وحدت و دوستی


Share/Save/Bookmark

وحدت و دوستی
by Sahameddin Ghiassi
14-Mar-2009
 

هنگامیکه در آلمان در یک دبیرستان تدریس میکردم یک شب معلم دانشگاه سابق من بدیدن من آمد با خودش یک مقدار کتاب و مقاله و سند همراه داشت همه را روی میز نهاد و گفت ببین امیر که چگونه این سیستمی جهنمی دنیا را به فساد و نیستی میکشاند. در یک کتاب که بزبان انگلیسی بود و نامش دست نامریی بود یک سری اسناد جمع آوری شده بود و نشان میداد که چطور این گروه نخبه برنامه ریز که کنترل شاید چهل در صد ثروت دنیا را در اختیار دارند با برنامه ریزی های طولانی مدت همه چیز را به نفع خود دستکاری میکنند.

او میگفت که آنان به اختلافات نژادی و مسلکی و مذهبی و قومی دامن میزنند و با قرار افراد در مقابل هم و جنگ و دعوا و از میان بردن ثروت افراد متوسط و نیازمند کردن آنان و در خدمت گرفتن نیروهای نخبه به پیشبرد منافع شوم خود که همانا بیچارگی درماندگی اکثریت مردم است دامن میزنند.

آنان با داشتن منابع سرشار مالی و با در اختیار داشتن معلومات وسیع از حوزه زندگی مردمان مختلفه عالم و دانستن فرهنگها و تمدنهای مختلف و با کنترل وسایل ارتباط جمعی براحتی میتوانند از مویی کوهی بسازند و همه چیز را که به نفع آنان نیست بهم بریزند. ترور کور کندیها و بقدرت رسیدن اشخاص معمولی و حمایت از دیکتاتورهای دیوانه همه در دست آنان است که همه را چون عروسکهای خیمه شب بازی هدایت میکنند.

عوامل آنان بهر جا رسوخ پیدا کرده اند و کسانی که از آنان اطاعت نکنند به سرنوشتی شوم دچار میشوند. ممکن است که دین وسیله آنان بوجود نیامده باشد ولی سو استفاده از دین بعنوان یک حربه بر علیه یکدیگر و بر علیه انسانها از دست آورد های آنان است. هنگامیکه به نطق یک روحانی سنی در اینترنت گوش میکردم دیدم که چطور با حرارت از شیعه بد میگوید و آنان را کافر واجب قتل میداند. وی میگفت که تمام شیعیان بایست کشته شوند و زن مرد کودک پیر و جوان ندارد آنان بوجود آورنده یک دین شیطانی هستند و بایست از میان برداشته شوند. شما میتوانید که نظیر همین نطق را از دهان یک روحانی شیعه بشنوید منتهی او این بار سنی ها را هدف قرار میدهد.

حال اگر تکه ها ی دیگر این پازل و یا معما را کنار هم قرار دهید براحتی میبینید که آنان میخواهند که نفرت و کینه را گسترش دهند و با ایجاد جنگ و فتنه مردم را از هستی ساقط نمایند و فقر و بی فرهنگی را توسعه دهند تا بتوانند مهره های خود را به آزادی انتخاب نمایند و بجان مردم بیندازند.

حتی در صدر اسلام ابوسفیان که دیگر نمیتوانست از راه بی دینی و بی اسلامی به مردم حکومت کند اسلام آورد و دیدید که چطور پسرش و نوه اش خلیفه اموی هم شدند. حتی یزید که شاید اصلا به دین و حضرت محمد اعتقادی نداشت به عنوان خلیفه مسلمانان حتی خانواده حضرت محمد را قتل عام کرد و کارش در آنزمان مثلا اسلامی هم بود. به عبارت ساده تر اینان به هیچ چیز معتقد نیستند بجز به پول و قدرت و تمام عوام فریبی آنان هم برای بدست آوردن پول و قدرت است اگر در آنروزگاران معاویه و پسرش یزید اسلام آوردند تنها به این خاطر بود که از این راه میتوانستند بهتر به گرده مردم سوار شوند. زیرا دیگر باورهای گذشته آنان خریداری نداشت.

نگاه کنید به همین صدام غره شده خودمان در زمانی که او حتی بمب هایی شیمیایی بر علیه مردمان غیر مسلح کرد استفاده میکرد همه مطبوعات و سیستم خبری دنیا و وسایل ارتباط جمعی سکوت کرده بودند و با همین سکوت به کار او صحه گذارده بودند. و در هنگام که او دربست در اختیار آنان و یا در راه پیروزی هدفهای آنان گام بر میداشت کاری بکارش نداشتند و او آزاد بود که هر کاری که میخواهد بکند ولی زمانی که حرف ناشنوایی را شروع کرد دیدید که چطور به بهانه حقوق بشر او را به زیر کشیدند.

آنان با در اختیار داشتن وسایل ارتباط جمعی هر که را بخواهند بالا میبرند و پایین میکشند.

روزی که در کلاس هشت دبیرستان شاهپور درس میخواندم دو معلم ادبیات و انشا داشتیم دو جلال آقای جلال مقدم و آقای جلال آل احمد. در کلاس ما هم از طبقه ثروتمند آن دوره بچه هایی بودند و هم از طبقه متوسط و فقیر تر. یک همشاگردی من که خوب انشا مینوشت همیشه در انشا هایش به بچه های ثروتمند نشانه میرفت و آنان را هدف حمله خود قرار میداد او مثلا فرزند یک کاسب محل بود که با وجود داشتن درآمد خوب ولی جز طبقه بالا بحساب نمیامدند. در کلاس ما چند نفر همکلاسی داشتیم که جز طبقه اشراق آن زمان بودند پدرنشان چیزی مثل سرلشگر و سپهبد و یا سناتور بودند.

آنان همیشه به حمله های این شاگرد جسور که خوب هم انشا مینوشت مجبور به سکوت بودند و کلیه اتهامات وی را گوش میکردند و دم نمیزدند. من که از طبقه متوسط آن دوران بودم هم با طبقه ضعیف تر مراوده داشتم و هم طبقه اشراف با من سر جنگ نداشت. روزی به خود گفتم که این درست نیست که وی هر روز که انشا میخواند به نوعی به این بچه متلک میگوید و بی جهت به آنان حمله میکند.

من هم یک انشا نوشتم و مستقیما به آن پسر حمله و از آن دیگران دفاع کردم و نوشتم که این درست نیست که با حسادت به لباس و سر وضع این بچه ها و یا اینکه آنان با ماشین های آخرین سیستم به مدرسه میایند و ما پای پیاده بدون جهت به آنان حمله ور شد. ما بایست به هم احترام بگذاریم و از داشتن وضع بهتر دیگران که همکلاسهای ما هستند خوشحال شویم و نه اینکه به آنان حسادت کرده و با آنان دشمنی کنیم. معیار ما با یست دوستی و مودت باشد و نه حسادت و تنگ نظری . محسن که باورش نمیشد و من اینطور از آنان دفاع کنم سرش را به زیر انداخته بود . من که نوشته بودم که نباید زبان ادب و انشا خوب را وسیله تنگ نظری قرار داد و بایست با محبت و انصاف به دیگران نگاه کرد و از خوشبختی آنان شاد شد و نه اینکه حسادت کرد. ما بایست علم و دانش و ادبیات را وسیله مهرورزی قرار دهیم و نه برای کینه و حسد از آن استفاده کنیم.

این درست نیست که ما همکلاسان خود را به جرم اینکه در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده مورد حمله وتعرض قرار دهیم. بلکه بایست با تعاون و همکاری مشگلات هم را بگشاییم. محسن دیگر طاقت نیاورد و با اجازه معلم خواست که به من جواب بدهد و گفت که نویسندگان بزرگ نیز از قلم خود به ثروتمندان تاخته اند. من گفتم که همکلاسی های ما چه کنند که مادر و پدر تحصیکرده و ثروتمند دارند اگر این ظلم است ظلم طبیعت است نه آنان. مثلا نادربا بد بیاری پدرش و مادرش را در تصادم اتومبیل از دست داده بود و یا من چه کنم که در خانواده ثروتمند به دنیا نیامده ام. بهر حال من ناخواسته محبوب بچه های ثروتمند شده بودم و بچه های فقیر تر از من کناره گیری میکردند و حتی میخواستند با من نزاع کنند که چون من از نظر جسمانی از آنان قوی تر بودم و نیز رفتارم هم دوستانه بود نتوانستند با من مبارزه کنند و بالاخره هم با وساطت سایر بچه و مدیر مدرسه محسن با من دوباره دوست شد.

آن روز در یک کلاس سی نفره نمیشد که وحدت و دوستی ایجاد کرد که همه ما زیر چهارده سال بودیم و این همه مشگلات امروزه را نداشتیم ولی امروز ما با یک دنیا حسادت و کشمکش در نبرد هستیم. نابکاران برای غارت آخرین ذره مال ما با هم همدست هستند. نگاهی که به دوستان خود میکنم میبینم که مثلا ساسان با حدود چهل سال کار آنهم بعنوان استاد دانشگاه حتی یک پس انداز جزیی هم ندارد و همیشه دست به دهان است. در صورتیکه وی اهل عیاشی و ولخرجی هم نبوده است. او یک عمر زحمت کشیده است تا بتواند فرزندان خود را به دانشگاه برساند و اکنون که سالخورده است در آمدی ندارد که بتواند یک زندگی آرام داشته باشد. تمامی ثروت او توسط غارتگران غارت شده است. ویک سیستم دادگستری بی فایده و یک بیمه بی خاصیت او را به صورت فردی فقیر درآورده است.

دادگستری که بایست در راستای خدمت به غارت شدگان باشد و بیمه که بایست مردم خسارت دیده را کمک کند هر دو در چپاول مردم عادی دست در دست هم دارند . یک سیستم عریض و طویل بی خاصیت بنام دادگستری و یا وزارت عدلیه که یک لشگر قاضی و بازپرس در آنجانشسته اند و کارش سرگردانی غارت شده گان است و با برخورد های بی تفاوت و بمن چه بمن چه با مردم درد مند برخورد میکنند بود و نه بودشان یکسان است. در ایالات متحده آمریک که مشگل از این هم فرا تر میرود که غارت شده بایست اول پولهای نقد فراوان در کف وکیلان بگذارد و منتظر آنان بنشیند. شیادان و دزدان حرفه ای در آمریکا کارشان راحت تر است. آنان میدانند که قربانیان آنان بایست پول فراوانی اول خرج کنند تا مثلا قاضی به گفتار آنان توجه کنند. شرکتهای بیمه هم که بایست نامشان را به شرکتهای کلاهبرداری و دزد در روز روشن تغییر دهند زیرا با سادگی و براحتی پول میگرند ولی موقعی که احتیاج به آنان است با هزار ترفند و بهانه از کمک و دادن حق بیمه خودداری میکنند و باز بایست به همان دادگستری گران قیمت مراجعه کرد.

بانکها هم که جای خود را دارند به مردم بهره پایین میدهند ولی همان پول کم بهره را به دست دیگران با بهره های بالا میدهند و بقول خودشان پول میسازند.

به عبارت دیگر مردم متوسط فقیر تر میشوند و ثروتمندان غارتگر روز به روز بر ثروتهای افسانه ای آنان افزوده


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Amir Sahameddin Ghiassi

معمای عشق قصه داریوش

Amir Sahameddin Ghiassi


     دوست و شاگرد قدیمی من داریوش  در روزگاری که در یک دبیرستان خصوصی در تهران در جنوب شهر تدریس میکردم و هنوز هم در دانشگاه تهران در رشته زبان خارجی دانشجو بودم وهم عنوان   حق تدریسی کار میکردم.  یک روز استاد زبان آلمانی من آقای مهندس علیزاده بمن گفت که آیا من وقت اضافه دارم که به پسر برادرش هم از لحاظ درسی کمک کنم.  گفتم بلی و روز بعد با یک پسر دبیرستانی که مادرش هم آلمانی بود در سر میز در خانه ایشان به درس دادن بوی مشغول کار شدم.   چند ماه بعد شاگرد جدید من فارغ تحصیل شد و به آلمان برای درس خواندن دانشگاهی رفت.  آقای مهندس که از تدریس من راضی بود و برادر زاده هم در امتحانات ششم دبیرستان موفق شده بود  گفت میخواهی که در مدرسه آلمانی تهران هم تدریس کنی.  من هم که زبانهای خارجی را دوست داشتم گفتم آری.  مرا به رییس مدرسه آلمانی تهران به عنوان دانشجوی خوب و معلم خوب معرفی کرد و آنان هم پس از یک سری آزمایشات اولیه مرا به استخدام مدرسه در آوردند.   دوره دبیرستان در آلمان برای مدارسی که شاگردان را برای ورور به دانشگاه تربیت میکند نه سال است از این جهت من با دانش آموزان سال های آخر تنها یکی دوسال اختلاف سن داشتم.  بطوریکه بیشتر اولیای شاگردان مرا هم یکی از شاگردان دوره های بالای مدرسه میدانستند.  ولی بهر حال با شاگردان رابطه خوبی داشتم بکار خود هم سخت علاقه مند بودم. حقوق مدرسه آلمانی که به معلمان محلی میداد گر چه خیلی کمتر از حقوقی بود که معلمان اعزامی از آلمان میگرفتند ولی بهر حال حدود یک چهارم و یا یک پنجم حقوق معلمان آلمانی اعزامی از آلمان بودو با مقایسه با حقوق معلمان فرهنگی ایران یک نیم برابر تا دو برابر بود.  دوسالی بهمین منوال گذشت تا معلمان مثلا رسمی ایرانی متوجه شدند که مدرسه آلمانی به معلمان خود حقوق خوبی پرداخت میکند.  این بود که تلاشهایی صورت گرفت و با مدرسه آلمانی مکاتبه هایی شد و بالاخره وزارت فرهنگ یا آموزش و پرورش تصمیم گرفت که به مدرسه آلمانی تهران معلم اعزام کند.   ما سه معلم ایرانی بودیم که توسط مدرسه آلمانی استخدام شده بودیم و هر سه نفر ما مثلا مدرک تحصیلی آزاد داشتیم یعنی از دانشسرای عالی فارغ تحصیل بنودیم.  ولی هر سه نفر ما زبان آلمانی میدانستیم.  حالا این معلمان رسمی میخواستند که به این مدرسه هجوم بیاورند چون برای آنان خیلی خوب بود هم حقوق دولتی خود را میگرفتند و هم مسولان مدرسه را قانع کرده بودند که بایست یک حقوق معادل یا بیشتر از ما هم از مدرسه بگیرند و خود را بهتر و ذیحق میدانستند که دو بار حقوق دریافت کنند.  و کارشان هم مثلا قانونی بود  یکبار از دولت علیه ایران حقوق دریافت میکردند و یکبار هم از مدرسه آلمانی تهران.  مثلا چیزی دو تا دو نیم برابر حقوق ما.  ولی کار باینجا ختم نمیشد  این معلمین تازه وارد که زبان آلمانی هم خوب نمیدانستند  خود را جوری جا زده بودند که آنان واقعا معلم هستند و ما تنها مدرک تحصیلی آزاد لیسانس داریم و معلم واقعی نیستیم.   این هم یکی از تبعیضات آن دوره است که متاسفانه همیشه هم وجود خواهد داشت که دو نفر برای انجام دادن یک کار دو نوع و یا چند نوع مزد متفاوت دریافت میکنند.  ولی این حمله ادامه داشت و مرتب ما سه نفر را در فشار میگذاشتند.  و در مرحله انتخاب کلاس هم آنان اول کلاسهایی که میخواستند میگرفتند و بما کلاسهایی را محول میکردند که علاقه ای به تدریس در آنها را نداشتند.  آنان برای کنار گذاشتن ما و آوردن دوستان و فامیل خود براین سفره از هیچ کاری رویگردان نبودند.  و یکی از ما سه نفر هم با آنان بیعت کرده بود و با خوش خدمتی به آنان که حالا مثلا عنوان ریاست ایرانی مدرسه را هم یدک میکشیدند داشت جای خود را سفت میکرد.   آنان برای بیرون کردن ما و آوردن فک و فامیل و دوستان و آشنایان خود از هیچ اقدامی فرو گذار نمیکردند.  و بالاخره زمینه  را طوری طرح ریزی کردند که مدرسه حاضر شد ما دو نفر را اخراج کند تا جای برای دوستان و آشنایان آنان باز شود.  من و خانم همکار من که بدین وسیله پس از سالها تدریس در آن مدرسه اخراج شده بودیم  ناگزیر از مدرسه بیرون آمدیم و نامه نگاری ما به مسولین هم فایده ای نداشت  نه ما را استخدام دولت میکردند و نه معلمان دولتی را از مدرسه بیرون میکشیدند تا هر کدام از ما یک شغل داشته باشیم.  بدین ترتیب این آقایان و خانمهای معلمان رسمی با حفظ تمامی حقوق و مزایای دولتی ایران یک حقوق کامل هم از مدرسه دریافت میکردند.   و ما هم تنها حقوق خود را به نفع دوستان آنان از دست دادیم  بعد این آقایان تمامی فک و فامیل خود را به مدرسه آلمانی کشاندند و کل مدرسه را قبصه کردند.  من به مدرسه بریتانیا رفتم  که حقوق ومزایایی نصف مدرسه آلمانی داشت و از این جهت مورد علاقه معلمان رسمی نبود.   در سالهایی که در مدرسه آلمانی تهران تدریس میکردم با شاگردان خود و پدر و مادرانشان بسیار دوست و نزدیک شدم.  بیشتر این شاگردان دارای مادری خارجی و پدری ایرانی بودند که پدرانشان دانشجویان ایرانی بودند که در خارج درس خوانده بودند و پس از تمام شدن درسشان با همسری فرنگی به ایران بازگشته بودند البته تعدادی هم بودند که با مردان خارجی عروسی کرده و حالا بچه هایشان به مدرسه آلمانی میرفتند.   داریوش یکی از آنان بود که بمن خیلی نزدیک شده بود.   وی که جوانی خوش سیما بود و مادری هم زیبا پدری خوش تیپ داشت از دوستان نزدیک من گردید.  داریوش چشمانی سبز داشت و پوست وی سفید اروپایی شمالی و موهایش بور و یا بولوند بودند.  قدی کشیده و متناسب و چهره ای مهربان داشت.  درس وی هم خیلی خوب بود و در آنزمان به زبانهای آلمان  انگلیسی  فرانسه و فارس مسلط بود و بهر چهار زبان انشا های خوبی مینوشت.  داریوش توانست براحتی مدارج تحصیلی را طی کند و دکتری مهندسی مخابرات را از آلمان دریافت نمود.  و بعنوان دانشیار در دانشگاه مشغول بکار شد.   من همیشه با او در تماس بودم و در اثر مرور زمان ما دو دوست شدیم. دوستی بسیار نزدیک  که داریوش همه زندگی خود را برای من میگفت.  داریوش با یک دختر آلمانی در آلمان ازدواج کرد و با او بایران آمدند ولی پس از شلوغی های ایران داریوش به آلمان و سپس به آمریکا رفت و در یک دانشگاه در فلوریدا به تدریس در دانشگاه مشغول شد.  داریوش سه فرزند داشت که بعد از طلاق گرفتن همسرش تقریبا آنان را از دست داد.  مادر بچه هاداریوش را که نیمه خارجی و نیمه ایرانی بود بعنوان ایرانی سرزنش میکرد و رفتار او را نمیپسندید.  و به بچه اجازه نمیداد که با داریوش در تماس باشند.  و داریوش میگفت که بمن مرتب سر کوفت ایرانی بودنم را میزند. و بالاخره هم به این بهانه که داریوش اخلاق ایرانی دارد و ایرانی است از او جدا شد.  حالا داریوش تنها در آمریکا زندگی میکرد  .   من هم که به دلیل داشتن مادر بهایی از دانشگاه و تدریس محروم شده بودم به ناچار به امریکا آمدم.  و در یک مهمانی بود که دوباره شاگرد قدیمی و دوست خودم را دیدم.  داریوش از دیدن من خیلی خوشحال شد.  و گفت که اکنون هشت سال است که از همسرش جدا شده  و همسرش با برداشتن تمای سرمایه او و بچه ها او را تنها رها کرده است و با یک جراج آلمانی دوست شده  مثل دوست پسر ولی با او ازدواج نکرده است.  داریوش میگفت که همسرش از او شش سال کوچکتر بوده است ولی اکنون این جراج ثروتمند از همسر سابقش چند سالی هم جوانتر است.  وقتی که داریوش اینها را برای من تعریف میکرد بغض گلویش را میفشرد و دستهایش میلرزید.  و چشمانش هم پراز اشگ بود.  میگفت یاد آن سالهای گذشته بخیر چه خوب بود و چه زود گذشت.  باری هم پدرم در اثر تصادم و هم مادرم درگذشته اند و من تنها فرزند انها بودم.  و بعد از ترک همسرم خیلی تنها تر شده ام.   هیلدگارد همسر داریوش زن بسیار زیبایی بود.  و سه فرزند خوب و درس خوان هم داشتند.  نمیدانم که چرا همسر داریوش او را ترک کرده بود.  شاید یک تصمیم  ابلهانه و شاید هم یک عشق جدید به جراح ثروتمند المانی که دل دین هیلدگارد را برده بود.  و چون میدید که به داریوش بد کرده  است و شاید بخاطر از دست ندادن بچه هایش از داریوش کناره گرفته بود. داریوش هم امید وار بود روزی که بچه هایش بزرگتر شدند بفهمند که مادرشان برای یک عشق بی ریشه از پدرشان جدا شده بود.   راستی چطور میشود که همسر انسان با دیدن یک مرد جوانتر و پولدار تر همسرش را رها کند و دنبال کسی برود که شاید در زندگی و نسبت به او جدی نمیباشد.  داریوش میگفت که هشت سال است که تنها زندگی میکند.  گفتم بخانه ما بیا و همسر من آشنا شو  او هم اهل برزیل است و خوب دوستی است.  داریوش قبول کرد و اغلب روزها به دیدن ما میامد و ساعتهای خوبی با هم داشتیم.  دو سالی بود که داریوش یک دوست خیلی صمیمی داشت.  داریوش دوست داشت که در باره این دوست که دو سال با او خیلی قاطی شده بود با من صحبت کند.  میگفت که دو سال پیش یک همکار از چین برایش آورند که او هم دکتری مخابرات از چین داشت و در دانشگاههای چین در دوره دکتری و فوق لیسانس هم تدریس میکرد.  داریوش هم استاد ممتاز رشته مخابرات و کامپوتر بود.  هر دوی آنان در رشته خودشان دانشمندان برجسته ای بودند.  داریوش دکتری مخابرات را از بهترین دانشگاههای آلمان گرفته بود  و سالها هم در ایران دانشیار بود ولی بعد از بسته شدن دانشگاه ها ایران داریوش برای مطالعه بیشتر به آلمان رفته و سپس با دعوت از دانشگاه فلوریدا به این شهر آمده بود و استاد تمام وقت و ممتاز دانشگاه بود.   خانم همکار چینی وی هم که با هم کار میکردند و تحقیق مینمودند خودش یک اعجوبه علمی بود که دارای مدارک بسیار و اختراعا ت کار های علمی سنگین بود.  بطوریکه دولت کمونیست چین یک بورسیه سه ساله بوی داده بود که در آمریکا بماند و به معلومات خود بیفزاید.  نمیدانم که این چینی ها چه اعجوبه هایی هستند شاگردی داشتم که اصلا نمیتوانست زبان انگلیسی صحبت بکند و در کلاس من زبان لاتینی درس میدادم و همه مطالب را به انگلیسی میگفتم  و او نمره  الف را براحتی میگرفت ولی همکلاسهای آمریکایی او بزحمت نمره ث میگرفتند.  اینطور که داریوش میگفت  می اصلا نمیتوانست انگلیسی بخوبی صحبت کند ولی با هوش خارق عاده اش میتوانست همه چیز را بدرستی حدس بزند و بفهمد.  می  زبان انگلیسی را در چین و بوسیله کتاب یاد گرفته بود و براحتی میتوانست کتابهای کلفت انگلیسی علمی را بخواند و بفهمد.  داریوش میگفت که او عاشق تمام عیار این خانم چینی شده است.  و دو سال است که مرتب با هم هستند.  ساعتها با هم کار و تحقیق میکنند و می  عاشق علم  و دانش است و گویی از کار کردن در آزمایشگاه ها خسته نمیشود.   واقعا هم اگر شما شب و روز با یک نفر کار کنید و با هم بسر برید و در ضمن هر دوی شما هم صاحب یک نوع علم و دانش باشید و به آن دانش هم علاقه کافی داشته باشید  بعد همکار شما هم در آن رشته اطلاعات وسیعی داشته باشد و بتوانید همدیگر را از لحاظ علمی هم کامل کنید.  آنوقت یک رابطه بسیار پیچیده ایجاد خواهد شد.   حالا من خواهی نخواهی شریک زندگی دوست قدیمی خود و شاگردی شدم که برای من در گذشته هم بسیار محبوب بود.  یکروز داریوش تلفن کرد و گفت میخواهم ترا با دوستم  می آشنا کنم.  من می را ندیده بودم ولی با تعریفهایی که داریوش کرده بود بنظر خود یک دانشمند چینی را خواهم دید که سر در کتاب است.  و تنها از مخابرات و علم حرف خواهد زد.  و یک زن معمولی است که مغزی پر از معلومات دارد.  دانشی که من از آن سر در نمیاورم و این داریوش است که میفهمد که می  چه میگوید.  خیلی دلم میخواست که این الهه علمی را از نزدیک ببینم.  و تاحدی هم مشتاق دیدن این اعجوبه علم مخابرات بودم.  که در سن نسبتا کم استاد دوره دکتری دانشگاه چین بود.   داریوش که پدرش از ثروتمندان ایران و تحصیکرده آلمان بود با دست خالی هم به آمریکانامده بود   خانه بسیار شیک و مجللی داشت که چشم را خیره میکرد و در آن شهر کوچک  ساختمان وخانه او منحصر به فرد اگر نبود بلکه بسیار نادر بود .  اتاقها با فرشهای گرانبهای ایران فرش شده بودند.  مبلمان خانه بسیار اشرافی و از سنگ و چوبهای آبنوس بود.  درب های خانه و اتاقها از چوب های گرانبها درست شده بود.  و دستگیره ها و یراقهای زیبا داشتند.   چهل چراغهای زیبا و موزیک قشنگ که داریوش انتخاب کرده بود خانه را بسیار رویایی کرده بود  همسر م و من به دعوت داریوش وارد خانه اشرافی وی شدیم.  داریوش با یک کت و شلوار آبی سیر به پیشواز ما آمد و مارا به اتاق برد.  در آنجا بود که همسر م  و من مبهوت شدیم  .  زیرا زنی که به احترام ما از روی مبل بلند شد یک زن دانشمند معمولی نبود.  یک الهه زیبایی بود که شکوه و عظمت بی نهایت داشت.  همسرم و من که خود را آماده کرده بودیم با یک زن تحصیکرده استاد دانشگاه دانشمند روبرو شویم  اکنون هر دوی ما خیره به این همه زیبایی شده بودیم که مثل یک شاهکار نقاشی استادان ممتاز چین بود تا یک انسان  حتی من که با خیلی از مانکن های زیبا در محیط کاری آشنا بودم در هیچکدام آنان این همه زیبایی خیره کننده را ندیده بودم.  بیچاره داریوش که این همه زیبایی را بعنوان تنها دوست و همکار در اختیار داشت  نه همسر و معشوقه.  داریوش قبلا بمن گفته بود که همسرش از یک طبقه بسیار نخبه گان چین است  تمامی خانواده می  در چین دارای درجه استادی و دکتری هستند.  همه خواهر و برادران  می  یا پزشکان مشهوری در چین هستند و یا استادان علمی مهم.  مادر و پدرش هر دو استادان ممتاز دانشگاه هستند.  من میدانستم که امشب با یک زن عالرتبه و دانشمند روبرو خواهم شد که دارای توان علمی فوق العاده است ولی خودم را آماده نکرده بودم که با یک پری دریایی و یک الهه تمام عیار از زیبایی روبرو گردم.  حتی همسر من هم از دیدن این همه زیبایی و شکوه خیره مانده بود.  بالاخره ما خودمان را جمع و جو کردیم و روی مبل نشستیم.  نمیدانم که می متوجه شد که ما هر دومحو زیبایی او شده ایم یا نه.  اندام بلند و صاف او با صورتی بسیار زیبا آراسته شده بود.  چشمان بی نهایت قشنگ او لبان بسیار خوش تراشش و ساقهای بلند و کشیده اش و کمر باریکش انسان را بیشتر بیاد یک تابلوی زیبای نقاشی میانداخت تا یک زن دانشمند.  وی که حدود شاید چهل سال داشت بزحمت سی ساله مینمود .  پوست لطیف و زرد رنگش  چشمان زیبا و جادویش که مثل دو یاقوت سیاه براق بودند دست های بلند و لطیف وی همه یک دنیا زیبایی بود که همراه با موهای بلند و پیچ در پیچش دل هر زن و مردی را از لحاظ زیبایی میربود .   بیاد خواهرم افتادم که ازدیدن  دختران بلند خیلی خوشحال میشد. این یک بت خوش تراش چینی بود که مثل یک عروسک بزرگ از کشور چین وارد شده بود.   چطور دولت چین حاضر شده بود یک چنین گنجینه گرانبهای علمی و زیبایی را برای مدت سه سال به کشور در آنطرف کره زمین بفرستد.  لابد به این گنجینه اطمینان داشت که بر میگردد.   من که سالها معلم بودم و در دبیرستانها و دانشگاه ها تدریس کرده ام  و شاگردان و دانشجویانی بسیار زیبا و دلربایی داشته  هیچکدام آنها نمیتوانستند با این عروسک چینی رقابت کنند.  زیبایی ها آنان با این بت عیار فرق میکرد.  بیچاره داوران بین المللی ملکه زیبایی که اگر چنین لعبت زیبایی را میدیدند بسختی میتوانستند بکس دیگری رای زیبایی دهند.   این جادوی چینی یک دنیا دانش و زیبایی با هم بود.  یادم میامد که مرضیه میخواند صورتگر نقاش چین   یا برکش صورتی این چنین یا ترک کن صورتگری.   این شاهکار که آن همه زیبایی را همراه با هوشی سرشار با هم داشت و  دل دین داریوش بینوا را ربوده بود.  من از می و اخلاق او چیزی نمیدانستم  ولی داریوش را میشناختم که اگر زنی و یا دختری را دوست داشته باشد میخواهد با او ازدواج کند ولی می از ازدواج با او همیشه به بهانه ای طفره رفته بود   خیلی دردناک است که انسان با زنی به این زیبایی و با هوشی همیشه تنها باشد و با هم آن همه پروژه داشته و متصل با هم از لحاظ علمی و کاری در گیر باشند و شب و روز با هم بسر برند ولی زن نخواهد با مرد ازدواج نماید.   داریوش هم که اهل رابطه کوتاه نبود  وشاید این موضوع را می میدانست و از این جهت چون نمیخواست با داریوش ازدواج کند از رابطه عمیق تر از ماچ و بوس کنار با او خود داری میکرد.   بعبارت دیگر آنان با هم مثل عاشق معشوق های نوجوان بودند  که تنها با بوس و کنار و با هم بودن را قناعت میکردند و دل به دریای عشق کامل نمیدادند.  البته این می بود که بیشتر از یک عشق نوجوانی از داریوش طلب نمیکرد  و داریوش هم که نمیخواست عشق عمیق خود را به می  تحمیل کند.  ولی داریوش امیدوار بود که این طلسم جادویی را که دلبر فتان را به او پیوند نمیداد بشکند و  برای همین سعی میکرد می را به ازدواج با خودش راضی کند.  نمیدانم که عشق به چین و خدمت به کشور و میهن می  باعث شده بود که داریوش نتواند می را بخود اختصاص دهد و یا مشگلی دیگر در کار بود.   حتی داریوش به می گفته بود که حاضر است به چین بیاید و با او هر کجا که او برود خواهد آمد.  ولی می شاید فکر میکرد که داریوش که این همه ثروت و کار داری چطور همه اینها را ول کند و دنبال او به چین بیاید.   داریوش که به می سخت دل بسته بود سعی میکرد هر طور شده می را بخود دل بسته کند  ولی می گفت که او داریوش را مثل دوست دوست دارد  میل دوستی دو نو جوان و بیشتر مایل نیست.  ولی داریوش هنوز امیدش را از دست نداده بود و فکر میکرد که دوسال در کنار این بت زیبا ممکن است تصمیم او را عوض کند.  آنشب ما شام خوردیم و آنان مارا تا درب حیاط بدرقه کردند.  در حالیکه دست در دست هم داشتند با ما خدا حافظی و رو بوسی کردند.  یک دم می به آغوش من آمد و از من خدا حافظی کرد.  داریوش هم با من دست داد و همسرم را نیز بوسید.   همسرم گفت که اینها چه زوج مناسبی میتوانند باشند  هر دو زیبا و دانشمند هستند وهم رشته هم نیز میباشند.  گفتم که این آرزوی داریوش است ولی می  جواب منفی میدهد و داریوش هم نا امید نمیشود.  می از لحاظ مادی خیلی فقیر تر از داریوش بود.  در حالیکه داریوش به تنهایی یک ساختمان مجلل هفت اتاق خوابه داشت همراه با مبلمان گرانبها  می در یک اتاق بسیار کوچک زندگی میکرد  و با اینکه بارها داریوش از او خواسته بود که در خانه اش اقامت کند ولی می نپذیرفته بود.  نمیدانم چرا.  گرچه تعضی شب ها چون دیر وقت میشد و آنها با هم کار علمی میکردند در همان خانه و شاید هم در همان اتاق خواب داریوش میخوابید.  می یک اتاق کوچک در یک آپارتمان فقیر اجاره کرده بود که همراه با دو دختر چینی دیگر با هم زندگی میکردند.  می وقتی بخانه داریوش میرفت تمامی ساختمان اورا نظافت میکرد  و برایش غذا میپخت.  لباسهایش را میشست و اتو میکرد.  بقول ما ایرانی ها خیلی خاکی و متواضع بود.  از کار کردن ابایی نداشت   داریوش میگفت حتی یک روز برای تعویض چرخ ماشین هم به او کمک کرده است.  می شاید دو یا سه دست لباس و دو جفت کفش بیشتر نداشت ولی زیبایی بیش از حد وی هر لباس ساده ای را بر تن خوش تراشش گرانبها جلوه میداد.  می تنها یک کیف صورتی داشت که بسیار کهنه و نخ نما شده بود  همسر من گفت  چرا داریوش برایش یک کیف نمیخرد که او این کیف کهنه و نخ نما را بدست نگیرد.    داریوش قبلا بمن گفته بود که می  هیچ هدیه ای از او قبول نمیکند و دوست دارد که به داریوش هدیه بدهد تا هدیه بگیرد.   بهر حال داشتن تمدنی دیگر و یا معیار های دیگر  شاید باعث شده بود که می از داریوش هدیه ای نپذیرد.   نمیدانم که در قلب کی چه میگذشت ولی می بمن گفته بود که نمیتواند با او ازدواج کند.  و امیدوار است روزی آنقدرعاشق نشود که مجبور شود با او عروسی کند.  که این یک مشگل است  که اگر او عاشق داریوش بشود.   می گفت که او داریوش را خیلی دوست دارد ولی میترسد که او هم آنقدر عاشق وی شود که با این مشگل روبرو گشته با او عروسی کند.  نمیدانم چرا از عروسی کردن با داریوش هراس داشت.  داریوش هم که پس از جدا شدن از خانواده اش و مرگ و نیستی پدر و مادرش  و دوری از فرزندانش  تنها یک دلخوشی داشت و انهم می بود    می که سعی میکرد این فاصله جادو را نگه دارد و تسلیم عاشق بیقرار و دلباخته بینوایش نشود.   دوسال بود که داریوش دل در بند گیسوی این پریچهره چینی داشت.  معشوقه ای که دین و دل را ربوده بود و عاشق بینوا را از وصال محروم میکرد.  داریوش در سوز و گداز عشق عمیق خود بود.  ولی من میدانم که داریوش همیشه این امید را داشت که می  تغییر عقیده بدهی و در کنا ر او باقی بماند.  بالاخره یکسال دیگر هم گذشت و داریوش برای شب آخر ماندن می در آمریکا یک مهمانی شام بزرگ تهیه دید.   من و همسرم هم جز دعوت شده گان بودیم  .   می چون یک تاووس مست و یک زیبای جادویی در آن آخرین مهمانی داریوش شرکت کرد.  یک گودبای پارتی با شکوه به افتخار می.  که پس از سه سال میخواست به کشورش برگردد.  داریوش باورش نمیشد که می اورا تنها رها کند و برود.  ومی هم گفته بود که میرود و لی شاید باز گردد.  و داریوش امید داشت که می باز گردد.   میهمانی شام مجلل که برای می برگزار کرد و در آن تمامی دوستان و آشنایان شرکت داشتند.  هم چنین  همکاران دانشگاهی می و داریوش. آن شب می سنگ تمام گذاشت تمامی شب با داریوش رقصید و سر بر شانه اش نهاده بود.   نمیدانم که اشکال کمونیست بودن چین مانع نزدیکی و ازدواج داریوش و می بود و یا دید های فرهنگی چینی وی و یا معما ی دیگری در کار بود.  می به داریوش گفته بود که مرتب بوی تلفن میکند و برایش نامه میفرستد و ای میل میفرستد  می گفته بود عشق داریوش را هیچوقت فراموش نمیکند و سعی میکند  دوباره برگردد.  نمیدانم که چرا این معشوقه های چینی این چنین میشوند.  قبلا هم یکی از دوستان من معشوقه چینی اش را از دست داده بود  او هم به دوست من گفته بود که برایش نامه مینویسد  و به او تلفن میکند و لی پس از چند تلفن دیگر تماس را قطع کرده بود و به نامه هایی که هر روز دوست من برایش مینوشت دیگر پاسخی نمیداد.   من نگران این بودم که معشوقه چینی داریوش هم همین بلا را سر داریوش بیاورد.   داریوش تمامی شب تا دیر وقت در آغوش محبوبه زیبا روی خود بود شاید دلش میخواست که هرگز روز نشود و بازگشت می  انجام نگردد.  ولی چه سود که زمان میگذرد.   می آنشب هم در منزل داریوش نماند و من او را به آپارتمان محقرش رسانیدم  و آن زیبای افسانه ای در یک خانه محقر خوابید.  فکر کنم که حدود ساعت دوازده بود که داریوش به من زنگ زد که می میخواهد برود و بالاخره رفتنی شده .  من نمیتوانم اورا  به فرودگاه برسانم   میتوانی عوض من اینکار را بکنی.  با او تا توی هواپیما برو شاید پشیمان شد و خواست برگردد.  میدانستم که داریوش هنوز امیدوار است که می از خر شیطان پایین آمده و در آمریکا بماند و با او عروسی کند.  آخر آنهمه عشق و علاقه ای که می  به داریوش ابراز میکرد مگر میتواند به یک  جدایی بینجامد؟    با یاد آوری جدایی دوست دیگرم برای بردن می به فرودگاه به خانه اش رفتم.  تعجب کردم که لااقل چرا شب آخر را در منزل داریوش نمانده است.  من میدانستم که بعضی از زنان بخصوص زیبا از مرد فقط سکس میخواهند  زیرا میخواهند با یک مرد ایده آل تر ازدواج کنند  ولی داریوش یک مرد ایده آل بود   با معلومات بود خوش تیپ بود.  ثروتمند بود  همسرش هم که از او طلاق گرفته بود   او که همسر ش را طلاق نداده بود  پس چرا می  او را رها میکرد.   به خانه می رفتم درب را باز کرد.  یک کمی عصبی بود.  چمدانهایش را میبست.  و یک هدیه ویک نامه بمن داد که به داریوش بدهم.  بالاخره سوار شد  و با هم بسوی فرودگاه رفتیم .  چشمان زیبای می پر از اشگ بود.  گفت امیدوارم که داریوش من را ببخشد و فراموش کند  امیدوارم که به احساس نفرت نکند.  من دلم نمیخواهد که داریوش از من که سه سال با او بوده ام متنفر باشد.  من در کنار او فراموش  میکردم که یک زن چهل ساله ام خود را مثل یک دختر بچه حس میکردم که عاشق یک پسر بچه است.  بهترین ساعات زندگی من در کنار او بوده است.  همیشه میترسیدم که کاری کنم که او از من متنفر شود.  او دلش میخواست که من همسرش شوم و برایش بچه هایی بزایم که غم دوری از فرزندانش و همسرش را فراموش کند.   او بمن میگفت که تمامی زندگیش هیچ زنی را بجز مادرش باندازه من دوست نداشته است.   من برای او یک فرشته نجات بودم و یک امید نا متناهی.  او همه زندگی خودش را در من میدید.  او تمامی گرفتاریها و تمامی افسردگی هایش را در کنار من فراموش میکرد.  او خودش را در وجود من میدید.  میدانم که او سخت عاشق بیقرار من بود.  ولی من بایست به خانه ام برگردم به میهن خودم.  از اینکه از او دور میشوم  گریانم و برای همین است که گریه میکنم.  تمامی سه ساعتی که من با می  بودم اشگ ریخت و گریه کرد ولی داریوش را تنها گذاشت و رفت  من که از این معما و از این معشوقه چینی سر در نیاوردم.  او هزگز با داریوش نخوابید   دوستی و عشق آنان به همان ماچ و بوسه و در آغوش هم بودن بود.  نمیدانم اگر داریوش با او رابطه بیشتری داشت می حاضر بود که نزدش بماند.  ولی آیا سکس میتواند عشق را قوی تر بسازد  یا نه.    نمیدانم اگر داریوش با او میخوابید و عمل زناشویی انجام میداد  می پای بند میشد و نزد داریوش میماند.  هستند زنانی که عمل زناشویی هم انجام میدهند و باز هم میروند.  بهرحال این بود داستان و قصه پر از غصه داریوش.   می رفت و  با اشگ و آه و داریوش را تنها رها کرد.   او هم مثل زن دیگر چینی برای داریوش نامه ای ننوشت و کل عشق بزرگ فراموش شد.   عشقی که سه سال با آن همه زیبایی ادامه داشت در بستر سرد زمان از بین رفت و سوز های داریوش در دل می ننشست و  و می  رفت در دیار دیگری که دور بود  می حتی شماره تلفن و آدرس خود را هم به داریوش نداد   مثل کسی که میمیرد و همه چیز تمام میشود.  متاسفانه مثل اینکه داریوش برای می مرده بود.  او رفت و او را فراموش کرد.  یک عشق پر از شور و سوز سه ساله.     


Amir Sahameddin Ghiassi

The answer

by Amir Sahameddin Ghiassi on

Amir Sahameddin Ghiassi I did not know the system.  I put all my writings in the system in a name, they told me I can write every day  three and than they told me two stories.  And if you click on my first stories; all of are gone.  I hope you will be fair. Even to share the experienc with other people is difficult and should be deleted.  Amir 

 

And I do not sell anything.  And I do not need to sell.  The people who sell are already in front of me.  The people who think they are the best and think the others should not exist at all.  The people should be indifferent and afraid to say anything. 


Sahameddin Ghiassi

That is true

by Sahameddin Ghiassi on

I wrote just one time this a in blog.  I am sorry that I disturb you. But I thought I can put it in a blog also.  Amir


Souri

Good post

by Souri on

but I hope JJ will delete your account because you are abusing these pages.If people don't comment on your blog, it doesn't mean that they haven't read it. You don't need to post same blog 3 times in 2 days.

I'm sorry that you don't respect your own talent and the good thought on this thread, to sell it so cheap