به امید روز که ابرهای خشم و کین فرو پاشد و به امید روزی که جوانان ایران زمین و توران زمین با همکاریهای هم یک کشور بزرگ و قوی بسازند و مردمشان مجبور به کوچهای دایم نباشند. به امید روزی که علم و دانش و خرد عقل رهبر باشند نه کینه ونفرت که همانا آب به آسیابان ریختن دشمن غارتگر و غدار است. به امید روزی که جوانان سرگردان ما در کشورهای خودمان مشغول بکار و کوشش شوند نه در دامان بیگانه ها برای خوردن لقمه نانی همه گونه تحقیر را تحمل کنند . بامید روزی که عدالت و انسانیت بر غارتگریها و دزدیها غلبه کنند. به امید روزی که همه عالم دست در دست هم بسازندگی بپردازند و نه به جنگ و کشتار . ودیگر ما مادر داغدیده و پدر فرزند کشته نداشته باشیم. به امید روزی که قلب های پاک و چهره های روحانی بجای شیادان و دزدان و غارتگران از خدا بی خبر جایگزین گردند. و با سلام به رهبران پاک دامنی که تمامی هم و وقت خود را صرف آسایش و تامین زندگانی مردم میکنند. به امید ریشه کن شدن حسادت و ظلم و خشونت و وحشیگریها و با سلام به صلح و صفا و دوستی و مهربانی.
چرا ما برای صلح و صفا کار نمیکنیم. و چرا ما بایست دایم برای دیگران مزاحمت و ناراحتی ایجاد کنیم؟ آیا این دو روزه زندگی اینقدر ارزش دارد که ما اینهمه ناراحتی را بایست تجربه کنیم. من میخواهم یک داستان واقعی برایتان بنویسم شاید خواندن این داستان ها باعث شود که مشگل مردم ما تا اندازه ای حل شود. ساسان دوست صمیمی من بود و ما هرروز با هم بمدرسه میرفتیم. پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مادرش هم در یکی از دبیرستانها نزدیک تدریس زبانهای خارجی مینمود . من و ساسان از زمان کودکی با هم آشنا بودیم. ما یک دوست دیگر مشترک هم داشتیم بنام جلال که او هم نظیر ما بود یعنی در یک خانواده متوسط کارمندی زندگی میکرد.
با مشگلات دین ما هم از همان کودکی آشنا شدیم. نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای به بچه رسانده بود که مادر ساسان بهایی است. این بود که ما هرروز بایست یک سری فحش ناسزای مذهبی را گوش میکردیم که از دهان بچه ها در میامد. با وجود اینکه پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مردم هم اورا دوست میداشتند و به او کلی هم احترام میگذاشتند و از کمک های او هم استفاد ه میکردند ولی با اینهمه این موضوع مثل اینکه به ساسان مربوط نمیشد و او بایست فحش های رکیک جنسی مذهبی را گوش کند.
مسلمان بودن و حتی سرتیپ بودن پدر ساسان او را از مشگل آزار دیدن توسط بچه های نیمه ولگرد رها نمیکرد.
ساسان میگفت من دیگر به شنیدن این فحش ها عادت کرده ام. و مادرم هم میگوید که دهان به دهان بچه ها نگذارم و به آنها محل نگذاشته و با آنان معاشرت نکنم. این بود که هرروز میبایست یک سری ناسزای آبدار را گوش کنم و جوابی هم ندهم.
ساسان میگفت که رفتن بمدرسه برای او در آور و کشنده است مخصوصا اگر میبایست تنها بمدرسه برود و من همراهش نبودم. ساسان در آن زمان تنها هشت ساله بود و تازه نماز را بزبان عربی یاد گرفته بود. و پدرش اول با تشویق و سپس با زور از این پسر بچه هشت ساله میخواست که هر روز وضو بگیرد و نماز بخواند. بالاخره بعد از شنیدن آنهمه فحش مذهبی و گوش کردن به ناسزاهای جنسی که فلان به فلان رهبر بهاییان و یا فلان کردم به قبر فلان و ساده ترین فحش ها که بوی میگفتند سگ بابی و نجس بود که من در اینجا مینویسم و لی هنوز هم شرم دارم که گفتار بچه های آن زمان را اینجا باز گو کنم.
نیمیدانم این بچه های ولگرد اینهمه معلومات مذهبی راجع به بهاییت را از کجا آورده بودند که من که مادرم بهایی بود نمیدانستم. مثل فحاشی به تابوت بلور و یا لعنت به گنبد طلا و یا فلان کردم به تابوت بلور و گنبد طلا. حال بقیه داستانرا از زبان خود ساسان بشنوید.
پدرم مهربان بود ولی بسیار سختگیر و مذهبی و نمیدانم چرا با وجود اینهمه تعصب یک زن بهایی گرفته بود . وقتی از مدرسه بخانه بر میگشتم و آن همه فحشهای رکیک را گوش کرده بودم تازه پدرم مرا وادار میکرد که وضو بگیرم و آیاتی را در هنگام وضو گرفتن بخوانم و بعد هم بایست اذان میگفتم و بالاخره مدتی طولانی برای من هشت ساله نماز آنهم به زبان عربی میخواندم که مفهوم آنرا نمی فهمیدم و میدانید که وقتی که انسان کاری که نمی فهمد و انجام میدهد چقدر خسته کننده است.
خانه ما یک خانه بزرگ بود که در هر چهار طرف آن ساختمان ساخته بودند. و در وسط حیاط هم یک حوض بسیار بزرگ بود که در آن من میبایست همراه پدرم وضو میگرفتیم. در قسمت های دیگر ساختمان فامیل بهایی ما زندگی میکردند که برعکس من که تنها پسر مادرم بودم آنان شش برادر بودند که با هم بمدرسه میرفتند و چون تعدادشان زیاد بود بچه های نیمه ولگرد به آنان کاری نداشتند با وجود اینکه آنان بهایی بودند یعنی هم پدرشان بهایی بود و هم مادرشان و هم جمعه به درس اخلاق متخلط میرفتند و برای من یک آرزوی بود که جمعه ها با آنان که پسر دختر بودند به درس اخلاق بروم ولی پدرم بمن چنین اجازه ای نمیداد و مادرم که دستور پدر را لازم اجرا میدانست.
آنان با من زیاد مهربان نبودند و چون شاید وضع مادی ما یک کمی بهتر بود نوعی حسادت بچگانه هم بمن داشتند و من چون تنها پسر مادرم بودم سر وضع ظاهری من بعنوان یک بچه سرتیپ شیک بود و لی چه فایده که این موضوع باعث خشم بچه ها بود من از هر دوی انان بیرحمی و ظلم میدیدم . آنان هم بمن بچه مسلمون و بچه سید و نوه آخوند میگفتند و بنوعی مرا از خود طرد میکردند.
بعد از شنیدن آنهمه ناسزا حالا بایست نماز بخوانم. و روزهای جمعه هم که بچه های بهایی به درس اخلا ق میرفتند من بایست با پدرم مراسم عبادی انجام دهم.
بعد از شنودن آنهمه باران فحش و ناسزا بایست حالا نماز میخواندم و بجای بازی باز پدرم مرا وادار میکرد که قرآن هم بخوانم. از یکطرف به عنوان بهایی مورد تمسخر و فحاشی بچه های مسلمان بودم و از یکطرف دیگر بایست آداب و مراسم مذهبی یک مسلمان بالغ را انجام میدادم که باز مورد تمسخر بچه های بهایی بودم.
سالها گذشت تا من با تمام کردن دانشگاه در همان دانشگاه مشغول تدریس شدم ولی باز شیر پاک خورده ای خبر رسانده بود که من بهایی هستم و پاکسازی شدم.
کم کم سن من از سی میگذشت و در این میان هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم و دایی مهربان من هم که تنها همراه و دوست و مشاور من بود در جوانی درگذشته بود. و من تنها با بیکاری در یک خانه باقی مانده بودم. ازدواج هم برای من خیلی مشگل بود زیرا که بهایی ها بعنوان اینکه پدر مسلمان درگذشته داشتم همسر من نیمشدند و مسلمانان هم بعنوان اینکه مادر بهایی بوده و بعنوان بهایی اخراج شده ام از همسری با من اکراه داشتند.
با سایرادیان هم که تماسی آنچنانی نداشتم که از دخترانشان خواستگاری کنم. ظاهرا دوستان مسیحی و کلیمی و یا حتی زردشتی هم بمن آن چنان روی خوشی نشان نمیدادند که پا جلو بگذارم و یا فکر کنم شانسی داشته باشم. بخصوص که بیکار هم شده بودم و دولت جمهوری اسلامی مرا به عنوان بهایی اخراج کرده بود. و میگفتند اگر میخواهی سر کارت باشی بایست در روزنامه ها مقاله ای بر ضد بهاییت بنویسی و به آنان فحاشی کنی و مسلم است که اینکار برای من که دارای مادری بهایی بودم مشگل و غیر ممکن بود چطور میتوانستم که به مذهبی که مادرم به آن آنقدر متقعد بود بی احترامی کنم.
بالا خره یک خانواده بهایی با ازدواج من با دخترشان موافقت کرد و بعد ها متوجه شدم که پدر و مادر همسر من تنها شش کلاس سواد دارند و چون بخودشان مغرور بودند میخواستند مثلا ثابت کنند که از من بیشتر میدانند و مثلا با سواد تر هستند. و بدین ترتیب از حرف زدن من ایراد میگرفتند که اشتباه میکنم و یا چاخان میکنم.
من که معلم بودم و میبایست هر چیزی را با مدرک ابراز کنم و نه با خیال و یا سخنان عوام مورد استهزا ایشان آنهم در جمع قرار میگرفتم. مثلا یک روز من گفتم بطور مثال بادنجان و آنان آنهم در حضور خمع که یک مهمانی با تعدادی زیاد مدعو بود مرا به باد تمسخر گرفتند که آقای استاد چطور این چنین اشتباه فاحشی میکنی درست این کلمه بادمجون است و نه بادنجان و همه زدند زیر خنده و قهقهه و مثلا من بیسواد و رسوا شده بودم.
با غرور و تخوت پدر ومادر همسرم به من خیره شده بودند و گفتند که لازم است شما بیشتر مطالعه کنید تا چنین اشتباهی نکنید. خلاصه مرا مجبور کردند که از خود دفاع نمایم و رفتم و از بین کتابها یک فرهنگنامه فارسی به فارسی آوردم و بهمه نشان دادم که درست نوشتاری کلمه بادنجان است و بادمجون گفتاری است.
پدر زن و مادر زن سگرمه هایشان در هم شد و بمن گفتند که نظرت از اینکه با این مدرک تو دهان ما زدی چه بوده است؟ بهر حال این بود موقعیت ازدواج من و بالاخره هم ناچار شدم برای کار به سرزمین آزادیها بیایم و در اینجا مشغول شدم و لی کار به اینجا تمام نمیشود در اینجا هم بعنوان مسلمان تروریست و ایرانی مورد بیمهری دستگاه هستم و هر قدمی که بر میدارم با مشگلات فراوان آنرا همراه میسازند که باز ناچا ر شوم که از این دیار هم بروم. گرچه اینجا فحش های رکیک نمیدهند و لی در سر هر جریانی آنقدر سخت گیری میکنند و آنقدر بایست خرج کنم که مخارج چند برابر درآمد میشود و تمامی فشار روی طبقه متوسط در آمریکا را بایست تحمل کنم و یا از این دیار هم بروم.
اگر آنجا با رو راستی مرا اخراج کردند که بهایی هستی اینجا بدون ذکر دلیل انسان را بیرون میاندازند. دوستدار هم شما این هم فایده دین و ملیت برای من. حال اگر دیگران هم از دین و هم از ملیت استفاده میکنند که لابد آن یک مرحله دیگری است .
saham9 wrote on Mar 7 هنگامیکه در آلمان در یک دبیرستان تدریس میکردم یک شب معلم دانشگاه سابق من بدیدن من آمد با خودش یک مقدار کتاب و مقاله و سند همراه داشت همه را روی میز نهاد و گفت ببین امیر که چگونه این سیستمی جهنمی دنیا را به فساد و نیستی میکشاند. در یک کتاب که بزبان انگلیسی بود و نامش دست نامریی بود یک سری اسناد جمع آوری شده بود و نشان میداد که چطور این گروه نخبه برنامه ریز که کنترل شاید چهل در صد ثروت دنیا را در اختیار دارند با برنامه ریزی های طولانی مدت همه چیز را به نفع خود دستکاری میکنند.
او میگفت که آنان به اختلافات نژادی و مسلکی و مذهبی و قومی دامن میزنند و با قرار افراد در مقابل هم و جنگ و دعوا و از میان بردن ثروت افراد متوسط و نیازمند کردن آنان و در خدمت گرفتن نیروهای نخبه به پیشبرد منافع شوم خود که همانا بیچارگی درماندگی اکثریت مردم است دامن میزنند.
آنان با داشتن منابع سرشار مالی و با در اختیار داشتن معلومات وسیع از حوزه زندگی مردمان مختلفه عالم و دانستن فرهنگها و تمدنهای مختلف و با کنترل وسایل ارتباط جمعی براحتی میتوانند از مویی کوهی بسازند و همه چیز را که به نفع آنان نیست بهم بریزند. ترور کور کندیها و بقدرت رسیدن اشخاص معمولی و حمایت از دیکتاتورهای دیوانه همه در دست آنان است که همه را چون عروسکهای خیمه شب بازی هدایت میکنند.
عوامل آنان بهر جا رسوخ پیدا کرده اند و کسانی که از آنان اطاعت نکنند به سرنوشتی شوم دچار میشوند. ممکن است که دین وسیله آنان بوجود نیامده باشد ولی سو استفاده از دین بعنوان یک حربه بر علیه یکدیگر و بر علیه انسانها از دست آورد های آنان است. هنگامیکه به نطق یک روحانی سنی در اینترنت گوش میکردم دیدم که چطور با حرارت از شیعه بد میگوید و آنان را کافر واجب قتل میداند. وی میگفت که تمام شیعیان بایست کشته شوند و زن مرد کودک پیر و جوان ندارد آنان بوجود آورنده یک دین شیطانی هستند و بایست از میان برداشته شوند. شما میتوانید که نظیر همین نطق را از دهان یک روحانی شیعه بشنوید منتهی او این بار سنی ها را هدف قرار میدهد.
حال اگر تکه ها ی دیگر این پازل و یا معما را کنار هم قرار دهید براحتی میبینید که آنان میخواهند که نفرت و کینه را گسترش دهند و با ایجاد جنگ و فتنه مردم را از هستی ساقط نمایند و فقر و بی فرهنگی را توسعه دهند تا بتوانند مهره های خود را به آزادی انتخاب نمایند و بجان مردم بیندازند.
حتی در صدر اسلام ابوسفیان که دیگر نمیتوانست از راه بی دینی و بی اسلامی به مردم حکومت کند اسلام آورد و دیدید که چطور پسرش و نوه اش خلیفه اموی هم شدند. حتی یزید که شاید اصلا به دین و حضرت محمد اعتقادی نداشت به عنوان خلیفه مسلمانان حتی خانواده حضرت محمد را قتل عام کرد و کارش در آنزمان مثلا اسلامی هم بود. به عبارت ساده تر اینان به هیچ چیز معتقد نیستند بجز به پول و قدرت و تمام عوام فریبی آنان هم برای بدست آوردن پول و قدرت است اگر در آنروزگاران معاویه و پسرش یزید اسلام آوردند تنها به این خاطر بود که از این راه میتوانستند بهتر به گرده مردم سوار شوند. زیرا دیگر باورهای گذشته آنان خریداری نداشت.
نگاه کنید به همین صدام غره شده خودمان در زمانی که او حتی بمب هایی شیمیایی بر علیه مردمان غیر مسلح کرد استفاده میکرد همه مطبوعات و سیستم خبری دنیا و وسایل ارتباط جمعی سکوت کرده بودند و با همین سکوت به کار او صحه گذارده بودند. و در هنگام که او دربست در اختیار آنان و یا در راه پیروزی هدفهای آنان گام بر میداشت کاری بکارش نداشتند و او آزاد بود که هر کاری که میخواهد بکند ولی زمانی که حرف ناشنوایی را شروع کرد دیدید که چطور به بهانه حقوق بشر او را به زیر کشیدند.
آنان با در اختیار داشتن وسایل ارتباط جمعی هر که را بخواهند بالا میبرند و پایین میکشند.
روزی که در کلاس هشت دبیرستان شاهپور درس میخواندم دو معلم ادبیات و انشا داشتیم دو جلال آقای جلال مقدم و آقای جلال آل احمد. در کلاس ما هم از طبقه ثروتمند آن دوره بچه هایی بودند و هم از طبقه متوسط و فقیر تر. یک همشاگردی من که خوب انشا مینوشت همیشه در انشا هایش به بچه های ثروتمند نشانه میرفت و آنان را هدف حمله خود قرار میداد او مثلا فرزند یک کاسب محل بود که با وجود داشتن درآمد خوب ولی جز طبقه بالا بحساب نمیامدند. در کلاس ما چند نفر همکلاسی داشتیم که جز طبقه اشراق آن زمان بودند پدرنشان چیزی مثل سرلشگر و سپهبد و یا سناتور بودند.
آنان همیشه به حمله های این شاگرد جسور که خوب هم انشا مینوشت مجبور به سکوت بودند و کلیه اتهامات وی را گوش میکردند و دم نمیزدند. من که از طبقه متوسط آن دوران بودم هم با طبقه ضعیف تر مراوده داشتم و هم طبقه اشراف با من سر جنگ نداشت. روزی به خود گفتم که این درست نیست که وی هر روز که انشا میخواند به نوعی به این بچه متلک میگوید و بی جهت به آنان حمله میکند.
من هم یک انشا نوشتم و مستقیما به آن پسر حمله و از آن دیگران دفاع کردم و نوشتم که این درست نیست که با حسادت به لباس و سر وضع این بچه ها و یا اینکه آنان با ماشین های آخرین سیستم به مدرسه میایند و ما پای پیاده بدون جهت به آنان حمله ور شد. ما بایست به هم احترام بگذاریم و از داشتن وضع بهتر دیگران که همکلاسهای ما هستند خوشحال شویم و نه اینکه به آنان حسادت کرده و با آنان دشمنی کنیم. معیار ما با یست دوستی و مودت باشد و نه حسادت و تنگ نظری . محسن که باورش نمیشد و من اینطور از آنان دفاع کنم سرش را به زیر انداخته بود . من که نوشته بودم که نباید زبان ادب و انشا خوب را وسیله تنگ نظری قرار داد و بایست با محبت و انصاف به دیگران نگاه کرد و از خوشبختی آنان شاد شد و نه اینکه حسادت کرد. ما بایست علم و دانش و ادبیات را وسیله مهرورزی قرار دهیم و نه برای کینه و حسد از آن استفاده کنیم.
این درست نیست که ما همکلاسان خود را به جرم اینکه در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده مورد حمله وتعرض قرار دهیم. بلکه بایست با تعاون و همکاری مشگلات هم را بگشاییم. محسن دیگر طاقت نیاورد و با اجازه معلم خواست که به من جواب بدهد و گفت که نویسندگان بزرگ نیز از قلم خود به ثروتمندان تاخته اند. من گفتم که همکلاسی های ما چه کنند که مادر و پدر تحصیکرده و ثروتمند دارند اگر این ظلم است ظلم طبیعت است نه آنان. مثلا نادربا بد بیاری پدرش و مادرش را در تصادم اتومبیل از دست داده بود و یا من چه کنم که در خانواده ثروتمند به دنیا نیامده ام. بهر حال من ناخواسته محبوب بچه های ثروتمند شده بودم و بچه های فقیر تر از من کناره گیری میکردند و حتی میخواستند با من نزاع کنند که چون من از نظر جسمانی از آنان قوی تر بودم و نیز رفتارم هم دوستانه بود نتوانستند با من مبارزه کنند و بالاخره هم با وساطت سایر بچه و مدیر مدرسه محسن با من دوباره دوست شد.
آن روز در یک کلاس سی نفره نمیشد که وحدت و دوستی ایجاد کرد که همه ما زیر چهارده سال بودیم و این همه مشگلات امروزه را نداشتیم ولی امروز ما با یک دنیا حسادت و کشمکش در نبرد هستیم. نابکاران برای غارت آخرین ذره مال ما با هم همدست هستند. نگاهی که به دوستان خود میکنم میبینم که مثلا ساسان با حدود چهل سال کار آنهم بعنوان استاد دانشگاه حتی یک پس انداز جزیی هم ندارد و همیشه دست به دهان است. در صورتیکه وی اهل عیاشی و ولخرجی هم نبوده است. او یک عمر زحمت کشیده است تا بتواند فرزندان خود را به دانشگاه برساند و اکنون که سالخورده است در آمدی ندارد که بتواند یک زندگی آرام داشته باشد. تمامی ثروت او توسط غارتگران غارت شده است. ویک سیستم دادگستری بی فایده و یک بیمه بی خاصیت او را به صورت فردی فقیر درآورده است.
دادگستری که بایست در راستای خدمت به غارت شدگان باشد و بیمه که بایست مردم خسارت دیده را کمک کند هر دو در چپاول مردم عادی دست در دست هم دارند . یک سیستم عریض و طویل بی خاصیت بنام دادگستری و یا وزارت عدلیه که یک لشگر قاضی و بازپرس در آنجانشسته اند و کارش سرگردانی غارت شده گان است و با برخورد های بی تفاوت و بمن چه بمن چه با مردم درد مند برخورد میکنند بود و نه بودشان یکسان است. در ایالات متحده آمریک که مشگل از این هم فرا تر میرود که غارت شده بایست اول پولهای نقد فراوان در کف وکیلان بگذارد و منتظر آنان بنشیند. شیادان و دزدان حرفه ای در آمریکا کارشان راحت تر است. آنان میدانند که قربانیان آنان بایست پول فراوانی اول خرج کنند تا مثلا قاضی به گفتار آنان توجه کنند. شرکتهای بیمه هم که بایست نامشان را به شرکتهای کلاهبرداری و دزد در روز روشن تغییر دهند زیرا با سادگی و براحتی پول میگرند ولی موقعی که احتیاج به آنان است با هزار ترفند و بهانه از کمک و دادن حق بیمه خودداری میکنند و باز بایست به همان دادگستری گران قیمت مراجعه کرد.
بانکها هم که جای خود را دارند به مردم بهره پایین میدهند ولی همان پول کم بهره را به دست دیگران با بهره های بالا میدهند و بقول خودشان پول میسازند.
به عبارت دیگر مردم متوسط فقیر تر میشوند و ثروتمندان غارتگر روز به روز بر ثروتهای افسانه ای آنان افزوده میگردد.
ملت های کهن دوباره متحد شوید. نیرنگ جهانخواران این بار چند دستگی و پریشانی ما است تا با خیال راحت مارا غارت کنند. اگر قرار باشد هرکس برای هر ایده ای که دارد کنار گذاشته شود که در آنصورت یک تعداد محدود شکننده باقی میمانند علی و حوضش. یکی را بعنوان زن بودن و یکی ر به عنوان چپی و یا راستی و یکی را بعنوان کم دین و یکی را بعنوان تندرو و دیگری را بعنوان متجدد و آن دیگر با نام سنت گرا. پس از این چهار تا نیمی آدم دیگر که میماند. در آنصورت برای غارتگران بین المللی کار بسیار ساده و آسان خواهد بود که در هنگامیکه مردم با هم بنام دین و ملیت و مذاهب مختلفه در جنگ و گریز هستند بیایند و ببرند مثل اینکه تا حال برده اند و هیچکس هم صدایش در نیامده است.
من در تهران یک معلم دانشگاه بودم و پدرم هم یک سرهنگ شهربانی بود و پدر وی هم یک آیت الله میانه رو مذهبی. مادر من بهایی بود ولی پدرم بوی اجازه نداده بو د که من با آداب بهایی آشنایی پیدا کنم و مثلا به درس اخلاق روزهای جمعه بروم.
من در آلمان در مدارس تدریس میکردم روزی که سرکلاس بودم دیدم که یک دختر که در روی صندلی جلویی نشتسه بود دارد گریه میکند. با نهایت دوستی جلو رفتم و پرسیدم گابی چرا گریه میکنی. با سادگی گفت آقای غیاثی آقای دکتر سیندلر گفته شما آلمانها اکنون آنقدر بدبخت شدید که اکنو ن یک شترسوار خاورمیانه معلم شماست و من هم دارم برای بدبختی ملت خودمان گریه میکنم که البته منظور شتر سوار من بودم.
شاید باور نکنید که من هما ن روز تصمیم گرفتم که به ایران باز گردم و این همه تف تف آلمانها را برای یاد
گیری زبانشان تحمل نکنم که برای ما هیچگونه احترامی قایل نیستند. من که بعد از مدتها دوندگی کار وآپارتمان پیدا کرده بودم دیدم که بایست عطایش را به لقایش بخشید و از گیر این مردم ملیت پرست آسوده شد. فردای آنروز در قطار نشسته بودم و از کیل به هامبورگ میرفتم که بلیت گرفته و به تهران برگردم. باری نزدیک ظهر به هامبورگ رسیدم و یکراست سراغ ایران ایر رفتم و از یکی از آشنایان خودم که در آنجا کار میکرد تقاضای بلیت فوری کردم.. و بالاخره همان روز سوار هوا پیما شدم و به طرف تهران پرواز کردم در هواپیما بود که فکر میکردم از یک زندان گریخته ام و بسوی آزادی در پروازم.
در هواپیما با خود میگفتم و شرط میکردم که دیگر تحت هیچ شرایطی تهران را برای کار و زندگی در خارج از ایران ترک نخواهم کرد. مگر ماموریت های اداری و دولتی.
باری در تهران در وزارت خانه ای مشغول کار شدم و عصر ها هم در آموزشگاهی زبانهای خارجی تدریس میکردم. و نیز در مدرسه آمریکایی و آلمانی هم کار میکردم. خلاصه تمام روز به فعالیت مشغول شده بودم.
تا اینکه جریانهای سال 57 پیش آمد. و من به حاشیه رانده شدم مدرسه آلمانی بسته شد و مدرسه آمریکایی هم بسته گردید. دوستان و فامیل میگفتند که فلانی برو بخارج تو که مدرک داری و زبان بلدی چرا اینجا مانده ای. در هنگامیکه در مدرسه آلمانی تهران معلم بودم حقوق و مزایای من که ایرانی بودم یک سوم و شاید یک پنجم حقوق و مزایای همکار آلمانی من بود. گرچه این اختلاف سرد کننده بود ولی خوب میشد از آن به عنوان انیکه آنان حق دوری از میهن را میگیرند قبول کرد.
گرچه تبعیض دردناک است و لی خوب تا حدودی میشد به علت دوری از کشورشان و یا اینکه معمولا آلمانها با همان حقوق و مزایای آلمان راضی به ترک کشورشان نیستند پذیرفت.
مدرسه آلمانی تهران بسته شد و جایش یک مدرسه کوچکتر بنام مدرسه سفارت آلمان گشوده شد. حال به تورم روز به روز ایران هر روز حقوق مزایای من نسبت به همکار آلمانی کمتر و کمتر میشد بطوری که دریافتی های آنان شاید یک صد برابر ما شده بود.
سیاست مدرسه سفارت آلمان هم فرق کرده بود و حقوق ایرانی ها را بطور یکسان پرداخت نمیکرد. و مثلا ایرانیان را بر ضد ایرانیان تحریک میکرد. در ضمن با وجود بودن چند نرخ برای ریا ل آنان مارکهای خود را در بازار آزاد میفروختند و با کمک سفارت با نرخ رسمی در ازای ریالهای فروخته شده مارک با نرخ اصلی دریافت میکردند. یعنی یک مارک را بیست تومان میفروخت و مثلا پنج تومان آنرا خرج میکرد و در ازای پانزده تومان باقیمانده 3 مارک پس میگرفت. حالا خودتان حساب کنید که چه کار پر منفعتی این تبدیل ارز شده بود .. مثلا اگر یک آلمانی یک ایرانی را میکشت و زیر ماشینش میکرد براحتی دیه را میداد زیرا سه برابر دیه پول اضافی دریافت کرده بود.
این بود که آلمانها میگفتند اگر کسی را با ماشین صدمه بزنند کاری سود آور است. خودتان حساب کنید که چه کار طاقت فرسایی بود که میان یک مشت آلمانی در ایران زندگی کنی و با تو همان رفتار را داشته باشند که در کشور خودشان با خارجیها داشته بودند.
من نماینده کارکنان و معلمین ایرانی و کارمندان محلی بودم این بود که ما دور هم جمع شدیم و یک نامه راجع به شرایط نوشتم و با بریده یک روزنامه انگلیسی چاپ تهران که نشان میداد مارک دارای سه نرخ است به آلمان پست کردم.
نمیدانم که چه شد و چگونه به سایر همکاران ایرانی برخورد کردند که همه کنار کشیدند و مرا تنها گذاشتند شاید به نحوی سبیلهای آنان را چرب کرده بودند. این بود که مدیر مدرسه مرا صدا کرد و گفت اگر یک نامه بنویسی که اشتباه کرده ای و نادرست نامه را نوشته ای ما با تو کاری نداریم وگرنه برایت درد سر تولید میکنیم.
من قبلا به یک مثلا دوست مقدار زیادی پول داده بودم که خانه اش را ترمیم کند و رهن بدهد و پولها را پس بدهد و او پول را که پس نداد که هیچ بلکه برای پس ندادن پول به دادگاهها نوشته بود که من به او پول قرض داده ام که دین او را عوض کنم. و با ارسال اظهار نامه به دانشگاه باعث اخراج من شده بود. و حالا هم که مدیر مدرسه آقای فریچ برای من خط و نشان میکشید. خلاصه من را از مدرسه سفارت آلمان اخراج کردند برای اینکه حاضر نشدم که از گفتن حق خودداری کنم.
شخص نابکاری که اموال مرا غارت کرده بود حال برای از بین بردن من هر کاری میکرد و هر تهمتی که میخواست به من میزد. از جاسوس سفارت آلمان گرفته تا جاسوس صیهونیست و غیره.
این است عدل و داد در آن زمانه. به ناچار من هم مجبور شدم از روی ناچاری عهد خود را بشکنم و دوباره سوار هوا پیما شوم و بخارج از میهن گرام بروم. زیرا که هم دوستان و هم فامیل به من خیانت کردند و دوستی و اعتماد و محبت مرا با بیشرمی و خیانت پاسخ دادند. و اینطور میشود نتیجه گرفت که سیستم پشت و نامریی میخواهد که دوستی ها و اعتماد ها را از بین ببرد و مردم را تا حد یک آدمک بکشاند.
Recently by Sahameddin Ghiassi | Comments | Date |
---|---|---|
Dear Bank of America | 3 | Nov 30, 2011 |
کنار گذاشتن تعصبهای غیر علمی و زن ستیزی؟ | - | Nov 29, 2011 |
آمریکایی که تخصص در بیخانمان کردنها و چاقی های افراطی دارد؟ | 1 | Nov 29, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |