب، در هر دو نوع باور و يقين، اصل بنيادين کار محسوب می شود. مثلاً، در آيات نخست فصل يازدهم بخش «عبرانيان» در انجيل مسيح می خوانيم که: «ايمان اطمينانی است به چيزهائی که به آن اميدواريم و اعتقادی است به چيزهائی که نمی بينيم... از راه ايمان ما پی می بريم که کائنات چگونه با کلام خدا خلقت يافت؛ بطوری که آنچه ديدنی است از آنچه ناديدنی است بوجود آمد...» قرآن هم شرط مسلمانی را در همين ايمان آوردن می داند و، مثلاً، در اولين آيه های اولين سورهء خود، البقره، (يا «گاو» که البته پس از سورهء فاتحه قرار داده شده) می گويد: « ذَلِكَ الْكِتَابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُدىً لِلْمُتَّقِينَ؛ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ»، يعنی: «اين کتابی است که شک و ترديد در آن راه ندارد و راهنمای مردم پرهيزکاری است که به وجود غيب ايمان آورده اند».
اما نه انجيل و نه قرآن و نه هيچ کتاب ديگری توضيح نمی دهند که اين ايمان به عالمی ناديدنی و ساکنان «حرم ستر و عفاف ملکوت» اش چگونه به دست می آيد. عرفائی هم که کوشيده اند اين چگونگی را شرح دهند همگی از «عاشق شدن» و «عقل را به دور ريختن» سخن گفته اند. بدين سان، روند «ايمان آوردن اثباتی» روندی غير عقلائی و در حوزهء امور قلبی از آب در می آيد که نمی توان در مورد آن به چون و چرا پرداخت؛ هرکس بايد ـ لابد با کمک امدادهای خود عالم غيب! ـ بوجود آن پی ببرد و چيرگی آن را بر عالم شهود و خاکی و انسانی تصديق کند. به قول حافظ: «در ره منزل ليلی که خطرهاست به جان / شرط اول قدم آن است که مجنون باشی» (1).
بهر حال، تا اينجا، از هر راه (مثلاً بگيريم از راه شنيدن و پسنديدن و پذيرفتن آموزه های مذهبی) که آمده باشی اهل ايمان محسوب می شوی بی آنکه اهل دين شده باشی. موجودی غيبی و نادينی را قبول داری، توانائی های بيکران و تسلط اش بر زندگی خود و اطرافيانت را تصديق می کنی، و اگر مذهبی هم شده باشی، هزار و يک دستوری را که دينکاران (به هر اسمی که خوانده شوند) بنام او برايت نسخه پيچی کرده اند انجام می دهی اما هنوز «دين» نداری.
پس بهتر است همينجا بپردازيم به اين مقولهء ناياب «دين»، چرا که وصل کردن مستقيم مذهب به ايمان، همانطور که گفتم، بصورت پل زدن از روی دين انجام می شود و چيزی در معادله لنگ می ماند. «دين» حد فاصل و خط واسط ايمان و مذهب است، آنجاست که انسان خاکی وجود عالم افلاکی را «حس» می کند و، در عين حال، «می تواند» با آن رابطه برقرار کند. اين رابطه و گفت و شنود را نه ايمان ممکن می سازد و نه مذهب. و از نظر اهل ايمان به عالم غيب، چنين حوزه ای، که «دين» خوانده می شود، تنها جايگاه «پيامبران» است که «آفريدگار غايب از نظر» ايشان را بر می گزيند تا سخنان او را به گوش ديگران برسانند (2). از اين منظر که بنگريم می بينيم که پيامبران آورندگان دين اند نه مذهب و، در عين حال، از نظر جامعه شناسی فرهنگی، آورندگان نگاهی جديد و جهان بينی از نو مدون شده ای برای آغاز يک عصر تازه در تاريخ جامعهء خود محسوب می شوند (که البته اگر بتواند به نقاط ديگر هم تسری پيدا می کند).
درست به همين لحاظ هم هست که هر دينی نام و نشان پيامبری را بر خود دارد که نقطهء اتصالی با عالم بالا را برای مردم خود عرضه کرده است. لذا، کسی نمی تواند، مثلاً، بگويد مذهب من مسيحیيت است يا اسلام ناب محمدی. ما چيز به نام «مذهب مسيحی» نداريم و مسيحيت در عاميت خود يک دين است نه يک مذهب. دين مسيحی آنگاه به هزار شاخه و مکتب و دستک و منبر تقسيم می شود که آنها را «مذهب» می خوانيم. کاتوليک ها و پروتستانت ها و اورتودوکس ها همه، از لحاظ دين، مسيحی اند چرا که محل اتصالشان به عالم غيب در پذيرش پيامبری عيسای نصرانی قرار دارد. سنی و شيعه و حنفی و مالکی و شافعی و حنبلی و جعفری و صدها گروه ديگر مسلمان نيز همگی، از لحاظ دين، مسلمان (واژهء جانشين برای «محمدی») محسوب می شوند هر چند که از لحاظ مذهب بوسيلهء گروه بندی های مختلف از هم جدا شده اند و اين جدائی گاه چنان بوده و هست که يکديگر را دشمن اصلی می شمارند و خونی که از يکديگر بر زمين ريخته اند و می ريزند بسا بيشتر از خونی است که غيرمسلمانان از آنان ستانده اند.
مطابق استوره های «دينی» قوم سامی (که يهوديت و مسيحيت و اسلام از آن می آيند)، آفريدگار همچون گنجی مخفی بوده است (کنت کنزاً مخفيا) و، به لحاظ اينکه دوست داشته کسی وجود داشته باشد که او را بشناسد و عظمتش را تصديق کند، دست به خلق آدمی زده است و آنگاه، چون عادمی را جاهل و ظالم يافته (ظلوماً جهولا) پيامبران را ارسال داشته تا اين آدم پر از غرايز و شهوات زمينی را به سوی «پرهيزکاری» راهنمائی کنند و آن گاه، آن پرهيزکارانی را که به غيب او «مؤمن» شده اند مژدهء بهشت و رهائی جاودانه دهند.
پس می توان گفت که، از ديد مؤمنان، آن لحظه که ديوار کلفت بين عالم غيب و انسان خاکی شکافته می شود و کسی از ميان جمع آدميان حلقومی می شود تا خدا از طريق آن برای مردمان سخن بگويد، لحظهء تولد يک «دين» جديد هم هست. منظورم از ذکر واژهء «حلقوم» نيز آن است که اتفاقاً انتخاب شدن به مقام پيامبری هم متضمن آگاه شدن به آنچه «اسرار عالم غيب» خوانده می شود نيست و تنها رابطه ای يک طرفه را می رساند که از طرف عالم بالا با پيامبر برگزيده برقرار شده است. مثلاً، قرآن کرراً به پيامبر اسلام می گويد که به مردمان بگو که تو فقط بازگويندهء آنچه هائی هستی که به تو وحی می شود. حتی، در آيهء 50 از سورء انعام، به پيامبر دستور می دهد که به مسلمانان بگو «لا أقول لكم عندى خزائن الله و لا أعلم الغيب»؛ يعنی: «نه به شما می گويم که گنج های خدا نزد من است و نه از غيب آگاهی دارم».
باری، می خواهم بگويم اسلامی که بدست محمد بن عبدالله تأسيس شد يک «دين» بود و نه يک «مذهب»، چرا که بر بنياد اعتقاد به الله، وحدانيت او و عالم غيبش، و پيامبری محمد ساخته شده بود و اين ها مهمترين اصول دين محمدی محسوب می شدند. حتی می توان گفت که اعتقاد به «روز قيامت» اصلی فرعی است که بصورتی بديهی از اصل «توحيد» قابل استنتاج است و به تکرار آن بعنوان يک اصل بنيادی نيازی نيست. اگر در قرآن هم تفحصی مختصر کنيد خواهيد ديد که در هيچ کجای آن از اسلام بعنوان يک «مذهب» نام برده نشده و همواره اسلام نام «دين» را برخود داشته است. حتی آنگاه که، در پی فتح مکه و چند ماهی مانده به مرگ پيامبر، آخرين سوره های قرآن از زبان محمد بن عبدالله جاری می شود می خوانيم که می گويد: «اليوم اکملت لکم دينکم و اتممت عليکم نعمتي و رضيت لکم الاسلام دينا» (سورهء مائده، آيهء 3). يعنی: «امروز دين شما را کامل کردم و نعمت خود را نسبت به شما به کمال رساندم و راضی هستم که اسلام دين شما باشد».
بدينسان، قرآن با مبحث «ايمان» (بقره) آغاز می شود و به مبحث «دين» (مائده) خاتمه می يابد. در سراسر آن از دعواهائی که فقط در عرض دويست سال بعد در بين مسلمانان «جنگ هفتاد و دو ملت» براه انداخت خبر و اثری نيست. خداوند قرآن، که گويا بايد صاحب علم اول و آخر باشد، نه از ابوبکر و عمر و عثمان سخن می گويد و نه از علی بن ابيطالب، نه از تولد حسين بن علی خبر می دهد و نه از شهادت دهشتناکی که عمر او را در صحرای کربلا به پايان خواهد رساند.
حال، برای درک ماهيت «مذهب»، همين آيهء سوم از سورهء مائده را به ترجمهء الهی قمشه ای بخوانيم؛ می نويسد: «امروز (که به عقيدهء اماميه و برخی از اهل سنت همان روز غدير خم و خلافت علی مراد است) دين شما را بحد کمال رسانيدم و...» (ص 83، از انتشارات جاويدان)
اين نمونه را از آن جهت آوردم که نشان دهم چگونه دينکاران (که در مورد اسلام، می شود اين اصطلاح را به «آخوندها» ترجمه کرد) هر کجا که برای کار مذهب سازی شان لازم باشد دخالت کرده و در کلام خدا تبصره و ترجمه و توضيح وارد می کنند. در واقع، مذهب سازی يعنی تفسير کردن محتوای «دين» بر اساس مقتضيات اقتصادی و اجتماعی و سياسی و تاريخی روزمرهء اشخاص. و به همين دليل هم هست که مذهب براحتی می تواند از دو پديدهء ديگر «ايمان و دين» جدا شود و حتی در برابر آنها بايستد.
هفتهء پيش در مورد اينکه پذيرش «اصول دين» تعبدی نيست نوشتم و گفتم که، مثلاً، قرار بر اين است که شخص در مورد «توحيد» (يکتا بودن الله) خود تحقيق کند و در پی آن به اين اصل ايمان آورد. اما به ياد آوريد سخن آيت الله خمينی (نماد معاصر مذهب) را در مورد نقش «مصلحت» در تصميمات دينی. او در پايان عمر خود و پس از نشستن بر اريکهء بی بنياد «ولايت فقيه»، گفت که «اگر مصلحت نظام اسلامی (که تجليگاه مذهب اماميه است) اقتضا کند حتی می توان توحيد را تعطيل کرد»، يعنی منکر وحدانيت الله شد، مبادا که ديوار ولايت فقيه و حکومت دينکاران امامی در ايران خط بردارد.
در واقع، کمی تأمل در آنچه گفته شد هر اهل خردی را به اين نتيجه می رساند که اصولاً تأسيس مذهب هميشه با تعطيل دين همراه است و، در نتيجه، ايمان مذهبی هم نمی تواند پايه و مايه ای داشته باشد چرا که از شهر دينداری نمی گذرد بلکه يا بر روی آن پل می زند و يا از کنار آن می گذرد. در نتيجه، اين مذهب منهای دين، تنها مجموعه ای از قواعد رفتاری اجتماعی است که هيچ ربطی به عالم غيب ندارد و دينکاران از باور مردمان به آن عالم فقط وسيله ای برای ترساندن می سازند و با پوشيدن پوست گوسفند ماهيت گرگ صفت خود را پنهان می کنند.
اما برای اهل تحقيق روشن است که قرآن با دين کار دارد و نه مذهب و به همين دليل هم هست که، سی سال پس از مرگ پيامبر، گردآورندگان آن مجبور شدند کاری کنند که بشود مذهب را بجای دين از دل قرآن و در قامت «شريعت» بيرون کشيد. آنها در اين راه حتی پيامبر را، که قرار بود مژده رسان و بيم دهنده (مبشر و نذير) باشد، تبديل به آخوند کرده و او را «شارع» خوانده اند؛ يعنی کسی که تأسيس مذهب می کند و نه دين. از نظر من، خواندن قرآن بی شک اثبات اين مدعا است که سی سال پس از مرگ پيامبر گردآورندگان و تدوين کنندگان آن کوشيده اند بسياری از مطالب را که که لازم می دانسته اند در لابلای آنچه بعنوان وحی به پيامبر رسيده بگنجانند. برای روشن شدن اين نکته کافی است که به چند پيشگزارهء درون دينی توجه کنيم:

حال اگر در قرآن بخوانيم که، مثلاً، زنان عقدی پيامبر می توانند بيش از چهار نفر باشند و پس از مرگ او ـ بر خلاف زنان بيوه شدهء ديگر ـ حق ازدواج ندارند، آيا می شود پذيرفت که الله اين قاعده را برای همهء زمان ها و مکان ها فرو فرستاده است؟ آيا نبايد قبول کرد که، حتی بر فرض صحت اينکه اين سخنان از دهان پيامبر بيرون آمده باشد، نمی توان به لحاظ محدود بودن محتويات آن در زمان و مکان، جنس آن را با جنس برخی مطالب همه جائی و همه زمانی قرآن يکی دانست؟ به کسی که در مالزی قرن بيستم زندگی می کند چه مربوط است که زنان پيامبر نبايست پس از مرگ او شوهر کنند؟ در قرآنی که امروز در دست داريم از اين دست سخنان و احکام زياد است که با ديگر قسمت های آن حتی همخوانی سبکی و معنائی هم ندارند اما می توانسته اند، و هنوز هم می توانند، جريان سياسی و اقتصادی روز را به نفع دسته ای و به ضرر دسته ای ديگر تغيير مسير دهند.
تازه، در مسير دور شدن از دين و رسيدن به مذهب، و برای اينکه آخوندهای صدر اسلام بتوانند بر جان و مال و نواميس مردم حاکم شوند، از آنجا که نمی توانسته اند همه خواسته های خود را از خود قرآن استخراج کنند و پس از تدوين نهائی آن ديگر امکان دستکاری در آن چندان وجود نداشت (3)، ناچار شده اند که مفهوم «عصمت» و «معصوميت» را اختراع کنند و مدعی شوند که در هيچ يک از گفتارها و کردارهای پيامبر اشتباه و خطائی وجود ندارد و آنگاه به سخنان عادی پيامبر و احکام مقطعی و موضعی که او صادر کرده رنگی از شمول عام و گستردگی زمانی و مکانی همسان محتويات دينی قرآنی ببخشند. پيامبر که معصوم باشد، هرچه هم که از قول او نقل شود حکم سخن خدا را دارد و مثل قرآن محکم و استوار است و «شک و ترديد در آن راه ندارد». تازه آخوندهای اماميه دامنهء معصوميت را از محدودهء پيامبر خارج کرده و به 13 تن ديگر هم نسبت داده اند و به زعم آنان، هرآنچه از اين چهارده معصوم نقل شود با سخن خدا ارزش و اعتباری برابر دارد.
اينگونه است که سخنان منقول از همان پيامبری که در آيهء 187 سورهء اعراف به او گفته شده که «از تو دربارهء قيامت می پرسند که چه وقت می رسد؟ بگو که علم آن تنها نزد پروردگار است؛ کسی جز او آن را بوقتش آشکار نمی کند... از تو می پرسند که مثل اينکه تو نيک از آن آگاهی؛ بگو: علم آن تنها نزد خداست و ليکن بيشتر مردم نمی فهمند»، در نزد دينکاران مسلمان، با سخنان خود الله برابری می کند و آنها از قول او نه تنها در مورد قيامت که دربارهء هزار و يک امر مختلف روزمره هم «حديث» جمع آوری کرده اند که نه با زمان و مکان و نه با عقل و منطق خوانائی دارند.
برداريد يکبار اين سورهء «مائده» را از سر تا ته بخوانيد تا بوسعت و عمق آنچه آخوندها در دين اسلام کرده اند تا از درون آن مذاهب اسلامی خود را بيرون کشند پی ببريد. در همين سوره است که (در آيهء 188) می خوانيم: «بگو: من مالک سود و زيان خود نيستم جز آنچه که خدا خواهد. و اگر غيب می دانستم مال بسيار می اندوختم و هرگز گزندی به من نمی رسيد. من جز بيم دهنده و مژده رسانی برای گروهی که ايمان آورده اند نيستم».
حال می توان، بعنوان نمونه ای از آنچه محدثين با اسلام کرده اند، به داستان «معراج پيامبر اسلام» اشاره کرد. در مورد شب معراج فقط يک خط در قرآن وجود دارد: «سبحان الذي اسري بعبده ليلاً من المسجد الحرام إلي المسجد الأقصي» ( سوره اسراء، آيهء 1)، يعني «منزه است آن خداوندي که سير داد بندهء خود را در شبي از مسجد الحرام به سوي مسجد الاقصي». اما هرآنچه را در مورد اين «سير» (که می تواند تجربه ای درونی و باطنی باشد) آمده همه بر اساس «احاديث» درست شده که اتفاقاً نسخهء کاملی از «اردويراف نامه» عهد ساسانی را دوباره گ.ئی می کنند. اگر سری به داستان «معراج» پيامبر در اين همه سايتی که بر روی اينترنت از معجزات پيامبر می گويند بزنيم به وسعت اين غلوگری ها پی می بريم. بگذاريد در اينجا داستان «معراج» را از يک سايت مهم شيعه برايتان نقل کنم: «خداى متعال براى اين‏كه ايمان كسانى را كه بدو گرويده‏اند در بوته آزمايش قراردهد و الطاف و عنايات خويش را بر فرستاده‏اش پديدار سازد، نشانه‏هاى بزرگى از قدرت خويش را در شب معراج بدو نماياند. و او را شب هنگام از مسجدالحرام در مكه، به مسجدالاقصى در قدس كه پيرامون آن را با بركت گرداند، سير داد تا نشانه‏هاى قدرت خود را بدو بنماياند... هنگامى كه رسول خدا (ص) با اين سرعت زايدالوصف به بيت‏المقدس رسيد، حضرت‏ابراهيم و موسى و عيسى (ع) را با جمعى از پيامبران در آنجا ملاحظه كرد و آنها نماز جماعت را به امامت وى به جاى آوردند. و سپس دو ظرف يكى از شراب و ديگرى از شير براى وى آوردند، رسول خدا (ص) ظرف شير را برگرفت و از آن نوشيد، ولى به ظرف شراب اعتنايى نكرد، جبرئيل(ع) بدو گفت: اى محمد، به فطرت خويش رهنمون گشتى و امت خود را نيز هدايت كردى و شراب بر شما حرام گرديد. پيامبر خدا (ص) از بيت‏المقدس به آسمان انتقال يافت - يعنى به معراج رفت- و در آنجا بود كه نمازهاى پنجگانه يوميه بر آن حضرت و امت وى واجب گرديد و پس از آن رسول ‏اكرم (ص) به مكه بازگشت، و همه اين امور در يك شب انجام پذيرفت. فرداى آن روز پيامبر اكرم (ص) آنچه را ديده و مشاهده كرده بود به اطلاع قوم خود رساند، برخى از قريش او را تصديق و بعضى تكذيب كردند و برخى از انسان‏هاى سُست ايمان كه بدو گرويده بودند، مرتد شده و از دين خارج گشتند. كفار قريش براى اين‏كه رسول خدا (ص) را امتحان كنند درباره اوصاف بيت‏المقدس او را مورد پرسش قرار دادند، چه اين‏كه ميان آنان افرادى وجود داشت كه بيت‏المقدس را ديده بودند، حضرت جا و مكان آن را برايشان توصيف كرد، آنها به برخى ديگر از خودشان گفتند: او راست مى‏گويد، و پس از آن از او درخواست كردند كه آنها را در جريان امر شترانى كه حامل كالاى بازرگانى آنان از شام هستند قرار دهد. حضرت تعداد شتران را بيان فرمود و اضافه كرد كه فلان روز هنگام طلوع آفتاب خواهند رسيد و پيشاپيش آنها شترى خاكسترى رنگ وجود دارد. آنها در انتظار ماندند تا كاروان همان گونه كه پيامبر(ص) آن را وصف كرده بود، از راه رسيد، ولى آنان هم چنان به كفر و عناد و كينه‏توزى خويش ادامه دادند» (4).
باری، مذاهب کارخانه های ايجاد خرافه و جهل اند، حال آنکه اديان گوناگون ـ بعنوان پديده های ويژهء اجتماعی ـ در مقاطع مختلف تاريخ هر قوم و مردمی، عليه دستگاه مذهب و خرافات آن قد علم کرده و در رگ های جوامع در حال ضعف و نابودی خون تازه روان کرده اند. در اينجا من به «مبانی ايمانی» اديان کاری ندارم و به آنها صرفاً از موضع جامعه شناسی نگاه می کنم. اديان، از نقطه نظر کارکرد اجتماعی پديده ها، برای آسان کردن تحول، رفع مشکلات بريدن از يک انحطاط تاريخی و افتادن بر مسير گشايش های اجتماعی تازه ای که مبتنی بر عدالت خواهی است بوجود می آيند و در زمانهء خود، به قول جامعه شناسان، کارکردی «انقلابی» دارند. اما مذاهب، درست بر عکس، برای فرو نشاندن تب انقلابات، برقراری ديگربارهء روابط بهره کشی و سرکوب اجتماعی، و مسلط ساختن ديدهای قضا قدری و سرنوشت مدار بوجود می آيند.
بالطبع، در چنين شرايطی، ايمان دينی نيز با ايمان مذهبی دارای تفاوت های عمده ای خواهد بود. خدای دين پيامبرانش را برای درهمريختن «وضع موجود» بر می گزيند اما خدای مذهب مواظب است که «وضع موجود» بهم نخورد. آن يکی بر آنانکه از راه کنترل ايمان مردم نان خويش را به روغن خوشگوار می کنند خشم و خرده می گيرد و اين يکی سازمان مذهب را برای سرکيسه کردن مردم براه می اندازد. و طرفه اينکه دشمن پيامبران هم هميشه همين دينکاران مذهب مدار بوده اند. آيا به صليب کشيده شدن عيسی کار رميان بود يا آخوندهای يهودی؟ (5)
و بگذاريد سخن اين هفته را با اشاره به اين باور عوامانهء شيعيان امامی و معتقدان به وجود امام زمان به پايان برم که وقتی «حضرت بقيه الله» به عالم ما برگردد،در نخستين قدم برای ريختن خون آخوندها اقدام می کند. آيا اين باور نشانهء درک عاميانه اما درستی از بی دينی دينکاران مذهبی نيست؟ هرچند که بنظر می رسد اگر روزی هم اما زمان شيعيان دوازده امامی از چاه جمکران سر برکشد، خود آيت الله خزعلی خرخرهء مبارکش را خواهد جويد.
پانويس:
بخش هائی از اين کتاب را در اينترنت منتشر کرده است:

HYPERLINK "//www.icro.ir/?c=newsShow&NewsId=491929&t=4" //www.icro.ir/?c=newsShow&NewsId=491929&t=4
5. در يکی از مقالات گذشته، به نام «روياروئی با صلابت کلام قدسی»، نوشتم که: « الله در قرآن توضيح می دهد که اگرچه حرف او هميشه يکی است (:ما آئين همهء پيامبرانی را که پيش از تو فرستاديم همين قرار داديم و طريقهء ما را تغييرپذير نخواهی يافت. سورهء اسری ـ آيهء 77) اما، در عين حال، توضيح می دهد که ناچار بوده است هر از چندگاه يکبار برای انسان ها پيامبر جديدی بفرستد. او علت اين امر را تغييراتی می داند که مردمان در احکام او می دهند: «ما از پی نوح و ابراهيم رسولانی ديگر و سپس عيسای مريم را فرستاديم و به او کتاب آسمانی انجيل را عطا کرديم... اما ما رهبانيتی را که پيروان او از پيش خود بدعت کردند مقرر نداشته بوديم (حديد ـ 27)». يا: «همان کسان که بر آنان کتاب آسمانی فرود آمد، برای تعدی به حقوق يکديگر، در کتاب حق، شبهه و اختلاف افکندند (بقره ـ 213)»». يا «ما آنها (بنی اسرائيل) را، بخاطر پيمان‏شكنى، از رحمت خويش دور ساختيم..، چرا که سخنان ما را تحريف کردند و بخشى از آنچه را به آنها گوشزد شده بود به فراموشی سپردند... از كسانى كه ادعاى نصرانيت داشتند نيز پيمان گرفتيم ولى آنها قسمت مهمى را از آنچه به آنان تذكر داده شده بود فراموش كردند (مائده ـ 14 و 15)». در اين مورد، با اشاره به تضادی آشکار، الله حتی مدعيان ايمان را مورد خطاب قرار داده و می گويد: «ای اهل کتاب! چرا به آيات خدا کافر می شويد در حالی که به صدق آن گواهی می دهيد؟ (عمران – 70)»

برگرفته از سايت اسماعيل نوری علا:
puyeshgaraan.com/Esmail.htm
1. قرآن کلام خداست
2. خدا برای مردم همهء زمان ها و مکان ها سخن گفته است
3. و (همانطور که ديديم) در مورد صحت مطالب آن جای ترديد و شک نيست.
1. البته اخيراً ديدم که آقای دکتر حبيب الله پيمان کتابی منتشر کرده اند به نام «توجيه عقلی آموزه‌های وحيانی» که از اسمش پيداست که می خواهد عکس نظری را که نوشته ام توضيح داده و اثبات نمايد. راستش اينکه من هرچه مطلب را خواندم نتوانستم به منطق آن پی ببرم و، لذا، تا اطلاع ثانوی بر سر حرفم هستم. سايت «ايران امروز» اخيراً
2. البته تاريخ بسياری از شيوخ و پيران سلسله های درويشی و خانقاهی نيز اين ادعای اتصال را داشته اند که چون قصد دارم در مقالهء مستقلی به حال و کارشان بپردازم در اينجا وارد بحث مربوط به آنها نمی شوم. بهر حال، اين امر قطعی است که دين چيزی نيست جز جمع شدگی ايمان و پيامبری و اين آقايان هيچ يک تا کنون ادعای پيامبری نکرده اند و فقط به «ارشاد فقرا» مشغولند!
3. می دانيم که پس از تدوين قرآن، فقدان زير و زبر و ادوات صدادار کردن مصوت ها موجب شد که اشخاص بتوانند متن واحد قرآن را به «قرائت» ها يا «روايت» های مختلف بخوانند، آنگونه که شاعر شيراز و حافظ قرآن مدعی است که: «قرآن ز بر بخوانم با چهاده روايت!» و هر روايتی را دسته ای خوش می آيد و باعث رونق دکان گروهی می شود.
4. سايت «فرهنگ و ارتباطات اسلامی» از اين داستان ها زياد دارد:


Share/Save/Bookmark

more from Esmail Nooriala