عشق ممنوع و گناه آلوده


Share/Save/Bookmark

عشق ممنوع و گناه  آلوده
by Amir Sahameddin Ghiassi
05-Nov-2009
 

عشق ممنوع و شهوت و سرانجامهای مهلک آن نظر من از نوشتن این داستانهای واقعی پیدا کردن راه حلی برای بهبود وضع زندگی جوانان و مردم است. میدانید که جوان از سن سیزده سالگی دچار هیجانهای جنسی و عشقی میشود و من بارها شاهد بودم که بسبب نداشتن تجربه این جوانان به بدبختی و فلاکت سقوط کرده اند. حتی دختران تحصیکرده و ثروتمند هم از سرانجامهای وحشتناک این عشق ها و شهوت ها مصون نبوده اند. یا به فحشا کشیده شده اند و یا معتاد و یا بیکاره و انگل اجتماع. شاید در اروپا و آمریکا مشگل تا حدی حل شده باشد و حالت زار خود را تا اندازه ای از دست داده باشد. زیرا هم مردان ملاحظه کار هستند و قانون هم از زنان دفاع میکنند و دیگر داشتن پرده بکارت هم سرمایه مهم بحساب نمیاید. این است که یک دختر عاشق آمریکایی که با معشوق همخوابگی میکند زیاد زیر تازیانه اجتماع قرار نمیگیرد و چه بسا با ترک معشوق معشوق و همسر بهتری نصیب او میشود. ولی بهر حال اگر زنان ودختران بسیار هشیار نباشند ممکن است که براحتی به دره سقوط کنند و با یک عمر پشیمانی زندگی کنند. و در زمانی که جوانان ما چه دختر و چه پسر بایست محرومیت ها ی زیادی را تحمل کنند و با تجاوز و کتک زدنها کنار بیایند و یا در زندانها به آنها تجاوز به زور کنند. نمیدانم نوشتن داستان همین جوانان از بعدی دیگر میتواند آموزشی باشد یانه. جوانانی که اکنون برای گرفتن آزادی سینه های بی کینه خود را سپر بلاهای کرده اند و هزاران نفر و شاید میلیونها نفر آنان جان عزیز خود را چه بنام بسیجی و چه بنام مجاهد و یا کمونیست و یا ملی گرا و یا بابی و یا بهایی از دست داده اند.

 

 

 بهر حال این هم روی یک سکه است که از مشگلات آنان حکایت میکند. سمین آشنای دوست من همایون بود. روزی همایون یک دفتر خاطرات عشقی را که از سمین قرض کرده بود به من داد تا بخوانم و با روحیه بعضی از آنان و زندگی هایشان آشنا بشوم. من داستان یکی از آنها را که خیلی برای جالب بودم خواندم و اکنون میخواهم داستان را از زبان و قلم قهرمان داستان ونویسنده آن برایتان بازگو کنم و فکر میکنم که خیلی رهگشا باشد و شاید هم آموزنده. آتوسا دختری بود که سرو گوشش زیاد میجنبید و از همان سیزده سالگی دنبال هوی و هوس بود و نمیتوانست خودش را کنترل کند. فشار جنسی در او خیلی شدید بود و براحتی بی اختیار میشد. و براحتی هر مردی که کمی واردو خبره بود میتوانست او را به زانو در بیاورد. آتوسا از همان نوجوانی درشت اندام بود و مثل اینکه هورمونهای زنانگی او خیلی زیاد ترشح میشد. در پارتی های آن زمان وی براحتی به آغوش مردان بزرگتر از خود میرفت و براحتی بیقرار میشد. و تقریبا تقاضای هم بستری میکرد. به آسانی سینه ها و برجستگی های بدنش و قسمت های حاد زنانگی خود را در اختیار مردانی که از او بیست سال بزرگتر بودند قرار میداد و از آنان تمنای و التماس وصال و عشق بازی و نوازشهای جنسی داشت. بچه های کوچه میگفتند که بارها آتوسا را دیده اند که در کوچه پس کوچه تنگ و دور از چشم مردم مردان مسن تر از خود را با ولع و اشتیاق فراوان میبوسد و با دستهایش مردانگی های محکم و سفت شده آنان را میگیرد و فشار میدهد. با زبان مردم آن روزگار وی بسیار حشری و غیر قابل کنترل بود. تازه وی کلاس هفت بود و به سال اول دبیرستان وارد شده بود که اینقدر بنده و زر خرید قسمت های جنسی زنانگی و یا دخترانه خود بود. پدر و مادر آتوسا برای اینکه دخترشان دسته گلی به آب ندهد او را هنگامیکه در کلاس هشت بود شوهر دادند.

 

 

 در جشن عروسی بزرگی که گرفته بودند بسیاری از همکلاسهای آتوسا هم دعوت شده بودند همه آنان مثل کودکان معصومی بودند که از عروسی همان رقص و شیرینی خوردن آن را میدانستند و تعجب کرده بودند که چطور همکلاسی آنان به این زودی در نیمه کلاس هشت عروس میشود. تازه آنان میخواستند جبر را یاد بگیرند و در عشق یاد گیری و حل مسایل مربوط به ریاضی بودند که آتوسا راهی خانه بخت شده بود. آتوسا پدرش تاجر بود و زندگی مرفه ای داشتند و شاید در زندگی مادی چیزی کم وکسر نداشت. این دختر آتش پاره و لوند زن مردی شد که از او بیش از بیست سال بزرگتر بود. مردی خوش تیپ بود ولی معلوم بود که بین آتوسای چهارده ساله و یک مرد سی چند ساله بزودی اختلافهایی بروز خواهد کرد. بعد از عروسی شیک و مجللی که در باشگاه افسران تهران گرفته بودند عروس و داماد را دست به دست دادند. آتوسا اینقدر هول بود که میخواست هرچه زودتر مهمانها بروند ومراسم تمام شود تا او رس آقای داماد را بکشد. بدن سفید و بلند و هیکل خوش تراش و کودکانه آتوسا که تازه مثلا زن شده بود خیلی سکسی و تحریک کننده بود. چشمان درشت او همراه با توالت عروس که به این کودک تحمیل شده بود خیلی با شکوه بنظر میرسد. آتوسا مثل کودکی که میخواهدهرچه زودتر بخانه برود و عروسک جدیدش را ببیند بطور روشنی وانمود میکرد که التهاب دارد و میخواهد هرچه زودتر داماد را به آغوش بکشد. بوسه های طولانی که در آن شب از وی میگرفت همراه با نگاههای پراز برق شهوت آتوسا هر بیننده ای را بخود جلب میکرد. بالاخره عروسی تمام شد و عروس و داماد با یک کادیلاک سفید به خانه آقای داماد که مثل اینکه او هم یک تاجر بود و در بازار کار میکرد رفتند. آتوسا در دفتر خاطرات شب زفاف خود نوشته بود که من گر کرفته بودم تمامی تنم میسوخت میخواستم هر چه زودتر به اتاق خواب بروم و با شهباز هم آغوش شوم دیدن هیکل بزرگ او مرا هیجان زده میکرد. هنگامیکه با او والس میرقصیدم خودم را به فشار میدادم و با رانم وسط دو ران او را فشار میدادم. مردانگی او بلند شده بود و خیلی سفت و دلپذیر بود میخواستم همان جا در باشگاه او را به زمین بزنم و خودم هم رویش بیفتم و کار را تمام کنم. انتظار برای من خیلی دردناک بود هر دقیقه مثل یکساعت میگذشت مردم هم نمیرفتندو با هم خوش بش میکردند.

 

 

 میخواستم سرشان فریاد بزنم که بروید من میخواهم با همسرم بخوابم. ولی نگاههای تند پدرم مرا از این کار باز میداشت. تمام تنم آلو گرفته بود و در آتش هم آغوشی با او میسوختم. آن روز که به آرایشگاه توالت عروس رفته بودم از آنان خواستم که مرا کاملا با موم پاک و تمیز کنند بطوریکه تمامی موهای بدن مرا از ریشه کنده بودند. بدن من مثل بدن یک دختر هشت ساله بود. تمیز بدون مو و آماده پذیرایی از شوهر. به شهباز هم حالی کرده بودم که خودش را کاملا تمیز کند و با موم همه موهای اضافی را بکند. شهباز بر خلاف من یک مرد معمولی بود نه یک مرد حشری ولی من امیدوار بودم که از عهده عشق بازی با من در بیاید. دیگر تحمل من تمام شده بود دست او را گرفتم و به اتاق خواب که بطور خوبی تزیین شده بود وهمه جا پراز گل و عطر بود رفتیم. مادرم یک دست رختخواب سفید و زیبا برای من تهیه کرده بود بقول شهباز جهاز تو کامل بود. من دیگر حوصله حرف زدن نداشتم میخواستم که هرچه زودتر به وصال برسم و اوکار را شروع کند. ولی او خیلی به آرامی لباسهای مرا کند. مرا در آغوش گرفت و لبانم را در دهان خود گرفت و شروع به مکیدن آنان کرد. من دیگر دیوانه شده بودم میخواستم فریاد بزنم و التماس بکنم که کار اصلی را شروع بکند و این قدر حاشیه نرود. ولی مثل اینکه او میخواست مرا مجنون و دیوانه شهوت کند. و مرا وحشی نماید. تمامی عضله های بدنم میلرزیدند. قدرت مقاومت من زیر صفر رسیده بود و لی او ول نمیکرد عوض شروع کار مهم به بوسیدن لبهای من قانع بود. او مرا به آرامی و متانت روی تخت خوابانید فکر کردم که اکنون شروع میکند ولی او باز سینه بند مرا درآورد دو پستان هیجان زده من با اشتیاق بیرون پریدند. وی یکی از آنان را در مشت خود گرفت و با مشت گره شده اش آن را فشاری سخت میداد. بعد هم نوک آنزا بین انگشتان خودگرفت میخواستم نعره بکشم که بس است شروع کن ولی باز بخود مسلط شدم وگفتم خواهش میکنم التماس میکنم به من داخل شو. به شیطان کوچولو دستور حمله به دژ خیس شده مرا بده که بی تاب شده است.

 

 ولی شهباز از بوسیدن وخوردن ومکیدن من بیشتر خوشش میآمدو نمیدانست که من بیچاره در حال از هم پاشیدن هستم. و خانم کوچولو بی صبر و طاقت من مرا کلافه کرده بود. گفتم میخواهی که تنکه ام را خودم در بیاورم اجازه بده که آقا کوچولو را داخل کنم. تو که مرا کشتی. در حالیکه خونسرد به نظر میآمد گفت کمی صبر کن. در حالیکه من خیس و هیجان زده بودم قسمت مردانگی او را در دست خود گرفتم خوب سفت و سخت و بلندشده بود. بسیار میل داشتم که همه آنرا در خودم احساس بکنم. ولی او آهسته جلو میرفت گفتم جیغ میزنم و گریه میکنم اگر به من وارد نشوی. او گفت صبر کن. مرا آرام به پشت خوابانید. تنکه مرا در آورد و خانم فرمانده مرا آزاد کرد گویی که از زندان قصر بیرون پریده بود. با دست خود آنرا گرفت و من فریاد خفیفی کشیده ام دیگر اختیاری از خود نداشتم. دست او را کنار زدم و مردانگی اش را به سمت خانم فرمانده نشانه رفتم بعد با فشار دو رانم به کمرم او را به داخل فشار دادم. او هم کمک کرد و همه مردانگی اش را که داغ و سفت و شق و رق بود به داخل من فرو برد. آخ که چه لذت بخش بود. تمامی بدنم آتش گرفت. همه وجود او را گرم و داغ در خودم ومیان رانهایم حس میکردم گویی تا مغز استخوانهایم وارد من شده بود. مثل اینکه یک فضای بسیار خالی حالا پر شده بود. تا میتوانستم او را با رانها و دستهایم بخود فشردم. تمامی وجود داغ او را درخودم حس میکردم. ایکاش زودتر با شهباز عروسی کرده بودم واینقدر محرومیت جنسی نمیکشیدم. آن شب تا صبح ما با هم بارها و بارها عشق بازی کردیم و من سیر نمیشدم هربار آتش من شدید تر از قبل بود. آنچه بیاد دارم او را در تمامی شب برروی سینه های خودم نگه داشته بودم. و با دست ها و رانهایم محکم او را بخود میفشردم. سال بعد برایش یک پسر زاییدم. او از اینکه دارای فرزندی شده بودیم خیلی خوشحال بود. او برای اینکه ما خوب زندگی کنیم و احیتاجی نداشته بکسی نداشته باشیم خیلی کار میکرد. همه شب خسته و کوفته بخانه برمیگشت و بعد از دوسال دیگر حوصله عشقبازیهای زیاد مثل سابق را نداشت. من که در تمامی روز منتظر او بودم که بخانه بیاید و باهم عشقبازی کنیم. وقتی میآمید بسرعت غذا میخورد و میخوابید تا بتواند صبح زود دوباره سر کار برود. من میخواستم و خیلی هم میخواستم ولی او خسته بود.

 

 زیاد کار کرده بود. تنها چند ماچ و بوسه خشک خالی میکرد و ناگهان به خواب میرفت و مرا با شیطان کوچولوی به تابم تنها رها میکرد. شیطانی که او را تمنا و التماس میکرد ولی او در خوابی ناز و عمیق فرو رفته بود و خانم کوچولوی دیوانه مرا بحال خود گذاشته بود. کم کم حس میکردم که احتیاج به مرد دیگری دارم و او نمیتواند مرا راضی کند. گرچه میدانستم که اینکار خوب نیست ولی مثل اینکه چاره ای دیگر نداشتم. با یکی از دوستانم موضوع را در میان گذاشتم. گفتم که میخواهم از او تلاق بگیرم وزن کسی دیگری شوم که بمن بیشتر توجه داشته باشد. گفت مگر احمقی کی یک زن هیجده ساله با دو بچه را که تنهاهشت کلاس سواد دارد و تلاق هم گرفته است میگیرد؟ با او بساز و سعی کن توجه اش را بیشرجلب کنی. از عطر های خوب استفاده کن لباسهای سکسی بپوس خوب توالت کن. نوازشش کن. شاید بتواند که به تو بیشتر برسد. من فکر میکردم که فرزند سوم را هم بار دارم. و بزودی خانه ما شلوغتر خواهد شد. خیلی سعی کردم ولی او که روزی ده ساعت حداقل کار میکرد و سه ساعت هم رانندگی واقعا وقتی بخانه میرسید یک مرده متحرک بود. نا نداشت که نفس بکشد چه برسد به عشق بازیها آنهم ازآن فرم ها که من میخواستم. شاید من هم مثل مردان قدیم که ده ها همسر داشتند من هم میبایست چندین شوهر قبراق و محکم داشته باشم که مرتب آماده باشند به خانم فرمانده من سرویس بدهند و او را راضی کنند. مادرم میگفت که برایش زیاد تخم مرغ درست کنم و مربا عسل و کره همراه با داروهایی که برای حشری شدن خوب است به او بدهم و برایش هر شب میگوی سرخ کرده آماده سازم. ولی او یک مرد معمولی بود ونه یک مرد حشری. بیشتر میخواست مرا ببوسد و نوازش کند ولی مرد عمل نبود. کم کم به بهانه اینکه حوصله ام سر میرود میخواهم به درس در کلاسهای شبانه ادامه بدهم میخواستم با مردانی آشنا بشوم. او هم موافقت کرد قرار شد که یک کلفت بگیریم تا او از سه بچه من مواظبت کند و من به کلاس های شبانه بروم. میخواستم انرژی خود را اکنون روی درس خواندن متمرکز کنم. بزودی با یک جوان شاید بیست ساله دوست شدم. و چون درس او خیلی خوب بود بهانه ای داشتم که او را بعنوان همکلاسی به خانه دعوت کنم و با او درسها را مرور کنم و اشکلات خود را رفع نمایم. محمود یک جوان از جنوب بود که به تهران آمده بود تا دیپلم بگیرد و به دانشگاه برود. وی بسیار درس خوان وباهوش بود. اکنون من نوزده ساله بودم و سه تا بچه هم داشتم و او بیست ساله و مثل یک کودک بود.

 

 

 یک حسی عجیب به او داشتم مثل اینکه او هم فرزند من بود. خیلی او را دوست میداشتم شاید تمامی کمبود های مرا جبران میکرد. و چون درسهایش بسیار خوب بود و خوب هم میتوانست بمن حالی کند من هم خیلی در درسها پیشرفت کردم و بزودی جز بهترین شاگردها شدم زیرا من عاشق محمود شده بودم و برای همین عشق بود که خیلی خوب درس میخواندم و میخواستم که از او عقب نباشم. او همراه برادرش یک اتاق اجاره کرده بودند برادرش مسعود هم بهمین ترتیب دیپلمش را گرفته بود و حالا داشت در رشته مهندسی دانشگاه تحصیل میکرد. فکر میکنم که مسعود چهار سال از وی بزرگتر بود. وی علاوه بر تحصیل در رشته مهندسی مکانیک در دانشکده افسری هم نام نویسی کرده بود و از مزایای دانشجویی آنجا هم استفاده میکرد. مثل اینکه بعضی شبها هم در خوابگاهها آنجا میخوابید. برای اینکه محمود میگفت که بعضی شبها تنها است. شوهر من مردی مهربان و خوب بود. او محمود را بعنوان دوست وهمدم وهمکلاسی من تحمل کرده بود. مثل اینکه هیچگونه نظر منفی بدی هم نسبت به او نداشت. شوهر من هم از دیدن پیشرفتهای درسی من خوشحال بود و خیلی مرا تشویق میکرد که خوب به درس خواندن ادامه بدهم. من که عملا درگذشته بخاطر سکس و هم خوابگی درس را رها کرده بودم حالا دوباره به دامان تحصیل برگشته بودم. و محمود خیلی کمک میکرد تا مثل او شوم . محمود پسر خوبی بود و نظری بمن نداشت. همین که او را بشام دعوت میکردم و با هم درس میخواندیم برایش کافی بود. به شوهرم برای اینکه سو ظن نبرد گفتم که ما بایست به محمود برای کمک درسی اش بمن پولی بدهیم تا مدیون او نباشیم. او هم قبول کرده بودم که برای هر ساعت کمک درسی او به وی مبلغی بدهیم تا کمک خرجی هم برای او باشد و باصطلاح ما مرد رندی نکرده باشیم و شوهرم هم قبول کرده بود. اول محمود پول قبول نمیکرد ولی وقتی اصرار مرا و شوهر را دید قبول کرد. شوهرم هم گفت که ما اینطور راحت تر هستیم و به شما اجحاف نمیشود. زیرا شما مثل یک معلم خصوصی همسر مرا کمک میکنید. وضع ما خیلی خوب بود و واقعا هیچ کم وکسری نداشتیم. ایکاش که من اینقدر حشری نبودم و اینقدر این دستگاه زنانه مرا آزار نمیداد و بمن و خانواده وبچه هایم رحم میکرد. ولی او گوشش به این حرفها بدهکار نبود. او هرشب همدم میخواست و مرتب خودش را خیس میکرد. خیلی وحشتناک بود خیلی دلم میخواست او را به زنجیر بکشم و کنترلش کنم ولی مثل اینکه او داشت مرا در اختیار خودش میگرفت و مرا کنترل میکرد.

 

 سعی میکردم که حواسم را به درسها متوجه کنم و او را کم محلی کنم ولی متاسفانه او خیلی او من قوی تر و بسیار ظالم بود. او مرد میخواست و مرا وادار میکرد که دنبال یک مرد دیگر بروم. کم کم مشگل خود را با محمود در میان گذاشتم. وی با تندی گفت که شما همسر و سه بچه دارید خوب نیست که برده خانم کوچولو خود باشید و هرچه که او تمنا میکند انجام دهید. دیدم بد نمیگوید بایست بیشتر درس بخوانم و بیشتر مطالعه کنم شاید دست از سرم بردارد. شهباز هم هفته یکبار بیشتر با من نبود. و خانم کوچولو بایست تمامی هفته را صبر کند و به نق بزند تا آقا کوچولی شهباز خان به دیدار کوتاهش بشتابد. بخودم میگفتم که دختران اروپایی و آمریکایی چقدر خوشبخت هستند با هرکه بخواهند ودوست داشته باشند میتوانندبدون ازدواج عشقبازی کنند و بعد هم سرفرصت ازدواج نمایند. اکنون من چهارمین فرزندم را در وجود خودم احساس میکردم و سه بچه کوچک هم دارم. بیچاره شهباز که بایست مرتب کار کند و خرج این بچه ها را بدهد. روحانیون محل به شهباز گفتند که شما بایست به حج بروید زیرا واجب حج هستید. او گفت که من همسر جوان و چهار بچه دارم برای من سخت است که مدتی از آنان دور باشم. ولی بالاخره قانع شد که پس از زایمان چهارم من به حج برود. باکمک محمود من توانستم با نمره ها و معدل بسیار خوبی دیپلم خود را بگیرم. حالا محمود مرا مرتب تشویق میکرد که به کلاسهای کنکور بروم وباز هم با هم به درس خواندن ادامه بدهیم. شوهرم از اینکه با معدل بسیار بالایی دیپلم متوسطه آنهم در رشته ریاضی را گرفته بودم بسیار مغرور بود. و خیلی بمن تبریک گفت و خیلی تشویقم کرد. حالا من با داشتن یک نوزاد دیگر بایست به تحصیل برای امتحان ورودی دانشگاه آماده میشدم. و محمود همچنان در ازای مبلغی بسیار ناچیز با جان و دل مرا کمک میکرد. من عاشق بیقرار او هم بودم و شاید همین عشق باعث شده بود که در درسهایم اینقدر پیشرفت کنم. هنگامیکه شوهر م هنوز به حج نرفته بود مال هفته ای دوبار بیشتر با هم متحد نمیشدیم. و بقیه شب ها تنها در کنار هم مثل خواهر برادر میخوابیدیم. و فقط در دو شب در هفته کوچولوها ی ما همدیگر را میدیدند و از دیدار هم لذت میبردند. ولی من هرشب میخواستم ولی او خسته بود و حوصله نداشت و مرا در پکری رها میکرد.

 

 

 حالا که او به حج رفته بود این دو شب در هفته هم رفته بودند. این بود که من از محمود خواستم که هرشب به منزل ما بیاید عصمت خانم کلفت ما غذاهای خوبی میپخت. اوهم یک زن جوان همسن من بود. که از روستا به شهر آمده بود که تا درشهر کار کند. گلوی او هم پیش محمود گیر کرده بود. او هم مثل من تنها شش کلاس سواد داشت و محمود او را هم تشویق میکرد که درس بخواند. حتما نبایست به کلاس بروی من کتابهای کلاس را بشما میدهم و وقتی به خانم آتوسا کمک میکنم شما را هم کمک میکنم. راستش من یک کمی حسودیم میشد که محمود به او نظر دوستی دارد. من میخواستم که محمود مال من تنها باشد. مثل اینکه کم کم محمود هم دوستدار عشقی من شده بود. سالها با هم بودن و در کنا ر هم نشستن و باهم درس خواندن و با هم در باره مشگلات زندگی گفتگو کردن ما را بیش از بیش بهم نزدیک کرده بود. حالا که سرخر هم رفته بود بایست طوری عصمت خانم را هم شوت میکردم و دنبال نخود سیاه میفرستادم تا بتوانم بیشتر با محمود در خلوت باشم. یک روز بی پروا به وی گفتم که نمیخواهد به ده هشان برود و پدر و مادر خودش را ببیند. من مخارج اضافی را میپردازم. عصمت خانم که زن باهوشی بود مثل اینکه فورا فهمید که من چه نظری دارم. چرا تا بحال هیچوقت به او این چنین پیشنهادی نکرده بودم و حالا که مثلا آقا به حج رفته است میخواهم او را دست به سر کنم وخانه را تنها و خلوت نمایم. البته من میتوانستم با محمود و بچه به مسافرت شمال هم برویم ولی شاید اینکار یک کمی خطرناک تر بود. من تصمیم جدی داشتم که هر طور هست به وصال محمود برسم ولو اینکه جانم را در این راه از دست بدهم. من عاشق او بودم. درست است که شوهر داشتم ولی اکنون شوهر بیشتر مثل یک پدر بود تا یک شوهر و یک معشوق. محمود هم یک جوان بود با یک دنیا شهوت وعشق او نمیتوانست که به یک زن دسترسی داشته باشد. شهوت و عشق او را هم مجنون و دیوانه کرده بود. و براحتی میشد که او را هم تصاحب کرد. حالا که شوهرم هم در خانه نبود. مگر انسان تا چه حد میتواند به عشق و شهوت خود دهانه بند بزند. نخیر من میتوانم محمود را تصاحب کنم و به وصالش برسم و از آتش عشقم سیرابش نمایم. و او مرا تسکین خواهد داد. و امواج وحشی شهوانی مرا آرام خواهد کرد. بالاخره با دادن پول و هدیه عصمت را راهی ده نمودم وخانه بود من و چهار بچه و از محمود هم خواستم که چون تنها هستم و میترسم به خانه ما بیاید و در یکی از اتاقهای خواب ما بماند تا عصمت خانم از ده برگردد.

 

 

 نمیدانم که محمود متوجه نقشه من شده بود یا نه. بهر حال او قبول کرد و بخانه ما آمد. میگفت برای در همسایه ها خوب نیست که بدانند من در غیاب شوهرتان در منزلتان سکونت کردم. گفتم که اینجا محله اعیان نشین است و خانه ها بسیار بزرگ میباشند هیچ کس متوجه نخواهد شد که شما در اینجا مسکن کرده اید. ما شاید حدود ده اتاق خواب داریم. و همه آنها خالی از مهمان است. شب دومی که محمود در منزل ما مهمان بود در شب هنگام که بچه ها را خواباندم کتاب خود را برداشتم و برای پرسیدن یک اشکال به اتاق محمود رفتم. محمود در لباس خانه بود. آه محبوب من حالا دیگر هر دوی ما تنها بودیم. محمود با متانت اشکالهای درسی مرا رفع کرد. من به او نزدیک شدم تمام بدنم گر گرفته بود. آتش در تنکه من بپا شده بود. از من میخواست و من توانایی نه گفتن را نداشتم. کم کم محمود را در آغوش گرفتم و بعنوان تشکر او را بوسیدم. هیچ مقاومتی نکرد. من هم با سواستفاده از موقعیت لبهایم را از روی گونه هایش به طرف لبانش سر دادم یک کمی مقاومت کرد و گفت شما شوهر دارید بد است. خوب نیست. ولی وقتی من محکم لبانش را بوسیدم گویا مقاومت جوان در هم شکسته شده بود. بهرحال او هم مرا دوست داشت و نمیتوانست بیشتر از این مقاومت کند. کم کم لبانش را مکیدم دیگر مقاومتی نمیکرد ولی او لبان مرا نمکید. میخواست مقاومت کند. ولی وقتی رانم را میان پاهایش بردم وبا رانم مردانگی وی را نوازش کردم آخرین سنگر مقاومت وی هم درهم شکسته و تسلیم من گردید. با غرور سینه هایم را به سینه هایش فشردم و با دستم شروع به بازی کردن با بدن وی نمودم. اوهم دیگر اعتراضی نمیکرد. به آرامی بطوریکه وحشت نکند دستم را به زیر کش پیژامایش بردم و باسن او را نوازش کردم و در همان حال او هم شروع به مکیدن لب های من کرد. من اکنون خبره بودم و میدانستم چطور یک جوان را میشود تصاحب کرد. کم کم باسن او را بحال خود گذاشتم و به جلوگاه او حمله ور شدم. آن سفت و محکم و بلند شده و آماده کارزار بود. با در دست گرفتن مردانگی او و فشردن و نوازش آن بالاخره محمود کاملا تسلیم شد. او هم شروع به نوازش کردن من کرد. ابتدا شروع به فشردن لپ های باسن من کرد و سپس به جلو متوجه شد و کم کم دستش را در تنکه من کرد و خانم کوچولو ملتهب من را نوازش نمود. من بی قرار و شل شده بودم دیگر نمیتوانستم سرپاهای خود بایستم. محمود به آهستگی گفت که او هیچ تجربه ای در عشقبازی ندارد و تاکنون با زنی معاشقه نکرده است. خواهش میکنم مرا راهنمایی کن. گفتم عیب ندارد محمود جان خودم ترتیبت را میدهم و دوشیزگی ات را برمیدارم. آرام اورا به کنار تخت بردم و خودم روی تخت دراز کشیدم و شروع به در آوردن لباسهای محمود کردم. گفتم تو هم میتوانی لباسهای مرا در بیاوری.

 

 

 او هم همین کار را کرد. بعد من رو به پشت خوابیدم و گفتم محمود حالا میتوانی روی من بخوابی و وسط رانهای من قرار بگیری. او مثل یک سرباز به دستورات من اطاعت کردو در حالیکه من رانهایم را باز کرده بودم و خودم را بشدت خیس کرده بودم او در روی من قرار گرفت. با دست مردانگی اش را گرفتم و بسمت خودم هدایت کردم و او با فشار تمام آنرا به داخل من فرستاد بطوریکه داغی آنرا حس کردم. مثل اینکه تا اعماق وجودم فرو رفته بودم و مثل اینکه اکنون تمامی بدن محمود در من فرورفته بود. احساس لذت بخش تمامی وجودم را فرا گرفته بود. اورا بشدت بخود میفشردو میبوسیدم. او هم کاملا خودش را فراموش کرده بود و یک پارچه عشق و شهوت شده بود. ساعت ما هر دو در حال عشقبازیهای متعدد بودیم محمود میگفت که این اولین باریست که دارد عشق و شهوت را تواما امتحان میکند چقدر زیبا و لذت بخش است. ما در آغوش هم فرو رفتیم و تا صبح در عشق و شهوت غوطه ور بودیم تا بامدان روز بعد صدای گریه یکی از بچه هایم عشق من را قطع کرد و با سرعت لباس پوشیده به سراغ اتاق بچه ها که کمی دورتر از اتاق محمود بود رفتم و محمود را تنها و خمار رها کردم تا به بچه ها رسیدگی کنم. به محمود سر ناشتایی گفتم که او را خیلی دوست دارم اگر از همسرم تلاق بگیرم آیا با من ازدواج میکند. خنده ای کرد وگفت چرا که نه من که عاشق شما هستم. ولی شما با چهار بچه ها چه خواهید کرد. زندگی همسرتان از هم پاشیده میشود و بچه ها سرگردان بین شما و همسرتان. درست است که ما عاشق همدیگر شده ایم ولی با عشق تنها که نمیشود زندگی کرد. محمود که تا آن روز با زنی معاشقه نکرده بود دریایی از اسپرمهای خود را بعد از شاید حدود ده باز عشقبازی به داخل من ریخته بود. ما آنشب از هم خسته نشدیم و مرتب از دوباره شروع کردیم. و بیشتر از ده باز وی اسپرم های خود را به داده بود. و من هم هیچوقت از وسایل ضد بارداری استفاده نمیکردم. حالا بزودی بچه پنجم من هم این بار از محمود به دنیا میآمد. من از حج شهباز و ایمان قرص و محکمش به رفتن حج یک استفاده غیر مشروع ولی خیلی دلپذیر کرده بودم. میبایست آب توبه بسر بریزم و دیگر از این کار ها نکنم. ولی خدا خودش میداند که من نتوانستم خود را کنترل کنم مثل گرسنه ای که بعد از سالها به غذایی لذیذ رسیده باشد. ما تا آمدن همسرم هرشب با هم هم بستر شدیم و بارها در هر شب با هم عشق بازیهای مفصل کردیم و من دلی از عزا در آوردم. میخواستم که توبه کنم و دیگر ادامه ندهم ولی نشد. و نتوانستم. به خودم گفتم اکنون با سیر شدن جنسی شاید بهتر بتوانم همسرم را تحمل کنم و برایش زن بهتری باشم. امیدوار بودم تا مادامیکه محمود ازدواج نکرده است معشوق من باقی بماند تا من هم بتوانم با همسرم زندگی مشترکمان را داشته باشیم. اکنون من راضی بودم. میدانستم که بزودی بچه پنجم من هم که این بار از محمود است به دنیا خواهد آمد. تصمیم گرفتم با همسرم که به من این موهبت را داده است که یک عشقبازی عمیق نمایم بعد از آمدنش از حج خیلی مهربان باشم. امیدوارم که او هم مرا ببخشد. و با بزرگواری از گناهی که مقصر آن خانم کوچولوی من در گذرد و محمود هم هم چنان معشوق من باقی بماند. شاید من بتوانم بعد از این همسر بهتری برای شهبازم باشم.


Share/Save/Bookmark

more from Amir Sahameddin Ghiassi
 
Amir Sahameddin Ghiassi

The differences

by Amir Sahameddin Ghiassi on

In the past the people said; if the lady does a mistake; it is fine, but if the maid makes the same mistake, it is punishable. Now I read the Sohila Ghadiri bio. She was punished, because the other people misused her, and Atosa had a nice life, and she did more mistakes than Sohila did. That is not just? Is it?