فرار از تاریکی ها ( قسمت نوزدهم) قربانی شدن مردم و اجتماع بخاطر دیکتاتورها.
کودکی معمولی و فقیر که بعد کارگری معمولی میشود ناگهان تبدیل به اژدهایی وحشتناک و خشمیگین و خونخوار میگردد. او که در گذشته تنها یک آدم معمولی بود و کارگری میکرد اکنون میتواند بر قسمتی مهم از جهان فرمانفرمایی کند. او هم از این قدرت خدادادی حداکثر سو استفاده را مینماید و خلق خدا را بخاک و خون میکشد و پنجاه میلیون انسان را روانه گورهای سرد و یا اجاق های آتشین میکند که همه بسوزند و بگندند و خاکستر شوند. خداوند عادل هم اجازه چنین کاری را عطا میفرمایند.
اجتماع زیر ضربات سنگین و مرگ آور مهلک رو به نابودی میرود و مردم در زیر فشاد ظلم و جنگ روح و جانشان و از بین میرود خانواده ها متلاشی میگردد و زنان و کودکان پیران و نوجوانان آواره و دربدر. سیستم اجتماعی حاکم یک دیوانه دیکتاتور را به جان مردم انداخته و دنیا با سکوت مرگبارش او را به نوعی تضمین مینماید. (همان سکوت سنگینی که در باره جنایات صدام نمودند) قدرت فکری هیتلر در لابلای کتابش هویدا است. نبرد من با زندگی که بعدها زندگی دیگران را بکامشان تلخ نمود. همان هاییکه فکر میکرد زندگی او را تلخ کرده اند.
سرهنگ شجاع توانسته بود که خدمتی بسیار گرانبها به هیتلر بنماید. فرمانده افسر مخصوص خود روبرت را به نزد هیتلر فرستاده بود زیرا میخواست که حمله ای را برنامه ریزی و اجرا نماید. روبرت همراه بایکی دیگران از افسران به حضور هیتلر میرفت این افسر همانی بود که از زیر پرده سرخ بدورن اتاق آمده بود. او اکنون یک ماموریت جنگی داشت. او که ماموریتهای خود را بخوبی انجام داده بود اکنون آدولف هیتلر دستور داد که عده ای زیادی به فرماندهی با ریاست سرهنگ بروند و به قوای فرمانده کارل فریچ بپوندند. سرهنگ روبرت را خیلی دیده بود ولی بیاد نمیآورد که او کیست؟ روبرت سعی داشت که زیاد در اطراف سرهنگ ظاهر نشود. و دور از چشمان او باشد صورت پسرانه و لاغر او برای سرهنگ نا آشنا نبود ولی او را بیاد نمیاورد. فرمانده با کمک سرهنگ توانسته بود به چند شهر دیگر هم فرمانروایی کند. ستونهای سپاه نازی پیروزمندانه به پیش میرفتند. رابطه های سرهنگ و فرمانده دوستانه بود زیرا هیچکدام از برنامه های اجرا شده اطلاعی دقیق نداشتند. آیا فرمانده خواهر سرهنگ و ماجرهای بسیار را فراموش کرده بود؟ با بهتر میدید که در آن باره سخنی نگوید. بعضی وقتها افکاری او را بشدت رنج میداد شاید او میترسید که سرهنگ از برخورد های خشونت بارش با خواهرش مطلع شود و در آنصورت برای او مثل بیک خطر تبدیل شود ولی باشد تا آنروزی که او نمیداد باحتمال خطری هم متوجه فرمانده نخواهد شد. بهر حال وی از سرهنگ شجاع و مورد اعتماد بسیار سیستم بسیار ملاحظه میکرد.
آنشب هلن که اکنون به زنی قدرتمند و ثروتمند تبدیل شده بود و شغلی نظیر فرمانده شوهرش داشت با ماموریت مهم خود از نزد سربازان شجاع هانری بیرون رفت. گویی از قبری تاریک بدر آمده باشد تازه فهمیده که ماموریت بسیار مهم و سنگینی را عهده دار شده است. برای او به عنوان یک آلمانی بسیار دشوار بود که زبونی و شکست هموطنانش را ببیند و نیز از نیروی در دستهای هیتلر و فرمانده هم متنفر بودکه کارهایی خلاف انسانیت انجام میدادند. او نمیتوانست هم میهنانش را شکست خورده وسر افکنده و با قلبی مجروح بسوی میهن در حال بازگشت ببیند و از طرف دیگر میدید که فرمانده با او چه رفتاری زشت و بد داشته است. مگر فرمانده آلمانی که شوهر و معشوق وی بود به وی ترحم کرده بود؟ او برای عشق به این فرمانده بد جنس و ثروت دوست فرزندش را رها کرده به مادرش سپرده بود تا همراه عزیزش باشد و دنبال این مرد بی خرد آمده بود تا فتح و قدرت او را ببیند و لذت ببرد ولی او اکنون آنقدر به ثروت و قدرت بی پایانش غره شده بود که دیگر دوست و دشمن نمیشاخت.
وی هلن زیبا و فتان را از خودش رانده بود نه بایست از آن فرمانده دیوانه هیتلری انتقام بگیرد. نه از او بلکه از تمام ملازمان دورش که فرمان او را مو به مو اجرا میکردند. درست مثل هیتلر که میخواست از همه انتقام بگیرد. او هم مثل وی تشنه انتقام گرفتن بود. هیتلر داشت کشوری را میسوزاند و او میخواست که لشگری را بسوزاند. آیا او میدانست که برادر محبوب و دلداده عزیزش هم در این لشگر بودند. هنگامیکه روبرت در عشق شکست خورده بود فکر خود کشی به سراغش رفت ولی او سعی کردکه براین فکر غلبه کند وبعد توانست محبوب خود را از زندان آزاد کند اگر او در آن زمان خودکشی کرده بود که نمیتوانست معبودش را بعد ها رها سازد. برای هلن میهن پرست هم تصورش بسیار مشگل بود که ببنید که سربازان فرانسوی در خیابانها رژه میروند و شاد و سرخوش هستند و فاتحانه با گردنی افراشته از کنارش عبور میکنند ولی سربازان میهن او همه گرسنه زخمی و شکست خورده و واخورده افتان وخیزان به کشور بر میگردند و با تف و لعنت فرانسویان بدرقه میشوند. آه که دیگر ادامه این فکر برایش طاقت فرسا مینمود. هلن با وضعی مخصوص در خیابان راه میرفت بطوریکه یکی از سربازان هانری فرانسوی مجبور شد که به او کمک کند. در آنجا گروه سربازان نازی هم ناگهان از راه رسیدند و سرباز هانری فرار کرد ولی آنچه موفق شد هم برای هلن کافی بود گرچه او نتوانست هلن را با خود ببرد و لی به او کمک کرد که کناری امن برود. هلن هم چیز زیادی درک نمیکرد چون مست بود سرباز ها هم گویی هلن را مشاهده نکردند و بمحلی دیگر رفتند. سرباز هانری خوب پوششی به هلن داده بود و بعد هم مجبور شده بود که فرار کند.
هلن در دو دنیای دیگر سیر میکرد از یکطرف او لذتی بی پایان میبرد وقتی که میدید که سربازان میهن او با سرودهای دوره کودکی و جوانی اش در خیابان ها میروند و آوازی از وطن برایش میخوانند و از طرف دیگر از خیانت های افسران آلمانی ناخشنود بود. هلن در عالم رویا فکر میکرد که سربازان آلمانی وقتی او را دیدند فهمیدند که او هم آلمانی است برایش بوسه هایی فراوان فرستادند ولی شاید آنان برای هر زنی زیبا بوسه هایی فراوان میفرستادند. ولی بهر حال از اینکه میدید مورد مهر سربازان واقع شده است خوشحال بود. فرمانده شوهر هلن هم در موقعیتی بسیار خوب بود ولی فرماندهی هلن بر آن دسته بزرگ از فرانسویان و زنان فرانسوی بسیار مهم تر از فرماندهی سرتیپ آلمانی بر لشگر آلمان بود.
هلن بر قلبها حکومت میکرد و هیچ نوع اسلحه ای در اخیتار نداشت. او ملکه قلبهای مردم آنجا بود که آنان را با مدیریتی خوب به سرانجامی خوب رسانیده بود او کسی را اعدام نکرده و نکشته بود مردم اورا دوست داشتند چون زنی فهمیده و مدیر بود ولی فرمانده شوهرش هیچ محبوبیتی نداشت و افراد زیر دست وی فقط از روی ترس به او احترام نمیگذاشتند و بس.
قدرت مادی و معنوی هلن بسیار گرانبها تر و بیشتر و پر ارزش تر از قدرت و ثروت فرمانده شوهر آلمانی او بود. هلن زنی بود که از هیچ به آن مقام رسیده بود و آنهمه فدایی و دوست داشت ولی شوهرش با زور اسلحه به آن مقام رسیده بود و هر آینه هم ممکن بود به دست یکی از فرانسویان میهن پرست کشته شود. جلسه میهن پرستان فرانسوی در خرابه تشکیل میشد که مورد سو ظن آلمانی ها قرار نگیرد و تمام موارد در آن جلسه بحث میشد و تصویب میگردید. در جلسه ای که در یکی از مخروبه ها آنهم در زیر زمین اش بر پا شده بود هانری حاضر نبود او از پناهگاهش بیرون رفته و به شهر آمده بود تا سر وگوشی آب بدهد. شب پیش او از پناهگاه بیرون آمده و شب را تا روز بعد در شهر برای جمع آوری اطلاعات بسر برده بود.
وقتی به جلسه برگشت زنی را هم در میان آنان دید هانری اول فکر کرد که این زن را برای این همراه یکی از اعضا آورده اند تا سوظنی نسبت به آنان پیدا نشودولی اگر میدانست که او کلارا همسر فرمانده و آلمانی هست حتما همانجا دستور کشتن وی را میداد. زیرا او فهمیده بود که جاسوسان آلمانی به جلسه های آنان رخنه کرده اند. و ساعتی بعد میخواستند که به آنجا حمله کنند و هانری هم توسط دوستان جاسوس خود این را فهمیده بود که آلمانها از مخفی گاهایشان دارند مطلع میشوند. هنوز سربازان آلمانی در راه بودند که همه سربازان و میهن پرستان فرانسوی آنجا را ترک کرده بودند. البته گرسنگی هم یکی از دلایلی بود که آنان مجبور بودند که محل خود را عوض کنند. تنها تعدار کمی در خرابه مانده بودند و آن تعداد کم هم میتوانستند خود را آوارگان جنگ بنامند و شاید هیچ خطری متوجه آنان نبود.
Recently by Sahameddin Ghiassi | Comments | Date |
---|---|---|
Dear Bank of America | 3 | Nov 30, 2011 |
کنار گذاشتن تعصبهای غیر علمی و زن ستیزی؟ | - | Nov 29, 2011 |
آمریکایی که تخصص در بیخانمان کردنها و چاقی های افراطی دارد؟ | 1 | Nov 29, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |