بیضه های نمکسود موبد 3

Share/Save/Bookmark

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
22-Aug-2010
 

نژاد

 

یکی از داستانهای خارق العادۀ شاهنامه داستان اصل و نسب اردشیر بابکان است.  بنا بر خبر شاهنامه, پس از کشته شدن دارا: یزدگرد سوم, بدست دستورانش ساسان پسر "جنگی و خردمند" وی به هندوستان می گریزد

و در آنجا به بیچارگی در می گذرد:

به هندوستان در به زاری بمرد

ز ساسان یکی کودکی ماند خرد

بدین هم نشان تا به چهارم پسر

همی نام ساسان کردی پدر

 

اینکه ساسان پسر شاهنشاه در هیچ کجای امپراتوری پهناور ایران جایی برای زیستن نمی یابد و به هندوستان می گریزد نظر مردم ایران را در بارۀ این خانوادۀ جلیله به خوبی نشان می دهد.  یادآور می شود که در بخش نخست "بیضه های نمکسود موبد" آورده ام که اردشیر: بهمن, پسری به نام ساسان داشته که به عنوان اعتراض به ولایتعهدی خواهرش همای دربار را ترک کرده, به نیشابور کوچیده؛ ازدواج کرده, دارای پسری بنام ساسان گشته, و در همانجا در گمنامی در می گذرد.  این ساسان دوم به چوپانی شاه نیشابور زندگی می گذراند و داستانش به یکباره قطع می شود.  پیشه مشترک, نام مشترک" زندگی گمنامانه همانند, و درگذشت تأثر انگیز همانند این دو شاهزاده نمی تواند یکسره اتفاقی باشد. به نظر می رسد طرح داستان ساسان پدر اردشیر پاپکان باید دنبالۀ منطقی داستان ساسان پسر اردشیر باشد.  اگر بپذیریم قطع یکبارۀ سخن در بارۀ ساسان نوادۀ اردشیر ناشی از کینه توزی تاریخی توسیان و نیشابوریان نیست, باید آن را ناشی از این امر بدانیم که در آن صورت نژاد شاهنشاهی و فر کیانی و عنایات خداوندی چهار پادشاه پس از اردشیر: همای, داراب, دارا, و اسکندر: که فردوسی در بارۀ ایشان بسیار نوشته است, زیر سئوال می رفته است.  آیا خود نام "اردشیر" پاپکان نشانگر این نیست که او می باید از نسل ساسان پسر بهمن و برادر همای باشد و ساسان آن نام را به مناسبت بزرگداشت نام پدر مستقیم خویش برگزیده است؟  خود ساسانیان چرا بر هندی بودن ساسان اصرار ورزیده اند؟  به نظر می رسد دید غالب تر این است که ساسان پسر اردشیر فاقد فر کیانی بوده است.  احتمالا برای کنار زدن مدعیان سطنت که ادعای نسبی به ساسان پسر اردشیر داشته باشند.  

 

و اما نام و نژاد اردشیر بنا بر قول شاهنامه از این قرار است که چهارمین ساسان: احتمالا از هند, به قلمرو بابک می آید و "سرشبان" اش را در دشت می بیند:

بدو گقت مزدورت آید به کار

که ایدر گذارد به بد روزگار؟

 

سرشبان وی را اجیر می کند:

بپذرفت بد بخت را سرشبان

همی داشت با رنج روز و شبان 

 

در خدمت شبانی بابک فرمانروای اشرافی اشکانی-گماشته بر پارس, ساسان تا درجۀ
سرشبانی ترقی می نماید پیش از اینکه یک اتفاق خارق العاده مسیر زندگی وی
را دگرگون نماید.  شبی بابک در خواب می بیند:

که ساسان به پیل ژیان بر نشست

یکی تیغ هندی گرفته به دست

هر آن کس که آمد بر او فراز

بر او آفرین کرد و بردش نماز

زمین را به خوبی بیاراستی

دل تیره از غم بپیراستی

 

شبی دیگر بابک:

چنان دید در خواب که آتش پرست

سه آتش ببردی فروزان به دست

چو آذر گشسپ و چو خرّاد و مهر

فروزان به کردار گردان سپهر

همه پیش ساسان فروزان بدی

به هر آتشی عود سوزان بدی

 

بابک اختر شناسان را می خواند و تأویل خوابش را می پرسد.  سر اخترشناسان پاسخ می دهد:

کسی را که بینند ز این سان به خواب

به شاهی بر آرد سر از آفتاب

 

و می افزایند اگر ساسان شاه نشود, پسرش شاه خواهد شد:

ور ایدونک این خواب زو بگذرد

پسر باشدش کز جهان بر خورد

 

بابک ساسان را به حضور می طلبد و:

بپرسیدش از گوهر و از نژاد

شبان زو بترسید و پاسخ نداد

 

پس از اینکه از بابک امان می گیرد, ساسان نژادش را برملا می کند:

به بابک چنین گفت ز آن پس جوان

که: من پور ساسانم ای پهلوان

نبیرۀ جهاندار شاه اردشیر

که بهمنش خواندی همی یادگیر

سرافراز پور یل اسفندیار

ز گشتاسپ یل در جهان یادگار

 

به گمانم همین چند بند نمایانگر این واقعیت است که ساسان مورد بحث در این داستان در حقیقت
از فرزندان ساسان پسر بهمن است.  به همین انگیزه در این گفتگو هیچ ذکری از
همای و داراب و دارا و اسکندر نمی کند.

بابک اشک شوق می ریزد, ساسان را ارجمند می دارد, برایش کوشکی می سازد, و
بالاتر از همه دخترش را به همسری او در می آورد.  و از این دختر پسری متولد
می شود:

همان اردشیرش پدر کرد نام

نیا شد به دیدار او شادکام

همی پروریدش به بر بر به ناز

برآمد بر این روزگاری دراز

مر او را کنون مردم تیزویر

همی خواندش بابکان اردشیر

 

پس از این, ردپای ساسان یکسره گم می شود.  شاهنامه نمی گوید چه بر سرش آمد. 
همۀ نقش و مأموریت او با نامگذاری اردشیر به پایان می رسد. 

 

اردشیر را مهارتهای اشرافیت زمیندار دوران می آموزند چنان که در رزم و بزم سرآمد روزگار می شود.

بیاموختندش هنر هر چه بود

هنر نیز بر گوهرش بر فزود

 

منهیان اردوان را از حال اردشیر آگاه می سازند.

پس آگاهی آمد سوی اردوان

ز فرهنگ, وز دانش آن جوان

که شیر ژیان است هنگام رزم

به ناهید ماند همی روز بزم

 

طی نامه ای, اردوان  با وعدهای فراوان از بابک می خواهد که اردشیر را به دربار وی بفرستد.  این را می توان گونه ای گروگانگیری محترمانه سیاسی مرسوم زمان تلقی کرد.  بابک اردشیر را با ناخوشنودی؛ و با هدایای فراوان به دربار می فرستد:

چو آن نامۀ شاه بابک بخواند

بسی خون دیده به رخ بر چکاند

***

در گنج بگشاد بابک چو باد

جوان را ز هر گونه ای کرد شاد

ز زرین ستام و ز کوپال و تیغ

ز فرزند چیزی نیامد دریغ

***

ز پیش نیا کودک نیک پی

به درگاه شاه اردوان شد به ری

 

اردوان با احترام و اعتزاز اردشیر را پذیرا می شود:

پسروار خسرو همی داشتش

زمانی به تیمار نگذاشتش

همی داشتش همچو فرزند خویش

جدایی ندادش ز پیوند خویش

 

این رابطه خوب؛ بنا به روایت فردوسی, تا حادثه ای در نخجیرگاه تداوم می یابد.  حادثۀ نخجیرگاه که روابط شاه و اردشیر را تیره می سازد از این قرار است که روزی هنگام شکار ناگاه گورخری از دور پدیدار می شود و همگان با تیر و کمان به سویش اسپ می تازند.  اردشیر با تیری:

بزد بر سرون یکی گور نر

گذر کرد بر گور پیکان و پر

 

شاه از توان و مهارت تیرانداز شگفت زده می شود و لب به تحسین وی می گشاید.  اردشیر به شاه می گوید که وی آن تیر را افکنده است.  ولی, پسر اردوان مدعی می شود که وی آن کار را کرده است.  اردشیر پسر اردوان را به دروغگویی متهم کند:

چنین داد پاسخ بدو اردشیر

که: دشتی فراخ است و هم گور و تیر

یکی دیگر افگن بر این بر نشان

دروغ از گناه است بر سرکشان

 

اردوان از گستاخی اردشیر برآشفته می گردد و او را به اسپبانی دربار تنبیه می نماید.  وی را می گوید:

برو تازی اسپان ما را ببین

همان جایگه بر سرایی گزین

بر آن آخر اسپ سالار باش

به هر کار با هر کسی یار باش

 

و اردشیر:

بیامد پر از آب چشم اردشیر

بر آخر اسپ شد ناگزیر

 

طی نامه ای بابک اریشیر را بابت گستاخی سرزنش می کند و مقداری پول برایش می فرستد.  از این نقطه به بعد اردشیر در اندیشۀ تمرد می افتد:

چو آن نامه برخواند خرسند گشت

دلش سوی نیرنگ و اورند گشت

به نزدیک اسپان سرایی گزید

نه اندر خور کار, جایی گزید

شب و روز خوردن بدی کار اوی

می و جام و رامشگران یار اوی

 


هرچند اقامت اجباری در دربار بر اردشیر تلخ و ناگوار است؛ ولی در عین حال ذهن تیز وی را متوجۀ اوضاع عمومی دربار شاهی می نماید.  بویژه, نقاط قوت و ضعف دربار را به وی می نمایاند و زمینۀ رخنۀ زیرکانه اش در میان نزدیکان شاه را فراهم می آورد.

بی تردید این آگاهی و ارتباطات به وی دست بالایی در برخورد با رقبای اشکانی اش یعنی اردوان و پسرانش می دهد.  دست کم از دو رابطۀ وی از طریق شاهنامه آشنا می شویم.  نخستین مهرۀ سست دستگاه حکومتی اردوان در چهرۀ گلنار کنیز مورد اعتماد, گنجور, و رازدار او خودنمایی می کند.  دومین مهرۀ شل آن دستگاه ستوربانانی هستند که تحت تأثیر جاذبۀ اردشیر اوامرش را اجرا می کنند.  

آشنایی با گلنار بدین ترتیب پیش می آید که روزی گلنار از بام بلند کاخ اردوان اردشیر را می بیند و شیفتۀ خندۀ وی می شود.  شب هنگام گلنار طنابی که از کنگرۀ کاخ می آویزد و به دیدار اردشیر می آید:

اردشیر:

بدان ماه گفت از کجا خاستی

که پر غم دلم را بیاراستی؟

 

و گلنار:

چنین داد پاسخ که من بنده ام

ز گیتی به دیدار تو زنده ام

 

پس از آغاز این آشنایی عاشقانه, گلنار خویش را معرفی می نماید:

دلارام گنجور شاه اردوان

که از من بود شاد و روشن روان

 

سخنی روشنتر از این در بارۀ موقعیت و نفوذ گلنار و اهمیت وی در نقشه های اردشیر نمی توان گفت.  جالبتر اینکه پیشنهاد می کند:

کنون گر بخواهی تو را بنده ام

دل و جان به مهر تو آگنده ام

بیایم چو خواهی به نزدیک تو

درافشان کنم روز تاریک تو

 

در بحبوحۀ این روابط بابک نیای اردشیر و فرمانروای پارس در می گذرد.  بیگمان, اردشیر انتظار داشته به جانشینی نیا به فرمانروایی پارس که خاستگاه اوست منصوب شود.  هنگامی که اردوان پسر بزرگ خود: که رقیب اردشیر نیز بوده, را به فرمانروایی پارس منصوب می نماید, اردشیر چنان خشمگین می شود که می خواهد به هر وسیله ای از دربار بگریزد.  البته, فردوسی شاعر به گونه ای عاطفی این را به درگذشت بابک نسبت می دهد.

جهان تیره شد بر دل اردشیر

از آن پیر روشن دل دستگیر 

دل از لشکر اردوان بر گرفت

از آن آگهی رأی دیگر گرفت

که از درد او بد دلش پر ستیز 

به هر سو همی جست راه گریز

 

در همین هنگامه, اردوان از اخترشناسان می خواهد در اقامتگاه گلنار تنجم کنند و آینده را برای او باز گویند.  گلنار از نزدیک همۀ حرکات و گفتگوهای ایشان را زیر نظر می گیرد.  پس از این که گزارش ایشان به اردوان مبنی بر:

که زاین پس کنون تا نه بس روزگار

ز چیزی بپیچد دل نامدار

که بگریزد از مهتری کهتری

سپهبدنژادی و کندآوری

وزان پس شود شهریاری بلند

جهاندار و نیک اخبر و سودمند

 

شاه از این گفتار غمگین می شود.  ولی داستان همۀ پیشگویی توسط گلنار به آگاهی اردشیر می رسد: عزم گریز وی را جزم می نماید.   شاید اردشیر گونه ای پشتیبانی خداوندی در این پیشگویی جاسوسی شده می بیند:

پس نقشه گریز ناگزیر را با گلنار در میان می نهد:

چنین گفت با ماهروی اردشیر

که فردا بباید شدن ناگزیر

 

گلنار نیز اسباب گریز را مهیا می سازد:

بگذارید فراموش نکنیم که علیرغم نقش برجسته گلنار در همۀ ماجرای به سلطنت رسیدن اردشیر, وی کنیزکی بیش نیست.  فردوسی از بیان مکرر این موضوع احساس شرمندگی نمی کند.  از اینرو نقش و فعالیت او هر چه که باشد در نظام اشرافی ایران باستان ارج والایی نمی توانسته است داشته باشد. درست است که اردشیر به او می گوید:

اگر با من آیی توانگر شوی

همان بر سر کشور افسر شوی

 

و گلنار پاسخ می گوید :

چنین داد پاسخ که من بنده ام

نباشم جدا از تو تا زنده ام

 

ولی, در هیچ کجای داستان نشان داده نمی شود که گلنار پس از همراهی در فرار اردشیر نفش دیگری در دستگاه شاهنشاهی داشته است.   ناپدید شدن وی از داستان پس ازین که برای دومین بار از غرم همراه سخنی به میان می آید اتفاق می افتد. با وجود این:

کنیزک بیامد به ایوان خویش

به کف بر نهاده دل و جان خویش

...

کنیزک در گنجها باز کرد

ز هر گوهری جستن آغاز کرد

ز یاقوت و ز گوهر شاهوار

ز دینار چندان که بودش به کار

...

از ایوان بیامد به کردار تیر

بیاورد گوهر بر اردشیر

 

اردشیر نگهبانان را مست کرده بود:

جهانجوی را دید جامی بدست

نگهبان اسپان همه خفته مست

کجا مستشان کرده بود اردشیر

که وی خواست رفتن همی ناگزیر

 

نقشۀ گریز تکمیل می شود:

دو اسپ گرانمایه کرده گزین

بر آخر چنان بود در زیر زین

جهانجوی چون روی گلنار دید

همان گوهر سرخ دینار دید

هم اندر زمان پیش بنهاد جام

بزد بر سر تازی اسپان لگام

...

از ایوان سوی پارس بنهاد روی

همی رفت شادان دل و راهجوی

 

خودنمایی فرّ شاهنشهی اردشیر

 

شاه اردوان, وزیر, و نیروهای آماده در دربار پس از آگاهی از فرار اردشیر و گلنار بلافاصله به تعقیب ایشان می پردازند.  در بین راه به گروهی از مردم بر می خورند و از ایشان می پرسند:

بپرسید ز ایشان که شبگیر هور

شنیدی شما بانگ نعل ستور؟

و می شنوند:

یکی گفت ز ایشان که اندر گذشت

دو تن بر دو باره درآمد به دشت

همی بر گذشتند پویان به راه

یکی بارۀ خنگ و دیگر سیاه

به دم سواران یکی غرم پاک

چو اسپی همی بر پراکند خاک

 

راز این گوسفند کوهی بوسیلۀ وزیر برای اردوان برملا می شود:

به دستور گفت آن زمان اردوان

که این غرم باری چرا شد دوان؟

 

و دستور:

چنین داد پاسخ که: آن فرّ اوست   

به شاهی و نیک اختری پرّ اوست 

گر این غرم در یابد او را, متاز

که این کار گردد به ما بر دراز

 

در همین راستا فردوسی می افزاید:

که را یار باشد سپهر بلند

بر او بر نیایدز دشمن  گزند

 

تعقیب و گریز ادامه می یابد تا اینکه اردوان و همراهان به شارستانی می رسند و از موبد آنجا می پرسند که کی دو سوار گذشته اند.

چنین داد پاسخ بدو رهنمای

که: ای شاه نیک اخبر پاک رای

بدان گه که خورشید بر گشت زرد

بگسترد شب چادر لاژورد

بدین شهر بگذشت پویان دو تن

پر از گرد و بی آب گشته دهن

یکی غرم بود از پس یک سوار

که چون او ندیدم به ایوان نگار

 

و نتیجه اینکه:

چنین گفت با اردوان کدخدای

کز ایدر مگر باز گردی به جای

سپه سازی و ساز جنگ آوری

که اکنون دگرگونه شد داوری

که بختش پس پشت او بر نشست

ازین تاختن باد ماند به دست

 

جان اندیشۀ حق حاکمیت سیاسی در اندیشۀ شاه محوری در همین چند جمله خلاصه می شود.    به انگیزۀ همین نژاد سلطنتی, فر شاهنشهی, و تأییدات الهی اردوان شکست می خورد و اردشیر وارث تاج و تخت اشکانیان می گردد.

در همین راستا هنگامی که اردشیر به دریا می رسد دست الهی را در نجات خویش می بیند:

وز این سو به دریا رسید اردشیر

به یزدان چنین گفت که ای دستگیر

تو کردی مرا ایمن از بدکنش

که هرگز مبیناد نیکی تنش

 

در همانجا ملاح پیر فرزانه ای را می بینیم که:

نگه کرد فرزانه ملاح پیر

به بالا و چهر و بر اردشیر

بدانست که او نیست جز کی نژاد 

ز فرّ و ز اورنگ او گشت شاد

 

پس اردشیر در میان گروه هواداران دم از تخم اسفندیاری خود می زند و اسکندر را بد گمان می خواند.  با این وصف فر شاهنشاهی اسکندر و اردوان را زیر سئوال می برد:

زبان بر گشاد اردشیر جوان

که ای نامداران روشنروان

کسی نیست ز این نامدار انجمن 

ز فرزانه و مردم رایزن

که نشنید که اسکندر بدگمان

چه کرد از فرومایگی در جهان

نیاکان ما را یکایک بکشت

به بیدادی آورد گیتی به مشت

چو من باشم از تخم اسفندیار

به مرز اندرون اردوان شهریار

سزد گر مر این را نخوانیم داد

وز این داستان کس نگیریم یاد

 

هوادارانش نیز آهنگ نژاد خود و نژاد اردشیر را ساز می کنند:

که هر کس که هستیم بابک نژاد

به دیدار و چهر تو گشتیم شاد

و دیگر که هستیم ساسانیان

ببندیم کین را کمر بر میان

...

به دو گوهر از هر کسی برتری

سزد بر تو شاهی و کندآوری

 

و موبدی نیز سازی همنوا می نوازد و او را شاه می خواند:

یکی موبدی گفت با اردشیر

که ای شاه نیک اختر و دلپذیر

سر شهریاری همی نو کنی

بر پارس باید که بی خو کنی

از آن پس کنی رزم با اردوان

که اختر جوان است و خسرو جوان

که او از ملوک طوایف به گنج

فزون است و زو دیدی آزار و رنج

چو برداشتی گاه او را ز جای

ندارد کسی زین سپس با تو پای

 

و بدین ترتیب هر سه عامل قدرت سلطنت ایرانی در شخص اردشیر گرد می آیند, و ایران توسط کیانی نژادی فرهمند تسخیر می شود.. 

Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
Manoucher Avaznia

در خدمت شبانی

Manoucher Avaznia