شهر بلخ پایتخت کشور پادشاهی بلخ


Share/Save/Bookmark

شهر بلخ   پایتخت  کشور پادشاهی بلخ
by Sahameddin Ghiassi
22-Sep-2009
 
کشورپادشاهی بلخ با پایتخت شهر بلخ

 متاسفانه پادشاه شهر بلخ یا مرده بود و یا اورا کشته بودند.  شاید زیاد پررو شده بود و حرف شنوایی خود را از دست داده بود. این بود که از ما بهتران اورا کشته و یا مسموم کرده و یا با مشت به قلب او کوبیده بودند تا به مرگ طبیعی بمیرد.  اواخر این پادشاه زیاد منم منم میکرد و بحرف بزرگترهایش دقیق گوش نمیکرد.  اربابان اومیخواستند که او از مردم آدمک بسازد ولی او یک کمی به مردم رسیده بود و مردم را یک کمی دوست داشت.  متاسفانه غرور بیجای پادشاه باعث مرگش شده بود.

  در میدان بزرگ شهر همه بزرگان شهر جمع شده بودند تا پادشاهی جدید انتخاب کنند.  چون پادشاهی در شهر بلخو موروثی نیست بایست یک باز را به هوا پرتاب کنند و او سر هر کسی که نشست او پادشاه میشود.  مردم شهر گاهی رییس جمهور اتنخاب میکنند و گاهی هم پادشاه.  بعضی از مردم شهر دوست دارند که پادشاه داشته باشند و برخی دوست دارند که رییس جمهور داشته باشند.  و خوب برای اینکه دل هر دو طرف را بدست بیاورند اربابان اصلی دستور دادند که یک مدتی پادشاه انتخاب کنند و یک مدتی هم رییس جمهور. راستی یک گروه دیگری هم هستند که میخواهند رهبر و یا پیشوا داشته باشند.  حالا بایست به نوعی هم دل این گروه را هم بدست بیاورند.  مردم که از ظلم رییس جمهور خسته شده بودند میخواستند که حالا دوباره پادشاه داشته باشند. 

  بزرگ شهر جلو آمد در دستهای اویک قفس بزرگ بود که درون آن یک باز نشسته بود.  ولی مثل اینکه باز بیچاره را چیز خود کرده بودند زیرا چرت میزد.  یک بچه کوچک که آنجا بود گفت که این باز الکی است و با کامپیوتر رهبری میشود.  مرد دیگر به بچه گفت هیس.  حالا من نمیدانم که آیا واقعا باز را چیز خور کرده بودند و یا اینکه یک باز مصنوعی بود که بوسیله اربابان با کامپیوتر هدایت میشد.  که سر هر کس که بخواهند بنشیند.  باز را رها کردند.  باز در هوا چرخی خورد و به سر یک مرد پیر نشست.  مردم از اینکه یک پادشاه پیر و مثلا عاقل پیدا کرده بودند خیلی خوشحالی کردند.  مرد پیر که یک گدا بود باورش نمیشد که پادشاه شده است.

  خوب او فکر کرد که از این من بعد احتیاج ندارد که دیگر گدایی بکند و دستش را جلوی هر کس و ناکسی دراز بکند.  به او خواهند رسید و یک خانه خوب برایش تهیه خواهند کرد.  مرد گدا که آرزوی یک شکم سیر در رویا هایش میدرخشیدند حالا پادشاه شهر ثروتمند بلخو شده بود.  بچه کوچک به بابایش گفت نگفتم که این باز قلابی و مصنوعی است و با کامپیوتر کار میکند.  دیدی که عوض اینکه یک پادشاه خوب انتخاب کند  بر سر یک گدا نشست معلوم است که اورا قبلا برای نشستن به سر گدا برنامه ریزی کرده بودند.  پدرش گفت هیس بچه تو از سیاست چه میدانی که اینطور میگویی؟   ولی یک مردی دیگر میگفت که خودش دیده است که یک مرد به گدا یک سکه نقره داده بود و بوی گفته بود که همین جا بایستد تا مراسم انتخابات تمامی شود و او میتواند برود.  و یک سکه نقره را هم برای همین منظور بوی داده بود.  گدای پیر شاید تصورش را هم نمیکرد که سکه نقره را نه برای خمس و زکات بلکه برای این به او داده بودند که آنجا بایستد و پادشاه شود.  بعد از اینکه باز شاهی بسر او نشست  مردم حزب باد فورا دور او حلقه زدند و برایش هورا کشیدند  او را سر دست بلند کردند.

 و بپایش نقل میریختند.  گدا را با همان وضع پشت میکروفوون و از او خواستند که برای ملت و یا امت و یا گوسفندانش سخنرانی کند.  او گفت که او بلد نیست که حرف بزند  او هیچ نمیداند.  او تا بحال گفته است ترا بخدا بمن عاجز پیر کمک کنید.  به او گفتند مانعی ندارد تو اکنون پادشاهی و لازم نیست حرف حسابی بزنی هر چه که بگویی مردم قبول میکنند و خوشحال میشوند.  بیچاره گدای پیر هاج و واج و آشفته و گیج شده بود  در عرض چند دقیقه از گدایی به پادشاهی رسیده بود  او که هیچوقت تمرین پادشاهی نکرده بود.     این بود که هرچه که از دهانش بیرون میامد میگفت و ابایی هم نداشت.  اصلا او که نمیخواست پادشاه شود  اورا به زور پادشاه کرده بودند.

  راستش خود او هم نمیدانست که چه میخواهد. مردی گیج و نیمه دیوانه بود. معلوماتی هم که نداشت یک عمر زندگی گدایی کرده بود.  هنر و صنعتی هم که بلد نبود.  حالا یک مشت آدم ساده دل در اثر برنامه ریزیهای اربابان او را پادشاه کرده بودند. 

 ولی او نه معلوماتی برای اداره شهر میداشت و نه تجربه ای داشت.  تبلیغات وسیعی انجام شده بود تا هر که را باز شاهی انتخاب میکند نظیر انتخاب خدایی است.  همه مردم در زیر شلاق تبلیغات خم شده بودند.  یک مشت تملق گو هم دور او جمع شده بودند  و مرتب از وی تعریف میکردند.  کم کم امر به خود او هم مشتبه شده بود  که نکند من کسی بودم و خودم هم اطلاعی نداشتم و فکر میکردم که گدایی بیشتر نیستم.  ولی حالا این مردمند که تا کمر خم میشوند و دستهای گدای سابق را غرق بوسه میسازند.  این همه جوانان غیور و قوی هستند که نعره میکشند و حاضرند حتی جان خودشان را در راه من فدا کنند .  راستی من اینقدر مهم بودم و خودم هم نمیدانستم.

   اربابان که میدانستند اکنون آدم ابلهی به مقام پادشاهی رسیده است خیلی خوشحال بودند و میدانستند که در جهان رقیبی از شهر بلخو نخواهند داشت  زیرا ابلهی بر آنان دیکتاتوری میکند.   چند روز پس از سلطنت پادشاه تازه فرمان داد که تمامی وزارت خانه ها و تمامی دانشگاه ها را تعطیل کند تا او برای آنها برنامه ریزی کند. یک مشت آدم کم عقل و بله قربان گو دور خودش جمع کرده بود و نیز یک مشت جوانان ساده لوح را فریب داده بود که برای آنان حوریان بهشتی سفارش داده است.  او خود را با خدا مرتبط میدانست و میگفت که هر چه میگوید از طرف خدا به او الهام میشود.  با همه خرفتی و ابلهی نوعی زرنگی مخصوص بخودش را دارا بود  رگ خواب مردم در دستش بود و براحتی میتوانست مردم را فریب بدهد.  و شب را روز جلوه بدهد.  مثلا میگفت که اتوبوس از مینی بوس بزرگتر است و جوانان نعره میکشیدند و به او آفرین میگفتند.  او عقل مردم را دزدیده بود.  و باور های مردم را میدانست و از آنها استفاده های سرشار میکرد.   اولین دستور او این بود که بایست تمام کتابها سوزانیده شود  ما فقط یک کتاب داریم و همین یک کتاب برای زندگی ما کافی است.  بقیه کتابها یا موافق این کتاب هستند که وجودشان ضروری نیست و بایست سوزانیده شوند و یا مخالف این کتاب هستند که بایست سوزانده شوند.

  و مردم هم فورا نعره های حلقوم پاره کن میکشیدند و کتابهایشان را بیرون میآوردند و میسوزاندند.  همه مردم مسخ این جانور شده بودند و وی بصورت هیولایی در آمده بود.  که همه حرف ها و سخنان ابلهانه اش را چون ورق زر میبردند.  وی میگفت شیمی مال خر است وفیزیک مال گاو است  انسان تنها به یک کتاب احتیاج دارد.  تازه آن کتاب هم به زبان آن مردم نبود  لاتین بود نه کسی میتوانست بخواند و نه کسی میتوانست بفهمد.  آخر زبان لاتین یک زبان مرده ها بود.  او با علم و دانش مخالف بود و تنها خودش را عالم میدانست.  اگر گدا معتبر شود ز خدا بی خبر شود.  حالا وی خود را خدا میدانست.  بعد از اینکه از جانب کتابها و کتابخوانی مردم خیالش آسوده شد.  و دانست که حالا حالا مردم از خواب غفلت بیدار نخواهند شد.  نفسی براحت کشید.  اربابان هم مرتب او را تشویق میکردند که کارهایش عالی و بی نقص است.  وی صورت وزارت خانه را نوشت و به مردم ابلاغ کرد.  وزارت شک   وزارت خبرچینی   وزارت دو بهم زنی  وزارت دروغ گویی و تقیه.  وزارت شایعات  وزارت دزدی و هیزی    وزارت  دام گستری  وزارت علوم جنسی  وزارت علوم مربوط به واجبی   وزارت سهویات   وزارت فروع ادیان  وزارت بی دین ها.  وزارت کلاشی     وی علوم جدید را حرام کرد و نجس دانست.    وزارت تعقیب و کشتار  وزارت تجاوزات جنسی   وزارت حجاب و روسری   وزارت ضد ورزش   وزارت  اخلاق و دو رویی  بعد هم  گفت حالا که باز شاهی مرا به پادشاهی انتخاب کرده است هیچ کس حق ندارد که بدون اجازه من حتی آب بخورد.

  و بایست اول اجازه بگیرد و بعد آب بخورد.  بعد هم بایست برای مصرف اکسیژن به دولت مالیات بدهید.  و یک وزارت خانه دیگر هم تاسیس خواهد کرد که نامش وزارت دروغ و خدعه است.   وی گفت که من خودم وزیر انتخاب میکنم  و من خودم رییس انتخاب میکنم  شما همه صغیر هستید و عقل شما نمیرسد من بایست بجای شما تصمیم بگیرم.  هرکس روی حرف من حرف بزند بایست اعدام بشود.  هر که به حرفی از من ایراد بگیرد و یا حتی فکر انتقاد به ذهن بیمارش برسد بایست فورا کشته شود.  وزارت کشتار و تعقیب مسول است.   گرانی بیکاری  فساد و دزدی و خیانت و جنایت بحد اکثر رسیده بود.  به غیر از نور چشمی ها هیچ کس دیگر جرات حرف زدن معمولی هم نداشت.  مردم از ناچاری مجبور به ترک شهر بلخو شدند  ویا جوانان هم از بیکاری و ترس از حکومت به اعتیاد پناه بردند.  با ایجاد تفرقه بین گروه های رنگ زرد و رنگ  بنفش  میلیونها نفر کشته و زخمی شدند.  بیمارستان دیگر جای پذیرفتن بیمار ها و زخمی ها را نداشتند.  مردم بیچاره و آواره شدند.  جنگ نفرت و دزد و فساد شهر را بصورت یک قبرستان بزرگ در آورده بود.   گدای دیروز و پادشاه امروز دمار از زندگی همه مردم در آورده بود.  مردم پریشان  پژمرده و در عذاب بودند.  همه مردم منتظر یک رهبر و یک ناجی بودند تا آنان را از ستم یک غارتگر و یک دیکتاتور نجات دهد.   مردم همه باز شاهی را نفرین میکردند که این چنین ابلهی را برای آنان برگزیده است.  همه پیکان ها و تفنگ ها بسوی باز بی زبان شاهی نشانه رفته بود. 


Share/Save/Bookmark

more from Sahameddin Ghiassi
 
Sahameddin Ghiassi

پادشاه بلخ و گدای بلخ

Sahameddin Ghiassi


خود پادشاه دزدی میکند و میگوید که دزدی بد است.  خود پادشاه آدمکش استخدام میکند و آدمهای بی گناه را میکشد بعد میگوید که آدم کشی بد است.  خود پادشاه دختران را می دزد ده و آنها را حامله میکند و بعد میگوید که اینکار زشت است.  خودش دروغ میگوید و بعد میگوید که دروغگویی خیلی بد است.   او حتی گدایان را هم میکشد.  و ثروتمندانی که به او باج نمیدهند را هم میکشد.  بعد هم در سخنرانی هایش ادعای انسانیت و خوبی میکند  و میگوید که برای مردم کار میکند.  مردم او را نمیخواهند و او میگوید که مردم اورا میخواهند.  همه را آواره  بیچاره سرگردان و بیکار و متعاد کرده است و میگوید من نکرده ام.  دزدی و فسار کولاک میکند و او میگوید من نبودم.  پولهای کشور با ماشین  و اتوبوس و گاری وکامیون از کشور خارج میشود و او میگوید من نمیدانم.  بنازم به این روی پاشداه بلخو


Sahameddin Ghiassi

شاهزاده و گدا و گدایی که پادشاه شد

Sahameddin Ghiassi






نمیدانم شما داستان شاهزاده و گدا اثر مارک تواین را خوانده اید   یا نه.  جریان از این قرار است که شاهزاده انگلیسی یا بریتانیایی هوس میکند که از قصر بیرون رود و آزاد باشد.  تصادفا با یک پسر همسن وخیلی شبیه خود آشنا میشود.  وی پسر را به قصر میبرد و با او دوست میشود  بعد از روی ماجراجویی و برای اینکه بتواند آزاد باشد و از قصر خارج شود و زندگی مردم عادی را ببیند.  لباسهای مجلل خود را با لباسهای کهنه و پاره بچه گدا عوض میکند.  بچه گدا را در قصر تنها رها میکند و با لباسهای گدایی او از قصر خارج میشود.  نگهبانان قصر به خیال اینکه او دزدانه وارد قصر شده او را آزار میدهند و از قصر خارج میکنند و یا بیرون میاندازند.  هرچه او میگوید که شاهزاده است مامورین را بیشتر خشمیگین میسازد و اورا کتک هم میزنند.    وی با بی پولی و فقر مدتها دست و پنجه نرم میکند.  هر چه هم بچه گدا میگوید که شاهزاده نیست و گدا زاده است  قصر نشینان باور نمیکنند و فکر میکنند که او کمی دیوانه شده و یا عقلش پاره سنگ میبرد.  و به مداوای او میپردازند.  و او مجبور میشود که قبول کند که شاهزاده است.  شاهزاده هم هرچه که میگوید شاهزاده است مردم او را مسخره میکنند و یا کتک میزنند.  تا روزی که پادشاه میمیرد و بچه گدا که حالا جوانی برومند است شاه میشود.  بالاخره شاهزاده واقعی خود را به شاهزاد قلابی میرساند و شاهزاده قلابی فورا قبول میکند که او شاه است و وی تنها یک گدا میباشد.  و شاهزاده اصلی به سلطنت میرسد و از وی بمناسبت وفاداری و دروغ نگفتن و راستی و پاکی اش تشکر میکند و او را ندیم و مشاور خود میسازد.  ولی برعکس گدای پادشاه شده شهر بلخو  گذشته خود را فراموش میکند و از یک گدای عاجز و یک مسکین بی نوا و تو سری خور به یک جلاد خون ریز و یک دیو و هیولا آدمکش تبدیل میشود.  شاهزاده قلابی هنگام شاهی مردمی بود و به همه کمک میکرد و با مردم بود و به فقرا میرسید و از آنان حمایت میکرد.  ولی پادشاه بلخو که بر اثر نشستن باز شاهی پادشاه شده بود  مردی و یا نامردی دروغگو فتنه گر آدمکش شده بود که تمامی ثروت کشور بلخو را خرج کشتار و آزار مردم میکرد.  با پولهای مردم به عیش و نوش و جنایت و خیانت میپرداخت و هر که اعتراض میکرد بلافاصله میکشت.  هیچ کس را قبول نداشت و همه را نابود میکرد.  زنان را به فاحشه گی مجبور میکرد و مردان را به دزدی و قتل و غارت میکشانید.  شهر را مردم شهر دروغ نامیده بودند.  گدای دیروز یک آدمکش حرفه ای شده بود که براحتی دروغ میگفت  با دادن پول و اسلحه دیوانه گان را بجان مردم میانداخت و گلوله هایی که از مالیات مردم خریداری شده بود به قلب همان مردم نشانه میرفت.    همسایگان شهر بلخو  از این موقعیت استفاده کلان بردند.  به وی لقب دزد  قاتل و هیزو ابله و جانی و دیوانه دادند ولی باز با وی سر میز مذاکره مینشستند و با او قراردادهای کلان امضا میکردند.    از یک طرف در وسایل ارتباط جمعی هر گونه تهمت را به او میزدند.  مثل آدم دزد  هیز  لواط کار  دروغگو خدا نشاس و شیطان پرست  آدمکش و جانی دیوانه  دیکتاتور وحشی و حرام زاده  ولی باز او را به کشورهایشان دعوت میکردند  با او عکس میگرفتند و به او هدیه های بزرگ میدادند واو را نماینده مردم میشناختند و با او قرارداد های بسیاری امضا نمودند.  او که میلیونها نفر بیگناه را کشته بود باز بر مسند و تخت پادشاهی قرار داشت و به ریش مردم و دیگران میخندید.  او فکر میکرد که نماینده شیطان است و قدرت بالایی دارد و با شجاعت بود و چون شیاطین او را حمایت میکردند از هیچ چیز نمیترسید.  او اختیار میلیونها انسان را در دست داشت و میلیارد ها دلار هم در جیب داشت که هر گونه که میخواهد هزینه نماید.  و هرچه میخواهد بخرد.  یارب مباد که گدا معتبر شود   که چون معتبر شود ز خدا بی خبر شود.  . 


Sahameddin Ghiassi

از گدایی تا پادشاهی

Sahameddin Ghiassi


یارب مباد که گدا معتبر شود   که چون معتبر شود ز خدا بی خبر شود.