سنگهای کوه و مرد


Share/Save/Bookmark

divaneh
by divaneh
26-Jun-2010
 

گوشه ای عده ای جمع شده بودند. مردی فکسنی عده ای را دور خودش جمع کرده بود و سعی می کرد با هنجره ای که به زحمت صدا از آن خارج می شد بلند بلند حرف بزند. شاید سرما خورده بود و یا شاید صدایش از اصل قوی نبود. به هر صورت اصل مسلم این است که برای یک معرکه گیر قبل از هر چیز دیگر صدائی رسا و پر طنین لازم است، حتی بیش از آنچه که برای خواننده ها لازم است. اما معرکه گیری که من دارم صحبتش را می کنم فاقد این شرط اول معرکه گیری بود.

من طبق عادتم که تا جایی شلوغ شد می روم ببینم چه خبر است، آنجا هم ایستادم. می خواستم ببینم کرامت این مرد مفنگی در چیست و با یک لا پیراهن توی این سرمای اواسط پاییز چه می خواهد بکند. دور و برش به جز مشتی سنگ کوه درشت و کوچک چیزی دیده نمی شد. فکر کردم می خواهد آنها را خرد کند اما لبۀ تیز سنگها از این فکر منحرفم کرد. خیلی کنجکاو شده بودم که بدانم این مردک با این سنگها چه می خواهد بکند. از صحبتهای خود یارو هم نمی شد چیزی فهمید. پشت سر هم حرف می زد و گاهی هم دستی همراه حرفش می کرد، اما معلوم بود که ناشی است. هر کسی می توانست آن را احساس کند بدان شرط که مثل من بارها به تماشای معرکه گیران مختلف ایستاده باشد و با سخنان آنها آشنایی داشته باشد. بعضی از آنها خیلی واردند و دل آدم را خون می کنند تا مار شاخدار نشان آدم بدهند و یا از آفتابه خالی آب بیرون بیاورند و یا هزار دغلی دیگر.

این یکی اما فرق داشت. به نظر می آمد که به کارش وارد نیست. به نظر می آمد که به ناچار دست به این کار زده و به نظر می امد که از کارش و مردم دور و برش خسته است.

مشتی دهاتی و شهری نشسته بودند و با دقت به حرفهای مرد گوش می دادند که در بارۀ حضرت مهدی صحبت می کرد. حال دیگر حرفی نداشت که بزند و ناچار بود که عمل کند. عملی که هنوز نمی دانستم چیست.

مرد گفت: یه جوونمرد بیاد و این سنگا رو نگاه کنه و امتحان کنه.

یکی بلند شد و رفت و سنگها را از نزدیک دید و تکان داد و امتحان کرد و بعد هم بدون این که چیزی بگوید برگشت و سر جایش نشست.

مرد گفت: حالا من این سنگا رو میندازم هوا و خودم زیرش می ایستم. دل می خواد این کار.

پیراهنش را در آورد و تنش پر از زخم بود. همه با دهانهای باز نگاه می کردند.

مرد به سراغ کوچکترین سنگ رفت و آن را از زمین بلند کرد. سنگ را انداخت هوا و ایستاد زیر آن تا سنگ خورد روی کتفش. صورتش در هم رفت و عضلاتش کشیده شد. گویی درد عظیمی را تحمل می کرد.

سنگ بعد بزرگتر بود. سنگ را برداشت، تکبیر و صلواتی فرستاد و جمعیت جواب داد. سنگ را انداخت هوا که خیلی هم بالا نرفت و با کتف آن را زد. دوباره درد در چهره اش نمودار شد. دردی که بدنی ضعیف از سنگی وزین متحمل می شود.

سنگ بعد ذره ای بیشتر بالا نرفت و مرد زیرش ایستاده بود. سپس رسید به سنگ هفتم که آخرین سنگ بود. بدنش پر از خط زخمهای تازه شده و سرخ و کبود به هم آمیخته بود. با خودم گفتم این یکی را تا مشتی اراجیف نگوید و مشتی صلوات نفرستد و تا ده بار خم شود و دوباره راست شود و چیز دیگری بگوید به هوا نخواهد انداخت. لا اقل باید می گفت که یه جوونمرد چراغ اولو روشن کنه. مرد اما مصممانه سنگ هفتم را نیز به هوا انداخت و با کتف راستش سنگ را زد. حالا دیگر یقین داشتم که مردک ناشی است و مال این جور کاری نیست.

رو کرد به مردم و با چهره ای در هم کشیده از درد گفت: این سنگا مال کوه چهل عروسه. تنها کار سختش ایستادن زیر این همه سنگ نیس. اووردنش هم هس. هرکی نمیدونه بدونه که اون کوه پر از ماره. اون هم چه مارایی، از اونا که ده مترش رو میبینی و باقیش رو نمی بینی. بعضیا شون مو هم دارن و به گمونم اژدها باشن. از آدمیزاد هم دل خوشی ندارن و اونو دشمن خودشون می دونن. حالا یه صلوات بفرسین تا قصه اش رو بگم که چطوری سنگا رو اوردم.

اما قصه قشنگی نتوانست بگوید. نگاهی به پولهایی که کف زمین ریخته شده بود کردم و چند سکه انداختم و رفتم.

فکری عذابم می داد که چرا باید توی این سرما مردی نحیف زیر بار زخم سنگهای کوه برود. آیا بچه ای بیمار و یا مشتی کودک گرسنه. شاید هم هزار چیز دیگر.

و اما جمعیت دورادوری که با چشمهای گشاد و دهان باز مرد را نگاه می کردند و سرهای کلاه نمدی دارشان را تکان می دادند، آنها چرا مانع نمی شدند که مرد سنگها را تحمل نکند. اگر می خواستند پولی بدهند، خوب می دادند بدون این که مردی پر از زخم شود. آن جوری می شد گدایی و حال اما کاری انجام شده بود. داشتم فکر می کردم عجب کار بی خود و بی فایده ای که بانگ الله اکبر از مسجد برخاست و با خود گفتم لا اقل کارش بی ضرر است.


Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
divaneh

Thanks for your comments

by divaneh on

Dear Monda,

Your interesting theories could only come from someone in your profession. I wish I was nosy and had asked but I am more often the silent witness who leaves with unanswered questions.

COP Aziz,

Thanks for your generous comment. Unfortunately you are true and we have poverty in every corner of our land.

MPD Jaan,

Thanks for reading and for your comments. I have to say I have not been getting my dose of your highly enjoyable contributions recently. Look forward to them.


Multiple Personality Disorder

خیلی جالب بود

Multiple Personality Disorder


سپاس


Cost-of-Progress

Yes, it must be the need

by Cost-of-Progress on

divaneh, great story and well done! I am sure there are many many of these men and their rocks in every corner of our beloved Iran.

____________

IRAN FIRST

____________


Monda

my guesses

by Monda on

-  as long as folks were giving him attention, the pain was worthwhile?

-  he needed money badly but was dignified enough to want to entertain/          work for the few coins?

-  he was punishing himself for what he thought he was doing or had done        wrong?

-  he was delusional in thinking that God would rescue him from pain, at least    one of those times?

I wish I was there watching him too. I couldn't have resisted not asking him for his reason(s).  fozooli ejaazeh nemidaad soaal nakonam.

 

 

 


divaneh

Dear Ari

by divaneh on

Thanks for reading and commenting. The great writer Hedaayat is one of my favourites and he definitely had a big share in shaping the new Iranian literature.


Ari Siletz

Brilliant character!

by Ari Siletz on

Hedaayatian in pathos.

 


divaneh

Dear Friends

by divaneh on

Thanks for reading and for your kind comments.

Dear Ali P, 

Entertainment indeed. I have seen many of them and they are all entertainers. The only difference was that this one was a reluctant entertainer. He seemed to be doing this out of desperation rather than anything else. I suppose that he is not the only one in a profession that he does not enjoy.

Majid Jaan,

Glad you approved of the conclusion.

JJ Aziz,

His desperate schemes possibly came out of a desperate mind. The impression on his face, his lack of interest in what he was doing, and a tiny body that was unfit for the task would tell you that he just could not think of anything better in a country where the state does not provide the minimum necessities for those in need.


Jahanshah Javid

Amazing

by Jahanshah Javid on

Thank you for sharing this. What an amazing story. Dying to know what drove him to this, and how he came up with this desperate and yet highly original scheme?


Majid

مختصر و مفید

Majid


 

 

همهء طول داستان فکر میکردم بکجا میخواد ختم بشه؟

«لا اقل کارش بی ضرر است»  جان کلام!


Ali P.

A whole industry

by Ali P. on

Is it entertainment?

Who knows, but they do SOMETHING for the money they ask for.

Have ALWAYS been there,...will ALWAYS be there...