« یاردانقلی »


Share/Save/Bookmark

Parviz Forghani
by Parviz Forghani
17-Nov-2010
 

سرراه سفر به ایران در فرودگاه لندن هفت هشت ساعتی توقف داشتم.درحال مرورمونیتورهای راهنما برای پیدا کردن ترمینال مورد نظربودم که صدایی گفت سلام! به سمت صدا برگشتم. مردی بود چند سال جوان ترازمن با سرووضعی مرتب، موهای ژل زده، ساعت رولکس جواهرنشانی برمچ دست چپ و زنجیرطلایی برمچ دست راست. چیزی تو مایه های میانسالی مرحوم مارچلو ماسترویانی.

جواب سلامش را که دادم گفت: شما هم ظاهراً عازم ایران هستید؟ گفتم بله. گفت این فرودگاه ها با این کامپیوتری شدن، کارها را خیلی پیچیده کرده اند و من با این که دائماً درسفرهستم بازم می ترسم گم بشم. میدونید برای پرواز تهران به کدوم ترمینال باید بریم؟

با هم همراه شدیم و دررستورانی برای نوشیدن قهوه وگذران وقت نشستیم.

از مادرید می آمد وعازم تهران بود. گفت که در چند شهر اسپانیا نانوایی دارد واز کارو بارش راضی است. گفت که همسرش در شیکاگو ویک دخترش در مونیخ و دختر دیگرش درسیاتل اقامت دارند. خانواده ی جهانی! گفت اما که خودش بیشتر اوقاتش را درتهران می گذراند که هیچ جای دنیا تهران نمی شود. گفت که وقتی بیشتر از پانزده روز از آب وهوای آلوده ی تهران دور میماند انگار ماهیی است که برخاک افتاده است.

همانطور که می گفت و می گفت ومن قهوه ی خودرا جرعه جرعه می نوشیدم و به حرف هایش گوش می کردم، ناگهان مکث کرد و به صورتم خیره شد وگفت اِ، آقای فلانی شما هستید؟ دیدم بنظرم آشنا می آئید! عجب دنیای کوچکیست! مرا اصلاً به یاد نمی آورید؟

وقتی دید قیافه ام مثل یک علامت سوال کینگ سایز شده است و همینطوری خیره به او نگاه می کنم درآمد که آقای فلانی شاگرد تخس خود درمدرسه ی ششم بهمن قره آغاج را یادت نمی آید؟ من همان یاری هستم دیگه!

یک لحظه احساس کردم مغزم عین ماشین های جک پات کازینوهای لاس وگاس هی می چرخد تا این که سه تا انار کنارهم قرار گرفتند وزنگی به صدا درآمد: دینگ!

یاردانقلی بود!

آخرهای دهه چهل یا اول های دهه پنجاه خورشیدی بود. خدمت سربازی خودرا به عنوان سپاهی دانش درروستای ترک زبان قره آغاج ساوه می گذراندم. درکلاس درس من بچه هایی هفت تا چهارده ساله از کلاس اول تا کلاس ششم ابتدایی شرکت می کردند. هروقت بخاری دود می کرد، هر وقت تخته پاک کن از روی دربه زمین می افتاد، هروقت تخته سیاه خیس آب بود، هروقت قورباغه ای زیر نیمکت کلاس پیدا می شد، بلافاصله همه ی سرها به سمت یاردانقلی عامری برمی گشت!

یاردانقلی عامری که بچه ها یاری صدایش می کردند عصاره ی شر بود. با وجودیکه چهارده سالی داشت، ولی هنوز کلاس چهارم بود. موهای سیخ سیخ بور، چشم های سیاه براق وریز، قد درازولاغروریش وسبیل بیشتر از سن او و نا آرامی ژنی اش اورا از دیگر بچه ها متمایز می کرد. پدرش غلامعلی عامری راننده مینی بوس بود و ازآن آدم های متملق بادنجان دورقاب چین که یک ریز مجیز شاهنشاه آریا مهر را می گفت.

همینطور که یاری داشت به من نزدیک می شد تا روی مرا ببوسد یاد صحنه ای افتادم که غروب یک روزازآن سال ها دیدم. ازکنار مزرعه ای متروک می گذشتم که معمولاً بچه ها درآن جا با توپ پلاستیکی فوتبال گل کوچک بازی می کردند. پاسبان ده یاری را گرفته بود وبا زدن پس گردنی های محکم به او فریاد می زد پدرسگ مادر بخطا حالا کارت به جایی رسیده که به بچه ی مظلوم مردم بی ناموسی می کنی؟ ویاری زاری کنان فریاد می زد سرکار بخدا خودش گفت!

به خود آمدم، خودم را عقب کشیدم وگفتم آه یادم افتاد! واقعاً که دنیا چه کوچک است. تویی یاری؟

واین گونه بود که یاری هوارم شد. درطول راه داستان انقلابی شدن پدرش، دایر کردن زمین های بایر، پشتیبانی ازجبهه های جنگ، ازدواج و کوچ خود به اروپارا برایم گفت. شماره تماس مرا به اصرار گرفت وکارت خودرا به من داد که ناباورانه بر روی آن "دکتر یاری عامری" نقش بسته بود. گفت که به قول مولا علی "من علمنی حرفا فقد صیرنی عبدا" من به شما خیلی مدیونم وباید یه جوری جبران کنم. اتفاقاً شب جمعه ی هفته ی دیگر درخانه ام درتهران یک مهمانی دارم که باید حتماً درآن شرکت کنید. هرچه سعی کردم طفره بروم فایده ای نداشت وبالاخره ازمن قول گرفت که درمهمانی او شرکت کنم.

ازفردای روزی که به تهران رسیدم یاری هرروز صبح تلفن می زد وبردعوت خود پافشاری می کرد. می گفت باید زودترازمهمان ها به خانه اش بروم وکسی را عقبم خواهد فرستاد.

پنجشنبه شد ودخترخوش بروروی نسبتاً جوانی که خودرا از دوستان یاری معرفی میکرد درست ساعت هفت بعدازظهرزنگ درخانه را زد ومرا به خانه ی اوبرد. خانه ی یاری در یکی از خیابان های فرعی ولنجک بود. تراس بزرگی داشت که تمام منظره ی تهران زیر پایمان بود. درآن غروب دلپذیر تابستانی قبل از این که مهمان هایش برسند در تراس نشستیم و از چراغ های چشمک زن پهنه ی تهران که تا مرقد مطهر آقا در بهشت زهرارا درچشم انداز مان قرار میداد، درحالیکه آبجوی دلپذیر استلا آرتویز را مزمزه میکردیم، لذت می بردیم.

دکتر یاری با جمله ی همیشگی اش که "هیچ جای دنیا تهرون نمیشه" آغاز کرد وادامه داد که مهمانان امشب من عده ای از آدم های بسیار بانفوذ روزگارهستند. سرداران، آقازاده ها و دولتمردان کله گنده. گول جانماز آب کشیدنشان را نخورید استاد همگی اهل حالند. شمارا بهشان معرفی میکنم و سفارش می کنم. کارت خودرا به آن ها بدهید وکارت آن هارا بگیرید. اگر بتوانید برخی جنس های آمریکایی راکه طالبش هستند برایشان تهیه کنید، برای شما که خبره ی کارهستید کاری ندارد که، دارد؟ هم ثواب دنیوی برده اید وهم ثواب اخروی.

کمی مورمورم شد، آبجوی استلای محبوبم مزه ی زهرمارمیداد انگار.

ازساعت نه به بعد مهمان هایش کم کم ازراه رسیدند. همه با راننده واسکورت وریش های ماشین تراش مرتب. مداحی با لحنی سوزناک ودل انگیز می خواند و جمع به صرف شربت وشیرینی مشغول. دکتر یاری مرا به چند تن از مهمانان ویژه معرفی کرد ولختی مبسوط دروصف صفات بی مثال من، که خود نیز بی خبرازآن بودم، داد سخن داد. نمیدانم چرا یاد صحنه های فیلم پدرخوانده 3 درکوبا افتاده بودم. زیر پوستم می لرزید. ترس برم داشته بود. انگار خواجه شیراز پشت پنجره روی تراس ایستاده بود ومی خواند:

شكوه تاج سلطاني كه بيم جان در او درج است

كلاهي دلكش است اما به ترك سر نمي ارزد!

کنارخواجه هم یکی ایستاده بود که کلاه بوقی برسرداشت که رویش نوشته بود "مستروجدانی" و با صدای آهسته می گفت: "پس ازترس جونته نه از خوف شرف ای بی شرف!"

سعی کردم برخودم مسلط باشم ویاری را پیدا کنم تا ازاو بپرسم دستشویی کجاست.

پ.ن.:

همه ی نام های جای ها وکسان (به جز خواجه حافظ) دراین حکایت ساختگی است


Share/Save/Bookmark

Recently by Parviz ForghaniCommentsDate
Rockville
6
May 25, 2012
"Dubai World Cup" Day
-
Apr 01, 2012
The Hat Race
15
Apr 01, 2012
more from Parviz Forghani
 
Hoshang Targol

کاملا صحیح میفرماید

Hoshang Targol


صحنه در پدر خوانده دو ، و در کوبای درست قبل از انقلاب ، در این پیش پرده هم ، یه صحنه ۵ ثانیه ای داره. //www.youtube.com/watch?v=Au17yFv47xo&feature...

Parviz Forghani

یاردانقلی

Parviz Forghani


هوشنگ ترگل عزیز

شاید هم حق با تو باشد و صحنه یادشده مربوظ به پدر خوانده 2 باشد. منظورم آن صحنه هایی است که مایکل کورلئونه با سران باندهای کوبایی داشت.

مجید جان

متاسفانه آن کتاب عزیز نسین را نخوانده ام. فعلاً از یاردانقلی خبر جدیدی ندارم.

با تشکر از مهرتان


Hoshang Targol

استاد فرغانی

Hoshang Targol


اون صحنه ای  کوبا  در  پدر خوانده  دو  نبود؟ بقیه اش چی?

Majid

چاخان

Majid


 

 

اینطور که تعریف کردین این «یاردانقلی» رونوشت برابر با اصل شخصیت «چاخان» از کتاب عزیز نسین هست! خوندینش؟

دنباله شو هم مینویسین؟