کودکان تاجدار


Share/Save/Bookmark

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
28-Jun-2010
 

در این گفتار کوشیده ام سن و سال چهار قهرمان همزمان شاهنامه را هنگام آغاز نقش آفرینی بررسی نمایم.  این چهار تن عبارتند از دارا: داریوش سوم هخامنشی، اسکندر، روشنک دختر دارا و همسر اسکندر، و ساسان پسر دارا. شاید بتوان گفت در این بخش با نوعی غفلت از عامل زمان روبرو هستیم که منتهی به گونه ای درهم ریختگی منطقی می شود.  مبنای کار این مقال بر آگاهیها خود شاهنامه استوار است.

به گواهی شاهنامه، همای دختر و همسر بهمن پسراسفندیار رویین تن پس از سی و دو سال سلطنت، در حضور بزرگان دین، به نفع پسر بازیافته اش داراب از سلطنت کناره گیری می کند:

همای آن زمان گفت با موبدان

که ای نامور با گهر بخردان

به سی و دو سال آن که کردم به رنج

سپردم بدو پادشاهی و گنج

شما شاد باشید و فرمان برید

ابی رای او یک نفس مشمرید

 

منظور از بدو و رای او داراب و رایش می باشد.

 

سلطنت داراب، بنا بر شاهنامه، دوازده سال به طول می انجامد:

 

چو ده سال بگذشت ازاین با دو سال

شکست اندر آمد به سال و به مال

بژمرد داراب پور همای

همی خواندندش به دیگر سرای

 

در این مدت زمان دوازده ساله، داراب شهر دارابگُرد را می سازد؛ دو جنگ بزرگ می کند؛ و دو بار مزدوج می شود.  داستان ساختن دارابگرد بدینگونه است که روزی داراب دریایی می بیند و بر آن می شود که آبش را جاری کند و شهری بنا نهد :

چو دیوار شهر اندر آورد گُرد

ورا نام کردند داراب گُرد.

 

نخستین جنگ بزرگ داراب با شعیب تازی است:

چنان بُد که از تازیان صد هزار

نبرده سواران نیزه گذار

برفتند و سالار ایشان شعیب

یکی نامدار از نژاد قتیب 

 

جنگ خونین سه شبانه روزی در می گیرد:

ز باران ژوبین و باران تیر 

زمین شد ز خون چون یکی آبگیر

سه روز و سه شب زین نشان جنگ بود

تو گفتی بر ایشان جهان تنگ بود

 

اعراب شکست می خورند:

چهارم عرب روی برگاشتند

به شب دشت پیکار بگذاشتند

شعیب اندر آن رزمگه کشته شد

عرب را همه روز برگشته شد.

 

داراب باژخواهی می کند:

ز لشکر یکی مرزبان برگزید

که گفتار ایشان بداند شنید

فرستاد تا باژ خواهد ز دشت

از آن سال و سالی که اندر گذشت 

 

شاید باج اعراب، که باید مردمی بینوا می بوده اند، به اندازه کافی چشمگیز نبوده که شاهنشاه را از راه اندازی یک ماجراجویی نظامی دیگر باز دارد.  شاید هم همین باج ناچیز اشتهای باجگیری را در او تیزتر کرده باشد.  اینبار لشکرکشی بر علیه فیلقوس امپراتور روم است:

شد از جنگ نیزه وران تا به روم

همی جست رزم اندر آبادبوم

 

دو نبرد سنگین به وقوع می پیوندد؛ و فیلقوس حصاری می شود:

 

دو رزم گران کرده شد در سه روز

چهارم چو بفروخت گیتی فروز

گریزان بشد فیلقوس و سپاه

یکی را نبد ترک و رومی کلاه

...

زن و کودکان نیز کردند اسیر

بکشتند چندی به شمشیر و تیر

...

به عموریه در حصاری شدند

از ایشان بسی زینهاری شدند

 

پس، فلقوس آشتی می جوید:

که فرجام این رزم بزم آوریم

مبادا که دل سوی رزم آوریم

 

سرانجام آشتی جویی فیلقوس پیمانی است که به موجب آن روم می پذیرد که سالانه باجی به دربار ایران بپردازد؛ و فیلقوس می پذیرد که دخترش ناهید را به همسری به داراب بدهد. داراب این دو موضوع را بدینگونه با رسول فیلقوس در میان می نهد:

بدو گفت: رو به قیصر بگو

اگر جُست خواهی همی آبرو

پس پردۀ تو یکی دختر است

که بر تارک بانوان افسر است

نگاری که ناهید خوانی ورا

بر اورنگ زرین نشانی ورا

به من بخش و بفرست با باژ روم

چو خواهی که بی رنج ماندت بوم

 

پیمان سیاسی و زناشویی بسته می شود و به همراهش نطفه پیدایش اسکندر و جنگ ایران و روم: ایران و یونان.

 

زندگی زناشویی داراب و ناهید در خوشبینانه حالت بیشتر از چهار ماه نمی
پاید.  ظاهرا، شاهنشاه از آروغ بدبویی که ناهید در بستر می زند خشمگین می
شود:

همانا که برزد یکی تیز دم

شهنشاه ز آن تیزدم شد دژم

 

پزشکان دست بکار شده، شهبانو را با گیاهی کامسوز که رومیانش اسکندر
میخواندند درمان می کنند:

گیاهی که سوزندۀ کام بود

به روم اندر اسکندرش نام بود

بمالید بر کام او بر پزشک

ببارید چندی ز مژگان سرشک

بشد ناخوشی بوی و کامش بسوخت

به کردار دیبا رخش برفرخت

 

بهبودی شهبانو زندگی زناشویی اش را نجات نمی بخشد:

دل پادشا سرد گشت از عروس

فرستاد بازش برِ فیلقوس

 

ناهید از کردۀ بهانه گونۀ شاه دل آزرده می شود؛ و درحالیکه از شاه باردار
است دربار را بسوی قلمرو پدر ترک می کند بی آنکه کسی را از آبستنی خود آگاه
نماید:

غمی دختر، و کودک اندر نهان

نگفت آن سخن با کسی در جهان

 

بدین ترتیب نطفۀ شاه ایران در دربار فیلقوس بدنیا می آید که ناهید به
گرامیداشت گیاه خوشبوکننده خویش وی را اسکندر می خواند.  اسکندر در همان دربار
رشد کرده، به شاهی می رسد.

 

اندک زمانی پس از بازپس فرستادن ناهید، داراب با زن دیگری ازدواج می کند که
نامش در شاهنامه ذکر نشده است.  این زن برای داراب پسری بنام دارا به دنیا
می آورد که از اسکندر خردسالتر است:

وزان پس که ناهید نزد پدر

بیامد زنی خواست دارا دگر

یکی کودک آمدش با فر و یال

ز فرزند ناهید کهتر به سال

 

***

حال، اگر داستان این تولدها و کارهایی را که داراب پیش از ازدواج انجام
داده است را محاسبه کنیم سن این دو شاهزاده به هنگام بر تخت نشستن؛ بصوت
نسبتا دقیقی، بدست می آید.  از روی اطلاعات شاهنامه، فرض کنیم داراب یک سال
اول پادشاهی اش را صرف ساختن دارابگرد، جنگ با اعراب، جنگ با رومیان، و
مذاکرات آشتی کرده باشد: بگذریم که هیچ شهری را با وصفی که در شاهنامه آمده
است نمی توان در یک سال ساخت، باید ازدواج وی با ناهید در سال دوم سلطنتش
پیش آمده باشد.  باز اگر خوشبینانه فرض کنیم که ناهید بلافاصله پس از
ازدواج آبستن شده باشد،  در بهترین حالت اسکندر به هنگام درگذشت داراب
کودکی ده ساله و سه ماهه بیش نیست.  حال اگر دارا تنها سه ماه تفاوت سنی با
اسکندر می داشته، در بهترین حالت در ده سالگی به سلطنت رسیده است.  

ین کودک نابالغ هنوز سوگ پدر داشته که تاج شاهی بر سر می نهد:

چو دارا به دل سوگ داراب داشت

به خورشید تاج مهی برفراشت

یکی مرد بد تیز و برنا و تند

شده با زبان و دلش تیغ کند

 

نقطه نظرات و فرامین شاهانه صادر می کند:

چو بنشست بر گاه گفت: ای سران

سرافراز گردان و کندآوران

سری را نخواهم که افتد به چاه

نه از چاه خواهم سوی تخت و گاه

کسی کو ز فرمان من گذرد

سرش را همی تن به سر نشمرد

وگر هیچ تاب اندر آرد به دل

به شمشیر باشم ورا دل گسل

جز از ما هر آن کس که دارند گنج

نخواهم کسی شاددل ما به رنج

نخواهم که باشد مرا رهنمای

منم رهنمای و منم دلگشای

ز گیتی خور و بخش و پیمان مراست

بزرگی و شاهی و فرمان مراست

 

گذشته از اینکه این سخنان نمونه کامل خودکامگی بی حد و حصر شاهنشاهان ایران
باستان است، عدم بلوغ فکری و سیاسی دارا را به نمایش می گذارد. 
بر تخت نشستن در سنین پیش از بلوغ در ایران پیش از اسلام هم امری غیر معمول
بوده است.  معمولا، کس یا کسانی تا رسیدن شاهزاده به سن بلوغ به نیابت او
فرمان می رانده اند.

 

پیرامون همان سالها فیلقوس می میرد و اسکندر بجایش می نشیند:

بمرد اندر آن چند گه فیلقوس

به روم اندرون بود یک چند بوس

سکندر به تخت نیا برنشست

بهی جست و دست بدی را ببست

 

در خوشبینانه ترین شرایط اسکندر در دوازده سالگی بر تخت نشسته است؛ ولی او
مشاوری مانند ارسطو دارد و بر او ارج  بسیار می نهد. ارسطو او را چنین پند
می دهد:

اگر نیک باشی بماندت نام

به تخت کیی بر بوی شادکام

به نیکی بود شاه را دسترس

به بد روز گیتی نجسته است کس

...

سکندر شنید این پسند آمدش

سخنگوی را فرمند آمدش

به فرمان او کرد کاری که کرد

ز بزم و ز رزم و ز ننگ و نبرد

 

همین وجیزه تفاوت نگرش دو فرمانروا را به روشنی می نمایاند.  با همۀ تفاوت
دیدگاهها، سرنوشت دو امپراتوری عظیم روم و ایران به دست کودکان نابالغ
داراب می افتد.

 

از شاهنشاهی کودکان داراب به سن و سال کودکان دارا به هنگام قتل وی بدست
دستورانش در کرمان می پردازیم.  نخست سال روشنک.  بنا بر شاهنامه دارا و
اسکندر هر کدام چهارده سال حکم رانده اند.  اگر سن دارا به هنگام تاجگزاری
را به این مدت بیفزاییم عدد بیست وچهار بدست می آید.  یعنی دارا شاهنشاه
ایران به هنگام قتل جوانی بیست و چهار ساله بوده است.  حال اگر باور را
بر این بگذاریم که وی در پانزده سالگی با دلارای مادر روشنک ازدواج کرده
باشد و دلارای بلافاصله پس از ازدواج هم آبستن شده باشد، روشنک به هنگام
قتل پدرش دارا باید دختری هشت نه ساله می بوده است.  

با این حال، دارا در حال احتضار از اسکندر؛ که باید در آن هنگام بیست و پنج
ساله می بوده، می خواهد که با دخترش روشنگ زناشویی کند.  

نگه کن به فرزند و پیوند من

به پوشیدگان خردمند من

ز من پاک دل دختر من بخواه

بدارش به آرام بر پیشگاه

کجا مادرش روشنک نام کرد

جهان را بدو شاد و پدرام کرد

 

اسکندر این درخواست را اجابت کرده، با روشنک ازدواج می کند.  برآورد سن هشت
نه سالگی ازدواج روشنک به شرطی درست است که وی نخست زادۀ داریوش سوم؛
دارا، باشد.  اهمیت این نخست زادگی از آنجا خودنمایی می کند که در نسب نامۀ
اردشیر پاپکان که چند سده بعد به حکومت می رسد به نام پسری "جنگی و
خردمند" از فرزندان دارا به نام ساسان؛ جد ساسانیان، بر می خوریم که پس از
قتل پدر به هندوستان می گریزد. 

چو دارا به رزم اندرون کشته شد

همه دوده را روز برگشته شد

پسر بد مر او را یکی شادکام

خردمند و جنگی و ساسان به نام

پدر را بر آن گونه چون کشته دید

سر بخت ایرانیان گشته دید

از آن لشکر روم بگریخت او

به دام بلا در نیاویخت او

به هندوستان در به زاری بمرد

ز ساسان یکی کودکی ماند خُرد   

 

چرا شاهنامه بیان داستان ساسان را تا به قدرت رسیدن اردشیر بابکان به تعویق می
اندازد؛ نامعلوم است.  آیا همۀ این داستان ازجعلیات حکومتی ساسانیان در
بارۀ نسبشان در راستای توجیه کودتای اردشیر بابکان بر علیه اردوان پنجم
اشکانی و حق حاکمیت خود است؟ ما چیزی نمیدانیم.  حتی، شاهنامه در بارۀ هویت مادر ساسان سکوت
اختیار کرده است.  همچنین روشن نمی سازد که ساسان نخست زادۀ دارا بوده است
یا خیر.

اگر تصور کنیم که ساسان پسر دارا و دلارا بوده،  وی به هنگام قتل پدر می
باید حداقل یک سال از روشنک خردسالتر یا بزگسالتر می بوده است.  اگر
خردسالتر بوده، باید کودکی هفت ساله می بوده.  آیا کودکی هفت ساله را می
توان بنا بر شاهنامه: جنگی وخردمند، خواند؟ اگر بزرگسالتر بوده، باید روشنک
در هنگام ازدواج هفت ساله می بوده است..  آیا ازدواج دختران در چنین سنی
در دربار ایران مرسوم بوده است؟  

 

جالبتر اینکه، اسکندر به دلارای مادر روشنک نامه می نویسد و وی را از وصیت
دارا مبنی بر ازدواجش با روشنک آگاه می سازد.  پس، ناهید مادرخویش را به
اصفهان به خواستگاری روشنک می فرستد و با روشنک ازدواج می کند.  شاهنامه
روشنک را به هنگام ازدواج دختری بالغ و زیبا معرفی می کند: 

چو ماه اندر آمد به مشکوی شاه 

سکندر بدو کرد چندی نگاه

بر آن برز و بالا و آن خوب چهر

تو گفتی خرد پروریدش به مهر

چو مادرش بر تخت زرین نشاند

سکندر بر او بر همی جان فشاند

 

حاصل سخن اینکه، با توجه به سنتهای زمان، تداوم سلطنت و زندگی این
قهرمانان منطقی به نظر نمی رسند.  تصویر عمومی زمان آنها را کودکانی می
نماید جوانتر و ناتوانتر از بازی موفق در نقشهای بزرگ محوله.  این امر حاصل هیچ چیز مگر
غفلت از عامل زمان در پروردن داستانهای این بخش از شاهنامه نیست.

 

 

 

 


Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
Manoucher Avaznia

از شاهنشاهی

Manoucher Avaznia


عشق را باید ساخت.

شور را زمزمه می باید کرد.

زندگی را چه بسا

از دهان خنک چشمه ی اطراف پلور

یا پس گردنه ای در توچال

چالشی باید دید؛ 

لذتی باید برد؛

از دل خارا سنگ

بار دیگر بر جست.

 

باورت نیست مگر

نور یک مردمک تیره و تار

لایق کشف بزرگی ست؛ رفیق؟

 

راز صد نکتۀ بنهفته در اینجا خفته است.

اوستادی گفتم:

رو به خورشید کن و

روشنی را بنگر.

 

آفتابی ست چنین شعشعۀ نور امید.

به شکارش پرداز.

صبحدم بانگ نسیمم می گفت:

گاه نخجیر اینجاست.

دامگستر می باش.

به امیدی بنشین روشن دل.

 

***

گویمت راه چنین رفته به رنجی باید

آزمون دگری باید کرد.

عشق را توشۀ راهت بایست؛

و امیدی که به بام آورد آن هور خوش اندام لطیف 

باید از نو جستن.

راز صد نکتۀ باریک نهفته است اینجا.

نه جهان یک دم آخر زده است.

زندگی چالش بی پایانی است

تا به آرامگهی ناپایاب  

در کنار نفس یار لطیف. 

 

 

 


Abarmard

درود بر استاد بزرگوار

Abarmard


از این بررسی بسیار متشکرم.

Manoucher Avaznia

این کودک

Manoucher Avaznia


چو دارا به دل سوگ داراب داشت


Majid

..................

by Majid on

 

یواش یواش با افکار اخیرت خودت رو رسوندی به اینجا!

از اشعارت خیلی ها لذّت میبردند و حالا متأسفانه فقط خودت برای خودت کامنت میگذاری!

این کامنت رو هم فقط بعنوان یکی از هواداران «منوچهر قبلی» تلقّی کن و الاّ      صلاح مملکت خویش خسروان دانند!

 

 


Manoucher Avaznia

زندگی زناشویی

Manoucher Avaznia


ز