بیضه های نمکسود موبد 1

Share/Save/Bookmark

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
28-Jul-2010
 

تو تا باشی ای خسرو پاک و راد

مرنجان کسی را که دارد نژاد

چو فرزند سام نریمان ز بند

بنالد به پروردگار بلند

بپیچی از آن گرچه نیک اختری

چو با کردگار افکند داوری

 

مفهوم نژاد، تخمه، و گوهر شاهنشاهی: کیانی، در نظریۀ حق حاکمیت سیاسی شاهان به همراه پشتیبانی ویژۀ الهی که تنها شامل حال نژاد شاهی می شود در شاهنامه نقش کانونی دارد.  همیشه باید کسی از نژاد شاهان فرمانروا باشد.  اگر کسانی بغیر از ایشان حکومت کنند ولو اینکه دارای همۀ ویژگیهای حاکمان خوب باشند بواسطۀ عاری بودن از نژاد شاهنشاهی و فر کیانی بد نژاد و غاصب محسوب می شوند.  امدادهای پنهانی الهی در صیانت از این دو عنصر نقش غیر قابل انکاری بازی می کنند.   

نژاد چهار تن از شاهنشاهان دارای نژاد و فر کیانی و نقش خاص نیروهای ناشناخته در حفاظت از آن موضوع بحث این گفتار است.  این چهار تن عبارتنذ از: داراب، اسکندر، اردشیر بابکان، و شاپور نخست ساسانی.  تفصیل این موضوع را با کمترین تاویل و تفسیر از زبان خود فردوسی دنبال می نمایم.   از آنجا که این مقال طولانی خواهد شد، آنرا در چهار بخش خواهم آورد و آنچه را که در یک جلسه نتوانم بنویسم در جلسات متعاقب در بخش نظرات می آورم یا به بدنۀ بلاگ می افزایم به این امید که اندکی روشنایی بر این مفهوم افکنده باشم. 

 

الف: داراب

 

بهمن، پسر اسفندیار رویین تن شاهزادۀ مقدس زرتشتی پسر کتایون و گشتاسپ، پس از قتل پدرش به دست رستم و بنا برصلاحدید گشتاسپ بر تخت نیا می نشیند و لقب اردشیر می گیرد.  لازم به یادآوریست که از تخمۀ اسفندیار فرخ بودن درهمه ادعای سلطنت پس از او نقش حیاتی بازی میکند.  در حقیقت، تقدس زرتشتی، فر شاهنشاهی، و نژاد شاهی پس از اسفندیار با فلسفۀ حق حاکمیت سیاسی گرهی ناگسستنی می خورند به نحوی که همۀ ذهنیت نظری قدرت و حاکمیت را تحت الشعاع قرار می دهند. 

چو گشتاسپ روی نبیره بدید

شد از آب دیده رخش ناپدید

بدو گفت: اسفندیاری تو بس

نمانی به گیتی جز او را به کس 

ورا یافت روشن دل و یادگیر

از آن پس همی خواندش اردشیر

...

پس از من کنون شاه بهمن بود

همان رازدارش پشوتن بود

مپیچید سرها ز فرمان اوی

مگیرید دوری ز پیمان اوی

 

بزرگترین اقدام سیاسی بهمن پس از برانداختن خاندان نیرومند رستم در سیستان به جانشینی برگزیدن دختر و همسر فرهمندش همای است که نوعی سنت شکنی محسوب می شود.  داستان ازدواج و جانشینی از زبان فردوسی:

 

پسر بد مر او را یکی همچو شیر

که ساسان همی خواندی اردشیر 

دگر دختری داشت نامش همای

هنرمند و با دانش و فر و رای

همی خواندندی ورا چهرزاد

ز گیتی به دیدار او بود شاد 

پدر در پذیرفتش از نیکوی

بر آن دین که خوانی همی پهلوی

همای دل افروز تابنده ماه

چنان بد که آبستن آمد ز شاه

 

موضوع این ازدواج و آبستنی که باید پس از صد و ده سالگی بهمن پیش آمده باشد مورد بحث این گفتار نیست؛ ولی عموما سلطنت نود و نه ساله بهمن و سلطنت سی و دو ساله همای دوره آرامش نسبی است.  جنگ خارجی قابل توجهی گزارش نشده است.

شش ماه پس از آبستنی همای شاه بیمارگشته، در حضور بزرگان و نیک اختران همای را به جانشینی بر می گزیند:

چنین گفت کاین پاکتن چهرزاد

به گیتی فراوان نبوده است شاد

سپردم بدو تاج و تخت بلند

همان لشکر و گنج با ارجمند

ولیعهد من او بود در جهان

هم آن کس کزو زاید اندر نهان

اگر دختر آید برش، گر پسر

ورا باشد این تاج و تخت پدر

 

این اقدام؛ که به نوعی کشاکش قدرت در دربار شاهنشاهی را به نمایش می گذارد، آنچنان بر ساسان برادرهمای سنگین می آید که دربار را رها کرده، به طور ناشناس به نیشابور رفته، با زنی از نژاد بزرگان ازدواج کرده، صاحب پسری بنام ساسان گشته، و بطور ناشناس همانجا درمی گذرد.  ساسان پسر از فقر به چوپانی برای شاه نیشابور می پردازد.  در اینجا فردوسی به یکباره داستان ساسان را فرو می گذارد و مسیر سخن را به پادشاهی همای سوق می دهد:

کنون باز گردم به کارهمای   

پس از مرگ بهمن که بگرفت جای

 

فردوسی همای را سلطانی تصویر می کند که سلطنت کردن را دوست می دارد:

همی تخت شاهی پسند آمدش

جهان داشتن سودمند آمدش 

...

همان تاج شاهی به سر بر نهاد

همی بود بر تخت پیروز و شاد

 

همین جاه طلبی همای داستان پرماجرای داراب را پی ریزی می نماید.  هنگامی که پنهانی پسری می زاید آن را مرده گزارش می کند:

کسی کو ز فرزند او نام برد

چنین گفت کان پاکزاده بمرد

 


پس او را به دایه ای می سپارد.  و در نهایت می کوشد برای همیشه او را از تاج و تخت دور سازد.  هشت ماهی که می گذرد؛ شاه فرمان می دهد پنهانی صندوقی بسازند؛ کودک خفته را با پارچه های گرانبها  و جواهرات فراوان و گوهری سرخ فام در آن نهاده؛ در رود فرات رها کنند.

صندوق بر فرات تا کارگاه گازری :رختشویی، می رود و در آنجا گازر آن را از آب گرفته، شادمان نزد همسر تازه فرزند از دست داده اش می برد.  در عین حال، چون گزارش یافتن صندوق بدست گازر به همای گزارش می شود:

جهاندار پیروز با دیده گفت

که: چیزی که دیدی، بباید نهفت

 

در اینجا منظور از دیده دیدبان است که صندوق را می پاییده است.  همین تکه نیز تأییدیست بر جاه طلبی خاص همای و دال بر اسرارآمیز بودن جنگ قدرت در دربار؛ شاید اشارتی بر نفوذ فوق العادۀ زنان بر اریکه های قدرت.

 

کودک یافته مایۀ خوشبختی و شادمانی زوج فقیر می گردد و ایشان وی را داراب می نامند چون او را از آب گرفته بودند.  برای خرج دارایی بدست آمده و نگهداری از داراب به شهری در شصت فرسنگی محل اقامت خود کوچ می کنند.  در حالی که، گازر به پیشۀ گازری ادامه می دهد، خانواده با دقت از داراب نگهداری می نماید.

همی داشتندش چنان ارجمند

که از تندبادی ندیدی گزند.

 

بدین ترتیب داراب به کودکی نیرومند و فرهمند می بالد:

 

به کشتی شدی با بزرگان به کوی 

کسی را نبودی تن و زور اوی

همه کوکان همگروه آمدند

به یکبارگی زو ستوه آمدند

در برابر شکایت کوکان، گازر از داراب می خواهد پیشه جامه شویی گزیند؛

بدو گفت که این جامه برزن به سنگ

که از پیشه جستن ترا نیست ننگ

ولی داراب ازخانه گریخته ، به تیر وکمان که خاص بزرگان است روی می آورد.  گازر که به جستجوی وی برمی آید او با تیروکمان می یابد وی را سرزنش می کند:

 

کمان بستدی سرد گفتی بدوی

که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی

چه گردی همی گرد تیروکان

به خردی چرا گشته ای بدگمان

 

بجای ندامت، داراب از گازر میخواهد که او را به فرهنگیان بسپارد:

 

به گازر چنین گفت که ای باب من

چرا تیره گردانی این آب من؟

به فرهنگیان ده مرا از نخست

چو آموختم زند و اوستا درست

 

در پایان آموزش 

بدان پروراننده گفت: ای پدر

نیاید ز من گازری کار بر

 

و می خواهد سوارکاری و نظامیگری بیاموزد.  نا گفته پیداست که این هنرها در آن زمان در انحصار فرمانرایان بوده و داراب بنا بر گوهراشرافی خود بطور ذاتی به این گونه هنرها گرایش نشان می دهد، نه کارهای پستی مانند گازری.  گازر چنین می کند:

 

نگه کرد گازر سواری تمام

عنان پیچ و اسپ افکن و نیک نام

سپردش بدو روزگاری دراز

بیاموخت هرچش بدان بد نیاز

...

بدینگونه شد زین هنرها که چنگ

نسودی به آورد با او پلنگ

 

سرانجام، مانند بیشتر داستانها، داراب در پی شناخت اجداد حقیقی خود بر می آید:

 

نجنبد همی بر تو بر مهر من

نماند به چهر تو هم چهر من

 

گازر شناخت نسبش را به مادرحواله می کند

تو را گر منش زان من برتر است

پدر جوی را راز با مادر است

 

در این راستا، شهزاده با شمشیر آخته به سراغ زن گازر رفته:

 

به زن گفت کژی و تاری مجوی

هر آنچت بپرسم سخن راست گوی 

شما را که باشم؟ به گوهر کیم؟

به نزدیک گازر ز بهر چی ام؟

 

زن بیچاره وحشتزده می شود:

 

زن گازر از بیم زنهار خواست 

خداوند داننده را یار خواست

بدو گفت خون سر من مجوی

بگویم تو را هرچه گفتی بگوی

 

پس، زن رنجبر زبان می شاید و داستان صندوق را فاش می گوید؛ و با افتادگی:

بدو گفت: ما دستکاران بدیم

نه از تخمۀ کامکاران بدیم

از آن تو داریم چیزی که هست

ز پوشیدنی جامه و برنشست

پرستنده ماییم و فرمان ترا ست

نگر تا چه باید، تن وجان تراست

 

از آن پس، زندگی داراب در راستای شوالیه گری؛ که رسم فرمانرایان و نجبای نظامی و زمیندار است، دیگرگون می گردد.  راه ترقی سریع وی تا شاهشاهی با کمکهای ناگهانی هرمزدی هموار می شود.  باقیماندۀ جواهرات را می فروشد و با پولش اسبی و زینی وکمندی می خرد و در خدمت مرزبانی در می آید که بزودی در جریان حملۀ رومیان کشته می شود.  این حادثه زمینۀ جنگی تمام عیار را فراهم می آورد.

 

همای شاهنشاه سپهبدی بنام رشنواد را مأمور دفع یورش بیگانه و ویرانی روم می کند:

چو آگاهی آمد به نزد همای 

که رومی نهاد اندر این مرز پای

یکی مرد بد نام او رشنواد

سپهبد بد او هم سپهبد نژاد

بفرمود تا برکشد سوی روم

به شمشیر ویران کند روی بوم

 

تدارکات نظامی آغاز می شود و داراب هم که جوانی با فر و یال است به اردوگاه رشنواد رفته، نام می نویسد.  پیش از آغاز نبرد همای از سپاه سان می بیند.  در حین سان چشمش به داراب می افتد و مهرمادری در او می جوشد:

 

دلیر و سرافراز و کندآور است

ولیکن سلیحش نه اندرخور است

 

در هر صورت بواسطۀ خصوصیت شخصی داراب:

چو داراب را فرمند آمدش

سپه را سراسر پسند آمدش

 

سپاهی راهی آورد می گردد:

 

همی رفت منزل به منزل سپاه

زمین پر سپاه، آسمان پر ز ماه

 

پیش از آغاز درگیری امدادی الهی شاهزاده بودن داراب را بدینگونه برملا می کند که بارانی سخت در می گیرد:

 

یکی رعد و باران با برق و جوش

زمین پر ز آب، آسمان پرخروش

 

هر کس از سپاهیان خیمه ای برپا می دارد بجز داراب که از ناچاری به طاقی شکسته پناه می برد و در زیر آن می خوابد.

در هنگامۀ باران و نگرانی از وضع نیروهای رزمی، رشنواد به بازدید از اردوگاه می پردازد؛ و از جمله از کنار طاق آزرده می گذرد.  درست در هنگامی که از نزدیک طاق می گذرد بانگی به گوش سپهبد می رسد:

ز ویران خروشی به گوش آمدش

کز آن سهم جای خروش آمدش

که: ای طاق آزرده هشیار باش

بر این شاه ایران نگهدار باش

نبودش یکی خیمه و یار و جفت

بیامد به زیر تو اندر بخفت

 

ولی:

چنین گفت با خویشتن رشنواد

که این بانگ رعد است, گر تندباد

 

ولی دوباره:

 

دگرباره آمد ز ایوان خروش

که ای طاق چشم خرد را مپوش

که در توست فرزند شاه اردشیر

ز باران مترس این سخن یاد گیر

 

بانگ سپهبد را رها نمی کند:

 

سیم بار آوازش آمد به گوش

شگفتی دلش تنگ شد زان خروش

 

این بار سپهبد به جستجو بر می خیزد:  کسانی را به طاق گسیل می دارد تا حقیقت را دریافته, گزارش دهند.

 

برفتند و دیدند مردی جوان

خردمند و با چهرۀ پهلوان

همه جامه و باره تر و تباه

ز خاک سیه ساخته جایگاه 

 

گزارش دیده به سپهدار داده می شود و وی دستور می دهد که مرد خفته را بیدار کنند و نزد او بیاورند:

 

برفتند و گفتند: که ای خفته مرد

از این خواب برخیز و بیدار گرد

 

داراب بیدار گشته بر اسب می نشیند :

 

چو دارا به اسپ اندر آورد پای 

شکسته رواق اندر آمد ز جای

 

رشنواد در این حادثه در راستای صداهایی که شنیده بود دست پنهان پروردگار را می بیند:

چو سالار شاه آن شگفتی بدید

سر و پای داراب را بنگرید

چنین گفت که شگفتی شگفت

کزین برتر اندیشه نتوان گرفت

بشد تیز با او به پرده سرای

همی گفت که ای دادگر یک خدای

کسی در جهان این شگفتی ندید

نه از کاردیده بزرگان شنید

 

به داراب البسه فاخر می پوشانند بدو اسبی در خور بزرگان و آلات رزمی شایسته می دهند؛ و هویتش را میپرسد  :

 

بفرمود تا موبدی رهنمای 

یکی دست جامه ز سر تا به پای

یکی اسپ با زین و زرین نیام

به داراب دادند و پرسید از اوی

که ای شیردل مهتر نامجوی

چه مردی تو و زادبومت کجاست؟

سزد گر بگویی همه راه راست

 

داراب داستان را باز می گوید و رشنواد کس برای یافتن گازر و همسرش می فرستد پیش از آن که پیشقراولی سپاه را به داراب بسپارد.  

و داراب:

به پیروزی از رومیان گشت باز 

به نزدیک سالار گردن فراز

بسی آفرین یافت از رشنواد

که این لشکر شاه بی تو مباد

 

روز دیگر نبرد سختی در می گیرد و داراب دلاوریهای بیشتری می نماید:

چو داراب پیش آمد و حمله برد

عنان را به اسپ بکاور سپرد

به پیش صف رومیان کس نماند

ز گردان شمشیرزن بس نماند

چهل جاثلیق از دلیران بکشت

بیامد گرفته صلیبی به مشت

 

دیگر روز رومیان شکست قطعی می خورند و تن به آشتی جوی و باجدهی می دهند:

فرستاد قیصر ز هر گونه چیز

ابا برده ها بدره بسیار نیز

سپهبد پذیرفت زو آنچ بود

ز دینار وز گوهر نابسود

 

جنگ به فرجام می آید.  رشنواد و داراب در محل طاق شکسته زن گازر و همسرش را که از ترس بر خدا پناه برده بودند ملاقات می کنند:

چو دید آن زن و شوی رشنواد

ز هر گونه پرسید و کردند یاد

...

چنین گفت با شوی و زن رشنواد

که پیروز باشید همواره شاد

که کس در جهان این شگفتی ندید

نه از موبد پیر هرگز شنید

 

سپهبد نامه ای برای شاهنشاه همای می نویسد و گزارش یافتن داراب همراه گوهر سرخی که همراهش در صندوق نهاده شده بود برایش می فرستد.

و همای:

چو آن نامه برخواند و یاقوت دید

سرکش ز مژگان به رخ در چکید

بدانست آن روز که آمد به دشت

بفرمود تا پیش لشکر گذشت

بدید آن جوانی که بد فرمند

به رخ چون بهار و به بالا بلند

نبودست جز پاک فرزند اوی

گرانمایه شاخ برومند اوی 

فرستاده را گفت گریان همای

که آمد جهان را یکی کدخدای

نبود ایچ زاندیشه مغزم تهی

پر از درد بودم ز شاهنشهی

 

هنگامی که مادر و پسر روبرو می شوند؛ همای از کرده پوزش می خواهد و بخشیده می شود.  پس طی مراسمی رسمی همای از سلطنت کناره گیری می کند و داراب شاه امپراتوری ایران می شود.

چو داراب بر تخت شاهی نشست

همای آمد و تاج شاهی بدست

بیاورد و بر تارک او نهاد

جهان را به دیهیم او مژده داد

...

و در میان حضار می گوید:

بدانید کز بهمن شهریار

جز این نیست اندر جهان یادگار

به فرمان او رفت باید همه

که او چون شبان است و گردان رمه

 

لازم به یادآوریست که تشبیه مردم به گوسفند و شاه به چوپان بارها در شاهنامه تکرار شده است.

 

گازر و همسرش ده بدرۀ زر، جامی پر از مروارید، و پنج تخته از هر نوع جامه پاداش می گیرند و روانه می شوند.  

باری، بدین گونه اصل نژاد گمشدۀ شاهزادۀ مقدس: اسفندیار، در کنف پشتیبانی ویژۀ اهورایی بازیافته می شود و بر تخت کیان تکیه می زند.

 

 

 

Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
استوار

منوچهر عزیز

استوار


 

هرچه من نوشتم اینها محو کردن

 

 

.... بیشتر بنویس

 

 

//hekmatgomshodeh.blogfa.com/post-310.aspx

 

 

گفت:

" در خرابات مغان، نور خدا مي بينم ... وه چه نوري ز کجا مي بينم"

گفتم:

"حاليا

من خراب کجا و صلاح کار کجا؟

شوريده سرم

و

ملول

...

شرحي نيست

که اختصارم

گاه چون صفر

اينجا گر عربده اي مي کشم

از مستي نيست

از دريغ تکراري است در دره هاي بي انتها."

ندا بر آمد که:

حیلت رها کن عاشقا دیوانه شو دیوانه شو
و اندر دل آتش درآ پروانه شو پروانه شو

هم خویش را بیگانه کن هم خانه را ویرانه کن
وآنگه بیا با عاشقان هم خانه شو هم خانه شو

باید که جمله جان شوی تا لایق جانان شوی
گر سوی مستان می‌روی مستانه شو مستانه شو

چون جان تو شد در هوا ز افسانه شیرین ما
فانی شو و چون عاشقان افسانه شو افسانه شو

اندیشه‌ات جایی رود وآنگه تو را آن جا کشد
ز اندیشه بگذر چون قضا پیشانه شو پیشانه شو

شکرانه دادی عشق را از تحفه‌ها و مال‌ها
هل مال را خود را بده شکرانه شو شکرانه شو

ای ناطقه بر بام و در تا کی روی در خانه پر
نطق زبان را ترک کن بی‌چانه شو بی‌ چانه شو