آنچه که آنها می خواهند: خودسانسوری
آمده ایم به کشور مثلا آزاد. اسممان شده مهاجر. حالا مهاجرتمان هزار و یک دلیل دارد. درس خواندیم و فکر کردیم قدرمان را نمی دانند. مذهب اکثریت را نداشتیم و در تنگنا بودیم. زندان رفته بودیم و یا اصلا چه می دانم, خوشی زیر دلمان را زده بود. دلمان خواست بیاییم و دنیایی دیگر را تجربه کنیم. در آن حرفی نیست. انسان عاقل نیست اگر موقعیت زندگی بهتر را داشته باشد و به دنبالش نرود. تصمیمان را گرفتیم و آمدیم در چهارگوشه جهان پخش شده ایم.
در کشور خودمان – دست کم تا جایی که سن من قد می دهد- همیشه یک نیروی ساکت و ممنوع کننده بالای سرمان بود. فلان کتاب را نخوان. فلان مطلب را ننویس. فلان آهنگ را گوش نده. فلان فیلم را نبین. اینها مال قبل این بود که دستمان به نوشتن و نیرویمان به ساختن برود. بعد هم که قرار بود بشویم تولید کننده شدیم یک تولید کننده ترسو. خودمان خودمان را زدیم که مبادا "د یگران" قیچی مان کنند. فلان خط را ننوشتیم. فلان مثال را نیاوردیم. فلان صحنه را نگرفتیم. فلان شعر را نگفتیم. فلان سرود را نخواندیم.
می خواستیم خوانده شویم و دیده و شنیده. باید خط قرمز را می شناختیم. از ترس خط قرمزخودمان اول متری مانده به آن و بعدها هم کیلومترها نرسیده به خط توقف کردیم. آن شد که نقاش خط قرمز می خواست. ما هم ندانسته وقتی زیر لب دشنام می دادیم به نقاش, خودمان شده بودیم کمک دستش. خط قرمزشان را پر رنگ تر کردیم.
دلیل هم داشتیم. در آن مملکت زندگی می کردیم. جانمان بود. عزیزانمان بودند. مالمان بود. آبرویمان بود. باید هم رعایت می کردیم. در ما نهادینه شد ترس از خط قرمز ها.
آن دیگران هم خوب کارشان را بلد بودند. بپا داشتند که آدمهای دور وبر خط را خوب را زیر نظر بگیرند. ببرند و بترسانند و مالشان را بستانند و عزیزانشان را بی آبرو. کارشان این بود. ما هم تسلیم بودیم.
حالا آمده ایم اینور. عزیزانمان را گذاشته ایم. مالمان را هم اگر آورده باشیم خاطراتمان را نتوانستیم در هیچ چمدانی جا دهیم. حالا رسیده ایم به فضایی که می توانیم بگوییم و بخندیم و بخوانیم. دیگر قرار است نترسیم اگر عکسمان در جایی دیده شد. چشمانمان را باید ببیند آنکه کار ما را می خواند و تولیدمان را ارزیابی می کند.باید بنویسیم که چه برما گذشت و چه بر دوستانمان می گذرد. باید بنویسم از خودمان و تنمان و عشقمان.باید بنویسم از کوچه های عشق ممنوع- تن ممنوع همه این سالها. باید بنویسم از نقاش آن خط های قرمز. از وضعیت سرزمین خط قرمز. باید...باید... اما...
وبلاگ هایمان را فیلتر کرده اند. خط قرمز تا خود اینجا ما را دنبال کرده است. از آن بالا به ما می خندند که هر کجا هستی باش. آسمان اینجا هنوز همان رنگ است. ما تو را تا آنجا هم دنبال کرده ایم. تو قرار است امروز فردا یک بار دیگر به اینجا بیایی. مگر نه؟
خاطرات و عزیزانمان هنوز آنجاییند. پدرم به مادرش قول داده که هرسال به دیدنش برود. مادربزرگم قلبش را عمل کرده و می خواسته قبل از عملش مادرم را ببیند. پاره تنش را ببیند. کاشی های آبی اصفهان را می خواهم هنوز ببینم و تجن رود ساری را و چنارهای خیابان ولیعصر تمام خاطرات عشق های ممنوع مرا نظاره گر بوده اند.
آمده ایم به کشور مثلا آزاد. جایی که قرار است نترسیم از عکسمان و بنویسیم از هر آنچه دلمان می خواهد. اما امان از سایه های تعقیب کننده. ما هنوز هم کمک دست نقاش خط های قرمزیم. ترسش نهادینه شده. یادمان که نرفته. این بار به خاطرات همه آن عزیزان جا مانده و خاطره های جا نشده در چمدان های سی و دو کیلویی مان ما شده ایم کمک دست نقاش خط های قرمز.
Recently by Baloot | Comments | Date |
---|---|---|
روسری مهمترین خطر پیشروی دمکراسی غربی | 18 | Mar 24, 2008 |
یاد ایامی.... | - | Aug 06, 2007 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Red Line
by Nazy Kaviani on Mon Aug 06, 2007 12:25 AM PDTSalam Leva Jan. A thought provoking piece. You tell what most of us won't dare. How bizarre is that? I think our minds are altered forever. It is possible that with super special instruments, they could see what runs through every single Iranian's mind: A blood red line.