سالی که نیکوست از بهارش پیداست.
این رو قبلاً هم گفته بودم ولی باید دوباره تکرار کنم. هوای فصل بهار متغیره. بارون زیاد داره، گُل داره، گِل هم داره، ابر داره، و رعد و برق و البته آسمون قرنبههای جانانه. ضمناً بهار شکوفه داره تا دلت بخواد و همچنین عطر گُل یاس و اقاقیا، و البته محبوب دل من- پیچ امین الدوله. بله، بهار همه چی داره. رابطه ما هم با سهیل عزیز از تمامی ثمرات بهار بر خوردار شده بود.
اول از شکوفه هاش براتون بگم. مهر یک نفر که تو دل آدم بیفته، مثل اینه که باطریش شارژ شده. زنده دل میشه. میگه، میخنده، چشم هاش میرقصه، راه که میره انگار میخواد یه قری هم بده. جالبی قضیه اینجاست که در این برهه از جریان مجذوبیت آدم هم بالا میره. هر جایی که میره مردم بهش نگاه میکنند انگار ملکه وجاهته. جریان قیافه و هیکل نیست. نه جانم، نه. وقتی خوشی همه ازت خوششون میاد. وقتی عاشق میشی، یا که شدی، یا داری میشی، همه مثل پروانه میان طرفت. دیدیم هر جا که میرفتیم از سوپر غذا گرفته تا کتابخانه همه به ما زل میزنند. از مدیر گرفته تا فرّاش دم در، از شاگرد بگیر تا همکار، هر کی ما رو میدید یک لبخند گرم و شیرینی تحویلمون میداد. حتّی منشی دفتر هم که تا پس پریروزها با یک من عسل نمیشد خوردش ، حالا هر روز صبح همچین گود مُرنینگی به ما میگفت که بیا و ببین. فامیل و دوستان هم هی از ما تعریف و تمجید میکردند. مثل اینکه این مساله از چشم دخترمون هم پوشیده نبود. گر چه دلیلش واسش مبهم بود.
رفت و آمد ما هم با سهیل بیشتر شده بود. از هفتهای یک بار رسیده بود به چند بار. در طول هفته بعضی روز ها ظهراز مطب در میرفت میومد دم در کالج ما رو سورپریز میکرد. دو تایی میرفتیم مینشستیم تو پارک ساندویچ سق میزدیم گُل میگفتیم و گُل میشنفتیم و کلی میخندیدیم که یه زمانی قایمکی بزرگترهامون قرار ملاقات میگذاشتیم و حالا قایمکی بچه هامون.
رفته رفته با بچهٔها شروع کردیم برنامه گذاشتن - تو پارک، کنار دریا، سینما، منزل. اینجای جریان همون گُل و گِل بهاری بود. بچهٔها با هم کنار میومدند ولی نه همیشه. پسر بزرگ سهیل که آرمان نام داشت، ۱۰ سالش بود. رویهم رفته بچهٔ راحتی نبود. خیلی وقتها بهانه جویی میکرد، ادا اطوار زیاد داشت. بعضی اوقات با آریا در میافتاد، یا بی جهت به دختر میپرید. با من کاری نداشت، غیر از سلام و علیک حرفی نمیزد، اگر هم من سوالی میکردم، جواب نمیداد، فقط نگاهم میکرد به باباش جواب رو میداد. بعضی اوقات خیلی عصبانی میشد. اون موقع بود که حسابی پا پیچ سهیل میشد. شکلک در میاورد، مسخره میکرد، حرفهای زشت میزد، طولی نمیکشید که داد و دعوا راه میافتاد. سهیل میگفت آرمان شاهد دعواهای اون خونه بوده و لطمه زیادی از طلاق خورده. البته نظر من این بود که این بچهٔ از ازدواج مریض لطمه دیده و در طلاق لوس و بی تربیت شده. آریان ۶ سالش بود. هنوز از اون حالت شیرین زبونی در نیومده بود. بچهٔ خوبی بود. سهیل هم نظرش این بود که کوچیکه اصلا خصلت آرومتری داره و خوب تا اومده چیزی بفهمه مادر پدر جدا شده بودند. من هم به هر دو این بچهٔها علاقه مند شده بودم. کوچیکه برام عزیزتر بود و دلم برا ی بزرگه میتپید به خاطر اینکه مشکلاتش رو تقصیر خود بچهٔ نمیدونستم.
دختر من که به خواسته پدرش اسمش رو گذشته بودیم "رین" که به فارسی میشه "باران"، ۱۳ سالش بود؛ اوائل تینِیجِری. بیشتر اوقات ساکت بود و با سهیل جور. توجهی که سهیل به باران میکرد عموما موجب ناراحتی و دعوا با آرمان میشد. خلاصه کلام این گرد هم آئیهای خانوادگی در عین اینکه خوب بودند، انرژی روحی و مغزی زیادی از ما دو تا می بردند. راستش رو بخواین بعضی اوقات یاد حرف فریبا میفتادم که وقتی اون اوائل بهش از آشنایی با سهیل گفته بودم یاد آور شد که فلانی بچهٔ کوچیک درد سرش زیاده ها. حواست رو جمع کن. سهیل معتقد بود که گذشت زمان جریان رو بهتر میکنه. ما هم خدا خدا میکردیم که همینطور باشه.
یه روز یکشنبه اواخر فوریه سهیل زنگ زد که فلانی بچهٔها میخوان برن تو پارک فوتبال بازی کنند، پا شین بیاین اینجا. بعدش هم میریم رستوران. قول چلو کباب بهتون میدم. ما هم که تا حالا تو عمرمون به چلو کباب نه نگفتیم پاسخ دادیم دست نگه دار که اومدیم. تو پارک بعد از نرمش شروع کردیم بازی. من و باران و آریا تو یه تیم و سهیل و آرمان تو تیم دیگه. بازی هیجان انگیزی شد چون من که خیلی وقت بود فوتبال بازی نکرده بودم حسابی لذت بردم. خلاصه حالا هی بدو دنبال این توپ با این سه تا بچهٔ که جریان رو بسیار جدی گرفته بودند. تیم ما پیشرفت کرد، دم گُل ما توپ رو قل دادیم به آریا که بزنه تو گُل که شانسکی همینطور هم شد. سه تاییمون شروع کردیم هورا کشیدن که یهوئی آرمان اومد طرف من و شروع کرد داد زدن که گُل قبول نیست. آریا اومد اعتراض بکنه آرمان بهش یه لگد حواله کرد و دو تا برادر افتادند به جون هم. این وسط سهیل اومد جداشون کنه که دیدیم جریان داره درام میشه و آرمان شروع کرد گریه کردن و سهیل رو زدن. ما هم وایساده بودیم اونجا مثل انجیر که چیکار باید بکنیم.
بالاخره سهیل جداشون کرد، دست هر کدوم رو سفت تو دستش گرفت و همگی راهی منزل شدیم. جلو در خونه یک ماشین بزرگ آخرین سیستم پارک شده بود. همین که ما نزدیک شدیم در ماشین باز شد و یه خانوم قشنگ و مرتب ازش پیاده شد. آرمان و آریا داد زدند مامی و خانوم هم واسشون دست تکون داد. بچهٔها میخواستند دست سهیل رو ول کنند منتهی اون ول نمیکرد. حالا هر دو دارند داد میزنند، گریه میکنند و ماهم هاج و واج که چرا خانوم نا غافلکی اینجا سبز شده. حالا تصور کنید، بنده با شرتک ورزشی، تی شرت خیس از عرق، و کلاه بیس بال که بلعکس رو سرم گذشته بودم با دختر داریم در کنار سهیل و دو تا بچهٔ جیغ جیغو به این خانم شسته رفته نزدیک میشویم. سهیل این وسط به من نگاه کرد و خندید گفت. " بیا با زیبا آشنات کنم". ما هم خندیدیم تو دلمون گفتیم خوب به هر حال یه روزی این دیدار باید صورت میگرفت. چه بهتر زودتر قال قضیه کنده بشه.
به هم که رسیدیم، بچهٔها دست بابا رو ول کردند و رفتند بغل مامان. سهیل سلام کرد. زیبا عینک آفتابیش رو زد بالا، چشماش رو باریک کرد به طرف سهیل و بدون جواب سلام گفت "چی شده بچهٔها رو به گریه انداختی؟" سهیل در جوابش گفت "زیبا، این دوست من، یلدا. یلدا جان این هم زیبا هست، مامان بچهٔ ها. " یک لبخند حسابی ژوکوند تحویل خانوم دادم، دستم رو مالیدم رو بلوزم که عرقش بره و بعد دراز کردم طرفش. پس از یک مکث دراز و نگاهی که از بالا تا پایین بنده رو ور انداز کرد، دستش رو آورد جلو و با یک حالت انزجار انگار من جزامی هستم فقط با نوک انگشتهاش دست داد. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم. خندیدم و گفتم، "خوشوقتم." فوری دستش رو کشید عقب و با یه پوزخند گفت "میدونم کی هستید فقط ندیده بودم چه شکلی هستید." انگار نشنیده باشم چی گفته، ادامه دادم، "با دختر من، باران آشنا شین." دختر اومد جلو که دست بده دیدم خانوم داره میخنده و میگه "اوه چه اسم جالبی. ما که تا حالا این جورش رو نشنیده بودیم. شهرستانی هستید؟" خندیدم و گفتم. "متاسفانه خیر." راستش فکر یکی دو تا کلفت آب دار اصفهانی کردم که همون جا بذارم تو کاسه اش منتهی گفتم اولاً که زشته و ثانیاً معلوم نیست این خانوم چفت دهان داشته باشه. وِلِلِش.
زیبا توجهش رو برگردوند به بچهٔها و گفت "بدوین برین لباسهاتون رو بر دارین مامی میخواد ببرتتون یه جای عالی سورپریز." سهیل برگشت گفت "زیبا - ما داریم میریم بیرون امروز، قرار نبوده بچهٔها با تو باشند." خانوم برگشت یک چشم غرّه ای به سهیل رفت که ما فکر کردیم الانه که طرف نفله بشه. با حالت تمسخر گفت "حالا که اومدم. شما میتونید با یلدا خانوم و بارررران جونتون تشریف ببرید." بد جایی گیر کرده بودیم. حالا باید چکار کرد؟ موند؟ رفت؟ سهیل اومد ادامه بده که خانوم صداش رو یهویی برد بالا. بچهٔ ما هم پرید دست من رو گرفت. ما گفتیم باید فلنگ رو بست و در رفت. معلومه که اینجا جای ما نیست. سهیل جواب نداد، برگشت رفت طرف خونه که در رو باز کنه و علامت داد به بچهٔها که دنبالش بیان ولی مادره دستشون رو گرفته بود.
صحنه بسیار اسفناکی بود. تا حالا ندیده بودم یه زن گنده مثل بچهٔها این طوری قشقرق به پا کنه. برای بچهٔها متاسف شدم که این وسط هم مثل ما گیر کرده بودند. و برام سوال پیش اومد نکنه جریان سهیل و زیبا خیلی بدتر از اونی باشه که طرف به ما گفته. کلید ماشین من تو خونه سهیل بود. حالا بیا و درستش کن. چطوری ما بریم تو خونه بدون دخیل شدن در این دعوا؟ همینطور که دست باران رو گرفته بودم شروع کردم از کنار خانوم رد بشم. در حین این عمل زیر لب گفتم "با اجازه." پشتم که بهش شد بلند گفت "اجازه؟ اجازه از من میخوای؟ چرا دست از سر این مرد بر نمیداری؟ نمیبینی بچهٔها نمیخوانت؛ خجالت هم خوب چیزیه." فقط به خودم میگفتم تا خونه چند قدم بیشتر نمونده، هی تکرار میکردم. تا اینکه بالاخره رسیدیم دم در. سهیل در رو باز کرده بود، ما رفتیم تو. بر گشتم دیدم رفت دم ماشین زیبا - تشر زد به بچهٔها "مگه بهتون نگفتم بیاین تو." به زیبا هم گفت "شورش رو در آوردی. ول کن دستشون رو وگر نه خودت میدونی ها". دعوا شد و چه جور هم دم در خونه جنوب بلوار، با همسایههای متمدن و متشخص؛ چه آبرو ریزی. خانوم یکی بگه، آقا جوابش؛ بچهٔها هم گریه. دفعه اولشون نبوده که این طور رفتار مامان و بابا رو نسبت به هم میدیدند. دختر من هم که ناراحت، و پشتش گذاشته که مامان بریم. بالاخره دیدیم سهیل با بچهٔها اومدند تو. در رو قفل کرد. حالا آرمان داد میزنه، آریا گریه میکنه، سهیل هم که رنگش شده گچ دیوار. از پشت شیشه آشپزخونه دیدم زیبا نشست پشت رل، بوق درازی زد، ماشین رو برد ته کوچه که دور بزنه و ویراژ داد رفت.
سهیل بچهٔها رو برد تو اتاق که آرومشون کنه. من هم دختر رو بردم تو اتاق تلویزیون که یه برنامه ببینه اون هم آروم بشه.
پس از مدّت درازی سهیل پدیدار شد. از جام بلند شدم، گفتم ببین عزیز بذار ما بریم. با خنده ولی هنوز با همون رنگ پریده گفت "برین؟ کجا؟ گشنه و تشنه؟ محاله! بذار زنگ بزنم غذا بیارن بعد از ناهار برو."
اومد طرفم، بغلم کرد، بغلش کردم. تمام تنش داشت میلرزید. چه صحنه ای، چه جنجالی. پیش خودم گفتم چطور سالها آدم اینجوری زندگی کنه، با جنگ اعصاب، با تلخی. این همه زحمت، تحصیل، سر گردانی تو این مملکت، دور از وطن، و خانواده، دور از اون مهر و محبت، غربت، تنهائی، و فقط امید - امید که یه روزی زندگیش بهتر شه. اونوقت چی؟ که وقتی به این سن و سال برسه اینطوری تنش بلرزه؟ صورتش رو بوسیدم. گفتم باشه میمونیم ناهار. واسه من نادری سفارش بده." خندید و گفت " به دیده منّت".
Recently by Flying Solo | Comments | Date |
---|---|---|
Have Yourself A Merry Little Christmas | 1 | Dec 24, 2011 |
Grocery Shopping in my Sweats | 34 | Jan 08, 2011 |
تولد مبارک | 10 | Dec 02, 2010 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
بسیار جالب
Flying SoloWed Jan 27, 2010 05:02 PM PST
جناب قنبری، میبخشید. من کمی شوخی کردم. در رابطه با روح کهن در بدنی جوان، منظور شما رو کاملا درک میکنم. شما لطف دارید که در مورد نوشته های من چنین نظری دارید.
بسیار جالب هست که پسر شما این استعداد لغات و لهجه را دارد. امیدوارم که همیشه شاد و سلامت باشید.
Dear Solo
by mostafa ghanbari on Wed Jan 27, 2010 04:19 PM PSTmg
There is nothing to do with age when it comes to the maturity and elevation of man. It is the true love and deep insight that promote the soul and connect it to the sources of inspiration and perfection.
Let me give you an example:
I married in Bam, a small town in the Southeast of Iran.The people of this town speak Persian in a very thick and twisted accent. My only child was born there, and when he was just four years of age, a very old woman noticed something really amazing about the words and the accent of my son, she said:'' Oh! my dear God! This little thing sounds to me a hundred year old when he is speaking. He uses the words and expressions that we used to use back to fifty years ago!''
and two years later an awful earthquake buried the Bam and almost all of its inhabitants included my wife and her family. And then I and my son went back to my own city, shiraz. And since then my son has been making everyone amazed by his just unbelievable use of old words and his meticulous way of speaking the shirazi accent. Now he is just eleven and my mother calls him 'old man' as she believes he is, in some ways, connected to the past.
I wish you a long life.
تشکّر
Flying SoloWed Jan 27, 2010 12:32 PM PST
جناب قنبری،
ممنون از لطفتون ولی برادر والله ما فقط ۲۹ سالمونه. :)
So old ,mature,genuine, afloat....
by mostafa ghanbari on Wed Jan 27, 2010 09:47 AM PSTmg
Dear Solo, I am going to believe that you have been writing Persian tales since three hundred years ago! Your prose has a smack of age and time-honoured richness of Persian language.
تشکّر
Flying SoloMon Jan 25, 2010 06:47 AM PST
دوستان بسیار ممنون که همچنین داستان سهیل، یلدا و زیبا را دنبال میکنید.
دیوانه جان: مرسی از لطفت. میبخشی در نام گذاری شخصیتها انقدر لفتش دادم. من هم در مورد آرمان با تو موافقم. آف ساید، آف ساید بود. :)
جهانشاه: مرسی از این کمپلیمان.
فرشاد جان: تشکّر فراوان از محبّتت.
باجناق نقی عزیز و گرامی: این دفعه داستان رو زود دادیم بیرون که شما زیاد پا به پا نشی. مرسی از لطفت دوست خوب.
هالی یو اِس آ عزیز: مرسی که میخونی و ممنون از تعریفت. حرف شما در مورد زیبا ممکنه درست باشه. من فکر میکنم بهترین درسها رو آدم از زندگی میگیره تا از دیگران. :)
آقای تقوی: نیش زده؟ به به چه اصطلاح عالی. چه میدانی که شاید این زیبا و یا زیباهای دیگر یه روزی از یلداها معذرت هم بخواهند. معجزه تو دنیا کم نیست.
رِد واین نازنین: همیشه خوبی و همیشه حاضر برای تعریف. مرسی مرسی مرسی
آزاده جان: چقدر از ورودت به این بلاگ خوشحالم. حرفت کاملا درسته. عشق همیشه موجب میشه آدم نسبت به دوست و حتی دشمنش مهربانتر بشه.
ماندای گل: قربون این کمپلیمان. اولّین بار بود که رفتار چند نفر رو در یه صحنه مینوشتم. مطمئن نبودم که همون که تو مغزم بود بتونم به قلم بیارم ولی نظریه تو این رو به من ندا میده که بله، این پیام رله شد. جالب گفتی در مورد زیبا. به قول یلدا وللش. :)
Solo jan, she's opening up to heaven
by Monda on Sun Jan 24, 2010 07:49 PM PSTYalda pulled me in even easier this time with her improved self-confidence and spirit. Behavior exchanges are so fluid, making this episode even a more delightful read.
een ziba digeh cheh saleeteh yi e, ey baba! Loved how Yalda handled her.
Divorce, Iranian style
by Azadeh Azad on Sun Jan 24, 2010 06:21 PM PSTSolo Jan,
Thanks for another delightful read. Knowing the name of the narrator, Yalda, helps the reader to empathise with her, especially in this episode where she has stopped being judgmental and has instead adopted a more understanding and kinder attitude towards everyone. It is surely a manifestation of her being in love :-).
Azadeh
...
by Red Wine on Sun Jan 24, 2010 03:56 PM PSTLovely style ... lovely story ... like always... :=) .
خود نیش زده وارد میشود
Hamid TaghaviSun Jan 24, 2010 01:13 PM PST
Ten dollars says next time Yalda meets Ziba she won't before shaking hands but after. She may even give Ziba a big hug. A compelling episode and a wonderful read which moves the story forward in a delicious direction.
Solo jan
by HollyUSA on Sun Jan 24, 2010 11:39 AM PSTYour episodes of this story has become my favorite read on IC. Thank you for writing and sharing so beautifully.
Dar zemn in Ziba khanom yeh re-arrangement'e mofassal lazem darand ;)
Flying Solo jan
by bajenaghe naghi on Sun Jan 24, 2010 10:13 AM PSTA great episode. Both funny and sobering.
In all my life I have only seen two fights like this and I must tell you they were devastating. I am so sorry for the children who will be affected for the rest of their lives.
I need to say this again that I can not get enough of the way you write. Thank you.
Thank you, Solo jan!
by farshadjon on Sun Jan 24, 2010 10:49 AM PSTSolo jan,
Very nice storytelling style as noted by JJ.
P.S. Aman az daste in khanomha o zakhm zabonhashon!
Keep up the good work!
Dare I say
by Jahanshah Javid on Sun Jan 24, 2010 10:00 AM PSTYour Persian style and storytelling had exceeded your English. Brilliant stuff. My favorite paragraph
به هم که رسیدیم، بچهٔها دست بابا رو ول کردند و رفتند بغل مامان. سهیل سلام کرد. زیبا عینک آفتابیش رو زد بالا، چشماش رو باریک کرد به طرف سهیل و بدون جواب سلام گفت "چی شده بچهٔها رو به گریه انداختی؟" سهیل در جوابش گفت "زیبا، این دوست من، یلدا. یلدا جان این هم زیبا هست، مامان بچهٔ ها. " یک لبخند حسابی ژوکوند تحویل خانوم دادم، دستم رو مالیدم رو بلوزم که عرقش بره و بعد دراز کردم طرفش. پس از یک مکث دراز و نگاهی که از بالا تا پایین بنده رو ور انداز کرد، دستش رو آورد جلو و با یک حالت انزجار انگار من جزامی هستم فقط با نوک انگشتهاش دست داد. من هم اصلا به روی خودم نیاوردم. خندیدم و گفتم، "خوشوقتم." فوری دستش رو کشید عقب و با یه پوزخند گفت "میدونم کی هستید فقط ندیده بودم چه شکلی هستید." انگار نشنیده باشم چی گفته، ادامه دادم، "با دختر من، باران آشنا شین." دختر اومد جلو که دست بده دیدم خانوم داره میخنده و میگه "اوه چه اسم جالبی. ما که تا حالا این جورش رو نشنیده بودیم. شهرستانی هستید؟" خندیدم و گفتم. "متاسفانه خیر." راستش فکر یکی دو تا کلفت آب دار اصفهانی کردم که همون جا بذارم تو کاسه اش منتهی گفتم اولاً که زشته و ثانیاً معلوم نیست این خانوم چفت دهان داشته باشه. وِلِلِش.
Splendid writing
by divaneh on Sun Jan 24, 2010 06:40 AM PSTThis story is getting better and better. At last we learn the names of I and daughter, and what we all were waiting for, encounter between Ziba and Yalda has eventually occurred. I however have to side with Arman on this one and think that it was an offside.