اسیران هوس قستمت ششم. دانه پاشی استعمار تفرقه و حمایت از خرافات..


Share/Save/Bookmark

اسیران هوس قستمت ششم. دانه پاشی استعمار تفرقه و حمایت از خرافات..
by Amir Sahameddin Ghiassi
05-May-2010
 

اسیران هوس قستمت ششم. دانه پاشی استعمار تفرقه و حمایت از خرافات..

مازیار مثل اینکه علاقه ای به این نوع مجالس نداشت و چون با اصرار فراوان او را بدین جا ها میکشاندند چون هم دکتر پزشک بود و هم اسم و رسم دار. بطور ساده میخواستند از او استفاده کنند و در ضمن وی مواظب بچه ها باشد. بدین ترتیب او هم بسیار خونسرد در گوشه ای مینشست و رقص و تفریح جوانان را تماشا میکرد. خیلی کم حرف میزد و جواب پرسش ها را هم با ملایمت و مهربانی میدادو مهربانی خاصی او نسبت که بجوانانی که از او شاید ده سال کوچکتر بودند داشت. مثلا او با من خیلی مهربان بود بطوریکه من فکر میکردم که مرا دوست دارد. ولی شاید او دوستی اش با دوستی بقیه فرق میکرد. او یک تحصیل کرده به معنای واقعی کلمه بود.


یکروز هیچکس در خانه نبود من فقط در طبقه دوم بودم و مازیار در طبقه هم کف. و شاید او سرگرم مطالعه بود. فکری احمقانه و شیطانی به مغزم هجوم برد. من عاشق او بنودم  این را برای تعریف خودم نمیگویم که شما مرا تبریه کنید بلکه دوست داشتم  که وی در برابر من که دختری زیبا وقامت بلند و خوش اندام بودم و قدی برابر یک متر و هفتاد پنج سانت داشتم و همه میگفتند که شاهکاری از زیبای و ظرافت هستم و این همه جوانان و مردان از من تعریف میکردند که ماشاالله عجب قد بالایی عجب کمر باریک و عجب گردی مناسبی در زیر کمر و عجب باسن ماهی مثل دو تخم مرغ بزرگ است  وی یعنی مازیار هم کمی از من تعریف کند.

زنان میگفتند که شهین وقتی راه میرود لپ های باسنش ابرو میاندازند. خیلی قر و عشوه طبیعی میآید کی میتواند این هیکل بلند و ظریف را ندیده بگذرد. همه جوانان میگفتند که هیکل شهین تاب است نظیر ندارد. لامصب عین هیکل یک فرشته است. چه قد بالایی چه ساقهای پاهای کشیده و استخوانی دارد. وقتی هم چند پسر با هم بودند و دیگر از من نمیترسیدند با صدای بلند میگفتند خانم خوشگله قربونت بریم همه ما باهم. خوش بجال شوهرت که این چنین صنم را در آغوش خواهد کشید. هلن زیبا تر از قهرمان ترویا. عالی است چه باسنی و چه ممه هایی درسته بخورمت. ولی پسر ها تنها هیچوقت جرات نمیکردند وقتی که تنها هستند بمن متلک بگویند زیرا از قد و بالای و قدرت بدنی من وحشت داشتم من قهرمان و کاپیتان تیم والیبال مدرسه مان بودم. شاید یک پسر معمولی نمیتوانست حریف من بشود.

دلم میخواست اینهمه زیبایی که داشتم هم برای مازیار جالب باشد.  و در برابر ش حقیر نباشم و میخواستم که لااقل کودکانه وار هم شده از من تعریف کند. خلاصه محبتی غریب و هوسی عجیب نسبت به او داشتم که خودم هم نمیدانستم عشق است یا خود خواهی. مازیار عادت داشت که موقع حرف زدن  اول سرش پایین بود و بعد کم کم سرش را بالا میآورد. من او را بطوری عجیب میپرستیدم ولی او بمن چندان اعتنایی نمیکرد. خوب من به پایین ساختمان رفتم. وی در کتابخانه اش بود زیرا قدمهای او قبلا طنین انداز بود که او در کجاست. مخصوصا اینکه من با نهایت دقت گوش کرده بودم که در صدای پاهای او را دنبال کنم. و او را در کتابخانه گیر انداختم. وقتی که از محل او خیالیم راحت شد به اتاق خود برگشتم و برای آمدن او به نزدیک خودم نقشه ای کشیدم. من همانطوریکه گفته بودم خوب خیاطی میکردم و همه لباسهای مجلل خودم را میدوختم. ناگهای جیغی بسیار بلند کشیدم و دوباره نعره ای فریاد مانند زدم و اسم او را هم بر زبان با فریادی نخراشیده آوردم و منتظر شدم  ببینم که چه میشود.


خاموشی من طول کشید و چیزی از جایش تکان نخورد و وی به بالا نیامد.  با یاس و دلشکستگی برای باد دوم نعره و جیغ زدم این بار تمامی قوت و زورم را به گلویم قرض دادم که فریادی به نهایت بلند بزند.  این بار صدای حرکات پاهای او را که مثل یک نظامی راه میرفت و آوای آن روی پله ها بلند میشد شنیدم. احساس کردم که نقشه ام گرفته است و بزودی او با آن قیافه جذابش در نزدیکهای من خواهد بود. احساس میکردم که صدای پای او قلب مرا میلرزاند. من تقریبا نیمه لخت بودم هیکل زیبای و سفید من برق میزد و گوشت های بدنم دل هر مردم را میلرزاند. سینه های سفت و محکم من برای هر پسری زانو شکن بود و هر مهره ای را باطل میکرد. و دیدن ساقهای خوش فرم من برای هر پسر و مردی قابل تحمل و خونسرد ماندن نبود.


ایستاده بودم و قلبم با صدایی مهیب برای من میزد و بالا پایین رفتن پستانم را که روی قلبم بود حس میکردم. که ورجه ورجه مینمود. فکر میکنم که من در آنحالت و با آن نیمه لباس عریان قشنگ توانایی هر مردم را میتوانستم در هم بشکنم. و حتی برای خود من حالت خودم بسیار سکسی و لذت آورد بود چه برسد به مردی و یا پسری؟


دستگیره درب رو بپایین متوجه شد و لحظه ای بعد وی در میان چهار چوب درب نمایان گشت.  سر لعنتی اش همچنان رو به پایین بود مثل مسلمانان  افراطی که سرشان را روی دختر ها بلند نمیکنند وهمین طور گلهایی قالی را نگاه میکنند و یا به زمین و آسفالت چشم میدوزند. این سر بی انصاف هم رو بپایین بود عجب اخلاق سگی داشت که سرش را اول پایین نگاه میداشت. قسمت بالای من کاملا لخت بود و سینه بندم را پایین کشیده بودم مثل اینکه از ترس دستم به آن خورده بود و آن پایین آمده بود. دو پستانم مثل دو لیموی درشت بودند و حلقه دور نوک ممه هایم برنگ صورتی زیبایی بودند. پوست من مثل کاغذ سفید و درخشان بود. اگر کسی انگشتش را بمن میزد فوری جای انگشتش سرخ میشد. ممه هایم آزادانه بیرون آمده بودند و تکانهای قشنگی میخوردند.  با حرکات تنفسی ام آنان هم بالا و پایین میرفتند. نگاه چشمان درشت و سبز سیر رنگیم پر از خواهش و تمنا بود. با این نگاه هیکل و قامت او را نگاه میکردم میخواستم با همین نگاه ها اورا به آتش عشق وهوس بسوزانم و خاکسترش سازم.  شلواری آبی سیر و یا سورمه ای به پا داشت و کتی سیاه براق فکر کنم ماهوت به تن داشت  و کروات قرمز و سرخ فامش در روشنایی درخششی موزون داشت. سرش متاسفانه همانطور به پایین بود.


Share/Save/Bookmark

more from Amir Sahameddin Ghiassi
 
Amir Sahameddin Ghiassi

About the picture

by Amir Sahameddin Ghiassi on

It is Ferdowsi the Epic poet of Iran, Afghanistan, Tajikistan, Uzbakistan and other Estans of great Iran and Aryana. Painted by colone Ghiassi with water color. The original is about 93 years old. Amir