اهورا و اهریمن


Share/Save/Bookmark

اهورا  و اهریمن
by Amir Sahameddin Ghiassi
12-Mar-2009
 
اهورا و اهریمن                               نوشته امیر سهام الدین غیاثی.

برای فرزندان ایران که از تدریس به آنان محروم شده ام.

من از میان یک راه سنگلاخ و یک جاده خاکی در شبی تاریک و راهی پر پیچ و خم میایم. و اکنون بر آن شدم که قسمتی از سرگذشت خود و دوستانم را بنویسم شاید که برای دیگران درسی و کمکی باشد.

خوبی انسان این است که میتواند بنویسد و دیگران را در دید و تجربه های خود شریک سازد وشاید از این رو بتواند دیگران را زود تر به جاده هموار برساند.

من هنگامیکه در دبیرستان یک دانش آموز بودم و در کلاس هشتم درس میخواندم کم کم متوجه مشگلات اطرافیانم میشدم. این بود که همان سال تصمیم گرفتم که به نوشتن بپردازم. یک روز که ناخوشی بسر وقت من آمده بود و دو سه روز بود که در رختخواب بودم و دیگر داشت حوصله ام سر میرفت. هر روز از پنجره مشرف به باغ همسایه به بیرون نگاه میکردم.

یک روز از همان دور دست ها لکه سفیدی دیدم که بسوی پنجره اتاق من نزدیک و نزدیک تر میشد. تا بالاخره این لکه سفید تبدیل به کبوتری زیبا شد که در روی چهار چوب پنجره نشست و مستقیم به من نگاه میکرد. گویا انسانی دیگر بود.

شاید شما باور نکنید که این کبوتر مثل این بود که سالها دست آموز من بود و مرا بخوبی میشاخت من که در بستر بیماری بودم و سه روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم و تنها در آن اتاق دراز کشیده بودم و داشتم از بی حوصلگی دیوانه میشدم دیدن یک میهمان و سر زدن وی برایم مثل موهبت عظیمی بود .

کبوتر همچنان بمن نگاه میکرد و مثل این بود که به دیدار من آمده است و خیال پر کشیدن و رفتن هم را ندارد. نمیدانم که او چگونه و چرا به اتاق من آمده بود و از کجا پرواز کرده بود. آنچه میدانم این بود که او به دیدار و ملاقات من بیمار آمده است.

از تخت خواب پایین آمدم و بسوی وی رفتم فکر میکردم که اکنون پرواز خواهد کرد نه او پرواز نکرد و همچنان در جایی که نشسته بود باقی ماند. من تعجب کرده بودم . دستم را دراز کردم تا او را بگیرم حتی تکانی نخورد و من او را گرفتم.

کبوتر زیبا بمن نگاه میکرد و مثل این بود که یک دوست چندین ساله من است. برای من هنوز هم این معما حل نشده است که او چرا به اتاق من آمده بود و از کجا آمده بود. در تاقچه اتاقم جایی برایش درست کردم و او را آنجا گذاشتم. و یک روزنامه هم زیر پاهایش نهادم به هیچ مقاومتی همانجا نزدیک تخت من باقی ماند و مرا نگاه میکرد.

من قبلا هم کبوترانی داشته بودم و از وقتی که به این آپارتمان آمده بودیم و دیگر حیاطی نداشتیم من هم کبوتران خود را به دوستان دیگری که حیاط داشتند سپرده بودم و اکنون شاید بعد یکسال بود که این کبوتر سفید به سراغ من آمده بود.

اکنون شاید حدود چهل سال و یا بیشتر از آن زمان میگذرد. و من هم در گوشه ای از آمریکا زندگی میکنم. و مسایل مهمتری در زندگی من بوجود آمده است. ولی هنوز خاطره آن کبوتر زیبا در ذهن من زنده است. کبوتری که در هنگام بیماری من که تنها در خانه مجبور بودم بمانم به دیدار من آمده بود وسالها با من بسر برد تا مرگش فرا رسید.

اکنون مسایل دیگری هستند که بایست به آنها فکر کنم. یادم هست که هنگامیکه در سلسبیل و در ناحیه قصر دشت زندگی میکردیم و من هر روز بایست به مدرسه مشگان میرفتم که در نزدیکی ما بود. بچه های نیمه ولگرد دنبال من روان بودند و با گفتن سگ بابی و عباس افندی و با پرتاب سنگ مرا هر روز به مدرسه بدرقه میکردند.

من هشت ساله از این مطلب چیزی سرم نمیشد. و نمیدانستم که چرا آنها آنقدر فحش و ناسزا نصیب من میکنند. چه کسی آنان را تحریک میکرد و این مطالب را به آنان آموزش میداد. دست نامریی پشت سر این بچه ها که بود. این همه کینه و نفرت را که به آنها آموخته بود. فکر نمیکنم که معلمان مدرسه اینکار ها را کرده بودند.

راستی فراموش کردم که بگویم که مادر من یک معلم بود و پدرش بهایی شده بود. پدرش از یک خانواده سرشناس تاجر ماهوت فروش بود که وضع خوبی داشتند. گویا آنها از کشوری دیگر به ایران آمده بودند و چون مدتی هم در کربلا بکار تجارت مشغول بودند بدین سبب او را بنام حاج حسین عرب میشاختند. حاج حسین در یک خانواده ثروتمند بدنیا آمده بود که بگفته دیگران از رم به کربلا برای تجارت رفته بودند و سپس به ایران مهاجرت کرده بودند.

پدر حاج حسین در کربلا عاشق امام حسین میشود و مسلمان شیعه میگردد و ازنظر علاقه ای که به آن سرور شهیدان داشته است نام پسر خود را هم حسین میگذارد. وی که تاجر ماهوت بوده دارایی ثروت بسیاری داشته بوده و بدین ترتیب پسرش را هم زن داده و نزد خود نگه داشته بود. حاج حسین در یک زندگی اشرافی بسر میبرده است.

در هنگامیکه وی سی ساله بوده روزی در جاده گذر میکرده است که شنیده که امروز یک بابی را میخواهند در ملا عام گردن بزنند. حاج حسین هم میرود که ماجری را تماشا کند. وی میگوید که شخص بابی را روی زانونش مینشانند و جلاد با کارد میخواهد که سرش را ببرد وی دو کف دست خود را بزیر گردن خود میبرد. و خون خویش را در کف دستانش جمع میکند و هنگامیکه کف دستهایش از خون خودش پر میشود رو به مردمی که اطرافش حلقه زده بودند میکند میگوید که ای مردم بحق همین خون من این باب درست و حقیقت است و او امام دوازدهم است. او از جانب خدا آمده است.

حاج حسین از این کار منقلب میشود و از همانجا به سراغ کسانی که بابی بودند میروند و پرس و جو میکند که این بابی گری چیست. باری بعد معلوماتی در باره این دین جدید بدست میاورد. که سلیمان خان که حاکم بوده و بسب بهایی یا بابی شدن مورد غضب واقع میشود و به دستور حکومت به شمع آجین شدن محکوم میگردد. میگویند جلاد که میبایست بدن او را سوراخ سوراخ کند و در آن سوراخها شمعهای افروخته قرار دهد هنگام سوراخ کردن گوشت سلیمان خان دست هایش میلرزیده است و اینکه سلیمان خان کارد نوک تیز را از دست او میگیرد و خودش بدن و گوشت خود را سوراخ سوراخ میکند.

بعد از اینکه در سوراخ های بدن این حاکم معزول شمع های گداخته قرار میدهند او بدون توجه به سوزش زخمهایش و ریختن اشگ شمع بدرون این زخمها شعر محبوب و معشوق خود را میخواهد. آنکه هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد. بعد هم سرگذشت شورانگیز طاهره قرت العین که زنی شیر زن و دانشمند و شاعر گرانمایه بوده است که حتی ناصرالدین شاه از وی خواستگاری میکند و او در جواب میگوید که تو و راه رسم سکندری و من و راه رسم قلندری. و سرانجام به دست ناصر الدین شاه کشته میشود.

البته نظیر این اتفاق ها اخیرا هم پیش آمده است که مونا محمودی در شیراز بعلت اینکه معلم درس اخلاق بچه های بهایی بوده است با وجود اینکه تنها هفده ساله بوده به اعدام محکوم میشود و او با قدمهای آرام به طرف قتلگاه میرود و طناب دار را میبوسد و بر گردن خود میاندازد.

حاج حسین بالاخره بهایی میشود و مورد قهر پدر واقع میگردد. وی به خانه پدر زن فرزندش میرود و میگوید که فرزندش از دین خارج شده است این است که این دختر شما که من او را آورده ام و این هم شرمگینی من از عمل پسرم و هر چقدر پول میخواهید من میدهم.

پدر دختر میگوید که فرزند من کالا نبوده است که شما میخواهید بهایی درباره او بپردازند بروید. بدین ترتیب حاج حسین از خانه رانده شده و آواره کوچه های شهر میشود و تا اینکه در حجره یک تاجر بابی یا بهایی بوی کار جزیی با درامدی جزیی میدهند.

بعد این حاجی بابی شده با یک زن مهاجر شوهر مرده بسیار جوان از یک خانواده اشرافی ازدواج میکند که آنان نیز به سبب بهایی شدن از ثروت و کار خود میبایست که کنار روند. بدین ترتیب حاجی ثروتمند تبدیل یک کارمند نا چیز و کم در آمد میگردد. ولی چون ریشه دار بودند بچه هایش همه تحصیکرده میگردند و بدین ترتیب مادر من در زمانی که زنان اندکی بودند که نعمت سواد داشتند به تحصلات دسترسی پیدا میکند ودر مدرسه بهایی ها که یک مدرسه خوب بنام مدرسه تربیت بوده است به تحصیلات خود ادامه میدهد و در هنگامیکه دختران ایرانی در سن سیزده سالگی معمولا ازدواج میکند مادر من تا سن بیست دو سالگی به درس میپردازد و بعد به ازدواج با پدرم تن میدهد که گرچه نسبت فامیلی هم با هم داشته بودند ولی پدر من یک مسلمان سخت و سفت بوده بود.

من اکنون به این فکر فرو رفته ام که آیا نظریه آن استاد دانشگاه آلمان درست است که میگفت دستهایی در کار هستند که با دامن زدن به اختلافات ملی و مذهبی و قومی کل دنیا را در آشوب فرو برند تا بتوانند که محصولات مخرب خود را بازار یابی کنند. وی میگفت که اگر درست ریشه یابی کنید میبینید که در پس هر مشگل مذهبی و یا قومی و غیره دست های نا مریی وجود دارند که به آتش این اختلافات دامن میزنند.

بچه هایی که دنبال من میکردند و فحش های رکیک میدادند دارای معلوماتی بودند که من نمیدانستم. مثلا میگفتند که فلان کردم به تابوت بلور. یا عبدالبها دستم بگیر و فلانم بگیر. و همه اینها را پشت سر من به شعر میخواندند. و یا فلان به گنبد طلا. ویا عباس افندی به فلانش گوجه فرنگی و اینها را با قافیه و شعر میخواندند. که البته من هم اکنون از گفتن کامل آنها شرم دارم. بعد مادرم بمن گفت که حضرت عبدالبها در تابوتی بلورین دفن شده و گنبد حضرت اعلی از طلا و یا این عبدالبها دستم بگیر یک شعر است که مغرضین بر وزن آن یک شعر هجو ساخته اند.

میبینید که پشت سر آن کودک نیمه ولگرد یک تحریک کننده قرار دارد و پشت آن تحریک کننده هم شخص دیگری است و همین طور تا سر نخ به سیستمی میرسد که با پاشیدن تخم کینه و نفرت برای اجناس مرگ آفرین خود بازار یابی میکنند.

یک کودک فلسطینی و یک کودک اسراییل چه خصومتی میتوانند با هم داشته باشند جز اینکه افراد حریص و طماع برای آنان نقشه کشیده اند تا هر دوی آنان که حتی از یک قوم هستند و از لحاظ تاریخی پسر عم های هم میباشند کمر به قتل و نیستی یکدیگر بنندند. و سودا گران مرگ به هر دو طرف اسلحه بفروشند.

کشتن و آواره کردن چندین صد هزار بابی و بهایی چه فایده میتواند برای بشریت داشته باشد؟ بخاک و خون کشیدن یهودیان و مسلمانان چه دردی را دوا خواهد کرد؟ تنها آنانی که ترک و فارس را برضد هم تحریک میکنند و نیروی وحد ت آنان را از بین میبرند استفاده میکنند. تحریک مذاهب ابراهیم علیه یکدیگر و تحریک اقوام خویش بر ضد یک دیگر و بی حرمتی به باور های مذهبی و قومی باعث اینهمه مشگل شده است.

برندگان اصلی این اختلافات و این کشمکش ها همانا شرکت های عظیم مواد مخدر و مواد منفجره و شرکت های غارتگر بیمه هستند که ثروتهای بیکران آنان روز به روز زیاد تر و فقر دیگران روز به روز بیشتر میشود. مردم با پرداختن مالیاتهای سنگین برای جنگ افروزان و دادن کودکان خود بدست مرگ آفرین آنان هم فقیر تر میشوند و هم زندگانی فرزندان خود را از کف میدهند. این داستان ادامه دارد.

getEl('mainbox_5').type = 'guestbook';


Share/Save/Bookmark

more from Amir Sahameddin Ghiassi
 
Shift Editor

Dear Mr. Ghiassi

by Shift Editor on

Thank you for your contributions. Please limit number of posted blogs to three per day.

As a practical suggestion, it would be best if you paced your blogs in order to ensure that they are read by site readers.  When you post several items all at once, chances are your blogs will not be noticed.

I will leave three of your blogs.  You can publish the others over the coming days, hopefully with a slower pace.

Thank you.

Shift Editor