زندگی لاله


Share/Save/Bookmark

زندگی لاله
by Sahameddin Ghiassi
06-Apr-2009
 

زندگی لاله

به عنوان یک معلم که سالها با دانشجویان و دانش آموزان در تماس بودم باید بگویم که براستی آنچه را دیده و شنیده ام داستانهایی واقعی تر از واقعیت میتواند باشد. گرچه نمیدانم که نوشتن این سرگذشت ها میتواند رهنمایی برای دیگران باشد یا نه. روشن است که شاگردان و دانشجویان من با گرایش ها مختلف و با دید ها مختلفی بودند از انواع ادیان متاثر شده بودند و یا با یک مکتب سیاسی و یا فلسفی آشنایی داشتند. حتی آن هنگامیکه در دوره ها تخصصی تدریس میکردم و دانش پژوهان من دیگر دانشجویان جوانی نبودند بلکه مهندسین و فارغ تحصیلانی بودند که میخواستند بیشتر و بهتر در کارهای خود موفق باشند . باز هم همان حس پدری و یا برادری و دوستی میان شاگرد و معلم در من بوجود میآمد.

من تدریس را در حقیقت از کودکستان شروع کردم و همین طور به دبستان و دبیرستان و دانشگاه راه یافتم تا اینکه از طرف شرکتهای آلمانی به مهندسین و تکنیسین ها درس های فنی به زبانهای خارجی آلمانی و انگلیسی میدادم. من از هر ملیت و مذهبی شاگرد و یا دانشجو داشتم و این است که با فرهنگ های مختلف آشنا شدم. چه هنگامیکه در تانزانیا معلم بودم و چه هنگامیکه در آلمان و آمریکا تدریس میکردم همیشه شاگردان خود را همانند فرزندان و پاره های تنم دوست میداشتم.

هنگامیکه میدیدم که شاگرد من دچار درد سری سیاسی و یا مذهبی شده است تا آنجا که میتوانستم به کمک میرفتم ولی خوب از دست یک معلم چه کاری بر میآید. البته سایر دوستان من هم که معلم بودند کم و بیش مثل من بودند و داستانهای زندگی شاگردان و یا دانشجویان خود را در سر داشتند. مگر میشود که انسان نسبت به شاگردش و یا دانشجویش به تفاوت باشد و یک بمن چه بگوید؟ معلمان واقعی آنانی هستند که به شاگردان و دانشجویان خودشان کمک کنند و آنان را بسر منزل مقصود و شاهراه ترقی بکشانند نه اینکه از آنان انتفام بکشند. من هم در ایران و هم در آمریکا معلمانی را دیده ام که به شاگردان خود و یا به دانشجویانشان کاملا بی تفاوت بودند و دوست داشتند که معلومات خود را به رخ آنان بکشند و به ریش آنان بخندند. و یا با مردود کردنشان لذت ببرند. البته من اغراق نمیگویم و دیدم که چطور معلمان بی انصاف شاگردان را از زندگی سیر میکردند و هیچ گونه بزرگواری در باره ایشان نداشتند.

ویا حتی در دانشگاه میدیدم که معلمان که در حقیقت بایست پدران و مادران دلسوز و روحانی دانشجویان باشند از عدم موفقیت آنان احساس رضایت میکردند. چه کنیم ما همه انسانیم و مرکز خطا. بیخود نیست که مسیحیان همه مردم عالم را گناهکار میدانند و میگویند که همه گنه کارند. معلم بایست مثل شمع بسوزد تا به جوانان و کودکان دانش بیاموزد. اولین بار که من معلم شدم مرا بمدرسه ای در جنوب شهر فرستادند میگفتند که بچه های جنوب شهر گستاخ و بی ادب هستند و معلمان خود را آزار میدهند. ولی همان شاگردان وقتی حس کنند که معلم آنان را دوست دارد و میخواهد که در درس و زندگی موفق بشوند با وی مهربان خواهند بود و به فرامین و دستورهای معلمشان با جان و دل گوش فرا خواهند داد و هر کاری خواهند کرد تا معلم از آنان راضی بشود.

بشر محتاج به عشق وعلاقه است چه این محبت از جانب پدر و مادر باشد و چه از طرف معلم و دوست . باز هم هستند کسانی که از عشق و محبت های دیگران سو استفاده میکنند ولی بطور کلی بشر شیفته محبت و عشق است.

آنکه دایم هوس سوختن ما میکرد ایکاش میآمد و از دور تماشا میکرد. این را دوست من که او هم معلم بود زمزمه میکرد گفتم که سورنا چه شده که این شعر را میخوانی. گفت که دو تن از شاگردان مرا اعدام کرده اند زیرا که مجاهد بودند. این بچه های درس خوان و با هوش گرفتار در دام کسانی شدند که قصدشان داشتن قدرت و مکنت بوده است. و از آنان مثل مهرها ی بازی استفاده کرده اند. من هم شاگردانی داشتم که با معاشرت با کمونیست ها به کمونیست ها گرایش پیدا میکردند و با آشنا شدن و رفت آمد با آمریکایی ها شیفته شیوه سرمایه داری میشدند. مسلم است هر چه به جوان و یا نوجوان بگویی همان را باور خواهد کرد.

حتی برزگسان هم با معاشرت با یک گروه و یک نوع گرایش در اثر مرور زمان به آن سمت گرایش پیدا میکنند. سورنا ادامه داد برای من چه فرق میکند که شاگردم فرزند یک روحانی دو آتشه باشد و یا فرزند یک لامذهب و بی دین که به ادیان هیچ اعتقادی ندارد هر دو شاگرد من و پاره تن من هستند و من از بین رفتن آنان بهر شکل ناراحت میشوم آنها فرزندان خود من هستند. برای من آن دختر مقنه پوش همانقدر مهم است که آن دختر مسیحی. درس دادن در مدارس بین المللی این خوبی را دارد که آدم با آدم های متفاوت و با فرهنگهای گوناگون آشنا میشود سورنا میگفت که من همه شاگردان خودم را بیک اندازه دوست دارم چه آن پسر دانمارکی و چه آن پسر مجاری و چه آن دختر ژاپنی ویا کره ای را. همه مانند فرزندان خودم هستند و از ناراحتی هایشان ناراحت میشوم و از پیشرفتشان خوشحال. وقتی بمن گفتند که شاگرد بلغاری من منشی سفیر شده و یا دختر لهستانی رییس شرکت زیمنس آلمان گردیده چقدر خوشحال میشوم. و واقعا هم معلم شغلی است که با عشق و علاقه سرو کار دارد. مگر میشود به نقاشی های باشکوهی که کاتی مارکی میکشید معلمش بی تفاوت باشد و یا انشا های قشنگی که آکنس مینوشت و کلیه جزییات را شرح میداد معلمش خونسرد و آرام باشد و این نابغه ها را تشویق نکند.

من وقتی میدیدم که شاگرانم از من هم بهتر مینویسند و یا نقاشی میکنند عوض حسادت خوشحال میشدم. وقتی یک دختر کره ای که نامش اکنون بیادم نیست یک چهره جادویی خلق میکرد که من معلم هنرش از ساخت آن واقعا عاجز بودم مگر میتوانستم خوشحالی خود را پنهان کنم. من رسما به دختر کره ای گفتم که تو یک نابغه ای و من نمیتوانی به این شکوه و عظمت یک چهره را خلق نمایم زنده باد. این احساس حقارت نیست که معلم ببیند که شاگردانش از وی هم جلو میزنند و به پیش میروند بلکه این باعث افتخار یک معلم واقعی است که میبیند شاگردان وی از وی هم دارند پیشی میگیرند.

روزی سورناگفت که کاتی گفته بود آقای معلم من از شما بهتر و قشنگتر نقاشی میکنم و این را خودتان هم گفتید. سورنا بوی گفت کاتی تو معلمی چون من داشتی ولی من معلمی چون معلم تو نداشتم. معلم من شخصی حسود بود که وقتی من انشا ی خوبی مینوشتم به جای تشویق میگشت که نکته پیدا کند و بمن سرکوفت بزند. یک روز یک انشا خواندم که همه بچه های کلاس با هیجان برایم کف میزدند. ولی معلم قهار با بی تفاوتی گفت که انشایت ارزش ادبی نداشت و یک مشت لغات بود. در حالی که من فکر میکردم که بمن بیست و یا نوزده میدهد بمن سیزده داد که بقول بچه ها نحس باشد.

ولی سورنا معلمی نبود که عقده های زندگی خود را سر بچه خالی کند و یا از آنان توقعی داشته باشد. او فقط آنان را دوست میداشت و میخواست که هرچه که میداند و در توان دارد به آنان آموزش دهد. سورنا هما ن شاگرد مجاری را دوست داشت گرچه کاتی سعی میکرد کمی خودش را لوس کند و از محبت سورنا سو استفاده نماید. سورنا این موضوع را با پدر کاتی در میان گذاشته بود و پدر کاتی هم واقعا با سورنا همکاری میکرد.

سورنا که معلم هنر و ادبیات انگلیسی بود بسیار زیبایی را دوست داشت . در خانه کوچکش یک دنیا گلهای رنگارنگ بود. در حیاط وی همه نوع گل و درخت میوه وجود داشت که میتوانستند در محیط تهران پرورش یابند. مدرسه بین المللی حقوق و مزایای خوبی داشت و سورنا هم که از خانواده ثروتمندی بود توانسته بود که یک زندگی ایده آل برای خودش دست و پا کند. خانه آنان غرق در گل و درخت میوه های گوناگون بود که هنرمند نقاش به همه آنان میرسید. خانه سورنا به شباهت یک موزه بود. گلهای زیبا همراه با تابلوهایی که سورنا کشیده بود و نیز تابلوهایی که شاگردان سورنا بوی هدیه کرده بودن و سورنا همه آنان را با سلیقه خاص خودش در قاب های زیبایی گذاشته بود که اکثر قاب ها خاتم و کار استادان آن فن بودند.

گرچه سورنا باغبان و خدمتکار داشت ولی اکثر کار ها را تا آنجا که میتوانست خودش انجام میداد و باغبان تنها کمک او بود. یک دختر بسیار زیبای نیمه ایرانی و نیمه فرنگی هم شاگرد سورنا بود. پدر لاله این بت زیبا یک مهندس ثروتمند بود و مادرش هم یک مدل درجه یک لباس که در آلمان با پدر لاله آشنا شده و با هم ازدواج کرده بودند. لاله زیبایی خیره کننده ای داشت که هیچ کس نمیتوانست از او روی بگرداند. و یا او را تماشا نکند و نگوید دختر ذلیل شده تو چقدر قشنگی. حتی بسیاری حتی در روبرویش میگفتند که تو ذلیل شده چقدر زیبایی. که البته منظور زنان گوینده از کلمه ذلیل شده افزایش بی حدی برای بیان زیبایی لاله بود. لاله چشمان درشت سیز پوست لطیف هیکل صاف و بلند و لاغر مثلا حدود صد هفتاد دو سانت پاهای خوش تراش و دست های بسیار ظریف وزیبا داشت.

موهای بلند و قهوه ای او همراه با صورت خندان وهمیشه خوشحال وی او را بیشتر مانند یک پری مینمایاند تا یک دختر کلاس دوازده. وی دختر بسیار ساده دل و دوست داشتنی بود و متاسفانه بعلت تمجید های بیسابقه ای که از او میشد فکر میکرد که مشگلی در زندگی نخواهد داشت. واقعا که او در نهایت اوج بود داشتن پدری ثروتمند و مادری زیبا و خانه ای شیک و بزرگ ومجلل. داشتن راننده مخصوص و آشپز و خدمتکار و نوکر و چندین باغبان برای اکثر دختران آن زمان هم حتی یک رویا بود. لاله بسیار قشنگ هم صحبت میکرد و گویا همیشه خوشحال و خندان بود. خنده از لبان وی هیچوقت محو نمیشد.

لاله مدرسه را با نمرات خوبی تمام کرد و برای تحصلات عالیه رهسپار آمریکا شد در آنجا هم لیسانس گرفت و به تهران بازگشت و در یک وزارتخانه مشغول بکار گشت . وی منشی یک دکتر که رییس یک قسمت هم بود شده بود. دکتر مذکور هم از آلمان برگشته بود و در آن وزارت خانه کار میکرد. مدت اقامت لاله در آمریکا بسیار کوتاه بود زیرا وی در مدرسه بین المللی درس خوانده بود و زبان انگلیسی را مثل زبان مادری خوب میدانست این بود که با فاصله کوتاهی به تهران با مدرک لیسانس برگشته بود. شاید حدود سه سال و نیم کل تحصیل وی طول کشیده بود و بعد از بازگشت هم چون بزبانهای انگلیسی و فارسی و آلمانی تسلط داشت بلافاصله یک شغل خوب به او داده بودند.

یک روز دکتر رییس وی که با سورنا هم آشنایی داشت از اوخواسته بود برای مشورتی به دفتر وی برود. سورنا که علاوه بر تدریس در مدرسه بین المللی در دانشکده هم تدریس میکرد به نزد دکتر رفته بود که راجع به یک موضوع اداری علمی با هم کار کنند.

لاله شاید بیست دو سال داشت و پشت یک میز بزرگ نشسته بود. سورنا میگفت که وی به احترام معلم سابق از جای برخاست و با مهربانی یک منشی حرفه ای او را به اتاق آقای رییس رهنمایی کرده بود. دکتر هم سورنا را با احترام پذیرا شد و هر دو آنان روی مبلهای اتاق آقای رییس نشستند و لاله هم با یک پوشه داخل اتاق شده بود که به آنان کمک کند.

با شروع شلوغی های تهران و تق و لق شدن ادارات لاله هم به انگلستان برگشت و در آنجا زندگی میکرد. پدر لاله هم در تهران باغات و خانه های بیشمار داشت و هم در انگلستان و لندن و آلمان . لاله در یکی از خانه های پدرش در لندن ساکن شده بود. سورنا ادامه داد که با کم شدن شاگردان و با تق لق شدن مدارس خارجی و بین المللی در تهران سورنا هم خانه قشنگش را ول کرده بود و به لندن رفته بود.

سورنا در یک مدرسه اطراف شهر لندن کاری پیدا کرده بود و چون وی هم سالها در مدرسه بین المللی کار کرده بود و با زبان و فرهنگ اروپا هم آشنایی داشت براحتی کاری دست و پا کرده بود. لاله هم با یک دوست پسرش که ایرانی بود زندگی میکرد. پسر از یک خانواده کارگری مشروب خور و قمار باز بود از آنانی که تمامی ثروت خود را به پای مشروب و عیش و نوش میریزند. پسر که راننده بود روزی که لاله را بخانه شان میبرد با او آشنا میشود. چون لاله اخلاق نیمه اروپایی داشت در معاشرت هایش دقت نمیکرد و چون بسیار بگو بخند و خوش مشرب و خنده رو بود راننده تاکسی جوان شاید فکر کرده بود که لاله به او علاقه مند شده است.

جوان راننده که یک مشروب خود و عیاش حرفه ای بود براحتی برای لاله دام میگذارد وی طوری برنامه ریزی میکند که بتواند لاله را بیشتر ببیند و بخانه شان برساند. ساعتهای کار او را میدانست و درست هنگامیکه لاله میخواست از اداره بخانه برود نزدیک او ترمز میکرد و لاله هم که میخواست تاکسی صدا کند سوار تاکسی او میشد. جوان هفت خط بقول معروف دختر باز و یا خانم باز براحتی توانسته بود به لاله نزدیک شود و اورا به هتل ها و مجالس شب نشینی و عیش و عشرت بکشاند. و خودش را کم کم در دل دختر ساده دل بچپاند.

پدر لاله که سرگرم کار و مادرش هم که آلمانی بود و شرایط ایران را نمیدانست و برایش دوست پسر دخترش چیزی عجیب نبود. سورنا میگفت که ولخرجی ها و بریز و بپاش های راننده جوان و حرفه ای کار خودش را کرد و بعد از اینکه لاله را چند بار به مجالس عیش و نوش کشانده بود دختر زیبا با آن بازیها بخودش وابسته کرده بود. من پسرک را دیده بودم جوانی بود متوسط اندام با سری نسبتا بزرگ و قیافه ای عادی وی را میتوان از زمره کسانی بحساب در آورد که خوب پول در میآورند ولی خیلی هم خرج میکنند و قمار و عیاشی و عیش و نوش جز زندگی آنان است. لاله بیچاره و بیخبر هم در تله این سوسول افتاده بود. و چون از لاله خیلی تعریف میکرد و بحرفهایش سرپا گوش بود و گوش میداد و هرچه لاله میخواست انجام میداد اعتماد لاله را جلب کرده بود.

ولی ای مستی ها و شب نشینی ها کار خودش را کرد و لاله آبستن شد. حالا خانواده پسر برای مثلا خواستگاری نزد مهندس میرفتند. مهندس هم که از کل ماجری تازه خبر دار شده بود خیلی ناراحت و عصبانی بود و خانم های چادری را که برای خواستگاری رفته بودند از منزلش بیرون کرده بود. با وجود اینکه لاله شاید شش ماهه و یا بیشتر حامله بود ولی پدرش به هیچ عنوان حاضر نبود که دامادی آن چنان داشته باشد.

بهر حال دختران زیبا همیشه در خطرند زیرا اغلب مردان حرفه ای با چاپلوسی و تملق گویی و نشان دادن درب باغ سبز و دروغ و حیله برای گول زدن و ربودن دختر بینوای زیبا نقشه کشی میکنند بخصوص که پدر و مادر هم وقت زیادی برای تربیت و رهنمایی نداشته باشند. جریان لاله هم همین طور شد. یک پدر که همیشه دنبال کسب درآمد بود. و یک مادر که در سالنهای مد وقت سپری میکرد و یک زندگی اشرافی تو خالی که نوکر ها و کلفت ها یشان آنرا اداره میکردند.

لاله هم که پدر مادری مشغول کار و سرگرم بخودشان داشت به اولین شکارچی که برخورد کرد تسلیم شد. چطور یک دختر زیبا و تحصیلکرده و ثروتمند حاضر است با یک جوان لات و مشروب خور و بیسواد دوست شود. و بقدری بوی نزدیک گردد که از او حتی حامله هم بشود. شاید این موضوع برای پدر لاله خیلی سنگین و طاقت فرسا بود و باحتمال کمر این پدر بیچاره را شکسته بود.

مهندس شاید برای این که دخترش حامله شده و نمیخواست که او با پدر بچه نیز ازدواج کند او را به لندن فرستاده بود. لاله علاوه بر خوردن مشروب به مواد مخدر نیز آلوده شده بود. پدر بینوا که فکر میکرد با در آوردن پول میتواند بچه هایش را خوشبخت کند حالا میدید که لاله در آتش اعتیاد دارد میسوزد و از بین میرود. جوانک حیله گر که لاله را بجاهای نامناسب برده بود توانسته بود وی را حامله کند شاید در حال مستی و یا شاید در موقع سرخوشی های حاصل از مواد مخدر. باحتمال به لاله گفته بود که یک بار مهم نیست و کم کم او را به عالم خلسه کشانیده بود و دختر ساده دل را آلوده و حامله کرده بود. ولی چون واقعا به لاله علاقه مند میخواست که با او ازدواج نماید ولی پدر لاله این را دون شان خودشان میدید که دختر زیبایش همسر یک لات شراب خوار بشود.

متاسفانه دو دختر دیگر مهندس هم شاید بعلت لوس بودن از همسران خود طلاق گرفته بودند و آنان هم بهمین راه عیش و نوش قدم گذاشته بودند. البته این شتری است که ممکن است دم خانه هر کسی بخوابد و دخترانشان سر راه مردان هرزه قرار بگیرند. حتی آنان که خیلی مواظب دخترانشان هستند در یک مورد شکارچی ها حرفه ای با گذاشتن طعمه های مختلف شکار را به دام میاندازند. این شیادان سر راه دختران ثروتمند کمین میکشند و با هر بهانه ای شده آنان را به چنگ میآورند. شاید اگر لاله به مشروب لب نمیزد و به مواد مخدر آلوده نمیشد پسرک نمیتوانست او را شکار کند.

لاله که به لندن میرود پسر هم خودش را به آنجا میکشاند ولی باز با مخالفت خانواده لاله روبرو میشود و چون زبان هم نمیدانسته مثل اینکه به ایران بر میگردد. سورنا میگفت که یک روز لاله را در خیابان میبیند.

لاله دیگر آن لاله بشاش و خنده رو ی تهران نیست . وی که دست یک دختر بچه کاملا عصبی را در دست دارد بمن نزدیک میشود و سلام احوالپرسی میکند. لاله کودک دو سه ساله اش را به سورنا نشان میدهد و میگوید که این دختر من است. و بعد از سورنا دعوت میکند که بخانه شان برای شام و یا نهار بیاید.

سورنا که از این وضعیت ناراحت شده با خوشحالی مصنوعی دعوت لاله را میپذیرد. لاله دیگر آن دختر خوش پوش و مرتب نیست. آشفته است سر وضع خوبی ندارد همیشه در تلاش است که پولی گیر بیاورد و مواد بخرد. زندگی یک معتاد بسیار سخت و دردناک است. نه توانایی کار کردن را دارند و نه توانایی مقاومت. سورنا بخانه لاله میرود. این لاله که در تهران آشپز داشت و برایش غذای مجلل و زیبا و تزیین شده میاورند یک مشت دل و جگر مرغ خریده بود و آنرا آب پز نموده بود. لباسهایش تمیز و مرتب نبودند. و دیگر یک خانم نبود بلکه یک معتاد شده بود که حوصله هیچ کاری نداشت. دختر بچه قشنگش هم بسیار عصبی بود و مرتب گریه میکرد و یا جیغ میزد.

وضع لاله روز به روز بد تر میشد. تا اینکه شنیدم که در بیمارستان بستری شده است. باز بعنوان معلمی که شاگردش را دوست داشت به سراغ وی به بیمارستان رفتم. وقتی پرستار مرا باتاق لاله رهنمایی کرد از آنچه میدیدم تعجب کردم. لاله خندان و زیبا روی مثل گلی که پژمرده شود و آن شگفتگی را از دست بدهد شده بود.

تمام عضلات او آب شده و تبدیل به پوست و استخوان شده بود. موهای زیبایش که آنها را خیلی خوب میآراست و درست میکرد اکنون مثل رشته های نخ قهوه ای در روی سرش بودند .چشمان سبز زیبای او که برق غرور و طراوت را داشتند اکنون بی فروغ و خمار و نیمه بسته بودند. پدر درب و داغونش هم در کنار تخت او نشسته بود. و دستهای زرد و خشک شده لاله را در دست های لرزان خود گرفته بود. لاله نیمه بیهوش و نیمه خواب بود و اشگ در چشمان پدر بینوا هم حلقه زده بود.

بمن گفت که سورن لاله تورا خیلی دوست داشت چرا تقاضای ازدواج به او ندادی او همیشه در خانه از تو صحبت میکرد که چقدر تو خوب و با محبت هستی. چرا به این شاگرد عاشق خودت توجه نکردی و او را در دامان مردان هرزه رها کردی. چرا متوجه نشدی که لاله بتو خیلی علاقه مند است. اگر تو لب تر میکردی و لاله را از من خواستگاری میکردی من با دو دست اورا بتو میدادم. ببین که دخت زیبای من به چه روزی افتاده است.

من گفتم آقای مهندس من معلم او بودم و همیشه مادرم هم که معلم بود بمن گفته بود که پدر و مادران فرزندانشان را بتو که معلمشان هستی میسپارند. اینها جگر گوشه گان والدین خود هستند مبادا بچشم جنسی به این امانت های مردم نگاه کنی و آرزوی وصال آنان را داشته باشی تو مثل پدر آنان هستی پدری روحانی که بایست جسم و جان آنان را پرورش دهی نه اینکه بچشم بد به آنان نگاه کنی اینان آفریده گان خدای یکتا هستند که برای زیبایی جهان خلق شده اند. تو نبایست به زیبایی خدا بچشم شهوت و هوس نگاه کنی آنان مثل فرزندان تو هستند بایست از عشق و محبتشان استفاده کنی و به آنان که بتو علاقه مند هستند آموزش بهتری بدهی. آقای مهندس لبخندی تلخ زد و گفت بیچاره لاله قربانی دو تمدن جداگانه شد. نه مثل شما سنتی بود و نه مثل اروپاییان زرنگ و وقت شناس. لاله بینوا که در اثر شناخت نیمه کاره تمدن غرب فکر میکرد که آزادی جنسی بد نیست به دام این شیاد افتاد که هم گوهر وجودش را ربود و هم گوهر نامش را. دختران آلمانی تا به یک مرد اعتماد کامل نداشته و عاشق او نباشند با او هم خوابگی نمیکنند. و نیز مردان اروپایی هم به حقه و کلک دخترانی که به آنان اعتماد دارند اینطور لت پار نمیکنند.

سورنا گفت من اگر میدانستم که لاله با من میخواهد که ازدواج کند حتما از شما اورا خواستگاری میکردم ولی من فکر میکردم که او مرا چون معلم او هستم به عنوان پدر روحانی و دوست صمیمی دوست دارد. لاله ای که هنوز با سی سالگی هم فاصله زیادی داشت آنطور مریض و بینوا شده بود.

آن روز هنگامیکه من لاله و آقای مهندس را ترک کردم حتی نتوانستم که با لاله سخنی بگویم وی همچنان مدهوش بود و بی رمق. شاید هم دیگر از زندگی و خودش سیر شده بود. من برای کار مجبور شدم که به آلمان بروم و بعد از چند روز شنیدم که لاله بعد از مرخصی از بیمارستان به فاصله کمی روزی در کنار خیابانی نزدیک بخانه شان میمیرد. و دیگر هم از پدرش و دخترش خبری نشنیدم. بعد ها شنیدم که دو خواهر دیگرش هم خودکشی کرده اند کجا و چگونه دیگر برای من روشن نبود.

سورنا میگفت من همیشه به دختر ها میگفتم که مواظب خودشان باشند که در اطراف آنان شکارچی ها و جلادان فراوانی کمین کرده اند. آیا بیشتر دختران زیبا روی قربانی باندهای تبه کار و مواد مخدر میشوند. روزنامه ها که خیلی از این مطالب مینویسند.


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi