روزنی دیگر 2

Share/Save/Bookmark

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
15-Dec-2008
 

شب از میانه گذشته است.

خامه از چنگال شیطان ربوده،

داستان می سراید چهری

با زبانی الکن: آموخته با شلاق.

او آرزو می پرورد که غزلپاره بفروشد

در خیابانی که دم زننده گانش 

درختند و جویبار و علف

و بازاری کساد.

دیوانه به خارا هم مهر می ورزد.

از باد هم حرف شنوی دارد.

 

ولی من کسانی را میشناسم

که مطاع سیاست می فروشند

در آب گل آلوده ی زمان

و داعیه راست کرداری را

با چنگالهای خون آلود.

آنان رونق بازاری دارند "که مپرس".

 

من کسانی را میشناسم

که با خوشه های رسیده ی بمب

به شکار انسان می روند

با همدستی ماشینهایی که

 همراه جانداران نفس می کشند

با چشمانی که پروای زیستن در ایشان مرده ای جاوید است؛

و انسانها شماره گانی بی مقدار.

 

من هنوز هم زنی را می بینم

که با زنبیل واژه گان درشت و بی معنا

در "جویباری که به گودالی می ریزد"

علم صید مروارید می آموزد؛

و هرگز گنجینه ی آب را نمی فهمد؛

و هر بامداد تردامن به خانه باز می گردد

بی آنکه صیدی کرده باشد.

 

او طعم بازار و خیابان و سیاست را می شناسد؛

و نام و نشان آنان که خشم را ستوده،

درکمین فرصتهای خونین نشسته را

خوب می داند.

 

فیلسوفی را سراغ  دارم

که از باغ استیصال میوه می چیند.

او فاصله ی افلاطون به ارسطو تا ماکیاول را

با راست ترین خط هندسی

تا چکمه بوسیی شهزاده ای نگونبخت 

 دگردیسی می فرماید

تا حاکمانی حکیم بپرورد به سان سکندر

پیش از آنکه فتوای سلاخی کسانی را توشیح فرماید

که در چهارچوب نظریه ی نسبیت ارزشها یش

به تقدس باورهای دونش

کافر گشته اند.

 

من فلسفت نمی دانم.

علم آفاق هم نخوانده ام.

با دانش انفس هم قهری ابدی دارم.

کوله بارم خالی از تجربت پر بار جهاندیده گان است.

 

باا اینهمه

هنوزهم روزنی را می شناسم

کزان ابدیتی جاری را دزدانه به تماشا می نشینم

و با زورقی به دنبال بانگی که هر از گاه مرا می خواند

با شتابی بی خویشتن

تا اقیانوسی آرام یکنفس پارو می زنم.

 

من هنوز رخنه ی باغ همسایه را به خاطر دارم

که از آن حسرت میوه های نارسیده اش را

در قلب کودکی بکارم

تا در بهاری دیگر به بار بنشیند.

 

من هنوز هم نبض پر تلاش زمانم. 

 

بیست و سوم آذرماه 1387

اتاوا

Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
ebi amirhosseini

منوچهر جان

ebi amirhosseini


من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه؟

صد بار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه

 در شهر یکی کس را هوشیار نمی بینم

هر یک بدتر از دیگر شوریده و دیوانه

هر گوشه یکی مستی، دستی زده بر دستی

وان ساقی سر مستی، با ساغر شاهانه

از خانه برون رفتم مستیم به پیش آمد

 در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه

ای لولی بربط زن، تومست تری یا من؟

ای پیش چو تو مستی، افسون من افسانه

چون کشتی بی لنگر کژ می شد و مژ می شد

وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه

گفتم که رفیقی کن با من که منت خویشم

گفتا که به نشناسم من خویش ز بیگانه

من بیدل و دستارم در خانه ی خمارم

یک سینه سخن دارم این شرح زهمیانه

تو وقف خراباتی دخل ات می و خرج ات می

زین وقف به هوشیاران مسپار یکی دانه

 

Ebi aka Haaji


Manoucher Avaznia

سوری جان؛

Manoucher Avaznia


سپاس.


Souri

Bravo !!

by Souri on

More and more beautiful. You Rock !


Manoucher Avaznia

سوری جان؛

Manoucher Avaznia


من فیزیک نمی دانم

ریاضی هم نمی دانم

حتی نمی دانم چند اتم به دور یک الکترون می چرخند

حتی نمی دانم چند خورشید به دور کره ماه می گردند.

شنیده ام هزاران کهکشان به دور شکمبه های مردارخوار جهانخواران بی وقفه سجده ها ی کشدار می نمایند.

باور بیاورید

من حتی نمی دانم چند کیلو نیوتن زور لازم است

تا یک لنگ کفش نمره ده را تا یک وجبی دماغ قدرتمند ترین جانور دوپای روی زمین پرتاب کند.

من شرمسار بیسوادی خود هم نیستم.

شاهان و صاحب منصبان کبیر هم درس بیسوادی خوانده اند؛

با این تفاوت که من کارگری فقیر و بی قدرتم

  
و ایشان حاملان ثروتمند القاب و خدم و حشم.

و به همین خاطر است که به ستایش کفش های نانآوری فقیر بسنده می کنم.

بیچاره نان دمکراسی نخورده  است.

دولار و میلیارد را هم نمی فهمد.

 

به عبارتی:

من به ستایش کفشهایی میروم

که شیواتر از هر شاعری می سرایند

و گویاتر از میلیونها زبان سخن می گویند

و از بزرگترین بمب ها ی عمو سام هم مخربترند؛

و حتی از ترازوی سردر دیوان قضا هم دادگرتر.

 


Souri

And this...

by Souri on

complementary part is yet awesome. You are so smart, good at playing with the words !!


Manoucher Avaznia

مردی را مشناسم

Manoucher Avaznia


مردی را مشناسم که همپای شباهنگ تا بامداد گام می کوبد.

او دروج را خوب می شناسد

و راستی را می کاود

از هیچ گزمه ای هم نمی هراسد.

 شعر را در ترازوی عراقی و چهارگاه و اصفهان و شور

تا واپسین ماش می سنجد.

هیچ کس نمی تواند فریبش بدهد

و هیچ زرشماری نمی تواند با پاره نانی و وعده ای

او را رشوتخوار کند.

هیچ دیهیمی هم چشمان او را نمی بندد.

وزاین سبب است که تا بامداد راستین گام می کوبد

با خوشه های زمردین نخجیر هنرمندانه ی سخن.

 

 من کفشهایی را می شناسم

که حتی از کفشهای سهراب هم  هوشیار ترند؛

راه را می دانند 

و مانند شهابسنگها

ابلیس را ماهرانه نشانه می روند.

آنها سخن هم می گویند

ترانه هم می سرایند 

و جهانی را به سخنگویی وا میدارند.

کفشهای من خوی دلاوری را از خورشید سوزان میانرودان آموخته اند

و از آب فرات.

کفشهای من ترازوی سنجش حیات و مرگند.

دروغ هم نمی گویند.

زارهم نمی زنند؛

بلکه هوا را پاره کرده،

فریاد می کنند

آیه های جاری زندگی را که بر دجله می شتابند؛

و تا ابدیت آبی خلیج پارس و اقیانوس هند

 موج بر موج مرزها را می نوردند

با قداست آب پاکی که از پرستشگاه ناهید

به ارث برده اند.


ebi amirhosseini

Manucher Aziz.

by ebi amirhosseini on

 من گدایی دیدم در به در می رفت آواز چکاوک می خواست
و سپوری که به یک پوسته خربزه می برد نماز
بره ای را دیدم بادبادک می خورد
من الاغی دیدم ینجه را می فهمید
در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر
شاعری دیدم هنگام خطاب به گل سوسن می گفت شما
من کتابی دیدم واژه هایش همه از جنس بلور
 کاغذی دیدم از جنس بهار
 موزه ای دیدم دور از سبزه
 مسجدی دور از آب
سر بالین فقیهی نومید کوزه ای دیدم لبریز سوال
قاطری دیدم بارش انشا
اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال
عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو
 من قطاری دیدم روشنایی می برد
 من قطاری دیدم فقه می بردو چه سنگین می رفت
من قطاری دیدم که سیاست می برد و چه خالی می رفت
 من قطاری دیدم تخم نیلوفر و آواز قناری می برد
 و هواپیمایی که در آن اوج هزاران پایی
 خک از شیشه آن پیدا بود
ککل پوپک
 خال های پر پروانه
عکس غوکی در حوض
و عبور مگس از کوچه تنهایی
 خواهش روشن یک گنجشک وقتی از روی چناری به زمین می اید
و بلوغ خورشید
 و هم آغوشی زیبای عروسک با صبح
پله هایی که به گلخانه شهوت می رفت
پله های که به سردابه الکل می رفت
پله هایی که به قانون فساد گل سرخ
و به ادرک ریاضی حیات
 پله هایی که به بام اشراق
پله هایی که به سکوی تجلی می رفت 
 

Ebi aka Haaji


Manoucher Avaznia

Souri Jaan;

by Manoucher Avaznia on

I dearly appreciate your comment.  It is an honor and a pleasure to write something of interest.

 

Sepaas.


Souri

Oh My God.....

by Souri on

Manouchehr jan, this time you reached the sommit of the mountain !!

What an amazing poem...no it's not only a poem, it is a hilarious story. A novel in 2 parts. You fully interpreted "Frough" and "Mossadegh" in one act of political observation of our today's dilemma.

I just can't express my feeling, I'm speechless, my dear. Thousand thanks to you.