گفتگو در واگن


Share/Save/Bookmark

divaneh
by divaneh
05-Aug-2011
 

باز هم یکی از بچه ها داشت می رفت و من باید خسته ساعت دوازده شب به ایستگاه مینی بوسها (فلائنگ کوچ) می رفتم و او را بدرقه می کردم. از این رسم هر چند خسته بودم اما نمی توانستم خود را از آن معاف کنم و تنها به یک دلیل. نمی خواستم که دوستی بیاندیشد که بی اهمیت بوده و معرفت بدرقه کردنش را نداشته ام هر چند که دیگر هرگز یکدیگر را نبینیم.

خیلی خوشحال شدم که توانستم آن دیروقت شب واگن پیدا کنم. این طوری مجبور نبودم چیزی حدود ده تا پانزده روپیه برای ریکشا مایه بگذارم. سوار واگن که شدم دیدم یکی دیگر از بهائیان ایرانی لاهور نیز قبل از من سوار شده. کامل مردی بود تقریباَ شصت ساله که قبلاَ هم چند بار او را دیده بودم. لاغر و بلند بود با موهای مجعد سفید، دستهای دراز و پنجه های بزرگ که رگهایش کمی بیرون زده بود. یکی از دندانهای جلویش طلا بود و کمی از موهای سفید دماغش بیرون زده بود که چون سبیل نداشت به خوبی آشکار بود. یک شلوار کرم رنگ و یک پیراهن چهارخانه تن کرده بود که آستینهایش را تا روی آرنج بالا زده بود و کمربند پهنی بسته بود که اصلاَ تناسبی با لباسهایش و قد درازش نداشت.

به مین مارکت که رسیدیم جوانی سوار شد که معلوم بود او هم ایرانی است. مرد مسن الله ابهی(1) گفت و جوان با تعجب او را نگریست، گویا متوجه نشد او چه می گوید. آمد و کنار همان مرد در آخرین ردیف نشست. من هم توی ردیف آخر بودم اما من سمت راست نشسته بودم و جوانک سمت چپ نشست.

مرد هنوز با جوان چاق سلامتی می کرد و بعد هم کمی از اوضاع بد پاکستان و جو مغشوش آن ایراد سخن کرد. می خواست سر صحبت را با جوانک باز کند. با من هم خیلی سعی کرده بود که سر صحبت را باز کند اما من خسته تر از آن بودم که بتوانم حرفهای یکنواخت همیشگی را بگویم و باز بشنوم. در جواب هر حرفش کوتاه و بریده چیزی گفتم و چنان گفتم که راه سخن را بسته باشم و او هم نه چندان دیر دریافت که من میلی به سخن گفتن ندارم. اما من بیشتر از سخن گفتن از شنیدن عقاید این مرد خسته بودم. می دانستم که اگر سر صحبت باز شود در مورد همه چیز از طرح جنگ ستارگان گرفته تا تودوزی واگنهای پاکستان اظهار نظر خواهد کرد. هم به این دلیل می خواست سر حرف را بگشاید. انسانها معمولاَ به دنبال شنونده می گردند و زیاد پی جوی گوینده نیستند. او هم می خواست علمش را عیان کند و نتیجه تفکرات تنهایی اش را برای من باز گوید. چه بسا که تمام این عقاید در حسرت ابراز شدن در دلش انبار شده اند و من خسته از گفتگوی پیرمردان.

مرد به جوان گفت: شما فکر کنم تازه تشریف آورده باشید، بله؟

جوان متعجب به او نگریست: آره یک هفته است که به لاهور اومدم.

مرد پرسید: از راه کویته اومدید دیگه؟

جوان گفت: نه از ایران اومدم.

من دیگر کاملاَ دوزاری ام افتاده بود که جوانک از آن ایرانیان بهایی فراری نیست، به احتمال زیاد مسلمان است و شاید اسم کویته را اولین بار است که می شنود. آن را با کویت یکی گرفته بود. اما پیرمرد چنان غرق در افکار خویش بود و چنان این فرض "هر ایرانی بهایی است" را یقین داشت که اصلاَ توجهی به چشمهای گرد جوان نمی کرد. پس دوباره گفت: بله می دونم. می گم از راه کویته اومدید یا راه کراچی؟

جوانک که کمی از این سوال و جواب جا خورده بود و به این خیال که مرد یکی از جاسوسهای سفارت و یا کاره ای است آرامشش را از دست داده بود گفت: آها از تهران مستقیم هواپیما گرفتم به کراچی.

حال می رفت تا فرض اولیه مرد در هم بشکند: با هواپیما اومدید؟ شما مسلمان هستید، نه؟

جوانک بود که خسته پاسخ می داد: آره دیگه معلومه مسلمون هستم. چرا می پرسی؟ مگه شما مسلمون نیستی؟

لبخندی حاکی از غرور و رضایت از کرده روی لبان مرد نقش بست و با لحنی آرام اما تصنعی گفت: نه، بنده بهایی هستم. خوشبختم که یک هموطن جوان را اینجا ملاقات می کنم.

جوانک هم اظهار خوشبختی کرد. تعارفات دروغین همیشه مرا خسته داشته و من در حسرت نابودیشان.

مرد خندید. خنده ای دروغین برای باز گشودن سر حرفی که می خواست بزند: هه هه هه. ما هم تقریباَ راحت اومدیم. راحت راحت روی شتر.

جوان با چشمهای گرد شده به مرد خیره شد. به نظرش نمی رسید که این مرد شتر سوار باشد. باید دلیل را می یافت. پس جوان بود که می پرسید: چرا با شتر؟

مرد که تخم سوال را در دل حریف کاشته بود خیلی خونسردانه گفت: واسه اینکه ما قاچاقی اومدیم قربانت برم. شما گویا اطلاع ندارید که دولت جمهوری اسلامی به ما بهایی ها پاسپورت نمی دهد.

جوان این را نمی دانست و جهلش را در سوالش حل کرد: چرا نمی دهند. تا اونجا که من می دونم به همه پاسپورت می دادند.

مرد گفت: نمی دادند چون ما دشمنشان هستیم. یعنی اونها فکر می کنند که ما دشمنشان هستیم و الا ما دشمنی با هیچکس نداریم. ما می گوییم وحدت عالم انسانی. حالا شما خودت ببین دولت ایران که این قدر دنبال جنگ است همین هدف ما چه لطمه ای برایش ببار میاره. از طرفی هم ما را دشمن می دانند چرا که ما می گوئیم دیگر دورۀ اسلام تمام شده و دور، دور دیانت بهایی است. ما می گوییم امروز تعالیم عالی و مترقی دیانت بهایی است که می تونه دنیا را نجات بده.

پیرمرد بد جائی زدی. تو چکار داری که اول کار به دینش حمله کنی و بگویی دور اسلام تمام شده. آن هم به این صراحت.

جوان نمی توانست حرفهای مرد را پر سوال نداند چرا که پر سوال بود: شما چرا می گویید که دور اسلام تمام شده؟ مگر اسلام آخرین دین نیست؟ پس شما چطور ادعا می کنید که دین جدیدی هستید؟

لبخندی عاقل اندر سفیه روی لبهای مرد نقش بست. او از مکنوناتی خبر داشت که جوان خبر نداشت. شاید هم از این جهت لبخند می زد که بحث را راه انداخته بود: نه، ببینید، ما در حالی که حضرت محمد صل الله علیه و آله را قبول داریم اما می گوئیم که دوره اش تمام شده و حال دور، دورۀ دیانت بهائی و حضرت بهاءالله است. همانطور که شما حضرت مسیح و موسی و سایر پیامبران را قبول دارید ما هم حضرت محمد و حضرت مسیح و سایر پیغمبران را قبول داریم منتهی می گوئیم که دوره شان تمام شده و حالا دورۀ دیانت بهایی است.

جوان گفت: اگر شما حضرت محمد را قبول دارید پس باید بدانید که حضرت محمد در قرآن گفته که من خاتم النبیین هستم. پس چطور بعد از او پیغمبر شما، اسمش یادم رفت

- حضرت بهاءالله، بعله.

- آره، حضرت بها اومد و ادعای پیغمبری کرد؟

حالا به راستی تمام صورت مرد می خندید. بحث را درست کشانده بوذ به همانجا که می خواست. چقدر حالا لذت می برد که راجع به خاتم النبیین و تفسیرهای مختلفش صحبت کند و از دریای بیکران علمش قطره ای را هم نصیب این جوان تشنه سازد. گویا که اساسی ترین مشکل را یافته، شروع کرد به توضیح دادن صور مختلفه کلمه خاتم النبیین. اولین تفسیر خاتم به معنای زینت بودن و آخرین تفسیر خاتم نبی ها بودن بود. حالا ما ظهور کلی الهی هستیم. حضرت بهاءالله نبی نیست. ظهور کلی الهی است.

جوانک گفت: والا من به قرآن و حدیث خیلی وارد نیستم. شما چند تا از این دستوراتتون رو که میگید اینقدر جدیده بگید.

پیرمرد با شوق و شعف بیشتری گفت: اینها جدید که هستند هیچ، ما عقیده داریم که تنها داروی درد بشره. از جمله تعالیم ما وحدت عالم انسانی است که برایتان گفتم. صلح عمومی، تساوی زن و مرد، تعدیل معیشت.

جوان حرف مرد را قطع کرد: اینها که شما میگید اصلاَ تازگی نداره. خیلی ها اینها را میگن. اما آخری را نفهمیدم. تعدیل چی؟

پیرمرد گفت: تعدیل معیشت. یعنی یک نفر کاخ نداشته باشه، یک نفر یک خونه حلبی هم نداشته باشه. باید تعادل باشه. این حرفهای ما رو شاید بقیه هم بزنن اما اونها راه صحیح رو نمی دونن.

جوانک اما از آن دست افرادی نبود که بسادگی حرف را واگذارد: خوب راه شما چیست؟

مرد ناگهان گویی متوجه عاقبت کلامش شد. این جا را بد آوردی پیرمرد. باید چیز دیگری می گفتی. چیزی که جوابش را بدانی.

پیرمرد کمی دمق از این که مسئله خاتم النبیین فراموش شده بود و پس از مکثی نه چندان کوتاه گفت: ببین، اونها فقط حرف می زنن، ولی ما عمل می کنیم.

جوان به سادگی ول کن موضوع نبود: چطور عمل میکنید؟ مثلاَ اگر من کمتر از شما پول داشته باشم، شما یک مقدار از پولتون رو میدید به من؟

پیرمرد گفت: نه، اونجوری که جامعه پر از تنبل و مفت خور میشه. شما متوجه موضوع نشده ای. تعدیل معیشت در حقوق افراده. یعنی من اگر مهندس باشم ده برابر یک کارگر مزد نگیرم.

جوان گفت: خوب خیلی از کشورهای اروپایی این طوریه و همه هم تامین هستند.

مرد تکان دیگری به خودش داد و گفت: نه، آن فقط توی اروپا ست. شما نمیدانید چقدر گدا گشنه توی افریقا ریخته و روزی چند نفر میمیرند.

جوان در نمی ماند: خوب شما واسه این گدا گشنه ها چکار میکنید؟

- ما به همۀ دنیا اعلان میکنیم که اینها فقیرند و نباید این قدر تفاوت بین افراد بشر باشد.

دیگر به سختی جلوی خنده ام را گرفته بودم. خوب بابا جان مگر دنیا چشم ندارد که ببیند. اصلاَ تو چی داری میگی؟

جوان گفت: خوب این کار رو که هر سازمان خیریه ای میکنه.

پیرمرد که به تنگ آمده بود به پاسخ در آمد: خوب ما هم خیر مردم را می خواهیم.

جوانک گویا از این موضوع منصرف شد و یا دید که فایده ای در این بحث بیهوده نیست. گفت: خوب گفتید پیغمبر شما چند سال پیش این دین رو آورد؟

دوباره چشمان پیرمرد به تمامی می خندید و گویی با همان نشاطش میگفت از همین چیزها بپرس. چیست آن سوالهای اقتصادی؟ خوب هر وقت که جهانگیر شدیم مشکلات هم خود بخود حل میشود.

پیرمرد با اندک مکثی از روی خوشی گفت: حضرت بهاءالله 140 سال قبل اظهار امر فرمودند. ایشان وزیر زاده بودند. چهل بار شتر جهاز زنش بود. اون وقت پیامبر ما از امیر زادگی و جاه و مال و مقام و دارایی گذشت تنها به خاطر این که باید مردم را راهنمایی میکرد و پیام خدا را بهشون میداد. حالا شما ببین اگر حق نبود از آن همه مال و دارایی می گذشت؟

از تصور بهاءالله که دم در ایستاده و سودجویانه شترهای پشت سر آسیه خانم را نگاه میکند پقی زدم زیر خنده اما رویم را کرده بودم به طرف دیگر که کسی نفهمد. با خودم فکر کردم حتماَ خانه شان خیلی بزرگ بوده که چهل شتر جهاز جا میگرفته. خوب پیرمرد دوباره داری خودت را گیر می اندازی. آخر این چه حرفی است که میزنی؟ چهل بار شتر جهاز را تو در کجا شنیده ای که من نشنیده ام. اینها چیست که می گویی؟ چرا نهی از تقلید و نهی از تعصب و مطابقت دین با علم و عقل و این جور چیزها را نمی گویی؟ چرا به قصه گویی پرداخته ای؟ چرا ملاک ارزشها را دارایی قرار داده ای؟

جوان مچ پیرمرد را دوباره گرفت: مگه هر کسی که از مال و منال گذشت حرفش حقه و یا این دلیل پیغمبریه؟

پیرمرد گیر کرده در تله گفت: نه منظورم این بود که شما بدانید که ایشان چطور از همه چیز گذشتند. دلایل پیامبری ایشان اما خیلی زیاده. از جمله این که علم لدنی داشتند.

- علم چی؟

- علم لدنی. یعنی مکتب و کلاس نرفته سواد داشتند و خودشان استاد بودند.

پس چی؟ فکر کردی فقط پیغمبر شما علم لدنی داشته؟ مال ما هم داشته، بهترش هم داشته. اینجا مسابقه است.

جوان فرصتی به زیاده گویی نداد: مگر نگفتید وزیر زاده بود؟ چطور میشه که یک وزیر زاده به مکتب نرفته باشه؟

خوب پیرمرد دیدی گفتن بعضی چیزها را باید درز بگیری؟ اما اشکال اینجا نیست. اشکال در این است که تو به غیر از اینها چیز دیگری نداری که بگویی. خود نمی دانی به چه چیز معتقدی. فقط دیانتی را به ارث برده ای و بدان تعصب داری. هر چه باشد این از میراثهای پدری است. اما باید بگویم که خانه از پایبست ویران است. پدر تو هم به درستی نمی دانست چه چیز را قبول دارد. او را هم با استدلالات قرآنی و احادیث مومن نمودند و او نیز از روی قرآن به این دیانت ایمان آورد.

پیرمرد خنده ای کرد و گفت: چطور نمی شه؟ خوب وقتی ایشان سواد داشته دیگه احتیاجی نبوده که به مکتب بره. خوب این خواست خدا بوده.

جوان گفت: من که این خرافات رو قبول ندارم. اینها همش افسانه است. من به معجزه اعتقاد ندارم. مسلمون هم اگر هستم به خاطر دستورات عالی اسلامه.

تو هم نمیدانی به چه جیز اعتقاد داری جوان. هر چند که روشن تر به مسائل مینگری اما تو هم دینی را به ارث برده ای و بدان تعصب داری. یک چیزی را شنیده ای و مثل طوطی تکرار می کنی. دستورات عالی اسلام. چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است.

خوب رسیدیم، این هم ایستگاه مینی بوسهای لاهور و آن سو هم ایستگاه راه آهن. از ماشین پیاده شدیم و پیرمرد به جوان گفت: به قدرت خداوند در همه حال اعتقاد داشته باش. در باره دیانت بهایی هم حیف که نه من فرصت دارم و نه شما و نه اصلاَ کتابی هست، و الا کتاب می دادم مطالعه کنید تا بهتر موضوعات را متوجه بشید. شاید زبان من قاصره.

جوان گفت: خیلی ممنون، یه چیزهایی فهمیدم. من میرم به طرف ایستگاه قطار.

خوب ما به طرف ایستگاه مینی بوسها می رفتیم، پس خداحافظی کردیم. پیرمرد خنده ای بر لب و شوقی در کلام گفت: به هر حال ابلاغ کلمه ای بود.(2)

گفتم: آره، عجب ابلاغ کلمه ای.

- - - - - - - - - - - - - - - -

1- بهاییان وقتی که به همدیگر می رسند می گویند الله ابهی، همانگونه که مسلمانان می گویند سلام علیکم.

2- بهاییان خود را موظف می دادند که همه را از این دین جدید و تعلیماتش آگاه کنند و حداقل آن این است که فرد نام دین را بشنود و از وجود آن آگاه شود و این را می گویند ابلاغ کلمه.


Share/Save/Bookmark

Recently by divanehCommentsDate
زنده باد عربهای ایران
42
Oct 18, 2012
Iran’s new search engine Askali
10
Oct 13, 2012
ما را چه به ورزش و المپیک
24
Jul 28, 2012
more from divaneh
 
divaneh

Dear Ari

by divaneh on

Thank you for your very kind comment and the encouragement that you have given me. I will write more about the issue and historical surroundings of the Bahai movement which had extreme resemblance to our situation today with Akhonds wielding the power and stick. Looking at it from the historical perspective, it is yet another effort by some Iranians to free themselves from the chain of Islam and its unbearable clergies.


Ari Siletz

Divaneh

by Ari Siletz on

Looking forward to more of your works on this matter. Unlike what they say, the human mind is not infinite but more like a suitcase. We have to be judicious in what we pack or else it will become a cost and a burden as we travel our lives. Your writings are worth packing as they are compact and useful.


divaneh

Dear Anahid

by divaneh on

Many thanks for your encouraging feedback. I very much appreciate it. This is an Iranian religion and I think Iranians should have a clear picture about this religion and its followers. In the above story I tried to show that the dogmatic beliefs are not exclusive to one religion and even a man who by the virtue of his religion should reject dogma and illogical religious beliefs, demonstrates the same level of dogma that you find in other religions and believes in impossible events such as a person knowing how to read and write without having received any education.

I was brought up as a Bahai but as I do not believe in god, my view is in conflict with the very basis of the faith. I however think that once we reject the idea of god, we can see the things much more clearly. Bahai faith has some modern principles such as equality of sexes, oneness of human kind, international peace, compulsory education and so on that in my view are the reflections of the achievements and struggles of the West to which Iranian intellectuals of the Ghajar era aspired. It is also linked to the Shiism and therefore carries some of the dogma with it. Let's not forget that Bahaullah himself must have been a Shia prior to laying the foundation of the faith. Talking about Shiism we must bear in mind that this is not strictly Islam and some of the most dogmatic Iranian beliefs (good and bad) from the pre Islam era have found their way to it.

I am aware that this is a very delicate matter and I can raise religious feelings on different sides but I think it is important to write about such issues. I also think that Bahaullah was a great Iranian intellectual who cared for Iran and deserves a better recognition by all Iranians. I will write more to help building the true picture and I hope that I can be as neutral as I should be. 


Anahid Hojjati

Dear Divaneh, as if we needed more reasons to

by Anahid Hojjati on

appreciate having you on IC, you started writing so objectively about Bahai faith and Bahais.  Many of us are fans of your poems, and short stories. Now you write about Bahai faith and not only let us know about its good points like equality between two sexes but you intermix it with your observations such as how the old guy could be more effective in his arguments. It is still rare to have people on this site who associate themselves with a faith, political organization, school of thought but also can criticize the same faith, organization and school of thought. This is the kind of thinking we on IC and Iranians in general need. At least from your writing, I believe that If we had more Iranians like you, Iran would have a much better future.  Divaneh jan, as you see from my comment, honour is mine to have the opportunity to read your works on IC.


divaneh

Dear Friends

by divaneh on

Faramarz Jaan

That was very funny. Excellent introduction to India by Cockroach and the security guard. Reminded me of an old joke.

There was an international science show and one of the attractions was a cockroach that was taught to eat food with knife and fork. Everybody was round the cockroach watching in amazement when a Turk came and pushed everyone to the sides saying "berin kenaar, berin kenaar" and crushed the cockroach under his foot. Then turned back to the stunned crowd and said "baabaa een hame adam ye soosko nemitonid leh konid? oouuh"

Dear Maryam

Thanks for reading and your encouraging comment. I agree with you that these two religions come from Iran and are influenced by the Iranian psyche of their founders which may explain the avoidance of violence. Let’s not forget Mazdak who in my opinion has more in common with Bahaullah.

Maziar Aziz

Good to see you here. This old encounter was written a long time ago but I thought it still worth sharing.

 


maziar 58

..

by maziar 58 on

Good old times same old stories.

thanks for sharing and old encounter with us it was nice.

Maziar


Maryam Hojjat

Divaneh, Great Story

by Maryam Hojjat on

I always advocate for Bahai faith & Zorastrianism.   I think these two faiths are from IRAN based Iranian psych & culture.


Faramarz

Dear Divaneh

by Faramarz on


One of my good friends once told me a story about his trip to India. This trip took place around the same time that you were in Pakistan.

My friend's mother was in Iran and couldn't come to the US. He was in the US and couldn't go to Iran, so they decided to team up in India.

After a long flight, my friend arrived in New Delhi and was in the immigration line behind a couple of nice looking American girls in short skirts and boots going to India for some spiritual experience!


As they were waiting in the line and the girls were giving him the whole attitude, he saw a big cockroach climbing up one of the girls’ boots. He politely tried to tell the hippie girl from Berkeley about the cockroach, but the girl gave him that look, “don’t you even think about talking to me!”

Then the other girl saw the big cockroach on her friend’s boots and started screaming! An Indian security officer with all his medals and ribbons ran towards them and said in the Indian accent and shaking his head from left to right, “What the hell happened?” The girls screamed and pointed to the big cockroach.

 

The officer put his boot on the cockroach that made that crackling sound as the white stuff came out of the poor cockroach and said in the Indian accent, “Welcome to India!”


divaneh

Faramarz Aziz

by divaneh on

Thanks for reading. I don't seem to have the same luck as you. I normally end up next to a big moustache. Once that a nice girl sat next to me on a plane, a man asked her if she would exchange seat with him so that he could seat next to his wife who was on the third seat. No need to say, I kept giving the man bad looks all the way through the journey.


Faramarz

Never Talk to the Strangers on the Bus!

by Faramarz on

Divaneh Jaan,

A nicely written story about a conversation on a minibus. 

I have made a habit to only talk to the nice girls on the bus, train or the plane!

 


divaneh

Dear Anahid

by divaneh on

Thanks for reading and your kind comment. It's an honour to have your approval.


Anahid Hojjati

Thanks Divaneh jan for a great story.

by Anahid Hojjati on

I enjoyed the dialogue between the older man and the young guy. Thanks for a fun read.