فرار از تاریکی ها( قسمت بیست سوم) جنگهای بیهوده


Share/Save/Bookmark

فرار از تاریکی ها( قسمت بیست سوم) جنگهای بیهوده
by Sahameddin Ghiassi
30-May-2010
 

فرار از تاریکی ها( قسمت بیست سوم) جنگهای بیهوده

با صدای رسای سرهنگ که فرمان آتش داد همه قدمی به عقب نهادند و اسلحه هایشان را افروخته شد و دود نمود و برگهایی بنام آدم از تنه درخت زندگی هایشان فرو ریخت و بسرعت از درخت زندگی کنده شده شهید گشتند. فرانسویان و سربازان آلمان هر دو دیوانه جنگ شده بودند و برای کشتار همدیگر سر هچ و یا هیچ و پوچ با هم مسابقه گذاشته بودند. و هر دو سعی میکردند درنده تر وحشی تر و آدمکش از دیگری باشند و به آفریننده شده توسط خدا هیچ احترامی نمیگذاشتند و حیوانیت برا آدمیت داشت کاملا غلبه میکرد. آنان در اثر تبلیغات آدمشکشان بجان همدیگر افتاده بودند و مثل همان وحشیان ماقبل تاریخ با همان خو و منش در باره هم قصابی و کشتار میکردند و تا میتوانستند همدیگر را خونین زخمی و یا اعدام میکردند. زخمهایی که آلمانها به فرانسویان میزدند قطعی تر بود و به آنان اسلحه هایی بهتر برای آدمکشی داده بودند و برای یک ایده هیچ  و پوچ جان های همدیگر را میستانیدند. 

گلوله های مرگ آور در آن زمان هیچ درمانی نداشت و مثل جنگی شدید میان گاوان وحشی و انسانهای مسلح بود که همه دیوانه وار یک هدف را دنبال میکردند بکش تا کشته نشوی؟ منطق جنگ و منطق خود خواهی و دیکتاتوری و تمامیت خواهانی.  افسران دیگر خود را به مسلسهایشان رسانیدند و سربازان با صدای سرهنگ با صدای مسلسهایی که اکنون رگبار تیر شلیک میکرد مثل برگهای خزان به زمین میریختند. مسلسها همچنان گردشکنان کشتار ی وحشیانه میکردند و هیچ کس از کشتن ناراحت نبود و همه خوی حیوانی پیدا کرده بودند. سرهنگ با همه اینها ناراحت بود او که در حقیقت انسانی والا و تحصیل کرده بود در اثر فشار نیروی جنگ به چیزی دیگر داشت تبدیل میشد. در حمله اول و برق آسای فرانسویان که عده ای از جان گذشته آنرا اجرا کرده بودند و سرهنگ دلش نمیخواست که گروهی فرار کنند و دوباره برایش دردسر ساز شوند عده زیادی فرار کرده بودند ولی او که نمیتوانست که جلوی رفتن ارواح را بگیرد آنان مجبور بودند که تا سر حد جان بجنگند و یا فرار کنند. سرهنگ عادت داشت که ماموریت های جنگی خود را با دقت کامل و بدون نقص انجام دهد هم از تیمسار ملاحظه میکرد که برایش پاپوشی درست نکند و هم او افسری آزموده و وارد بود و میخواست پرونده هایش پراز افتخارات باشد. با وجود اینکه او انسانی مهربان و خوب بود ولی شرایط جنگی داشت او را هم کم کم به موجودی دیگر تبدیل میکرد. سربازان آلمانی با لبخندی هایی مرموز و اندیشه هایی غیر معمول در میان اجساد راه میرفتند و با لگدهای خود آنان را نوازش میکردند تا اگر جرعه جانی هم دارند خلاص شوند و به بهشت موعود ادیان الهی بروند.

در این نبرد وحشیانه سرهنگ هم زخمی شده بود و ناله هایی کوتاه میکرد که از دردهایی شدید حکایت میکرد. بالاخره او هم انسان بود و نتوانست به راه روی ادامه دهد طاقت وی هم تاق شد و توان از کف داد و روی زمین نشست. سربازی بجلو آمد و سرهنگ را با دو دستش بلند کرد ولی هنوز کمی راه نرفته بودند و از آن محل خارج نشده بودند که گلوله ای جان فرسا به دهان سرباز خورد. عده کمی از فرانسویان با سرعت کم نظیری خود را به اسلحه هایی رسانیده بودند و مثل پیک مرگ سرباز جوان آلمانی را کشتند. سرباز بینوا که میخواست سرهنگ را نجات دهد خودش قربانی شده بود. او که میخواست سرهنگ زخمی را از آن محیط نفرت انگیز و خفقان آور نجات دهد نتوانست خودش را هم نجات دهد و جان خود را فدای نجات سرهنگ کرد.

سرباز بعد از خوردن گلوله لحظه ای کوتاه ایستادگی کرد تا شاید بتواند جان سرهنگ را نجات دهد ولی بزودی بر روی زمین افتاد. سر هنگ کم هشیار شده بود و با عجله دست روی قلب او نهاد  هنوز قلب جوان میزد سرباز چشمان بی حالت و بدون فروغ زندگی خود را بدو دوخت و لبخندی مرگ مرگ به او زد. سرهنگ پرسید خیلی درد میکشی و خیلی ناراحتی و عذاب داری . با اشاره سر وی جوابی منفی داد در حالیکه موجی از خون از دهانش روان بو لپهای خود را به سرهنگ نشان داد. سرهنگ با دستانش دهان سرباز را باز نمود و سرش را به پایین برد و سربار با ناراحتی بسیار دهانش را از خونهای گرم سرخ فام خارج کرد.. و توانست آخرین نفسهایش را بکشد. او حسابی قصابی شده بود برای اینکه آقای هیتلر به ثروت ومکنت برسد و تمامیت خواهی خود را ارضا فرمایند.

سرباز که در راه جان کندن برای هدفهای دیوانه کننده هیتلری بود  و سرهنگ ناچار او را که مرده بود رها کرد سرباز لحظه ای بعد آخرین دقیقه های عمری را هم سپری کرد و از این دنیای پراز وسوسه ها و خود خواهی ها به دنیای بهتری پرواز کرد تا به بهشت جاویدان برسد؟ هر دوی آنان روی زمین افتاده بودند و دشمن هم که در کمین بود  نمیتوانست آنان را ببنید. گلوله ای که سرباز خورده بود بطور سهمگینی او را هلاک کرده بود و سرهنگ جرات نداشت که کمی از زمین بلند شود تا در معرض دید دشمن قرار گرفته و شهید راه هیتلر شود. اکنون امکان هدف گیری دشمن در حالیکه او خوابیده بود بسیار کمتر بود از آنکه اونیم خیز شود. در آخری دقایق عمر سرباز به سرهنگ گفته بود  که اگر از این مخمصه خلاص شدی و من که مردم و اگر به آلمان رفتی بخواهر و زن جوان من سری بزن آنان در  خیابان آرگلاندر اشتراسه نمره هشت ساکن هستند. آنان در نزدیکی شهر بن میباشند این را گفت و روح از کالبدش صعود کرده بودو همراه با روحهایی دیگر از آلمانی ها وفرانسوی ها بسوی خالق به پرواز ابدیت در آمده بود. در هنگامه مرگ دستانش اسلحه خود را بخودش میفشرد و دلش نمیخواست که از این یار محبوبش جدا شود. قطره های شفاف اشگ در چشمان سرهنگ هم دیده میشد که میدید اینطور جوانان هم میهنش کشته و یا شهید میشوند برای خاطر دیوانه گان پیر و یا مسنی که عوض دوستی دارند تخم نفرت و خشم میکارند برای اینکه به مرض جنون دیکتاتوری دچار شده و خود را در جایگاه خدا ویا خالق بشر میپندارند.

جوانان کم سن سال بایست آماج گلوله هایی شوند که دیوانگان خبیث برای خاطر تمامیت خواهی و دیکتاتوری آنها را بجان جوانانی دیگر با مذهبی دیگر و یا ملیتی دیگر انداخته است. یک جوان دانشجو فقیر مثلا آلمانی با یک دانشجوی فقیر فرانسوی چه خصومتی میتوانند داشته باشند که همدیگر را بکشند؟ آنان بایست تاوان حماقت دیکتاتور ها را بدهنند که طمعکار و دزد و هیز و آدمشکش و قصاب انسانها و تمامیت خواه و خود خواه و خود بزرگ بین هستند.

دیکتاتورهایی که از فلاکت و بیچارگی و فقر و فاقه اکنون به قدرت و شوکت رسیده اند و دارند دمار از روزگار همان مردم فقیر هم در میآورند و همه شان را بخاک سیاه مرگ مینشانند. جوانانی که بایست دنبال عشق و دلداده گی دوستی و محبت بروند با اسلحه های مرگ آور بجان هم میافتند و همدیگر را بقتل میرسانند. سرهنگ حس میکرد که او هم بازیچه ای بیش در دست اوامر ابلهانه دیکتاتور نیست. او که میدید جوانان آلمانی و فرانسوی بیخود و بیجهت مثل برگهای خزانی به زمین مرگ کوبیده میشوند بسیار متاثر شده بود.

سرهنگ که مقاومت شدیدی را از جانب فرانسویان دیده بود دستور عقب نشینی داد. تعدادی از سربازان کشته شده بودند و گروهایی هم توانستند که فرار کنند سرهنگ هم با هزار زحمت توانست خود را به آنان برساند در حالیکه سینه خیز میرفت که مورد هدف گلوله های جانکاه دشمن قرار نگیرد. قصابی آدمیان با نییجه کشت و کشتاری وسیع به پایان میرسید. سر بازان و پارتیزانهای هانری و فرانسویان هم آنجا نماندند زیرا میدانستند بزودی نیروهای کمکی آلمانی سر خواهند رسید و نبرد با این نیروهای زیاد و تازه نفس غیر قابل انجام است و همه آنان شهید خواهند شد. آنان هم به میان کشته ها آمدند و زخمی ها و چیزهایی که داشتند برداشتند و به سرعت فرار را بر قرار ترجیح دادند. زیرا هر آینه ممکن بود که سربازان جدید آلمانی برسند و حسابهایشان را تصفیه کنند.

فرانسویان بسیار خوشحال بودند که توانسته بودند قوای آلمانی را عقب برانند و بتوانند نقشه های و وسایل سری خود را هم از آن مخروبه که اکنون بخوبی شناسایی شده بود ببرند. اگر آن همه اطلاعات به دست سرهنگ میافتاد کار همه آنان زار بود. و در آن صورت تمامی مخفیگاهای فرانسوی براحتی توسط آلمانها شناسایی میگشت و نقشه قتل تیمسار که میبایست توسط هلن هم اجرا گردد لو میرفت. او میخواست با توجه به شناسایی محل به محل فرمانده برود و او را ترور کند. این نقشه یعنی نقشه مرگ رهبر و فرمانده سربازان وافسران و قوای هیتلری در سرزمین مقدس آنان بود. و اگر به دست آلمانها میافتاد برایشان خیلی گران تمام میشد. همان شب سرباز مامور شد که نقشه را به دست هلن برساند. هلن بعد از شنیدن داستان بقدری خشمگین شد که نزدیک بود همان لحظه برای قتل فرمانده خوانخوار به حرکت در آید.


سرباز ممانعت کرد و او را به خونسردی و آرامش دعوت کرد هلن نمیدانست که فرمانده گروهانهایی که دوستان فرانسوی او را کشته است همان برادر مهربان و نازنین اوست. او بهترین رفقای فرانسوی خود را از دست و دستور دهنده این قتلها هم برادر دوست داشتنی و عزیز خودش بود.  سرباز برایش تعریف کرد که محل فرمانده میتواند توسط عده ای از سربازان در محاصره و در امینیت باشد و فقط از یکراه او میتواند خود را به محل اقامتش برساند. و طرح را به هلن داد. آن شب قرار بود که هلن و دوستانش همه را مست کنند تا نقشه بتواند عملی گردد. سرباز لحظه ای بعد هلن را با همه فکرهایش تنها گذاشت وبیرون آمد. اکنون در مغز زن جوان غوغایی بر پاشده بود آیا او همدست دشمن است و با سربازان کشورش بایست بجنگد؟ و سربازان آلمانی را به نابودی بکشاند و یا بفرمانده جفاکار میدان بدهد که دوستان مهربان فرانسوی اش را که به او اینهمه امکانات داده اند بگذارد توسط نیروهای هم میهنش قتل و عام شوند؟ او در نبردی نا برابر در مغزش در گیر شده بود که نمیتوانست راه درست را تشخیص دهد. راستی  چقدر سخت است که انسان بایست با هم میهن های خودش برای هدفی بهتر بجنگد. هلن در حقیقت میخواست با ظلم و دیکتاتوری هیتلری بجنگد او که آلمان را و آلمانی های هم میهنش را میپرستید. ولی اکنون بایست برای کشتن آنان برود زیرا که در چنگال دیکتاتوری وحشی گرفتار شده بودن. مثل انسانی که مرض هاری گرفته است و برای اینکه به دیگران صدمه نزند دکتر میخواهد اورا بکشد تا دیگران از مرض هاری او در امان باشند.


سرباز فرانسوی هم که میدانست هلن آلمانی است و برایش بسیار مشگل است که بر روی جوانان ناآگاه کشورش که بازیچه دست دیکتاتور شده اند دامهای مرگ بگذارد. جوانانی بی گناه که مثل عروسکهای کوکی در دستهای جنایتکارانه هیتلر و دیکتاتور بودند. درس مثل رستم که میبایست برای خاطر میهن جگر گوشه اش سهراب را هلاک کند و دو پادشاه آن زمان هم مرگ ونیستی سهراب و یا رستم را به نفع خود میدانستند و در حقیقت آنان هم بازیچه و عروسک دست شاهان خود خواه آن زمان شده بودند تاریخ مرتب تکرار میشود ولی ما از آن درسهایی لازم را نمیگیریم؟


سرباز بیچاره هم که درد هلن را میدانست به میخانه ای دنج پناه برد و برای اینکه از شر این مکافات رها شود شروع به شراب خواری کرد سربار در داخل میکده آنقدر از رنج و درد شراب نوشید که تعادل خود را کاملا از دست داد و تلو تلو خوران نزدیک بار رفت و نتیجه جستجوی مرده های سربازان آلمانی که او به چنگ آورده بود ومثلا یافته های جنگی بود و یک مشت پول خرد فرانسوی بود همه را روی میز مهماندار ریخت و از آن میکده هم خارج شد. در خیابانهای شهر او که مست بود بقدری بد راه میرفت که همه متوجه میشدند و همه تعجب میکردند که چرا او آنچنان مست در آن زمان است. او هم یکی دیگر از قربانیان جنگ بود . در بین راه سرش با شدت به تیر چراغ اصابت کرد و خون سرخ رنگش از محل پیشانی او جریان یافت و تعادل خود را بیشتر از دست داده به زمین خورد. دیگر مردمی نبودند که جرات کنند به نزدیک او بروند. سرنوشت او چه خواهد شد؟ آیا مامورین آلمانی او را خواهند برد آیا به دست اس اس ها میافتد. هلن هم نتوانسته بود که ضربه آن شب و آن رویای وحشتناک را تحمل نماید لحظه هایی بعد او هم از خانه بیرون پرید او هم مثل سرباز برای اینکه حالت درماندگی و درد آلوده اش را فراموش کند به میکده رفت و مثل دوست سربازش آنقدر شراب نوشید تا بهمان سرنوشت دچار شد. ولی خیلی بدتر و سهمگین تر از سرباز زیرا سرباز نزدیکی های بامداد بحال آمد و هوشیار شد ولی هلن هنوز مست و مدهوش بر روی زمین افتاده بود.


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

About the picture

by Sahameddin Ghiassi on

Frenchs, German, and other natioans in my boarding school in USA.