گوشه ای عده ای جمع شده بودند. مردی فکسنی عده ای را دور خودش جمع کرده بود و سعی می کرد با هنجره ای که به زحمت صدا از آن خارج می شد بلند بلند حرف بزند. شاید سرما خورده بود و یا شاید صدایش از اصل قوی نبود. به هر صورت اصل مسلم این است که برای یک معرکه گیر قبل از هر چیز دیگر صدائی رسا و پر طنین لازم است، حتی بیش از آنچه که برای خواننده ها لازم است. اما معرکه گیری که من دارم صحبتش را می کنم فاقد این شرط اول معرکه گیری بود.
من طبق عادتم که تا جایی شلوغ شد می روم ببینم چه خبر است، آنجا هم ایستادم. می خواستم ببینم کرامت این مرد مفنگی در چیست و با یک لا پیراهن توی این سرمای اواسط پاییز چه می خواهد بکند. دور و برش به جز مشتی سنگ کوه درشت و کوچک چیزی دیده نمی شد. فکر کردم می خواهد آنها را خرد کند اما لبۀ تیز سنگها از این فکر منحرفم کرد. خیلی کنجکاو شده بودم که بدانم این مردک با این سنگها چه می خواهد بکند. از صحبتهای خود یارو هم نمی شد چیزی فهمید. پشت سر هم حرف می زد و گاهی هم دستی همراه حرفش می کرد، اما معلوم بود که ناشی است. هر کسی می توانست آن را احساس کند بدان شرط که مثل من بارها به تماشای معرکه گیران مختلف ایستاده باشد و با سخنان آنها آشنایی داشته باشد. بعضی از آنها خیلی واردند و دل آدم را خون می کنند تا مار شاخدار نشان آدم بدهند و یا از آفتابه خالی آب بیرون بیاورند و یا هزار دغلی دیگر.
این یکی اما فرق داشت. به نظر می آمد که به کارش وارد نیست. به نظر می آمد که به ناچار دست به این کار زده و به نظر می امد که از کارش و مردم دور و برش خسته است.
مشتی دهاتی و شهری نشسته بودند و با دقت به حرفهای مرد گوش می دادند که در بارۀ حضرت مهدی صحبت می کرد. حال دیگر حرفی نداشت که بزند و ناچار بود که عمل کند. عملی که هنوز نمی دانستم چیست.
مرد گفت: یه جوونمرد بیاد و این سنگا رو نگاه کنه و امتحان کنه.
یکی بلند شد و رفت و سنگها را از نزدیک دید و تکان داد و امتحان کرد و بعد هم بدون این که چیزی بگوید برگشت و سر جایش نشست.
مرد گفت: حالا من این سنگا رو میندازم هوا و خودم زیرش می ایستم. دل می خواد این کار.
پیراهنش را در آورد و تنش پر از زخم بود. همه با دهانهای باز نگاه می کردند.
مرد به سراغ کوچکترین سنگ رفت و آن را از زمین بلند کرد. سنگ را انداخت هوا و ایستاد زیر آن تا سنگ خورد روی کتفش. صورتش در هم رفت و عضلاتش کشیده شد. گویی درد عظیمی را تحمل می کرد.
سنگ بعد بزرگتر بود. سنگ را برداشت، تکبیر و صلواتی فرستاد و جمعیت جواب داد. سنگ را انداخت هوا که خیلی هم بالا نرفت و با کتف آن را زد. دوباره درد در چهره اش نمودار شد. دردی که بدنی ضعیف از سنگی وزین متحمل می شود.
سنگ بعد ذره ای بیشتر بالا نرفت و مرد زیرش ایستاده بود. سپس رسید به سنگ هفتم که آخرین سنگ بود. بدنش پر از خط زخمهای تازه شده و سرخ و کبود به هم آمیخته بود. با خودم گفتم این یکی را تا مشتی اراجیف نگوید و مشتی صلوات نفرستد و تا ده بار خم شود و دوباره راست شود و چیز دیگری بگوید به هوا نخواهد انداخت. لا اقل باید می گفت که یه جوونمرد چراغ اولو روشن کنه. مرد اما مصممانه سنگ هفتم را نیز به هوا انداخت و با کتف راستش سنگ را زد. حالا دیگر یقین داشتم که مردک ناشی است و مال این جور کاری نیست.
رو کرد به مردم و با چهره ای در هم کشیده از درد گفت: این سنگا مال کوه چهل عروسه. تنها کار سختش ایستادن زیر این همه سنگ نیس. اووردنش هم هس. هرکی نمیدونه بدونه که اون کوه پر از ماره. اون هم چه مارایی، از اونا که ده مترش رو میبینی و باقیش رو نمی بینی. بعضیا شون مو هم دارن و به گمونم اژدها باشن. از آدمیزاد هم دل خوشی ندارن و اونو دشمن خودشون می دونن. حالا یه صلوات بفرسین تا قصه اش رو بگم که چطوری سنگا رو اوردم.
اما قصه قشنگی نتوانست بگوید. نگاهی به پولهایی که کف زمین ریخته شده بود کردم و چند سکه انداختم و رفتم.
فکری عذابم می داد که چرا باید توی این سرما مردی نحیف زیر بار زخم سنگهای کوه برود. آیا بچه ای بیمار و یا مشتی کودک گرسنه. شاید هم هزار چیز دیگر.
و اما جمعیت دورادوری که با چشمهای گشاد و دهان باز مرد را نگاه می کردند و سرهای کلاه نمدی دارشان را تکان می دادند، آنها چرا مانع نمی شدند که مرد سنگها را تحمل نکند. اگر می خواستند پولی بدهند، خوب می دادند بدون این که مردی پر از زخم شود. آن جوری می شد گدایی و حال اما کاری انجام شده بود. داشتم فکر می کردم عجب کار بی خود و بی فایده ای که بانگ الله اکبر از مسجد برخاست و با خود گفتم لا اقل کارش بی ضرر است.
Recently by divaneh | Comments | Date |
---|---|---|
زنده باد عربهای ایران | 42 | Oct 18, 2012 |
Iran’s new search engine Askali | 10 | Oct 13, 2012 |
ما را چه به ورزش و المپیک | 24 | Jul 28, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Thanks for your comments
by divaneh on Tue Jun 29, 2010 12:09 PM PDTDear Monda,
Your interesting theories could only come from someone in your profession. I wish I was nosy and had asked but I am more often the silent witness who leaves with unanswered questions.
COP Aziz,
Thanks for your generous comment. Unfortunately you are true and we have poverty in every corner of our land.
MPD Jaan,
Thanks for reading and for your comments. I have to say I have not been getting my dose of your highly enjoyable contributions recently. Look forward to them.
خیلی جالب بود
Multiple Personality DisorderMon Jun 28, 2010 10:17 PM PDT
سپاس
Yes, it must be the need
by Cost-of-Progress on Mon Jun 28, 2010 11:04 AM PDTdivaneh, great story and well done! I am sure there are many many of these men and their rocks in every corner of our beloved Iran.
____________
IRAN FIRST
____________
my guesses
by Monda on Sun Jun 27, 2010 10:24 PM PDT- as long as folks were giving him attention, the pain was worthwhile?
- he needed money badly but was dignified enough to want to entertain/ work for the few coins?
- he was punishing himself for what he thought he was doing or had done wrong?
- he was delusional in thinking that God would rescue him from pain, at least one of those times?
I wish I was there watching him too. I couldn't have resisted not asking him for his reason(s). fozooli ejaazeh nemidaad soaal nakonam.
Dear Ari
by divaneh on Sun Jun 27, 2010 05:06 PM PDTThanks for reading and commenting. The great writer Hedaayat is one of my favourites and he definitely had a big share in shaping the new Iranian literature.
Brilliant character!
by Ari Siletz on Sun Jun 27, 2010 03:08 PM PDTDear Friends
by divaneh on Sun Jun 27, 2010 03:59 AM PDTThanks for reading and for your kind comments.
Dear Ali P,
Entertainment indeed. I have seen many of them and they are all entertainers. The only difference was that this one was a reluctant entertainer. He seemed to be doing this out of desperation rather than anything else. I suppose that he is not the only one in a profession that he does not enjoy.
Majid Jaan,
Glad you approved of the conclusion.
JJ Aziz,
His desperate schemes possibly came out of a desperate mind. The impression on his face, his lack of interest in what he was doing, and a tiny body that was unfit for the task would tell you that he just could not think of anything better in a country where the state does not provide the minimum necessities for those in need.
Amazing
by Jahanshah Javid on Sun Jun 27, 2010 12:37 AM PDTThank you for sharing this. What an amazing story. Dying to know what drove him to this, and how he came up with this desperate and yet highly original scheme?
مختصر و مفید
MajidSat Jun 26, 2010 07:33 PM PDT
همهء طول داستان فکر میکردم بکجا میخواد ختم بشه؟
«لا اقل کارش بی ضرر است» جان کلام!
A whole industry
by Ali P. on Sat Jun 26, 2010 07:13 PM PDTIs it entertainment?
Who knows, but they do SOMETHING for the money they ask for.
Have ALWAYS been there,...will ALWAYS be there...