انحلال تبعيض

گوهر سکولاريسم تقابل با تبعيض است


Share/Save/Bookmark

انحلال تبعيض
by Esmail Nooriala
07-Jan-2008
 

در حالی که يقين دارم تنها به مدد انتقادهای صريح و بی ملاحظه می توان به روشنائی انديشگی رسيد و فکرهای قابل توسعه را تکميل و فکرهای بی ثمر را تعطيل کرد، فکر می کنم درست تر آن است که بجای ورود به هرگونه بحث مستقيم با منتقدان مشفق آنچه که من آن را «سکولاريسم نو» ناميده ام، تا آنجا که در توان دارم نحوهء نگاه و برخوردم با موضوع سکولاريسم و چرائی پيشنهادم برای گسترده تر کردن آن را توضيح دهم و تشريح کنم، بی آنکه مدعی باشم فکری که کرده ام بی نقص و کامل و بی نياز از نقد است اما نقدی را سازنده می دانم که بر اسا برداشت های درست از سخنان گوينده استوار باشد و نه بر بنياد خوانده های نا نئشته ها. تصورم هم آن است که اغلب منتقدان انديشه متن نوشته ها را با تعريف هائی که خود از مفاهيم دارند می خوانند و چندان به نويسنده فرصت نمی دهند تا تعريف های خود را بص.رتی کامل و روشن مطرح کند. پس، توقعم از خوانندهء منتقد آن است که لحظه ای تعريف های خود را کنار بگذارد و به سخن من گوش کند و سپس آن را در دستگاه انديشگی خود بگوارد و نسبت به آن واکنشی قابل درک ارائه دهد؛ والا از هر دو سوی اين مقابله انرژی زيادی که می تواند صرف بهبود فکر شود تلف خواهد شد.

در عين حال، شايد من کمتر از ديگران هنگام مطرح کردن فکرهايم به اين اسم و آن اسم متوسل می شوم و سعی می کنم هرآنچه را که از بسيارانی از بزرگان انديشه خوانده و دريافته ام نخست از آن خود کنم و سپس آنها را به زبان خودم مطرح نمايم. در اين زمينه، گاه کار به آنجا می کشد برخی از خوانندگان اعتراض می کند که چرا سخنانت را با زيرنويس و رجوع مستند نمی کنی. اينجا هم پيش از آنکه بخواهم بر «اصالت انديشه» تکيه کنم نسبت به سلامت ساختاری آن نگرانم. بهر حال، می بخشيد که ناچارم در اين متن بارها و بارها اين عبارت «از نظر من» را تکرار کنم؛ چرا که می بينم در اينکه نظراتی که می آورم حاصل انديشهء خودم هستند نيز جای ترديد وجود دارد؛ چنانکه گوئی نظر کسی يا کسانی را بی آنکه پذيرفته باشم شان در ميان سخنان خويش می پراکنم!

باری، امروز، با اجازهء شما، قصد دارم که به ساده ترين کلام ممکن )در حوزهء محدود امکانات خودم البته( توضيح دهم که من چرا و چگونه به فکر «سکولاريسم نو» رسيده ام، در آن چه می گويم و چرا در سير تحولات اجتماعی ميهنم آن را عنصر اوليه و لازمی برای هرگونه دگرگونی و رفتن به سوی مدرن شدن، انسانمدار گشتن، و در جامعه ای معتدل و دموکراتيک زيستن می دانم. در ضمن از بحث های فلسفی پيچيده ای که می گويند ما بسوی جائی حرکت نمی کنيم و مقصدی نداريم نيز چندان سر در نمی آورم و منطق ساده ام آن است که جامعهء کنونی ايران، با فرهنگ و سياست و قدرتش، جامعه ای دموکراتيک نيست و، در نتيجه، ذهنی که دوستدار دموکراسی است و قصد دارد که راه های ظهور و تحقق آن در جامعهء ايران را جستجو کند، می خواهد از نقطهء کنونی و غير دموکراتيک «الف» جامعه اش را به نقطهء آتی و دموکراتيک «ب» برساند. پس برای چنين آدمی هم مقصدی وجود دارد و هم مقصودی؛ و هم راهی و راه هائی برای سفر و تجربهء اين سير و سلوک. و برای چنين رسيدنی به وسيله ای برای حرکت و رهنوردی نياز هست.

ببينيد، من نمی گويم می خواهيم از «شهر سکولاريسم» به «شهر دموکراسی» برويم. کمی دقت بد نيست. ما از «شرايطی غير دموکراتيک» می خواهيم عازم رسيدن به «شرايطی دموکرات» شويم و من می گويم که برای اين کار نيازمند «وسيلهء نقليه» ای هستيم که «سکولاريسم نو» نام دارد. در اين تشبيه مسلماً داشتن وسيلهء نقليه مقدم بر رسيدن به مقصد است. به عبارت ديگر، از نظر من، بدون سوار شدن بر اتوبوس «سکولاريسم نو» رسيدن به دموکراسی ممکن نيست.

اين ها که گفتم مبانی انديشهء من هستند. نمی گويم همگان بايد آنها را بپذيرند بلکه می گويم اگر کسی آنها نمی پذيريد ديگر معلوم نيست چرا وقت خود را تلف ورود به گفتگو با من می کند. آن کس می تواند ساز خود را بزنيد. من که جای کسی را تنگ نکرده ام.

اما چرا من سکولاريسم نو را وسيلهء نقليهء لازم برای رسيدن با شهر دموکراسی می دانم؟ در اين مورد توضيح می دهم: تلاش برای «رسيدن» به دموکراسی و گذاشتن قطار تحولات و تطورات اجتماعی بر روی ريلی که به دموکراسی منتهی می شود نوعی «مبارزهء سياسی و فرهنگی» است و در دل تاريخ و منظرهء مبارزات اجتماعی جای دارد. باز، از نظر من، خود اين مبارزه برای رسيدن به دموکراسی يکی از تجليات مبارزهء بزرگ تری است که شايد بتوان آن را موتور حرکت پيش روندهء تاريخ بشر دانست؛ و آن چيزی نيست جز مبارزه برای امحاء و برانداختن «تبعيض های اجتماعی».

يعنی، من، پس از 65 سال زيستن بر خاک (سی سال در ايران، بيست سال در انگلستان و پانزده سال در آمريکا؛ و نيز درس خواندن در دانشگاه های آن دو کشور اول و درس دادن در دانشگاه های اين کشور آخر) و ديدن و مطالعهء ده ها زير و بم سياسی و اجتماعی و فرهنگی، به اين نتيجه رسيده ام که هدف تمام خيزش های تاريخی، ظهور اديان و مذاهب و مسالک، و حدوث انقلابات و دگرگون سازی های سياسی و اجتماعی، لااقل در دوران شکل گيری و درگير شدن و به شکست يا پيروزی انجاميدن شان، چيزی نبوده است جز تلاش برای رفع تبعيض موجود در بين مردمانی که در يک جامعه سرگذشتی واحد را از سر می گذرانند.

علت هم ـ برای من لااقل ـ روشن است: انسان حيوانی است خودخواه و زورگو و انحصار طلب که آنچه را بخودش تعلق دارد بر آنچه که ديگران دارند رجحان می دهد و هميشه در حال «خودی و ناخودی» کردن مردمان است. اين ويژگی روانی که، در شرايط خصوصی، بخشی از «بسته» ی تنازع بقای ما محسوب می شود، هنگامی که با «قدرت اعمال تبعيض» يکی می شود به امری مخرب تبديل می گردد و انواع تبعيضات اجتماعی را می آفريند. بنظر من تبعيض های قومی، جنسيتی، زبانی، فرهنگی، دينی، مذهبی، سياسی، حقوقی، شغلی و تحصيلی همه به اين آزمندی غريزی انسان / حيوان بر می گردند. توجه کنيد که غرض من ارائهء نظريهء تغييرناپذيری خلق و خوی آدمی نيست. انسان فرهيخته و آگاه شده به راز و رمز بقای زيستی خود و ديگر آدميان می تواند بر اين آزمندی لگام زند. اما استثناء فقط قاعده را مشخص تر می کند و بس.

بهر حال، تاريخ مبارزات بشری تاريخ مبارزهء انسان مورد تبعيض قرار گرفته و حق از دست داده با «تبعيض» های گوناگون و تبعيض کنندگان همسنگر است. اقوام عليه تبعيضات قومی است که صدا بلند می کنند؛ زنان جوامع پدرسالار ناچارند به مبارزه برای امحاء تبعيضات جنسيتی دست بزنند؛ اقليت های مذهبی و مسلکی برای مورد تبعيض قرار نگرفتن بدست اکثريت می ستيزند و حق خويش را می طلبند. بدينسان روشن است که در هر بزنگاه تاريخی، کسی، يا گروهی و جنبشی بوجود می آيد که می کوشد با تبعيضات مستولی شده بر جامعه در افتاده و عدالت را در جامعهء خود برقرار سازد.

اما تبعيض خود دارای دو قطب و دو سويه است، يکی آنکه می خواهد تبعيض کند و يکی هم وسيله ای که برای اعمال تبعيض می جويد يا می يابد. يعنی تبعيض گر، برای اجرائی شدن خواستش، محتاج وجود نيرو و قدرت تحميل و زور هم هست؛ والا کمتر کسی پيدا می شود که داوطلبانه خواهان اعمال تبعيض نسبت به خود و همگنان خويش باشد. پس برای درک تحولات بزرگ تاريخی چاره ای نداريم جز اينکه از چگونگی «توجيه تبعيض» بوسيلهء تبعيض کننده، و نيز قدرت و زوری که تبعيض گری او را ممکن می سازد با خبر شويم.

و درست اينجاست که من با مفهوم ديگری سر و کار پيدا می کنم که ضروری می بينم آن را نيز به تفصيل تعريف و تشريح کنم: تبعيض گر کار خود را چگونه توجيه می کند؟ چگونه می تواند نژاد و جنسيت و گروه و زبان و دين و مذهبی را انتخاب کرده و در راستای برتری آن بر ديگر پديده های مشابه دست به توجيهاتی ظاهراً منطقی و جاذب پيروان بزند؟
من اين «دستگاه توجيه کنندهء تبعيض» را «ايدئولوژی» می خوانم. از نظر من ايدئولوژی دارای منطق منسجم و علمی درونی نيست بلکه اجزاء آن بصورتی اختياری و دلبخواه کنار هم چيده می شوند تا تبعيضات مورد نظر اقدام کننده را توجيه کنند. يعنی، در نطر من، هر نوع دستگاه انديشگی که شکلی از تبعيض را توجيه کند «ايدئولوژی» نام دارد. آنگاه، با اندکی تعمق در تاريخ، و حتی زمان کنونی ی همهء جوامع روی زمين، در می يابيم که برای شناسائی ايدئولوژی ـ همچون يک پديدهء اجتماعی ـ کافی است تا در مجموعه های انديشگی به جستجوی تمايلاتی ناظر بر برقراری تبعيض مندرج در آنها برآمده و راه های توجيه کنندهء تبعيض را در آنها بيابيم.

بنظر من، مسالک قطعاً همگی بر بنياد ايدئولوژی بوجود می آيند و جوامع را، به دو گروه پيروان خود و بيرون ماندگان از دايرهء پيروی، «خودی و ناخودی» می کنند. نازيسم نژاد آريائی ژرمن را نژاد برتر می داند پس چيزی نيست جز مجموعه ای از تفکرات ايدئولوژیک. فاشيسم نيز بر پايهء همين گونه تبعيض گری ساخته می شود. حکومت دارای دين رسمی نيز در همين راستا حرکت می کند.

همچنين، علاوه بر مسلک، می توان مذهب را نيز از اين منظر مورد تدقيق قرار داد. مذهب، از ديدگاه تبعيض، خود تبديل به يکی از ايدئولوژی های بسيار جاذبی می شود که مآلاً به برقراری تبعيض در جامعه می انجامند، حال آنکه همهء مذاهب از مبدائی ضد تبعيض آغاز کرده اند. لذا، از نظر من، کليهء مذاهب تيز، همجون همهء مسالک، دارای ريشه هائی تبعيض گزارند و به اين دليل خود نوعی ايدئولوژی محسوب می شوند.

نمی دانم چرا برخی از کسانی که نظر مرا دربارهء مارکسيسم همچون يک ايدئولوژی می شنوند بلافاصله می کوشند نشان دهند که کاپيتاليسم هم يک ايدئولوژی تبعيض گر است. اما مگر من بر عکس اين نکته سخنی گفته ام؟ براستی نمی دانم که در کجا از ايدئولوژی نبودن کاپيتاليسم دفاع کرده ام که اکنون اين وصله به من چسبانده می شود. من فکر می کنم وقتی که می گويم اگر پديده ای در جامعه دست به تبعيض گری زد آن پديده حتماٌ و خود بخود نوعی ايدئولوژی ست، موضع ام را در اين مورد بحد کافی روشن کرده ام. حال منتقد من می تواند بگويد من اين تعريف تو از ايدئولوژی را قبول ندارم اما ـ در درک من از تفهيم و تفاهم ـ نمی تواند بگويد که اين تعريف بقدر کافی روشن نيست.

در مقابل پديده هائی هم هستند که ظاهراً به ايدئولوژی بودن شناخته يا شناسانده می شوند حال آنکه مشمول اين تعريف از ايدئولوژی نمی شوند چرا که، در نظر و عمل، بر ضد تبعيض ساخته و پرورده شده و کار می کنند. بگيريم، مثلاً، مفهوم «عدالت اجتماعی» را. بنظر من، اين مفهوم تا زمانی که خود وسيله ای برای تبعيض گذاری نشود نمی تواند مقوله ای ايدئولوژيک بشمار آيد چرا که در معنای خود امری همه شمول و فراگيرنده است؛ جامعه را بخودی و غير خودی تقسيم نمی کند، و بعضی را بر بعضی ترجيح نمی دهد.

در همين راستا می توانم براحتی از مقولهء «سوسياليزم» نيز نام ببرم و آن را مقوله ای ايدئولوژيک ندانم. «سوسياليزه کردن» عملی اقتصادی و سياسی اقدامی عليه تبعيض است و در نتيجه نمی توان آن را نوعی ايدئولوژی دانست. حال آنکه به محض ترجمهء عملی آن به مسلک هائی همچون لنينيسم و سپس استالينيزم خاصيت کلی و همه شمول آن از آن سلب شده و به وسيله ای ايدئولوژيک و در خدمت تبعيض گری در می آيد. در اين ميانه مفهوم کمونيسم نيز در آنجا که طبقهء «پرولتاريا» را بر ساير طبقات برتری می دهد (هرچند ظاهراً رسالت تاريخی اين طبقه را مبارزه با تبعيضات اجتماعی بر می شمارد) عملاً منجر به برقراری نوع جديدی از تبعيض می شود. از اين منظر که بنگريم مارکسيسم نيز ايدئولوژی است و، در نتيجه، روياروی سوسياليزم قرار می گيرد.

در مقابل، مفهوم «دموکراسی» (وقتی بی هيچ پسوندی بتواند در عمل پياده شود) مقوله ای ايدئولوژيک نيست چرا که کارکردی ضد تبعيضی داشته و بر حاکميت همگان، جدا از تمايزات مختلفی که با هم دارند، تأکيد می کند.  

تا اينجای کار از «دستگاه توجيه کنندهء تبعيض» (يعنی «ايدئولوژی») سخن گفتم. حال بد نمی دانم که لحظه ای نيز به «وسيلهء اعمال تبعيض» بپردازم. اين وسيله، در تحليل نهائی، همانا نهاد اجتماعی «زور و قدرت» است که امروزه روز در قامت «دولت» و «حکومت» عمل می کند. در سطوح وسيع اجتماعی، صاحبان ايدئولوژی های مسلکی و مذهبی، برای اعمال تبعيض به نفع خود، می کوشند تا مهار ماشين دولت (با نهادهای مختلف اش، از قانونگزاری گرفته تا دستگاه های نظامی و انتظامی) را به دست آورند و آنگاه ارزش ها و عقايد و بکن نکن های خود را از طرق مختلف بر مردمان تحميل کنند.

دولت وسيله ای شگرف و کارساز است که از دستگاه مغزشوئی و تحميق گرفته تا ساختارهای سرکوب و تحميل را در خود دارد و چون اختيارش به دست اهل ايدئولوژی بيافتد آنها می توانند از طريق بکار گيری امکانات آن دمار از روزگار مردمان در آورند، خودی ها را مرتبت داده و ناخودی ها را به شهروندان درجهء چندم تبديل کنند، جامعه را از قلهء تکثر و رنگارنگی به سوی سراشيب وحدت و تک گوئی و تک باشی بغلطانند، امر به معروف و نهی از منکر براه اندازند و هرگونه دگرانديشی و دگرباشی را ممنوع و مستحق مجازات اعلام کنند.

اين نکات بنظر من اظهر من الشمس اند و جزئی از بديهيات تجربی زندگی بشری. و همينجاست که انديشهء «جدا کردن» صاحبان ايدئولوژی از ماشين قدرت و حاکميت و دولت از ذهنيت آدم انسانمدار سر می زند و او به آن می انديشد که چگونه می توان کاری کرد که مردمانی که زمام امور ملک و ملت را در دست می گيرند نتوانند عقايد و ارزش ها و هنجارهای مطلوب گروه و طبقهء خود را بر همگان تحميل کنند؟

بد نيست که اندکی در اين مورد بيانديشيم. سخن از بقدرت رسيدن آدميانی صاحب عقيده و مذهب و گرايش های ارزشی نيست. بهر حال، هيچ آدمی را نمی توان جست که صاحب عقيده و اعتقادی نباشد. اما همانگونه که نجاری که در و پنجرهء خانهء شما را می سازد نمی تواند عقيده و مذهب و آئين خود را بر شما تحميل کند و کارش را هر طور که دوست دارد انجام دهد و به سليقه و ذائقهء شما اعتنائی نداشته باشد، کسانی که برای ادارهء امور جامعه برگزيده می شوند نيز، در مقام کارگزاری مردم، نبايد بتواند ارزش ها و هنجارهای خاصی را بر جامعه تحميل کنند و بساط احتساب و شلاق نهی از منکر و شمشير امر به معروف براه اندازند. بايد راهی جست که جامعه هم غريزهء برقرار کردن تبعيض رهبران جامعه را از عقايد آنان جدا سازد و هم راهی بجويد که اين جدائی را زنده و کارا و هميشگی نگاهداری و تضمين کند.

همين انديشهء «جداسازی» بود که در عصر روشنگری به پيدايش اشکال نوين «سکولاريسم» انجاميد چرا که در آن دوران هنوز کليتی به نام ايدئولوژی کشف نشده بود و تنها سازهء منسجمی که دارای عقايد و ارزش ها و هنجارهای خاص بوده و جويای قدرت سياسی هم بود نهاد مذهب بشمار می آمد. در جامعه ای که واجد اهالی مذاهب و اديان و عقايد مختلف است، و هرکس نسبت به همسايهء خود آدمی «دگر انديش» محسوب می شود و اين دگر انديشی شامل بی خدائی و لامذهبی نيز هست، جامعه ای رنگارنگ و متکثر است که شرط حفظ تنوع آن جدا نگاهداشتن همهء دستگاه های عقيدتی مسلکی و مذهبی از ماشين حکومت و دولت است. بدينسان، در ابتدای عصر مدرن، سکولاريسم با تعريف جداسازی مذهب از حکومت و دولت به دنيا آمد و از دل آن برخی از جوامع بشری توانستند به سوی تحقق آرزوهائی همچون دموکراسی و عدالت اجتماعی حرکت کند. در واقع، در اين موارد، سکولاريسم شرط اوليه و لازم برای براه افتادن بسوی شهر دموکراسی و احياناً رسيدن به آن بود.

همينجا بگويم که يکی از دلايلی که می توان برای ناکامی جوامع شرقی در رسيدن به دموکراسی منظور داشت فقدان يا عدم توجه کافی به ضرورت وجود عملی سکولاريسم در اين جنبش ها است. در کشور خود ما، از انقلاب مشروطه تا کنون، کمترين حجم از انديشه و گفته و نوشته به سکولاريسم اختصاص داده شده است حال آنکه به چشم خود ديده ايم که چگونه همواره اين نهاد مذهب و حزب ايدئولوژيک بوده که در مسير يکه خواهی و تبعيض گری جنبش های مردمی و دموکراتيک ما را به حرمان کشانده است و عاقبت نيز در قالب جمهوری اسلامی ماشين حکومت را نه در شراکت با غير دينکاران که در انحصار کامل خود در آورده و کوشيده است تا درخت رنگارنگی و تنوع را از خاک جامعهء ما ريشه کن کند.

اما تجربهء يکصد سال اخير به ما يک نکتهء ديگر را هم ثابت کرده است و آن اينکه حتی وقتی، در پی جنبش های آزاديخواهانه و دموکراتيک، صاحبان «مسالک غيرمذهبی اما انحصار طلب و تکثرگريز» بقدرت رسيده اند نيز ما شاهد برقراری همانگونه رژيم های وحدت شعار و تنوع گريز و تبعيض گر بوده ايم که حاکميت های مذهبی با خود می آورند. اين تجربه، علاوه بر نشاندن همذات بودگی مذهب و مسلک، به ما نشان داده است که جنبش هائی که به ضرورت جداسازی همهء ايدئولوژی ها از ماشين دولت و حکومت بی توجه اند، لاجرم محکوم به بازسازی استبداد ـ در صور مختلف آن ـ هستند.

يعنی، بنظر من، از اين نکات دو چيز قابل استخراج است: يکی ضرورت توجه دقيق به جدائی دستگاه ها و صاجبان عقايد انحصار طلب و تبعيض کننده از ماشين دولت و ديگری پی بردن به اينکه، از لحاظ کارکردی، هيچ تفاوتی بين دستگاه های عقيدتی گراينده به «آن جهان» يا «اين جهان» وجود ندارد، چرا که همهء آنها صورت های گوناگون چيزی به نام «ايدئولوژی» هستند.

و اين سخن آشکارا يعنی خارج کردن مفهوم سکولاريسم از محدود بودن به مذهب و تعميم دادن آن به مفهوم عام ايدئولوژی. من چنين تعميمی را «سکولاريسم نو» خوانده ام فقط برای هشدار دادن به اينکه می توان و بايد مذهب را نيز نوعی ايدئولوژی دانست و مشکل اصلی جوامع بدور از دموکراسی را نه تنها در مذهب که در همهء ايدئولوژی های حاکم بر آنها جستجو کرد.

 هم برخی به اين واژهء «نو» که به سکولاريسم سنتی سنجاق شده ايراد دارند و می گويند آنچه من می گويم بواقع همان «سکولاريسم کهنه» است. اما دليلی برای سخن خود نمی آورند و بصورتی بچگانه لج می کنند. من اما واژهء «نو» را برای ايجاد تفاخر بکار نگرفته ام. شما دوستش نداريد؟ اگر مسئله تان حل می شود بيائيد بگوئيم سکولاريسم نوع «الف» و سکولاريسم نوع «ب» که اين دومی شامل اولی هم می شود اما اولی نمی تواند دومی را در شکم خود داشته باشد.

در عين حال برخی از منتقدان مشفق مرا از اين می هراسانند که سکولاريسم نيز خود می تواند بصورت ايدئولوژی در آمد و همانگونه عمل کند. من می گويم که اين نيمی از واقعيت است. سکولاريسم تا زمانی که بتواند ماشين قدرت را از ايدئولوژی ها به دور نگاهدارد و انحلال تبعيض ها را تضمين کند سکولاريسم است، اما روزی که کسانی به نام سکولاريسم دست به اعمال تبعيضات جديدی زدند آنگاه آنچه سالبهء به انتفای موضوع می شود خود سکولاريسم خواهد بود. بهر حال، از آنجا که اين مورد اخير به بحث مفصل تری نياز دارد پرداختن به آن را به مقالات آينده موکول می کنم.

بهر حال همين جا بگويم که من از نقد انديشه ام بسيار لذت می برم و از منتقدينی که می توانند با احتجاج روشنگرشان به ارتقاء و علو آن کمک کنند تشکر می کنم و به همين دليل هم هست که انتقادات وارد بر فکر خود را، بدون پس و پيش کردن يک «واو»، در نشريهء اينترنتی «سکولاريسم نو» منعکس می کنم؛ حتی اگر، اينگونه انتقادات برای شراکت در يک کار دسته جمعی تازه پا گرفته هم که شده پيش از آنکه برای پايگاه ما ارسال شوند سر از نشريات ديگر در می آورند و گاه ممکن است من از وجودشان با خبر نشوم.

کوتاه کنم؛ ما صد سال است به راه مقصدی به نام دموکراسی پا نهاده و در عمر خود چهرهء هر دم نو شوندهء جامعهء خويش را نيز ديده ايم. اما بنظر نمی رسد که چندان به مقصد خود نزديک شده باشيم. و آشکار است که به مقصد نرسيدن ما دارای دلايل گوناگون و پرشماری است. در ميانهء فکرها و تفسيرهای مختلفی که در مورد اين تأخير در رسيدن عرضه می شود، سهم کوچک من هم گفتن از لزوم سکولاريسم متوسع يا نو و يا نوع «ب» است، بعنوان وسيله ای کارآزموده و مطمئن برای راه پيمائی به سوی مقصد دموکراسی.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
NewSecularism.com 


Share/Save/Bookmark

more from Esmail Nooriala
 
default

Ba man begu

by Anonymous-bynow (not verified) on

doshmane asliye maa Amrikaast Amrikaast:
bekhun baghiyasho


default

Excellent article, Dr.

by Anonymous4now (not verified) on

Excellent article, Dr. Nooriala. I wish more people would learn to apply logic and analyze things, for themselves, rather than fraternities with an ism.