سالگرد مشروطیت


Share/Save/Bookmark

Ali Ohadi
by Ali Ohadi
22-Jul-2012
 

می بینی که دست کم بایگانی ام مرتب است. عصر یک روز گرم، در قهوه خانه ای گوشه ی خیابانی در "باسل" نشسته بودیم. گفتی فردا سالروز امضای فرمان مشروطیت است... و صحبتمان گل انداخت. پیش از خداحافظی گفتی اگر این حرف ها را نوشتی، یک نسخه هم برای من بفرست. تاریخ نوشته که اینجا پیش روی من دراز کشیده، تابستان 1995 است (شهریور 1374)! اگرچه در برخی زمینه ها حرف های تازه دارم، بنیاد حرف اما همان هاست. هر دو هم عقیده بودیم که "این همه راه از مشروطیت تا اینجا آسان بر ما نگذشته، پیوسته درگیر انقلاب و کودتا و بحران و تنش بوده ایم. با این حال چرا پس از این همه سال و این همه مصیبت، خواسته هامان کمابیش همان هاست که در صدر مشروطیت بوده؟ و روزگارمان کم و بیش با آن زمان تفاوتی نکرده، که انگاری بدتر هم شده؟". در این زمینه پاسخ ها و نکته های بسیاری نوشته و گفته اند که با جریانات اجتماعی و تاریخی ما صدق می کند. با این همه هنوز هم این سوال باقی ست؛ چرا این ملت با این همه تلاش و بحران برای گذشتن از جهان کهنه و رسیدن به جهان نو، هم چنان با همان آرزوها مانده است؟ از ساختار جامعه ی ما و سنت باوری و استبداد آسیایی و چه و چه ی دیگر، بسیار حجت آورده اند. چرا اما؛ "هنوز نزاییده ایم و از این تنگه ی باریک و هولناک نگذشته ایم؟". به دلایل دیگران هم اشاره کرده ام، مثلن؛ "گرفتاری ریشه ای ما در سنت"! این را هم نوشته ام که؛ "وقتی مشکل را می دانیم، چرا به راه حلی نرسیده ایم"؟

"اولین اشکال ما در عبور از دنیای کهنه به دنیای نو، این است که ما همه جا به تلفیقی از سنت و مدرنیته فکر کرده ایم؛ گفته ایم و خواسته ایم میان مدرنیته و سنت پل بزنیم، چمدان های کهنه مان را نفس زنان به نیش کشیده ایم تا با خود از این گردنه عبور دهیم". حال آن که به گمان من "ابتدا باید خود را از نظر فرهنگی و اجتماعی سبک کنیم. تلفیق میان کهنه و نو ممکن نیست. وقتی از این تنگه ی باریک گذشتی، به جهان تازه با ارزش های کاملن متفاوتی پای می گذاری. آنجا قبا و آرخالق و گیوه ملکی و تنبان دبیت، دیگر جزو ملزومات نیست"، منظورم البته "ارزش"هاست! بعد هم برای "تلفیق ناممکن ها" گروه ها و ایدئولوژی هایی را مثال زده ام، این که؛ "میان محمد و مارکس، هیچ پلی استوار نمی شود. کنار هم نهادن دو چیز که بنیادها و ارزش های متفاوتی دارند و به دو مکان و زمان تاریخی و جغرافیایی مختلف تعلق دارند"، بحران زاست و جز سرگیجه حاصل دیگری ندارد. برای چنین تلفیقی باید بخشی از محمد و بخشی از مارکس را تخریب و بازسازی کنیم. و "این دیگر نه محمد است و نه مارکس". به اسلام شریعتی هم اشاره کرده ام که؛ "این گردزدایی" از اسلام نیست، برای همین هم نامش؛ "اسلام شریعتی"ست! مناسبات خانوادگی، اجتماعی، سیاسی، اداری، دولتی و همه چیز ما از دنیای سنت می آید. ارزش هایی که در دنیای نو به گونه ای دیگر تفسیر و تاویل می شوند.

بعد هم؛ "برای رسیدن به آینده باید گذشته را به عنوان تجربه به خاطر داشت". با کوله بار گذشته بر دوش، در دست، در خانه، و سر کار، جالی خالی برای ارزش های تازه نمی ماند؛ "ما ارزش های نو را می بینیم، می خوانیم و گاه در بطن آن زندگی می کنیم اما در واقعیت آنها را از پشت ویترین دنیای مدرن، و از توی پیاده روی سنت تماشا می کنیم". وقتی از درون سرشاریم از ارزش های سنت، با پوشیدن لباس تازه، و زندگی کردن در جامعه ی مدرن، مدرن نمی شویم. "دنیای مدرن را با ارزش های پهلوانی و عیاری داوری می کنیم و با ترازوهای سنتی و سنگ ارزش های کهنه مان وزن می کنیم. با تظاهر به تجددی که جایی در پس کله مان، ارزش هایش را زشت، ناپسند، فاسد، حرام و... می دانیم، تلاش ما آب در هاون کوبیدن است. به جلو می رویم اما نگاهمان به گذشته است، روح و جسممان در گذشته می تپد. "ما در قلب دنیای تراژیک مدرن، حماسی زندگی می کنیم". منظورم از "تراژیک"، زندگی در امروز و حال است، و غرضم از "حماسی"، زیستن در قرون ماضی ست. در جهان تازه، کارها با تعارف و مجامله و گرو گذاشتن موی سبیل و "من بمیرم، تو بمیری" پیش نمی رود، با "توکل" و "توسل" نمی شود زندگی کرد. چینی ها می گویند؛ "تا کهنه نرود، نو نمی آید"!

بعد هم مثال دوستمان دکتر... را آورده ام که دو سوم عمرش در فرنگ گذشته، در فرانسه تحصیل کرده و با همسر کانادایی اش در آمریکا زندگی می کند اما به بهانه ی رساندن من به ایستگاه، از خانه بیرون آمد تا سیگاری دود کند. با افتخار هم می گفت؛ "من هیچ وقت جلو پدرم سیگار نکشیده ام". پرسیدم؛ مگر سیگار کشیدن بی ناموسی ست؟ گفت؛ نه، ولی خوب! احترام پدر "واجب" است. گفتم؛ تو سیگار می کشی، پدرت هم می داند، و تو هم می دانی که او می داند، اما هیچ کدام به روی مبارک نمی آورید. به این می گویی "احترام"؟ در واقعیت هیچ کدامتان به شعور آن یکی احترام نمی گذارید. به شوخی گفتم؛ یا سیگار را ترک کن، یا پدرت را! با چادر و چاقچور و روبنده نمی شود شنا کرد، و اگر کردیم، دیگر شنا نیست. برای همین هم خنده دار است!

"نکته ی دوم این که این مقایسه جامعه ی ما با جوامع دیگر(مثلن ژاپن که خیلی ها به آن اشاره می کنیم و حالا چین یا مالزی یا) یک قیاس مع الفارق است. هیچ جامعه ای هر چقدر هم از نگاه سطحی به جامعه ی ما شبیه باشد، نمی تواند الگویی برای ساز و کار ما باشد. اگر ما به راستی شوق داریم که به دنیای مدرن وارد شویم و این را "غربی"، "حرام"، "مبتذل"، "فاسد"، "منحط" و... نمی دانیم، باید خود را با خود مقایسه کنیم، به توانایی های فیزیکی، روحی، تاریخی و اجتماعی خودمان فکر کنیم، و مصالح خودمان را بیابیم و بکار گیریم تا به راهکارهای خودمان برسیم، و عناصر اجتماعی و تاریخی خودمان را با ارزش های مدرنیته بسنجیم". این الگوبرداری کار را خراب کرده، "با مصرف کردن مدرنیته ی دیگران، نمی شود به دنیای مدرن رسید. ساختار فکری و جسمی و روانی ما متفاوت است و راهکارهای موجود، به جهان دیگری از لون و بنیاد دیگری تعلق دارند. با "مصرف" ماشین، به دنیای ماشینی نمی رسیم، همان گونه که با فاکت از گفته های این یا آن فیلسوف یا جامعه شناس غربی، نمی توان برای انسان ایرانی نسخه پیچید... ابتدا باید بدانیم کشاورزیم یا صنعتگر یا چه. اگر کشاورزیم، باید دید در این آب و هوا و بر این زمین چه می شود کاشت. و اگر فکر می کنیم صنعتگریم، چه می خواهیم و چه می توانیم و چگونه باید بسازیم و... نمی شود "هرچه" کاشت یا "هرچه" ساخت. و اگر آفتابه سازیم، اول باید دنیا را به طهارت گرفتن با آفتابه وادار کنیم (انگار این روزها داریم همین کار را می کنیم). آن وقت برویم آفتابه ی دیجیتالی یا هسته ای بسازیم، که روی دستمان نماند!

"بانک" بانک است، "بانک اسلامی" اما دیگر نه بانک است و نه اسلام. یک آش در هم جوش است، نوعی کلاه شرعی که سر خودمان می گذاریم. مثل "روشنفکر مذهبی"، یک تلفیق من درآوردی. انگار ما متخصص وصله پینه ایم، تا "به زور" هم شده، هم "این" باشد، هم "آن"، یعنی نه این و نه آن. چهل سال است "مونتاژ" می کنیم، اما ماشین نساخته ایم. همین "مونتاژ" پای ما را لنگ کرده. یک ملت را نمی شود در بوته ی آزمایش خواب ها و رویاهایمان بگدازیم و ذوب کنیم. خواب "مردمسالاری دینی" می بینیم، آن وقت کلی زمان و انسان و پول و تاریخ و حیثیت و عمر بر باد می دهیم، تا به تجربه دریابیم که این آش کشکی ست که تنها در خانه ی "خاله خاتمی" پخته می شود. اول می گوییم؛ "موسیقی حرام است". بعد ریش می گذاریم و تار و سنتور می زنیم و می گوییم؛ "موسیقی اسلامی"! کم کم آواز خواندن، آن هم با ریش و پشم، مکروه یا مباح می شود، البته نه آواز خواندن خانم ها! انگار تکلیفمان با هیچ چیز روشن نیست. و حالا بعد از این همه سال تجربه، یک نفر تازه می آید و با خیال آن که "دیگران نتوانسته اند"، من می توانم و انجام می دهم، دوباره آموخته ها را از نو تکرار می کند! و هرچه به نتیجه نمی رسیم، با "تخریب دشمن" و "ممانعت دیگران" و "حسودان" و... توجیه می کنیم، بی آن که یک بار معترف باشیم که این طوری "نمی شود"، و این "ره به ترکستان است"!

حالا (14 مرداد 1385) در صدمین سالروز فرمان مشروطیت، می خواهم روی آخرین جمله ی آن نامه تاکید بگذارم و باز هم بپرسم؛ از صدر مشروطیت تا اینجا، تمام مدت این نخبگان جامعه ی ما بوده اند که برای "نو" شدن جامعه به سر و کله ی خود زده اند، و ده ها راهکار پیشنهاد کرده اند. تمامی این راه صد ساله، راهکارها از بالا به پایین، یا به عبارتی از نخبگان به مردم دیکته شده. همه جا گروهی اندک در تلاش بوده اند به مردم بفهمانند که رستگاری شان در این جهان، رسیدن به دنیای مدرن است، آن هم از روی الگوی غرب، یا "دیگران". پیوسته هم فاکت آورده اند و مثال زده اند. و لابد یکی از عناصر مدرنیته، لامذهبی یا "لائیسیته" است. و شاید هم "سکولاریسم" و از این قبیل. اما در این راه صد ساله، و هنوز هم، کسی از این نخبگان علت این همه سال درد زایمان کشیدن و نزائیدن را بررسی نکرده؛ چرا برای رسیدن به دنیای مدرن، این همه سال با این همه تلفات، باز هم سر جای اولیم؟ "گرایش و تمایل ما به سنت، یک بار عاطفی دارد". با پند و اندرز و مقاله و سخن رانی و کتاب و مقاله و ابلاغ اداری و زور، نمی شود مردمی را که از نگاه عاطفی سنتی اند، به مدرنیته متمایل کرد. این "امر به معروف" و "نهی از منکر" است. "مدرنیته ی اروپایی را اروپاییان خواستند، و ساختند". شاید ساختار این فرهنگ و این مردم که ماییم، با آن مدرنیته که در جای دیگر و در شرایطی دیگر زاییده شده و بزرگ شده، همخوانی و هم سنخی ندارد. کسی تا به حال به این مساله فکر کرده؟ نمی دانم! در حیرتیم که چرا با این همه عذاب و شکنجه که جمهوری بر این مردم تحمیل می کند، چرا بر نمی خیزند، چرا کاری نمی کنند. هی می گوییم "مردم" در عذاب اند، مردم چنین می خواهند و.. ولی بنظر می رسد مردم چنین نمی خواهند. انگار هنوز هم چیزی را بصورت نهادینه طلب نمی کنند، تا برایش بجنگند. "آزادی" البته خواست همه ی انسان هاست، "برابری" و "دموکراسی" و "عدالت" و چه می دانم چه، آرزوی هر انسانی ست. ولی این خواسته ها به صرف این که خوب اند، کافی نیستند، باید از "آن" من شوند، نیاز به اینها باید در من رشد کند، تا از من شود و در طلبش بجنگم. علت هم این است که این همه از دکان دیگری می آید، از دکان "بیگانه"! و این "بیگانه ترسی" جزو سنت های ماست. نخبگان هم که تبلیغش می کنند، خیال می کنیم بی دین شده اند، بیگانه پرست، خارجی پسند و... اینها همان عواملی ست که آخوندها هم فهمیده اند و در گوش ملت تکرار می کنند؛ "دشمن"، "بیگانه" و...

فکر نمی کنی مردم باید ابتدا به این هدیه "معرفت" پیدا کنند، و "آزادی" خود را اختراع کنند. وقتی دیگری برایشان "تعریف" می کند، ناباورانه گوش می دهند، اما از عمق دل نمی پذیرند. چه می دانیم، شاید مردم با همین هرکی هرکی بیشتر خوش اند! شاید با تظاهر به مدرنیته بهتر کنار می آیند. قانون باید از آن "من" بشود، نه به "توصیه"ی نخبگان، و نه به زور حکومت، تا در جان من بنشیند... مردم دیده و شنیده اند که مدرنیته اخلاق و ناموس آنها را فاسد می کند. چطور باید متقاعد شوند که چنین نیست. و بعد هم، وقتی باورش کردند و از آن خود دانستند، برنامه ریزی لازم دارد، با توکل نمی شود دنبال مدرنیته رفت. اینها مسایل عمده و ریشه ای ماست؛ "به امید خدا، می رویم ببینیم چه می شود"!

از سوی دیگر خیال می کنم ما همیشه ی تاریخ "آرمانگرا" و "ایده آلیست" بوده ایم، و مانده ایم. انگاری مطلوب ما همین است که چیزی باشیم و در آرزوی چیز دیگری حسرت بخوریم و آه بکشیم! روضه خوانی و شهادت و مظلوم نمایی و همه، ناشی از آن است که ایده آل های ما باید جایی ورای زمین و واقعیت باشد. انگاری در "نداشتن" و حسرت خوردن و "خواب" دیدن خوش تریم! این که بگوییم "می خواهیم" و "نمی گذارند"، سرنوشت، تقدیر، دیکتاتور، دشمن، حسودان، و... دانایی و نبوغ ما را بر نمی تابند، این است که همیشه برایمان "نقشه" دارند؛ اسکندرها، عرب ها، یزیدها و معاویه ها، انگلیس، آمریکا، غرب و... خدا می داند هرکه روی زمین است، با ما و رستگاری ما سر دشمنی دارد. قهرمانی های ما در نبود "آزادی" و در زندان و شکنجه و شهادت بروز می کند. حتی ادبیات و هنر ما هم در "محدودیت" ها به شکوفه می نشیند، که از جفای روزگار بنالیم، و فلک را نفرین کنیم و تهدید که "سقف می شکافیم" و "طرحی نو" در می اندازیم و ال می کنیم و بل می کنیم... مجنون هم اگر به وصال لیلی می رسید، "مجنون" نمی شد!

و حرف آخر این که؛ گیرم مردم بخواهند و به سبک و سیاق اروپایی و غربی مدرن بشوند. این یک رنگ شدن با فرانسوی و آلمانی و آمریکایی، آیا همان است که ما طلب می کنیم؟ در این مدرنیته "ایرانیت" کجا می رود؟ کسی از این نخبگان به این فکر کرده که برای مردم توضیح بدهد می شود "ایرانی مدرن" بود، و نه ایرانی آمریکانیزه، یا اروپایی شده؟ و اصلن کسی از نخبگان در برنامه ریزی هایش برای این مدرنیته "ایرانی" فکر کرده که تکلیف ویژگی های این فرهنگ، باطن و ظاهر، اخلاق و لباس، موسیقی و شعر، کار دستی و زبان محلی، مساله ی آموزش و کودک و زن و چه و چه به کجا می کشد؟ شاید نگرانی مردم همین است؛ این که این خصلت ها و عادت ها را گم کنند. شاید از این می ترسند که "ظاهر" و "باطن"شان یکی شود، "بی رنگ" شوند؛ نه زنگی زنگ، و نه رومی روم!...

پس به امید 14 مرداد 1485، دویستمین سالگرد امضای فرمان مشروطیت! تا نوه ها و نتیجه های ما شاید، اگر هنوز ایرانی باشد، راهکاری برایش پیدا کنند. انشاء الله! اگر خدا بخواهد، ما که بخیل نیستیم!

یک شنبه 15 مرداد 1385


Share/Save/Bookmark

Recently by Ali OhadiCommentsDate
بینی مش کاظم
-
Nov 07, 2012
"آرزو"ی گمگشته
-
Jul 29, 2012
برای هما ...
2
Jul 14, 2012
more from Ali Ohadi
 
Azarbanoo

Great Blog

by Azarbanoo on

Everything made sense.  Thanks for posting.


Multiple Personality Disorder

طبقِ معمول بسیار عالی نوشتید

Multiple Personality Disorder


سئول‌ها بسیارند، و جواب‌دادنِ اروپائی‌ها به آن سئول‌ها پانصد سال طول کشید.  حالا ما تازه اول کاریم.  نه، یه کم از اولِ کار رد شدیم، رسیدیم دومِ کار.