فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست یکم) از تاریخ بیاموزیم


Share/Save/Bookmark

فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست یکم) از تاریخ بیاموزیم
by Sahameddin Ghiassi
26-May-2010
 

فرار از تاریکی ها ( قسمت بیست یکم) از تاریخ بیاموزیم

در این قسمت پسر بچه سعی کرده است مثالهای تاریخی بیاورد و ثابت کند که دیکتاتوری و ظلم ناپایدار است و حتی خود دیکتاتور و خانواده اش هم در امان نیست و بسا به طرز وحشتناک کشته و نابود شود. او با نوعی نگاه به یهودیان هم نگاه میکند و میخواهد به نوعی خود را در ناراحتی هایشان شریک بداند. او از آنان میخواهد که گذشته پر دردشان را فراموش کنند و دنبال انتقام نباشند که این سلسله انتقامجوی جنگ  و غارتها و نفاقها پایان پذیرد او میخواهد که کلیمان ثروتمند و با دانش به دیگران کمک کنند و آنان را هم در راه پیشرفت علمی و معنوی مادی حمایت نمایند تا بدی و ناراحتی ها برای همیشه پایان پذیرد. او قبول دارد که کلیمان اشخاصی دانا خبره و دانشمند هستند و کارهای بزرگی برای بشریت انجام داده اند و بدین ترتیب میخواهد نوعی از طرف هیتلر از آنان عذر خواهی و پوزش بطلبددر صورتیکه هیچ وابستگی به هیتلر نداشته است. پسر بچه با اشاره به این نکته که حضرت عیسی هم یک یهودی بوده و همین شخص به تنهایی میلیاردها پیرو ظاهری و باطنی در جهان دارد و میلیونها کلیسا و ساختمانها به نام او وقف شده است ولی همین یهودی بابغه بدست هم کیشان خودش و با وسوسه آنان به چهار میخ کشیده شده است و اکنون پیروان وی که حتی یهودی هم نیستند برای انتقام از فرزندان آنان تیغ تیزکرده بودند  و شاید علت سکوت مسحیان و دیگران هم در زمانی که هیتلر ظلمی سهمگین به یهودیان میکرد همین بهانه غیر منطقی  بوده است. بهر حال او میگوید اکنون همه مردم عالم بایست با هم دوست و برادر باشند و اضافه میکند که اشتباهات تاریخی بایست فراموش شود و نه اینکه دوباره یک مشگل جدید درست کند. او اشاره میکند که حتی پیروان حضرت محمد که او را پیامبر خدا میدانستند و برای او احترام خاصی قایل بودند در حالیکه خود را مسلمان و پیرو او میدانستند بسیاری از اعضای خانواده او با سفاک ترین روش ها سر بریدند و کشتند و سوزانیدند. و تمامی نسل او را سعی کردند که یا مسموم کنند و یا بکشند و بقولی شهید فرمایند.

او منشا تمامی این ها را همان  تمامیت طلبی مادی گرایی بیش از حد و حرص طمع و بی انصافی میداند. در اینجا بایست این را هم بگویم که هم اکنون در همین زمان که در کشورهایی به اقلیت های مذهبی و دیگران ظلمی بزرگ میشود و مثلا در همین آمریکا هم اقلیت های دیگر را محترمانه کنار میگذارند و تمامی توان اقتصادی آنها را با قانون و محترمانه میستایند و یا در سایر کشور ها مثلا بهاییان را مظلومانه میکشند و اموال آنان را به تارج میبرند و میسوزانند و نابود میکنند و آنان را به ریسمان های مرگ میسپارند و یا اعدام مینمایند باز هم سایر هم کیشانشان به دیگران ستم روا میدارند و باز همان بهاییان که از تیغ دشمن رسته دیگران را مورد ظلم و غارت قرار میدهند. و با دشمنی بخصوصی بدون دلیل به دیگران ظلم و پستی روا میدارند و از خون ریخته شده بهاییان مظلوم هم شرم نمیکنند بلکه به اعتبار همان خونهای ریخته شده دیگران را مورد غارت و ستم قرار میدهند و از دوستی و اعتمادشان نهایت سو استفاده را میکنند.

در حالیکه کسی بنام بهاییت هم چیز خود را از دست نداده است ولی چون کشته یا شهید نشده است بایست مورد تجاوز مالی و اقتصادی هم قرار بگیرد و همان رفتار زشتی که بعضی از مسلمانان در باره هم کیشان آنان انجام داده اند آنان هم در باره سایرین که به آنان اعتماد کرده اند انجام میدهند. در اینجا به نتیجه کلی میرسیم که همه بایست به انسانیت و دوستی مطلق بگرویم و همدیگر را دوست بداریم و بساط جهل خرافات و بیکاری و بی سوادی و بی انصافی و ظلم را از ریشه در آوریم تا فرزندان ما در یک محیط سالم و با نشاط دور از حرص و طمع و شیادی و حقه بازیها و جا نماز آبکشی ها بزرگ شوند.

پسر بچه نام دیندار را بدون انجام عمل خوب ارزش نمیدهد و بارها گفته که اشخاصی را دیده است که نماز میخوانند روزه هم میگیرند ولی دزدی هم میکنند و دروغ هم میگویند و اگر پایش برسد خیانت و جنایت هم براحتی انجام خواهند داد. این است که او میخواهد یک فرار سمبولیک از این تاریکی ها انجام شود. او خوشبختی اشخاص را در علم و دانش و محبت و دوستی و مهربانی و تساوی میداند. میخواهد که همه بتوانند کار کنند درآمد خوب داشته باشند و حداقل زندگی را بتوانند برای خودشان تهیه کنند. آنان بایست بتوانند به تحصلات خود در دانشگاهها ادامه دهند و مانعی مثل کنکور های حذفی سر راهشان نباشد. بایست بتوانند که خانه و مسکن داشته باشند و بتوانند ازدواج کنند و از انحرافات جنسی در امان باشد. زیرا دوستانش تعریف کرده اند که با حیوانات مثل مرغ و گوسفند و یا ... رابطه جنسی برقرار کرده اند ویا به شهر نو میروند و یا خود ارضاعی میکنند. در ضمن او اشاره میکنند که ثروتمندان هیچ کدام از این مشگلات را ندارند و خانواده آنان برایشان همه نوع امکانی را فراهم میآورند برای آنان کلفت های زیبا استخدام میکنند و یا دخترشان را صیغه جوانان خوبرو ولی بی بضاعت برای مدتی میکنند و بعد که خواستگار خوبی پیدا کند یواشکی خطبه عقد موقت را باطل میکنند ودخترک را به عقد یکی دیگر در میآورند. او با وجود کمی سن همه این ظلم ها و بی عدالتی ها را میبنید. یا ثروتمندان بچه های خود را به مدارس خوب میفرستند که دبیر دارند و یا برایشان دبیرهای خصوصی با قیمتهای سرسام آور میگیرند آنان شاگردان خوبی میشوند ولی او بایست همه درسها را بدون معلم یاد بگیرد و کسی نیست که اشگالات او را پاسخ بدهد. لاجرم از درس زده شده به کتابخوانی روی میآورد. زیرا خواندن کتاب بمراتب ساده تر از درک مسایل جبر  ریاضی ومثلثات و هندسه  است.


حالا دنباله همان داستان. ( همانطوریکه گفته شده نویسنده داستان بیشتر به فکر گرفتن یک نیجه اخلاقی و یا اجتماعی از داستان است و نه اینکه صرفا یک داستان نوشته باشد)آیا بهتر نیست که همه در پیشگاه عظیم خداوندی و در صلح و سلام زندگی جاوید داشته باشیم و این آدمکشی ها و قتل ها و دزدیهای و جنایات را پست سر بگذاریم که مخصوص درندگان است و نه انسانهای خوب و از همه بدیها دوری جوییم. زیرا نتیجه ظلم  ظلم دوباره و مضاعف است. حتی در حکمرانی ظلم خود ظالمان هم در امان نخواهند بود ظالمی دیگر سر آنان را از تن جدا خواهد کرد. آن روز اگر خواهری که توسط شوهرش به آن روز فلاکت افتاده بود ولی توانسته بود با تکیه به  دانش و تحصیلات خود خویش را نجات بخشد و به فرماندهی مردمان عادی وزنان قربانی برسد و به آنان خدمت کند برادرش را دیده بود برادری که از ظلمایی که به خواهر شده بود هیچ اطلاعی نداشت چه میشد؟ زیرا فرمانده میدانست که بالاخره روزی سرهنگ از ماجری خواهر سر در خواهد آورد و از این لحاظ خیلی محتاط بود که او بی خبر باقی بماند و او را شدیدا کنترل میکرد. کم کم قدرت او را محدود میکرد و سرهنگ هم ظاهرا متوجه نمیشد ولی دوستان و هوداران سرهنگ خیلی زیاد بودند. و او را که خیلی دانا و مهربان برعکس تیمسارشان بود دوست داشتند و از محبوبیت بی نظیری برخوردار بود و همین ها بود که تیمسار را وحشت زده میکرد.

گرچه خشونت و سخت گیریهای تیمسار بسیار دردناک بو  و برای بعضی ها کاملا طاقت فرسا ولی این سرهنگ بودکه سعی داشت با تکیه به نیروی علمی و نظامی اش همه را خوب اداره کند و از شورش و خرابکاری باز دارد. آیا میشد گفت که فرمانده از رفتار زشت خودش به کلارا خیلی پشیمان شده است؟  همه افراد آن لشگر مفتون چهره صاف و قلب مهربان سرهنگ بودند که درست نقطه مقابل کارل فریچ تیمسار بود.


هرچند که سرهنگ بسیار دوستانه و صادقانه به تیمسار خدمت میکرد ولی چون او خودش بد بود و کارهایی زشت انجام داده بود از سرهنگ خیلی ملاحظه میکرد و او را شدیدا زیر نظر داشت و چندتن از مزدوران و حقوق بگیران فاسد خود را مامور کرده بود که در صورت دیدن کوچکترین عمل مخالفی ترورش کنند. آنان هم مترصد و مجهز بودند که با کوچکترین ایراد و اشکالی و با اشاره فرمانده او را رهسپار دیار عدم کنند.  که عاقبت همه ماست ولی آنقدر ما خود خواه هستیم که متوجه نمیشویم که همه ما فرزندان مرگ و نیستی هستیم. سرهنگ آنقدر خوب صمیمی و سلیم بود که فرمانده نمیتوانست تصوری بد در باره اش بکند. هنوز سرهنگ به روبرت زیاد نزدیک نشده بود و کاملا همدیگر را نمیشناختند. البته سرهنگ نمیتوانست چهره زمان جوانی او را که بسیار قیافه ای بچگانه بود با صورت سوخته شده او در اکنون را بشناسد که در اثر جنگ کاملا تغییر کرده بود و تفاوتهایی بسیار داشت.  روبرت دیگر یک جوان با طراوت جوانی نبود بلکه اکنون مردی بود که آفتاب تیره و جنگهای زیاد او را کاملا شکسته و مثلا مردانه ساخته بود ولی هنوز مبدل به مردی شوریده و ژولیده نشده بود وی زیبایی های چهره اش در او بکلی نوعی دیگر شده و بسیار از خطوط طراوات در چهره اش بکلی از بین رفته بود ولی خشونت و سنگدلی هم قدرت پرستی و خودخواهی و ظلم هم جانشین در آن روح و چهره نشده بود.

چشمان او حالت معصومانه سابق را نداشت و درخششی عجیب داشت که از جاه طلبی حکایت نمیکرد ولی اورا جنگ تا حدودی خشن کرده بود. زیرا چاره ای هم نداشت یا بکش یا کشته شو. متاسفانه قانون تنازع بقای جنگ و ظلم تاثیری هم بر او بهر حال گذارده بود. سرهنگ مامور شده بود که شورش سربازان و پارتیزانهای هانری را در هم بکوبد و سپاه کوچک ولی مقاوم هانری را نابود نماید.  و آنان را تار مار کند. فرمانده ولی از سرهنگ هم وحشت داشت همانطوریکه از هانری میترسید. او از ترس اینکه سرهنگ کار اورا هم همراه با کار هانری باهم بسازد خیلی محتاط عمل کرد و مقدار خیلی کم سرباز و نیرو در اختیار او قرار داد

هرچه سرهنگ اصرار کرد که برای رویارویی با هانری و افرادش او احیتاج بیشتری به نیرو دارد فرمانده زیر بار نمیرفت. زیرا احتمال میداد که ممکن است سرهنگ با توجه به محبوبیتی که دارد و نیز از بالا هم دارای پرونده ای بسیار خوب است به خود او هم بشورد و اورا کنار گذاشته خودش فرماندهی را بر عهده بگیرد و براحتی اورا از رده خارج نماید. البته سرهنگ نظری دیگر داشت او میخواست با یک نقشه بسیار ماهرانه بر هانری و ارتش کوچک ولی پارتیزانی و گسترده او غالب شود و او شخصی بسیار تحصیکرده نظامی و شجاع بود و از هیچ کار مشگلی هم وحشت نداشت و ترس برای او بچگانه مینمودولی او میخواست که حتما فاتح شود نه اینکه دست از پا دراز تر برگردد.


هانری و سربازان و پارتیزانهایش دور هم جمع شده بودند و در آتش انتظار میسوختند سربازان و پارتنزانهای او هنوز نیمه گرسنه بودند و از هر طرف توسط عقاب سیاه سپاه مرگ هیتلری تهدید میشدند. سپاه های مرگ بر بالای سرشان بال گسترده بود  و سربازان و پارتیزانهای با مشگلات بسیاری که داشتند باز هم میخواستند از مام میهنی در برابر متجاوز دفاع کنند. آنان در مخروبه های  دور از شهر دور هم جمع میشدند وبرنامه ریزی میکردند. آنان میخواستند که زنده باشند و مبارزه کنند مرگ در میدان نبرد برای آنان خوشگوار تر از مرگ در رختخواب بود.

هانری افسر شجاع و با تجربه فرانسوی  بمیان آنان رفت و گفت بایست زنده بمانید و خدمت کنید همه آنان که از فرط کم خوراکی و بیهودگی دلمرده شده بودند با صدار هانری مثل ارواح بر روی کف خرابه زیر زمینی دراز کشیده و یا نشسته بودند و با صدای مهیب و پراز خروش هانری  که با ابهت خاصی در فضا میپیچید همه اینبار نیم خیز گشته و آمادگی جانبازی خود را اعلان کردند و به ندای وی پاسخ دادند. حالا آنان بحال نیمه نشسته به دستهای خودشان تکیه داده بودند. رنج گرسنگی در چهرهایشان نمودار بود. سربازان مفلوک وشکست خورده همراه با پارتیزانهای پر از شور و میهن پرستی همه یک جا جمع شده بودند. آنان میخواستند که در برابر آرتش نیرومند و بسیار مجهز و با نظم هیتلری مقاومت نمایند. و قد علم کنند.

بسیار دلسرد کننده بود. وضعیت آنان در آن مخروبه زیر زمینی با هیکل های لاغر و مفلوک چون اموات در آن محیط نا منظم زیر آن تاریکی خوفناک  مثل مردگانی بیش نبودند ولی یک نیرویی هنوز آنان را ترک نکرده بود و آن  نیرو عشق به میهن افسانه ایشان فرانسه بود. آنان به هانری هم خیلی اعتماد داشتند و اورا مثل یک پدر خوب میپرستیدند هانری شجاع به آینده خیلی امیدوار بود  و میدانست که بالاخره میهن پرستی فرانسویان قوای مهاجم را بیرون خواهد راند.


هانری میرفت تا یک نطق آتشین بکند و همه را تهیج نماید صدای مرتعش  او فضای را میلرزانید و اثرات عرق بر روی پیشانی هانری نقش بر بسته بود چون هاله ای بر روی آب که در پرتو نور مهتاب دیده میشد. کلمات او همچون اخگرانی سوزاننده از گلویش بیرون میپریدند و مردم آنجا را تشویق میکردند.  او میخواست که خودش را فدای مام میهن کند. در این خرابه تاریک و نمناک زیر زمین بود که وی نمونه یک عشق شدید به میهن را ارایه میداد. عشقی شدید در آن سخنان بچشم میخورد که در برابر بت های عظیم  قدرت وغرور هیتلری میخواست قد راست نماید.  حرفهای هانری سربازان و پارتیزانهای دست از جان شسته را تقویت معنوی میکرد.  و روح و جسم آنان را به لرزه در میآورد. حرفهای او وجود سربازان را داغ و گداخته میکرد که وجود این افسر شجاع به همه آنان احساس خوبی میداد و از زنده بودنشان احساس بدبختی و افسرده گی نمیکردند.  ولی این مفلوکان چگونه میتوانستند در برابر عظمت و قدرت مردی که از هیچ به دیکتاتوری مخوفی رسیده بود مقاومت کنند.  ومیهن پرست باقی بمانند؟ مردی که اکنون در آستانه قدرت و حشمت و سفاکی قرار گرفته بود.


مردمان آتش گرفته از سخنان هانری بعد از مدتی دوباره سرد میشدند و رخوت و تاریکی و خموشی مخروبه تار دوباره آنان را به وضع سابق فرو میبرد. و همان اوضاع تجدید میشد. سربازان نیمه گرسنه  و نیمه مجروح و ناراحت که تا لحظه ای پیش  مثل کوه آتش فشان بودند ناگهان گویی انرژی ته میکشید و دوباره خاموش و سرد میشدند. خیلی مشگل بود که هانری آنان را دوباره با سخنانش مشتعل سازد و مشتعل نگه دارد.


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi