نفسی باور این قصه ندارم
که همان کودک کِز کردۀ خارا سکنات دوشم
که چنین شاد و سبک،
با سری خاکستر،
هوس بازی رندانۀ فطرت دارم.
دگرم نیست دمی،
جای تردید و جدل،
کاین دگر نشئۀ نامی ست
که مرا برده ز خود
تا به منزلگه موّاج و پر از حادثۀ شور و جنون،
تا به سر حدّ پر از واقعۀ عشق و فنا،
تا بدان خاک فدا،
تا به درگاه خدا
که بود مقصد و مقصود من و ما و شما.
2006
اتاوا
Recently by Manoucher Avaznia | Comments | Date |
---|---|---|
زیر و زبر | 6 | Nov 11, 2012 |
مگس | - | Nov 03, 2012 |
شیرین کار | - | Oct 21, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
Besiyar Ziba boud
by Shahreza (not verified) on Tue Jul 15, 2008 04:34 AM PDTMamnoun az aghaye Manoucher Avaznia.
Thank you for sharing
by Manoucher Avaznia on Mon Jul 14, 2008 08:31 PM PDTThank you for sharing Sohraab's poem.
Manucher Aziz.
by ebi amirhosseini on Mon Jul 14, 2008 08:26 PM PDTtnx
for you:
Sohrab:
نور را پيموديم ، دشت طلا را در نوشتيم
نور را پيموديم ، دشت طلا را در نوشتيم.
افسانه را چيديم ، و پلاسيده فكنديم.
كنار شنزار ، آفتابي سايه وار ، ما را نواخت. درنگي كرديم.
بر لب رود پهناور رمز روياها را سر بريديم .
ابري رسيد ، و ما ديده فرو بستيم.
ظلمت شكافت ، زهره را ديديم ، و به ستيغ بر آمديم.
آذرخشي فرود آمد ، و ما را در ستايش فرو ديد.
لرزان ، گريستيم. خندان ، گريستيم.
رگباري فرو كوفت : از در همدلي بوديم.
سياهي رفت ، سر به آبي آسمان ستوديم ، در خور آسمانها شديم.
سايه را به دره رها كرديم. لبخند را به فراخناي تهي فشانديم .
سكوت ما به هم پيوست ، و ما "ما" شديم .
تنهايي ما در دشت طلا دامن كشيد.
آفتاب از چهره ما ترسيد .
دريافتيم ، و خنده زديم.
نهفتيم و سوختيم.
هر چه بهم تر ، تنها تر.،
از ستيغ جدا شديم:
من به خاك آمدم،و بنده شدم .
تو بالا رفتي، و خدا شدي .