این قافله عمر عجب میگذرد.
خوب دوستان، فرصت کردم دوباره قلم به کاغذ بذارم. این داستان من و سهیل با اجازه تون به درازا کشید. از کجاش بگم؟ چگونه؟ از زبان کدوم یکی از بازی کنان این نمایش زندگانی و زندگیهایی که در هم پیچیدند بگویم؟ به خاطر چی؟ یک مهر؟ یک علاقه؟ یک تصادف؟ و بر حسب اون تصادف، جادهها عوض شدند نه فقط برای یک شب، یک ماه و یا یک سال، بلکه برای یک عمر. کی میدونست که اینطور میشه؟ کسی نقشه کشیده بود؟ حساب کرده بود؟ تو دفترچه معاملات با خدای خودش جدول و معادله حل کرده بود؟ نه - هیچ کدام. سیر طبیعت ما رو، همه مون رو در میون امواجش میبره، به جاهایی که حتی فکرش رو نمیکنیم.
از کجا بگویم؟ از اون یکشنبه کذا و کذا؟ اون دعوا و روبرو شدن با زیبا که قرار بود رابطه من رو با سهیل سست بکنه ولی نتیجه بلعکس داشت. ارتباط من و او، از نازکی نخ رمانس لطیف و ظریف تبدیل شد به یک طناب کلفت محبت و دوستی، و سپس تنشهای بعدی با بچه ها، با زیبا و غوغا هایی که یکی پس از دیگری پدیدار شدند، این رابطه را استوارتر کردند. چنان که به مرور زمان طناب محبت تبدیل شد به ستون آهنی وابستگی عمیق و محکم.
از بچه ها بگم؟ آرمان و آریا. از اون بچههای بیگناه که بازیچه دست یک مادر بلهوس و ناراحت شده بودند. دوستش داشتند ولی دوست داشتن آنها برای اون زن کافی نبود. بچههایی که با تشویق مادری که از ندانم به کاری زندگی خود و خانوادهاش را تیر و تار کرده بود حالا آلت دست او شده بودند که با پدرشون بد رفتاری کنند، او رو مقصر بدانند برای دردها و رنجها. بچههایی که هر هفته با تعلیم از مادر توهین و تهمت رو نسبت به من اجرا میکردند که دعوا راه بیندازند که این آرامش نسبی ما رو از بین ببرند. مشکلات روحی آنها، درس و مشقشون، دوگانگیها شون، بین پدر و مادر گیر کردن ها، خبر چینیها، دروغها و نیرنگها، لطمههای عمیق و وسیع که سالیان سال پدرشان و من را آزار داد بأعث تأسف بود.
از زیبا بگم؟ از این زن ناراحت و گم گشته که یک لحظه آرام نداشت و همی در کوشش تلخ کردن هر لحظه زندگی بود. دنبال هر چه بود به نظر میامد که پیدا نمیکرد. پس از چند سالی که گذشت زیبا غیر منتظره و عجولانه با یکی از فامیلهای دور خودش ازدواج کرد. برای مدتی آرامش پیدا کرد. ولی بچهها نتوانستند شوهر مادرشون رو بپذیرند. مسائل حسادت و دعوا حالا در منزل زیبا و شوهرش پیدا شد. چرخ این چرخ فلک برگشت طوری که حالا بچهها به باباشون شکایت شوهر مادرشون رو میکردند، که عصبانی هست، اونها رو دعوا میکنه، تو خونه فریاد میزده و به این دو طفل معصوم فحش هم میداده. وقتی که اون آقا برای اولین بار دست رو آرمان بلند میکنه خود زیبا از خیر نگهداری بچهها میگذره. بچهها میان پیش پدرشون. از آنجا بود که کار سهیل از یه طرف مشکل تر شد و از یه طرف آسانتر. مسائل با زیبا از بین رفت. تربیت آنها آسانتر شد ولی نگهداری از دو تا پسر و کار تمام وقت و گردانندگی امورات منزل کار ساده ای نبود.
از خودم بگم که بالاخره پس از جمع آوری رقمی مناسب تونستم اون خونه قشنگ و مامانی تو کوچه "برگ سبز" رو که سالیان سال بود از دمش رد میشدم رو بالاخره بخرم، همونی که تو حیاطش چند تا بته بزرگ مرغ عشق زیر یک درخت لیمو خود نمایی میکردند. و تو بهار و تابستان بوی یاس و اقاقیا و پیچ امین الدوله تو ایوون پشت خونه هوش از سر آدم میبرد. یک سال بعد از خرید اون منزل، خونه بغلی اومد تو بازار و سهیل هم معطل نکرد و خریدش. خونه جنوب بلوار رو هم با تمام خاطرات شومش به اولین مشتری فروخت و خودش رو راحت کرد. همسایه دیوار به دیوار شدیم. یکی از بهترین دوران زندگی ما بود خصوصاً که بچه ها حالا بزرگ شده بودند و هم آرام شده بودند و هم جا افتاده بودند، اوقات ما رو با خوبی و خوشی پر میکردند.
از سهیل بگم؟ و از اون اولین نوروز آشنایی مون. از سفرمون به شیکاگو که من رو برد با خودش تو گذشتههاش ؛ اون زمانی که در سن ۱۷ سالگی از تهران به اون شهر اومده بوده به خونه داییش. مدرسه اش، کالج، دانشگاه، خوابگاهش، خونههایی که توش با انواع اقسام آدمها زندگی کرده بوده، رستورانی که شبها توش کار میکرده، بیمارستانی که توش تعلیم دیده بود و دوستانش، هم ایرانی و هم آمریکایی. یک روز من رو برد به دیدن یک خانوم و آقای شیرین و مهربان آمریکایی. پدر و مادر جوانا، عشق زمان جوونیش، کسی که قرار بود باهاش ازدواج کنه و بهترین زندگیها رو داشته باشه. ولی متاسفانه در یک حادثه وحشتناک در یک شب یخ بندان کشته میشه. میگفت ۲۰ سال بود که آنها رو ندیده بوده و هیچ وقت نتونسته بوده راحت با زیبا صحبتش رو بکنه. پدر و مادر اون دختر با چه آغوش بازی سهیل رو استقبال کردند. عکس یک دختر جوان و بشّاش بالای شومینه تو یک قاب بزرگ بود. و کنارش یک عکس از او و سهیل در منزل مادر بزرگ اون دختر هفته قبل از تصادف. وقت خدا حافظی نمیدونستم باید چی بگم. چی؟ فقط اون خانم و آقا رو بغل کردم و بوسیدم و آنها برای ما آرزوی بهترینها رو کردند.
از باران بگم؟ بارانی که این وسط محبت زیادی نسبت به سهیل پیدا کرد. بارانی که هیچ وقت خم به ابرو نمیآورد از هر اتفاق، از هر نوع تغییر در برنامهها و کاملا مطمئن و راضی از زندگیش. این هم شانس من بود که این بچه خلق و خوی پدرش رو به ارث ببرد نه مثل من که وقتی هم سن او بودم ترس و تشویش داشتم. بارانی که مثل گل شکفت و دوران بلوغش با آرامش خارق العاده طی شد. بارانی که مهرش در دل همه جا داشت و به معنی واقعی نور چشم من بود.
از اون اولین بهار بگم که اواخر آوریل به اتفاق سهیل با باران رفتیم نیو یورک که تولد ۱۴ سالگیش رو با پدرش جشن بگیریم. و اون روبرو شدن سهیل با پدر باران، شوهر سابق من، عشق سوزان گذشته، "شِین". و اونجا بود که برای اولین بر پس از سالیان سال "لارا" رو دیدم، دوست صمیمی قدیمی من، محرم تمام اسرار من، کسی که مثل خواهر دوستش داشتم و بهش اعتماد تام داشتم. کسی که یک روز صبح که غیر منتظره باران رو مریض از مهد کودک بر داشتم آوردم به آپارتمان نقلی مون، تو اتاق خواب خودم، تو رختخوابی که همون صبح ازش بلند شده بودم، لخت و عور در آغوش شِین دیدمش. و همینطور که دست باران تو دستم بود مات و مبهوت به هر دوشون خیره شده بودم. بله - خیانت دو جانبه هم از شوهر، و هم از دوست، دو خنجر در آن واحد. و حالا لارا همسر شِین بود و من او را واسه اولین بار پس از اون روز شوم میدیدم. چه احساسی داشتم؟ نه دیگه اثری از نفرت و کینه بود و نه از عصبانیت و غصّه. گذشت زمان، عشق باران، مهر سهیل، خانواده و دوستانم کافی بودند. لزومی نبود به نفاق. و از اون دو نفر گذشتم. رفتم و هم شِین و هم لارا رو بغل کردم، بوسیدمشون و گذشته رو به گذشته سپردم.
باز هم بگم؟ بگم از بردیا، پسرم. با سهیل رفتیم سر خاکش. بارون اومده بود و سنگ قبرش رو شسته بود. اسمش معلوم بود و تاریخ اومدن و رفتنش از این دنیا، با فاصله چند ساعت در یک روز. و یادم اومد، اون لحظهای که به دنیا اومد، اولین نفس، صداش، گریه اش و شوقی که هم من و هم شِین احساس کردیم، شوقی که موجب شد تمام درد حمل و زایمان آناً فراموشم بشه. و در فرصتی بسیار کم آژیر خطر، اتاقی که پر از دکتر و پرستار شد. و من که تمام وجودم بین زندگی و مرگ معلق بود. "بدینش به من" همین طور این حرف رو تکرار میکردم. از بین رفت. مُرد. رفت. قبل از اینکه بِدَنِش بِهِم . بدن کوچولو بیجانش رو بغل کردم و زار زار گریه کردم و اون زجه و زوزههای شِین هنوز صداش تو گوشم بود. یه چیزی اون روز در من مُرد، در شِین کشته شد - رفت - ناپدید شد و دیگه نیست. و اینجا خوابیده - توی این قبر. زانو زدم کنار قبرش، سرم رو گذشتم رو سنگش و هایهای گریستم. آره، بعد از ۸ سال. هنوز اشک واسه کسی که بود و بعد نبود. امید دفن شده. یک خاطره، از یک عشقی که اون هم مُرد، نابود شد، رفت، و پشتش غرق شدن در افسردگی که شِین رو به آغوش لارا برد. و بعد جدایی از شِین. اون تونل تاریک تنهائی و روزهایی که فقط تلاش در نفس کشیدن بود و بس. و حالا سهیل که چمباتمه زده کنار من و هق هق با من گریه میکنه، و بالاخره بلندم میکنه و آهسته من رو از اون محل خارج میکنه.
از ما بگم؟ و از اولین هم آغوشی؟ تو نیو یورک، تو طبقه چهل و پنجم اون هتل آسمان خراش. بعد از جشن تولد باران، آخر شب - خودم و خودش - تنها تو تاریکی تو رختخواب بغل هم و نفسش رو تنم، سکوتش که داد میزد از نیاز و دستهای گرمش که بدن لختم رو به سینهاش میفشرد و بوسههای داغش که همه چیز رو به غیر از عشقم بهش و اون لحظه فراری میداد. و نزدیکی دو دل، دو بدن، دو روح، دو زندگی و عهد بدون کلام، بدون قول و قرار، بی چون و چرا.
و از زندگی مشترکمون در شهر فرشته ها بگم؟ بزرگ کردن بچه ها. سهیل و سنتورش که بالاخره با صداش ما رو کشت. سالها که هر کدوم پر از خاطره، پر از خنده و بعضی اوقات هم گریه دونه دونه پشت سر هم میگذشتند و من با سهیل مونس باقی موندیم در آفتاب و باران زندگی، در میان زمستان و بهارش، و پائیز و تابستانش - تمامی پستی و بلندی هایش. سفرهایی که رفتیم، دوستانی که پیدا کردیم، حرفها که زدیم. و لحظات قشنگی که با هم داشتیم. زایمان باران، عروسی آرمان، کوچ کردن آریا به ایران و دیدن ما از او. و گرد هم آئیهای خانواده گی، با نوهها که هر سال بزرگتر میشدند و وجودشون زندگی ما دو تا رو رنگینتر میکرد.
من قرار بود فقط خلاصه براتون بگم. ولی حالا میبینم کلی روده درازی شد. حالا که تو این کلبه کوهستانی نشستهام و سهیل رفته واسه شومینه هیزم بیاره میبینم چشم به هم زدیم ۳۰ سال گذشت. خنده ام میگیره چون میبینم اون روز که دختر عموم گفت یلدا پاشو ناهار بیا خونمون، چیزی که به فکرم نمیرسید ستاره سهیلی بود که شب تاریکم رو روشن کنه. اگه من نرفته بودم، و سر میز غذا بشقاب کاغذی رو اونجوری پر نمیکردم که شل شه بیفته زمین و گنده کاری بشه تنم به تن اون آقای قد بلند با موهای فرفری فلفل نمکی نمیخورد که اون هم لیوانش چپه بشه و رو کلّه بنده شربت بریزه. این همون آقاهه هست که خودش هم اون روز قرار نبوده بیاد اون مهمونی و تو رو در واسی فقط گفته بیاد سلام کنه و بره. میبینم این دیدار راستش قرار نبوده پیش بیاد ولی پیش آمده. یک آن، یک لحظه، یک تصادف - همین.
Recently by Flying Solo | Comments | Date |
---|---|---|
Have Yourself A Merry Little Christmas | 1 | Dec 24, 2011 |
Grocery Shopping in my Sweats | 34 | Jan 08, 2011 |
تولد مبارک | 10 | Dec 02, 2010 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Evaah chee shod?!
by Monda on Tue Feb 09, 2010 07:00 AM PSTSolo jan, tamaam bi tamaam...montazeram!
Thanks for finally adding that touch of erotica :o)
Solo jan
by HollyUSA on Sun Feb 07, 2010 10:56 PM PSTHow very sweet and considerate of you to explain your reasons so clearly and in such detail! Thank you.
As for the time it takes to write in Farsi, I've heard there are easier tools than Behnevis although that is what I use myself for the minimal typing I do in Farsi. However, while I completely understandand given how much I have enjoyed reading your writings, I am offering sincerely and 'bee-tarof' to do what I can to help. I can help out 2-3 hours/week. I know the offer may sound strange but I don't do much reading in Farsi and your stories have truly been enjoyable :) So if you ever decide you'd like the help please feel free to contact me.
p.s. My Farsi is probably not better than yours but I can type and my spelling is pretty decent too so you can type in Finglish and I'll convert it to Farsi :)
Thank you.
by Flying Solo on Sun Feb 07, 2010 10:15 PM PSTDear Friends,
I would like to thank all of you for reading this last episode in the Soheil/Ziba and Yalda series. I understand why some of you are disappointed because you felt this story must go on and the writer must be sensitive enough to feed the reader little by little. You are right – hands down. Here are a few reasons why I felt the need for the final episode to be presented as is.
The number one reason is the mechanics of writing in Farsi. The 8-part series contained something in the region of 15,000 words. The process of placing these words on the screen has taken me many hours. The reason centers on my inability to write comfortably in Farsi. The storyline and individual structures for each episode were first written in English and then were translated in my head to Farsi. I then entered the Farsi text onto Behnevis which turned it into Farsi text, which I then painstakingly edited. So, whilst I see the ‘story’ in my head and the characters are doing this and that; sometimes at break neck speed, it takes a mighty long time for me to get what is in my head into a form of a Farsi blog. I love doing the work but can’t deny that it is exhausting. I often find grammar and spelling mistakes despite numerous edits. The punctuation is messed up and a whole host of other things happen which would never happen in an English text. Still, I have plodded on but now feel the output is just not enough for the effort I have put into each blog. I estimate the story would require somewhere in the region of 100,000 words in order to be told properly. I venture to guess the farsi text would take months of work which currently I don’t have the luxury of dedicating.
The second reason is the true content of this story and the style I chose at the beginning. The story started on a whim, one single action I observed and a few words I exchanged with a person at a concert. From there it developed a life of its own. The possibilities became endless as to how to draw each character, create the atmosphere, include events, history and timelines, and describe feelings and thoughts. It got to a point where the ‘first person singular’ voice became inadequate to tell the story of three lives – Yalda, Soheil and Ziba. Despite my efforts, Yalda’s voice dominated and it deprived the reader from an unbiased account of the other characters. What the reader got was Yalda’s account and, in time, that would have been unfair to Ziba, to Shane, to the children and even to Soheil. Plus, I needed a neutral account of Yalda’s past and Yalda herself was not going to give it to the reader. Right around episode 6, it t became apparent to me that the story needed a ‘narrator’ who was not in the plot, so each character would have their say and share with the reader ‘their’ story. I have read enough books to know when the dominance of one character can and does ruin a very good story. And I also know that it is not only wrong but downright silly to change pronouns half way through prose.
So, I settled on a compromise.
Despite having written several ensuing episodes in bits and pieces, I decided to wrap the story up in this final episode. It was my way of sharing with the reader, in <2000 words the progression of the lives over three decades from the day that Ziba, Soheil and Yalda met. Within these paragraphs I was attempting to give the reader snap shots of events, thoughts and feelings. In a long version with a narrator, a lot more information could come forth. Here I gave you the outcome. Ziba married and settled down to a comfortable life. Soheil and Yalda also settled down but chose a different form of coexistence, the children grew up and left and there were hints here and there of the challenges between the characters and struggle of each within their own selves and the journey each took to reach peace. The story concludes with Yalda daring to trust, Soheil learning to take charge and Ziba coming to accept Soheil as better suited for caring for the children and accepting the consequences of her earlier decisions in her life.
This work opened up an enormous number of doors for me not only in expressing my thoughts in Farsi but also to bring to the reader the daily struggles that a divorced parent faces going about his/her life – the parenting, the finding of a mate, the doubts and reservations, the pains of dealing with ex- spouses, the complexity of the dynamics of divorced families, the hardships of shattered dreams, and the means to deal with tragic events. On a positive note, an attempt was made to demonstrate the power of a positive mindset and the power of love to overcome the most horrendous losses and betrayals. I chose imperfect characters because, in my opinion they have a lot more to say than the perfect ones. Plus, most of us – myself included can identify with imperfection a lot more than I have ever been able to do with perfection. Not every person walking on this planet is sure footed, super smart, emotionally balanced, without baggage and beautiful to boot. So, here I was trying to present you with mediocre characters that actually end up doing some pretty extraordinary things – they take a chance at love (again), they learn to parent and step-parent with no prior experience, they forgive and they accept the gift of life and most importantly of all – they accept themselves as they are. And, in doing so, they accept others.
Did the thoughts and feeling behind the scenes come through? I don’t know. You are the best judge. That is why time and again I have asked for your critique.
Let me thank you here for being loyal to me by coming through each and every time to read my blogs. Your words of encouragement and support have meant a great deal to me. I cherish them.
For those readers who have offered solicited and unsolicited advice I want to thank you. Time is precious and for you to have shared with me your thoughts and impressions has been nothing short of wonderful.
And last but not least, I’d like to dedicate this series to my dear friend Shifteh. Had it not been for her encouragement, I’d never have submitted ‘Tar and Guitar’. And if that blog had not been released, there would never have been a Soheil and stories to go with it. In this journey I learnt that – yes – I can cook up a story – even in Farsi; some would argue that I do it better in Farsi! I also learnt that I have a long way to go to maintain a coherent plot and one that won’t disappoint readers.
Thank you.
p/s: FYI, the above note took me less than half an hour to write. In Farsi it would have taken me at least 3 hours.
Just a thought …..
by sbglobe on Sun Feb 07, 2010 07:49 PM PSTIt is possible that Solo is writing this episode as it would be about 30 years from now?
Dear Solo
by divaneh on Sun Feb 07, 2010 06:26 PM PSTI was also surprised by the abrupt end to this story, but enjoyed every episode of it nevertheless.
Sorry Solo
by HollyUSA on Sun Feb 07, 2010 02:55 PM PSTThe audience demands more of this story. It is unanimous. Nemishe hamintoree biyay aloodamoon konee o velemoon koni beh amooneh khoda! MORE PLEASE.
DEAR SOLO
by mostafa ghanbari on Sun Feb 07, 2010 01:53 PM PSTmg
I am sure that you have something so precious and unique to reveal,but as it seems to me that is stuck somewhere in the past,somewhere within the veiled and pristine moments.
Flying Solo jan
by bajenaghe naghi on Sun Feb 07, 2010 01:16 PM PSTbegoo this is not the end of this beautiful story.
I loved it. Merci.
Solo Jaan
by ebi amirhosseini on Sun Feb 07, 2010 10:07 AM PSTVaaghean ke "ajab migozarad"!!
Sepaas
Ebi aka Haaji
Koja ba een ajaleh?
by Jahanshah Javid on Sun Feb 07, 2010 09:17 AM PSTGhaafeleh omr deegeh mesle bargh nemeegzareh :)
Thank you, Solo jan!
by farshadjon on Sun Feb 07, 2010 08:29 AM PSTBaba Solo khanom nashod ha!
What was the rush for to end the story!
It was nice to read your story as usual, but I expected something else. Ziba ra chera velesh kardi paridi sareh naveh dari!
You should have maneuvered more on what happened after your first encounter with Ziba, before this surprise conclusion.
Anyhow, Good luck and have a great time together.
Dear flying Solo, it was great but your timeline changed
by Anahid Hojjati on Sun Feb 07, 2010 05:42 AM PSTDear Solo, as always, you writing is great, But to be totally honest, you changed the timing on us. In most of your stories,I assumed that you are talking about present tense or time close to present. Now you are finishing the story as if the romance between you and Soheil started 30 years ago. Maybe I am mistaken. But if I am right, for other places that you publish the story, you want to make sure that the time frame is consistent. Sorry to be so brutally honest but I do this because you are an excellent writer and i had to find something wrong :), otherwise it would be all bahbah and chahchah about your writing. You have simply made me "motad" ghesahatoon. Great job.
sweet conclusion
by Hamid Taghavi on Sun Feb 07, 2010 03:25 AM PSTIt reads like a bedtime story, and everyone lived happily ever after. We all hope Ziba learned her lesson. Thank you for taking us on this wonderful ride.