نوشتار عشق: درشت‌ترین نگین


Share/Save/Bookmark

Flying Solo
by Flying Solo
27-Aug-2009
 

من یک روز گرم تابستان، دقیقا یک سیزده مرداد، حدود ساعت سه و ربع کم بعد از ظهر عاشق شدم.

چشمهاش سبز بود. سبز سبز هم نه. یه حلقه عسل دور قرنیه هاش برق میزد. مو هاش طلایی و قهوه‌ای قاطی انگارکی یه آرایشگر خبره براش رنگ کرده بود. صورتش مثلثی و خندهٔ با مزه و شیرینی‌ داشت. اومد جلو بغلم کرد. صورتم رو برگردوندم فقط لپم برای بوسه گیرش اومد. گفتم تو اینجا چکار میکنی‌. گفت طاقت نداشتم تا شب صبر کنم. سوار ماشین قرمزش شدیم. اومدیم به شهر خودمون. صاف رفتیم کنار رودخونه برای قدم زدن. ساکت بودیم. بعدش دست انداخت تو دست من. بعد هم وایسادیم کنار یه درخت ده ببوس و ده بغل.

عاشق شدیم. هم من، هم اون. هفت سال قند و عسل. هفت سال، هر سال سیزده مرداد رو جشن گرفتیم در هفت جای دنیا. سوراخ سنبه‌های این کره رو با هم سفر کردیم. شمال، جنوب، مشرق و مغرب. هر گوشه و کنار روح و بدن و مغز هم رو هم تا دلمون خواست جوریدیم. خال و خطی نبود که پنهان بمونه. همه چیز آشکار. این عشق از بین نرفت که نرفت که نرفت.

بینمون فاصله مکانی افتاد، فاصله دستش رو داد به فراغ. فراغ دستش رو داد به شک. شک دستش رو داد به دعوا. دعوا هم نتیجه‌اش شد رنج.

اون رفت سی خودش، من هم همینطور.

پنج سال طول کشید که جشنهای سیزده مرداد از یادم بره و پنج سال دیگه که روز تولدش رو فراموش کنم. ببینم - نوزده ژانویه بود یا که یازدهم؟

پیدام کرد تو فیسبوک، بعد بیست سال. همون شکلی مونده،‌ای بفهمی نفهمی البته. یا که شاید من اون آدمی رو که یادمه میبینم. مثل من که رفتم زن یکی‌ شدم شکل خودم و از قوم خودم، دیدم اون هم زن گرفته شکل خودش؛ از قوم خودش. بچه هم که نمیخواست و نداره.
تو صندوقچه جواهرات خاطره هام درشت‌ترین نگینه. فقط بعضی اوقات از اون تو درش میارم و به یاد سیزده مرداد بیست و چند سال پیش دستم می‌کنم. بعد از یک نگاه و یک لبخند، اون وقت میپیچمش لای زرورق و میزارم سر جای اولش.


Share/Save/Bookmark

Recently by Flying SoloCommentsDate
Have Yourself A Merry Little Christmas
1
Dec 24, 2011
Grocery Shopping in my Sweats
34
Jan 08, 2011
تولد مبارک
10
Dec 02, 2010
more from Flying Solo
 
Flying Solo

.

by Flying Solo on

 

.


Shazde Asdola Mirza

ای حالا اووه !

Shazde Asdola Mirza


تو شیراز یه معلم ادبیات داشتیم، که بچه‌ها سر معنی‌ اشعار اذیتش میکردند.  بخصوص در مورد عشق که ۹۰ در صد شعر فارسی‌ رو بلعیده!

  استاد اعتقاد داشت که بیشتر شعر عاشقانه حقیقی‌ نیست و عرفانیه.  بچه‌ها هم سر هر شعری که میرسیدیم، میپرسیدند:  " آقا، ای حالا اووه؟"  یعنی‌، عشق واقعی‌ زن و مرده؟


faryarm

Mrs Fawlty; How Lovely....

by faryarm on

 Mrs Fawlty :)

How Lovely....you really do have a gift.

best 

faryar 


LalehGillani

How Touching…

by LalehGillani on

There is something profoundly joyful and sad in this story. This mixture of emotions all bundled up in one place overwhelms me, but I can’t stop reading it again and again.


Setareh Sabety

Daee Jan Napoleon!

by Setareh Sabety on

nice piece solo. is that beautiful first sentence from pezeshkzad's daee jan napoleon??


Souri

Nice story

by Souri on

I really liked it, Solo.

I can relate to it easily :) This is a common story which might happened to most of us, but you described it so romantically and so magically..!

Thanks for sharing.


Ari Siletz

Gorgeous narration!

by Ari Siletz on

Reminds me though. Facebook e la'nati. Took away "was." Replaced it with the time-addled tense: "wis." I wis in love with her!

Nazy Kaviani

Solo,

by Nazy Kaviani on

This is beautiful and meaningful in so many ways. Thank you for sharing it with us. I am delighted to see you experimenting with writing Farsi. You have a sweet pen in Farsi and the simplicity and almost-like-poetry style of the short sentences is captivating. Very, very nice storytelling.

When we are able to love the memory of the people we once loved, we can be sure that it was true love. Heif.