بیضه های نمکسود موبد 4

Share/Save/Bookmark

Manoucher Avaznia
by Manoucher Avaznia
09-Sep-2010
 

داستان حفظ نژاد شاپور نخست ساسانی را با پیروزی اردشیر بر اردوان پنجم اشکانی و رفتار شاهانۀ وی با او آغاز می نمایم. فردوسی می گوید:

بیامد ز قلب سپاه اردشیر

چکاچاک برخاست و باران تیر

گرفتار شد در میان اردوان

بداد از پی تاج روشن روان

بدست یکی مرد خراد نام

چو بگرفت بردش گرفته لگام

به پیش جهانجوی بردش اسیر

ز دور اردوان را بدید اردشیر

فرود آمد از باره شاه اردوان

تنش خستۀ تیر و تیره روان

 

و اردشیر خصلتی شاهانه می نماید:

به دژخیم فرمود شاه اردشیر

که رو دشمن پادشا را بگیر

به خنجر میانش به دو نیم کن

دل بدسگالان پر از بیم کن

 

و دژخیم:

بیامد دژآگاه و فرمان گزید

شد آن نامدار از جهان ناپدید

 

سیاست دهشت افکنی اردشیر؛ در این مورد که بخش جدایی ناپذیر جهانداری وی را تشکیل می دهد، به منظور زهر چشم گرفتن از مخالفان داخلی اش بوده که از قضای روزگار تعدادشان اندک هم نبوده است.  این سیاست تا پایان جهانداریش ادامه می یابد.  علاوه بر اردشیر:

دو فرزند او هم گرفتار شد

بر او تخمۀ آرشی خوار شد

مر آن هر دو را پای کرده به بند

به زندان فرستاد شاه بلند

 

اما دو پسر دیگر اردوان موفق می شوند به هندوستان بگریزند.  ظاهرا هندوستان مأمنی برای بازماندگان خاندلنهای شکست خورده شاهان ایران بوده است:

دو بد مهر از رزم بگریختند

به دام بلا در نیاویختند

برفتند گریان به هندوستان

سزد گر کنی زین سخن داستان

 

ازدواج با دختر شاه کشته

 

پس از اینکه غنایم جنگی گردآوری شده توسط شاه به سپاه بخشیده می شود، بزرگی به نام سباک اردوان را به رسم شاهان در دخمه می گذارد.  پس نزد اردشیر رفته، به او پیشنهاد می کند با دختر اردوان زناشویی کند:

تو فرمان بر و دختر او بخواه

که با فر و برز است و با تاج و گاه

به دست آیدت افسر و تاج و گنج

کجا اردوان گرد کرد آن به رنج

...

در جای دیگر می گوید:

چو او کشته شد دخترش را بخواست

بدان تا بگوید که گنجش کجاست

 

همۀ هدف از این ازدواج مصلحتی به صراحت فردوسی در وحلۀ اول دستیابی به داراییهای شاه کشته است.  در وحلۀ دوم پیوند با کسی از نژاد شاهان است که معمولا تازه به دوران رسیدگان به موقعیتشان به دیدۀ حسرت نگاه می کنند.  در مرحلۀ سوم قانونی جلوه دادن حکومت به فرمانبردارانیست که به او به دیدۀ غاصت و شاه کش نگاه می کرده اند.  و خود پیداست که در این میانه جایی، علیرغم فداکاریهایش، برای نقش آفرینی کنیزی مانند گلنار باقی نمی ماند و نامش از همۀ داستان یکباره و یکسره زدوده می شود.  بالاتر از همه، از همین جا داستان بیضه های نمکسود موبد و تولد پنهانی شاپور و نجات سرنوشت سلطنت ساسانی موضوعیت تاریخی و داستانی می یابد.

 

 

ازدواج با شاهزاده خانم اشکانی صورت می گیرد و اردشیر وارث شاهنشاهی پارت
می گردد.  ولی مدعیان قدرت و وارثان واقعی سلطنت از دست رفته از پای نمی
نشینند و برای اردشیر تازه به قدرت رسیده مسئله آفرینی می کنند. یکی از
مسئله آفرینان بهمن یکی از پسران اردوان است که بنا به روایت شاهنامه به
هندوستان گریخته بوده است.  وی بانی توطئه ای به جان اردشیر می شود:

فرستاده ای جست تا رأی و هوش

جوانی که دارد به گفتار گوش

بدو گفت رو پیش خواهر بگوس

که از دشمن این مهربانی مجوی

برادر دو داری به هندوستان

به رنج و بلا گشته همداستان

دو در بند و زندان شاه اردشیر

پدر کشته و خسته زنده به تیر

تو از ما گسسته بدین گونه مهر

پسندد چنین کردگار سپهر؟

 

پس، بهمن چارۀ درد را به خواهر نشان می دهد:

چو خواهی که بانوی ایران شوی

به گیتی پسند دلیران شوی

هلاهل چنین زهر هندی بگیر

به کار آر یکباره بر اردشیر

 

خواهر را دل بر برادر می سوزد و:

ز اندوه بستد گرانمایه زهر

بدان بد که بر دارد از کام بهر

 

و تلاشی نافرجام می کند تا اردشیر همسر خویش را مسموم نماید

چنان بد که یک روز شاه اردشیر

به نخجیر بر گور بگشاد تیر

چو بگذشت نیمی ز روز دراز

سپهبد ز نخجیرگه گشت باز

سوی دختر اردوان شد ز راه

دوان ماه چهره بشد نزد شاه

بیاورد جامی ز یاقوت زرد

پر از شکر و پَست با آب سرد

بیامیخت با شکر و پست زهر

که بهمن مگر تابد از کام بهر

 

اردشیر از توطئه جان بدر می برد:

چو بگرفت شاه اردشیر آن به دست

ز دستش بیفتاد و بشکست پست

شد آن پادشه بچه لرزان ز بیم

هم اندر زمان شد دلش به دو نیم

 

شاه ظنین می شود

جهاندار زان لرزه شد بد گمان

پر اندیشه از گردش آسمان

 

طعام آزمایش می شود:

بفرمود تا خانگی مرغ چار

پرستنده آرد بر شهریار

چو آن مرغ بر پست بگذاشتند

گمانی همی خیره پنداشتند

همان گاه مرغ آن بخورد و بمرد

گمان بردن از راه نیکی ببرد

 

مشورت شاه با موبدش:

اردشیر موبدش را که در عین حال وزیرش نیز هست می خواند و ماجرای سوء قصد را با او در میان می گذارد:

بفرمود تا موبد و کدخدای

بیامد بر خسرو پاک رآی

ز دستور ایران بپرسید شاه

که بد خواه را بر نشانی به گاه

شود در نوازش بر آن گونه مست

که بیهوده یازد به جان تو دست

چه بادافره است این بر آورده را

چه سازیم درمان خودکرده را؟  

 

پاسخ دستور

چنین داد پاسخ که مهترپرست

چو یازد به جان جهاندار دست

سرش بر گنه بر بباید برید

کسی پند گوید، نباید شنید

 

و شاه:

بفرمود کز دختر اردوان

چنان کن که هرگز نباید شنید 

 

رازی آشکار می شود:

موبد شاهزاده خانم را برای به قتل رساندن به بیرون هدایت می کند.  در بین راه شهبانو لب به سخن می گشاید:

به موبد چنین گفت: که ای پر خرد

مرا و تو را روز هم بگذرد

اگر کشت خواهی مرا ناگزیر

یکی کودکی دارم از اردشیر

اگر من سزایم به خون ریختن

ز دار بلند اندر آویختن

چو این گردد از پاک مادر جدا

بکن هرچ فرمان دهد پادشا

 

فرمان شاه:

ز ره باز شد موبد تیزویر

بگفت آنچ بشنید با اردشیر

بدو گفت: زو نیز مشنو سخن

کمند آر و بادافره او بکن

 

تدبیر موبد

ناامید از تصمیم و فرمان شاه، موبد هوشیار تدبیری برای نجات ساسلۀ شاهنشاهی اردشیر می اندیشد:

به دل گفت موبد که بُد روزگار

که فرمان چنین آمد از شهریار

همه مرگ راییم برنا و پیر

ندارد پسر شهریار اردشیر

گر او بی عدد سالیان بشمرد

به دشمن رسد تاج چون بگذزد

همان به کزین کار ناسودمند

به مردی یکی کار سازم بلند

ز کشتن رهانم مر این ماه را

مگر زین پشیمان کنم شاه را

هر آنگه کزو بچه گردد جدا

به جای آرم این گفتۀ پادشا

نه کاریست کز دل همی بگذرد

خردمند باشم به از بی خرد

از این گفتار روشن است که موبد در اندیشۀ نجات کودک است تا نجات جان
شاهزاده خانم بزهکار.  بقای زندگی آن زن مدیون زنده ماندن کودک و پرورش او
پس از زایمان است و نه هیچ چیز دیگر.  در همین راستا، زن را در خانه اش
پنهان می کند:

بیاراست جایی به ایوان خویش

که دارد ورا چون تن و جان خویش

به زر گفت: اگر هیچ باد هوا

ببیند ورا، من ندارم روا

 

از ترس سعایت دشمنان که وی را متهم به همخوابگی با دختر اردوان کنند و مدعی
شوند کودکی که زاده می شود فرزند اردشیر نیست بلکه از تخم اوست, موبد
فداکار بیضه هایش را از بیخ بریده، در صندوقچه ای تقدیم شاه می کند بی آن
که بگو چه در صندوقچه پنهان کرده است. از فردوسی بشنویم :

پس اندیشه کرد آن که دشمن بسی است

گمان بد و نیک با هر کسی است

یکی چاره سازم که بدگوی من

نراند به زشت آب در جوی من

به خانه شد و خایه ببرید پست

بر او داغ و دارو نهاد و ببست

به خایه نمک برپراکند زود

به حقه درآگند بر سان دود

هم اندر زمان حقه را مهر کرد

بیامد خروشان و رخساره زرد

چو آمد به نزدیک تخت بلند

همان حقه بنهاد با مهر و بند

چنین گفت با شه که این زینهار

سپارد به گنجور خود شهریار

نوشته بر آن حقه تاریخ آن

پدیدار کرده تن و بیخ آن

چو هنگامۀ زادن آمد فراز

از آن کار بر باد نگشاد راز

 

شاهزاده خانم پسری می زاید:

پسر زاد پس دختر اردوان

یکی خسروآیین روشن روان

از ایوان خویش انجمن دور کرد

ورا نام دستور شاپور کرد

نهانش همی داشت تا هفت سال

یکی شاه نو گشت با فرّ و یال

 

هنگام رازگشایی فرا می رسد:

چنان بد که روزی بیامد وزیر

بدید آب در چهرۀ اردشیر

بدو گفت شاها انوشه بدی

ز گیتی همه کام دل یافتی

سر دشمن از تخت برتافتی

کنون گاه شادی و می خوردن است

نه هنگام اندیشه ها کردن است

زمین هفت کشور سراسر تو راست

جهان یکسر از داد تو گشت راست

 

اردشیر سبب اندیشناکی خود را بیان می دارد:

چنین داد پاسخ ورا شهریار

که ای پاکدل موبد رازدار

زمانه به شمشیر ما راست گشت

غم و رنج و ناخوبی اندر گذشت

مرا سال به بر پنجه و یک رسید

ز کافور شد مشک و گل ناپدید

پسر بایدی پیشم اکنون به پای

دلارامی و نیروده و رهنمای

پدر بی پسر چون پسر بی پدر

که بیگانه او را نگیرد به بر

پس از من به دشمن رسد تاج و گنج

مرا خاک سود آید و درد و رنج

 

روشن شدن حقیقت

پس از شنیدن گفتار شاه، موبد از او زینهار می خواهد تا رازی را برملا کند:

یکی حقه بُد نزد گنجور شاه

سزد گر بخواهد کنون پیشگاه

به گنجور گفت آن که او زینهار

تو را داد آمد کنون خواستار

بدو بازده تا ببینم که چیست

مگرمان نباید به اهدیشه زیست

 

و گنجور:

بیاورد آن حقه گنجور اوی

سپرد آن که بستد ز دستور اوی

 

موبد وزیر:

بدو گفت: آن خون گرم من است

بریده ز بن پاک شرم من است

سپردی مرا دختر اردوان

که تا باز خواهی تن بی روان

بجستم ز فرمانت آزرم خویش

بریدم هم اندر زمان شرم خویش

بدان تا کسی بد نگوید مرا

به دریای تهمت نشوید مرا

 

پرده از راز وجود شاپور بر می دارد

کنون هفت ساله است شاپور تو

که دائم خرد باد دستور تو

چو او نیست فرزند یک شاه را

نماند مگر بر فلک ماه را

ورا نام شاپور کردم ز مهر

که از بخت تو شاد بادا سپهر

همان مادرش نیز با او بجای

جهانجوی فرزند را رهنمای

 

پس از ابراز شگفتی و سپاس، اردشیر می خواهد شخصا پسرش را شناسایی کند. 
موبد را فرمان می دهد یکصد پسر هم سال و اندازۀ پسرش را جامۀ یکسان بپوشاند
و در جایی برای شناسایی ذات همایونی گرد آورد.  موبد پسران را در میدان
چوگان و به عنوان چوگان بازی گرد می آورد.  اردشیر با اسپ خویش به میانۀ
میدان می آید و بنده ای را فرمان می دهد برای آغاز بازی گوی را پیش پای
اسپش بزند.  کودکان به دنبال گوی رفته، چون آن را پیش پای اسب شاهنشاه می
بینند در جایشان میخکوب می گردند.  تنها کسی که دلیری می کند و گوی را از
پیش اسب شاه می رباید شاپور است.  اردشیر درمی یابد که آن پسر شاپور است که
بنا بر دلاوری ذاتی اش چنان دلیری نشان داده است. و:

گهر خواست از گنج و دینار خواست

گرانمایه یاقوت بسیار خواست

بر او زرّ و گوهر بسی ریختند

ز بر مشک و عنبر بسی بیختند

ز دینار شد تارکش ناپدید

ز گوهر کسی چهرۀ او ندید

 

و به دستور:

به دستور بر نیز گهر فشاند

به کرسی زر پیکرش بر نشاند

ببخشید چندان ورا خواسته

که شد کاخ و ایوانش آراسته

 

لازم به یادآوریست که نقش کلیدی و نفوذ بالای روحانیت در دستگاه حکومت
ساسانی در همین داستان بخوبی به نمایش گذاشته شده است تا آنجا که یک روی
سکه را پس از این حادثه منقش به چهرۀ وزیر موبد می کنند:

وزان پس دگر کرد میخ درم

همان میخ دینار و هر بیش و کم

به یک روی بد نام شاه اردشیر

به روی دگر نام فرخ وزیر

...

نوشتند بر نامه ها همچنین

بدو داد فرمان و مهر و نگین

 

و دختر اردوان

بفرمود تا دختر اردوان

به ایوان شود شاد و روشن روان

ببخشید کرده گناه ورا

ز زنگار بزدود ماه ورا

 

 

 

 

Share/Save/Bookmark

Recently by Manoucher AvazniaCommentsDate
زیر و زبر
6
Nov 11, 2012
مگس
-
Nov 03, 2012
شیرین کار
-
Oct 21, 2012
more from Manoucher Avaznia
 
Manoucher Avaznia

ازدواج با

Manoucher Avaznia


ا