با سلام دلم میخواهد که بتوانم برای دوستان و اطرافیان خود مثمر ثمری باشم. من سالها در مدارس ایرانی آمریکایی انگلیسی و آلمانی تدریس کرده ام. و با شاگردان بسیاری از کشورهای دیگری آشنا شده ام. آنچه میتوانم بگویم این است که تمدنهای مختلفه عالم دارای ویژه گیهای مخصوص بخود هستنند و نمیشود یک تمدن را با معیاری دیگر سنجید. این است که ما بایست در شناخت تمدنهای دیگر دقت کنیم و مردم آن تمدن را با معیار خودشان بسنجیم نه با معیار خودمان امیر
Recently by Sahameddin Ghiassi | Comments | Date |
---|---|---|
Dear Bank of America | 3 | Nov 30, 2011 |
کنار گذاشتن تعصبهای غیر علمی و زن ستیزی؟ | - | Nov 29, 2011 |
آمریکایی که تخصص در بیخانمان کردنها و چاقی های افراطی دارد؟ | 1 | Nov 29, 2011 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
The sample of my writing
by Sahameddin Ghiassi on Tue Jun 08, 2010 08:07 AM PDTHere I put some sample of my writings. I wish that my experience be helpful for you and you do not do the same mistakes I did.
Love and Unity in the place of Injsut and hate.
by Sahameddin Ghiassi on Mon Mar 09, 2009 11:48 AM PDTبه امید روز که ابرهای خشم و کین فرو پاشد و به امید روزی که جوانان ایران زمین و توران زمین با همکاریهای هم یک کشور بزرگ و قوی بسازند و مردمشان مجبور به کوچهای دایم نباشند. به امید روزی که علم و دانش و خرد عقل رهبر باشند نه کینه ونفرت که همانا آب به آسیابان ریختن دشمن غارتگر و غدار است. به امید روزی که جوانان سرگردان ما در کشورهای خودمان مشغول بکار و کوشش شوند نه در دامان بیگانه ها برای خوردن لقمه نانی همه گونه تحقیر را تحمل کنند . بامید روزی که عدالت و انسانیت بر غارتگریها و دزدیها غلبه کنند. به امید روزی که همه عالم دست در دست هم بسازندگی بپردازند و نه به جنگ و کشتار . ودیگر ما مادر داغدیده و پدر فرزند کشته نداشته باشیم. به امید روزی که قلب های پاک و چهره های روحانی بجای شیادان و دزدان و غارتگران از خدا بی خبر جایگزین گردند. و با سلام به رهبران پاک دامنی که تمامی هم و وقت خود را صرف آسایش و تامین زندگانی مردم میکنند. به امید ریشه کن شدن حسادت و ظلم و خشونت و وحشیگریها و با سلام به صلح و صفا و دوستی و مهربانی.
چرا ما برای صلح و صفا کار نمیکنیم. و چرا ما بایست دایم برای دیگران مزاحمت و ناراحتی ایجاد کنیم؟ آیا این دو روزه زندگی اینقدر ارزش دارد که ما اینهمه ناراحتی را بایست تجربه کنیم. من میخواهم یک داستان واقعی برایتان بنویسم شاید خواندن این داستان ها باعث شود که مشگل مردم ما تا اندازه ای حل شود. ساسان دوست صمیمی من بود و ما هرروز با هم بمدرسه میرفتیم. پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مادرش هم در یکی از دبیرستانها نزدیک تدریس زبانهای خارجی مینمود . من و ساسان از زمان کودکی با هم آشنا بودیم. ما یک دوست دیگر مشترک هم داشتیم بنام جلال که او هم نظیر ما بود یعنی در یک خانواده متوسط کارمندی زندگی میکرد.
با مشگلات دین ما هم از همان کودکی آشنا شدیم. نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای به بچه رسانده بود که مادر ساسان بهایی است. این بود که ما هرروز بایست یک سری فحش ناسزای مذهبی را گوش میکردیم که از دهان بچه ها در میامد. با وجود اینکه پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مردم هم اورا دوست میداشتند و به او کلی هم احترام میگذاشتند و از کمک های او هم استفاد ه میکردند ولی با اینهمه این موضوع مثل اینکه به ساسان مربوط نمیشد و او بایست فحش های رکیک جنسی مذهبی را گوش کند.
مسلمان بودن و حتی سرتیپ بودن پدر ساسان او را از مشگل آزار دیدن توسط بچه های نیمه ولگرد رها نمیکرد.
ساسان میگفت من دیگر به شنیدن این فحش ها عادت کرده ام. و مادرم هم میگوید که دهان به دهان بچه ها نگذارم و به آنها محل نگذاشته و با آنان معاشرت نکنم. این بود که هرروز میبایست یک سری ناسزای آبدار را گوش کنم و جوابی هم ندهم.
ساسان میگفت که رفتن بمدرسه برای او در آور و کشنده است مخصوصا اگر میبایست تنها بمدرسه برود و من همراهش نبودم. ساسان در آن زمان تنها هشت ساله بود و تازه نماز را بزبان عربی یاد گرفته بود. و پدرش اول با تشویق و سپس با زور از این پسر بچه هشت ساله میخواست که هر روز وضو بگیرد و نماز بخواند. بالاخره بعد از شنیدن آنهمه فحش مذهبی و گوش کردن به ناسزاهای جنسی که فلان به فلان رهبر بهاییان و یا فلان کردم به قبر فلان و ساده ترین فحش ها که بوی میگفتند سگ بابی و نجس بود که من در اینجا مینویسم و لی هنوز هم شرم دارم که گفتار بچه های آن زمان را اینجا باز گو کنم.
نیمیدانم این بچه های ولگرد اینهمه معلومات مذهبی راجع به بهاییت را از کجا آورده بودند که من که مادرم بهایی بود نمیدانستم. مثل فحاشی به تابوت بلور و یا لعنت به گنبد طلا و یا فلان کردم به تابوت بلور و گنبد طلا. حال بقیه داستانرا از زبان خود ساسان بشنوید.
پدرم مهربان بود ولی بسیار سختگیر و مذهبی و نمیدانم چرا با وجود اینهمه تعصب یک زن بهایی گرفته بود . وقتی از مدرسه بخانه بر میگشتم و آن همه فحشهای رکیک را گوش کرده بودم تازه پدرم مرا وادار میکرد که وضو بگیرم و آیاتی را در هنگام وضو گرفتن بخوانم و بعد هم بایست اذان میگفتم و بالاخره مدتی طولانی برای من هشت ساله نماز آنهم به زبان عربی میخواندم که مفهوم آنرا نمی فهمیدم و میدانید که وقتی که انسان کاری که نمی فهمد و انجام میدهد چقدر خسته کننده است.
خانه ما یک خانه بزرگ بود که در هر چهار طرف آن ساختمان ساخته بودند. و در وسط حیاط هم یک حوض بسیار بزرگ بود که در آن من میبایست همراه پدرم وضو میگرفتیم. در قسمت های دیگر ساختمان فامیل بهایی ما زندگی میکردند که برعکس من که تنها پسر مادرم بودم آنان شش برادر بودند که با هم بمدرسه میرفتند و چون تعدادشان زیاد بود بچه های نیمه ولگرد به آنان کاری نداشتند با وجود اینکه آنان بهایی بودند یعنی هم پدرشان بهایی بود و هم مادرشان و هم جمعه به درس اخلاق متخلط میرفتند و برای من یک آرزوی بود که جمعه ها با آنان که پسر دختر بودند به درس اخلاق بروم ولی پدرم بمن چنین اجازه ای نمیداد و مادرم که دستور پدر را لازم اجرا میدانست.
آنان با من زیاد مهربان نبودند و چون شاید وضع مادی ما یک کمی بهتر بود نوعی حسادت بچگانه هم بمن داشتند و من چون تنها پسر مادرم بودم سر وضع ظاهری من بعنوان یک بچه سرتیپ شیک بود و لی چه فایده که این موضوع باعث خشم بچه ها بود من از هر دوی انان بیرحمی و ظلم میدیدم . آنان هم بمن بچه مسلمون و بچه سید و نوه آخوند میگفتند و بنوعی مرا از خود طرد میکردند.
بعد از شنیدن آنهمه ناسزا حالا بایست نماز بخوانم. و روزهای جمعه هم که بچه های بهایی به درس اخلا ق میرفتند من بایست با پدرم مراسم عبادی انجام دهم.
بعد از شنودن آنهمه باران فحش و ناسزا بایست حالا نماز میخواندم و بجای بازی باز پدرم مرا وادار میکرد که قرآن هم بخوانم. از یکطرف به عنوان بهایی مورد تمسخر و فحاشی بچه های مسلمان بودم و از یکطرف دیگر بایست آداب و مراسم مذهبی یک مسلمان بالغ را انجام میدادم که باز مورد تمسخر بچه های بهایی بودم.
سالها گذشت تا من با تمام کردن دانشگاه در همان دانشگاه مشغول تدریس شدم ولی باز شیر پاک خورده ای خبر رسانده بود که من بهایی هستم و پاکسازی شدم.
کم کم سن من از سی میگذشت و در این میان هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم و دایی مهربان من هم که تنها همراه و دوست و مشاور من بود در جوانی درگذشته بود. و من تنها با بیکاری در یک خانه باقی مانده بودم. ازدواج هم برای من خیلی مشگل بود زیرا که بهایی ها بعنوان اینکه پدر مسلمان درگذشته داشتم همسر من نیمشدند و مسلمانان هم بعنوان اینکه مادر بهایی بوده و بعنوان بهایی اخراج شده ام از همسری با من اکراه داشتند.
با سایرادیان هم که تماسی آنچنانی نداشتم که از دخترانشان خواستگاری کنم. ظاهرا دوستان مسیحی و کلیمی و یا حتی زردشتی هم بمن آن چنان روی خوشی نشان نمیدادند که پا جلو بگذارم و یا فکر کنم شانسی داشته باشم. بخصوص که بیکار هم شده بودم و دولت جمهوری اسلامی مرا به عنوان بهایی اخراج کرده بود. و میگفتند اگر میخواهی سر کارت باشی بایست در روزنامه ها مقاله ای بر ضد بهاییت بنویسی و به آنان فحاشی کنی و مسلم است که اینکار برای من که دارای مادری بهایی بودم مشگل و غیر ممکن بود چطور میتوانستم که به مذهبی که مادرم به آن آنقدر متقعد بود بی احترامی کنم.
بالا خره یک خانواده بهایی با ازدواج من با دخترشان موافقت کرد و بعد ها متوجه شدم که پدر و مادر همسر من تنها شش کلاس سواد دارند و چون بخودشان مغرور بودند میخواستند مثلا ثابت کنند که از من بیشتر میدانند و مثلا با سواد تر هستند. و بدین ترتیب از حرف زدن من ایراد میگرفتند که اشتباه میکنم و یا چاخان میکنم.
من که معلم بودم و میبایست هر چیزی را با مدرک ابراز کنم و نه با خیال و یا سخنان عوام مورد استهزا ایشان آنهم در جمع قرار میگرفتم. مثلا یک روز من گفتم بطور مثال بادنجان و آنان آنهم در حضور خمع که یک مهمانی با تعدادی زیاد مدعو بود مرا به باد تمسخر گرفتند که آقای استاد چطور این چنین اشتباه فاحشی میکنی درست این کلمه بادمجون است و نه بادنجان و همه زدند زیر خنده و قهقهه و مثلا من بیسواد و رسوا شده بودم.
با غرور و تخوت پدر ومادر همسرم به من خیره شده بودند و گفتند که لازم است شما بیشتر مطالعه کنید تا چنین اشتباهی نکنید. خلاصه مرا مجبور کردند که از خود دفاع نمایم و رفتم و از بین کتابها یک فرهنگنامه فارسی به فارسی آوردم و بهمه نشان دادم که درست نوشتاری کلمه بادنجان است و بادمجون گفتاری است.
پدر زن و مادر زن سگرمه هایشان در هم شد و بمن گفتند که نظرت از اینکه با این مدرک تو دهان ما زدی چه بوده است؟ بهر حال این بود موقعیت ازدواج من و بالاخره هم ناچار شدم برای کار به سرزمین آزادیها بیایم و در اینجا مشغول شدم و لی کار به اینجا تمام نمیشود در اینجا هم بعنوان مسلمان تروریست و ایرانی مورد بیمهری دستگاه هستم و هر قدمی که بر میدارم با مشگلات فراوان آنرا همراه میسازند که باز ناچا ر شوم که از این دیار هم بروم. گرچه اینجا فحش های رکیک نمیدهند و لی در سر هر جریانی آنقدر سخت گیری میکنند و آنقدر بایست خرج کنم که مخارج چند برابر درآمد میشود و تمامی فشار روی طبقه متوسط در آمریکا را بایست تحمل کنم و یا از این دیار هم بروم.
اگر آنجا با رو راستی مرا اخراج کردند که بهایی هستی اینجا بدون ذکر دلیل انسان را بیرون میاندازند. دوستدار هم شما این هم فایده دین و ملیت برای من. حال اگر دیگران هم از دین و هم از ملیت استفاده میکنند که لابد آن یک مرحله دیگری است .
saham9 wrote on Mar 7 هنگامیکه در آلمان در یک دبیرستان تدریس میکردم یک شب معلم دانشگاه سابق من بدیدن من آمد با خودش یک مقدار کتاب و مقاله و سند همراه داشت همه را روی میز نهاد و گفت ببین امیر که چگونه این سیستمی جهنمی دنیا را به فساد و نیستی میکشاند. در یک کتاب که بزبان انگلیسی بود و نامش دست نامریی بود یک سری اسناد جمع آوری شده بود و نشان میداد که چطور این گروه نخبه برنامه ریز که کنترل شاید چهل در صد ثروت دنیا را در اختیار دارند با برنامه ریزی های طولانی مدت همه چیز را به نفع خود دستکاری میکنند.او میگفت که آنان به اختلافات نژادی و مسلکی و مذهبی و قومی دامن میزنند و با قرار افراد در مقابل هم و جنگ و دعوا و از میان بردن ثروت افراد متوسط و نیازمند کردن آنان و در خدمت گرفتن نیروهای نخبه به پیشبرد منافع شوم خود که همانا بیچارگی درماندگی اکثریت مردم است دامن میزنند.
آنان با داشتن منابع سرشار مالی و با در اختیار داشتن معلومات وسیع از حوزه زندگی مردمان مختلفه عالم و دانستن فرهنگها و تمدنهای مختلف و با کنترل وسایل ارتباط جمعی براحتی میتوانند از مویی کوهی بسازند و همه چیز را که به نفع آنان نیست بهم بریزند. ترور کور کندیها و بقدرت رسیدن اشخاص معمولی و حمایت از دیکتاتورهای دیوانه همه در دست آنان است که همه را چون عروسکهای خیمه شب بازی هدایت میکنند.
عوامل آنان بهر جا رسوخ پیدا کرده اند و کسانی که از آنان اطاعت نکنند به سرنوشتی شوم دچار میشوند. ممکن است که دین وسیله آنان بوجود نیامده باشد ولی سو استفاده از دین بعنوان یک حربه بر علیه یکدیگر و بر علیه انسانها از دست آورد های آنان است. هنگامیکه به نطق یک روحانی سنی در اینترنت گوش میکردم دیدم که چطور با حرارت از شیعه بد میگوید و آنان را کافر واجب قتل میداند. وی میگفت که تمام شیعیان بایست کشته شوند و زن مرد کودک پیر و جوان ندارد آنان بوجود آورنده یک دین شیطانی هستند و بایست از میان برداشته شوند. شما میتوانید که نظیر همین نطق را از دهان یک روحانی شیعه بشنوید منتهی او این بار سنی ها را هدف قرار میدهد.
حال اگر تکه ها ی دیگر این پازل و یا معما را کنار هم قرار دهید براحتی میبینید که آنان میخواهند که نفرت و کینه را گسترش دهند و با ایجاد جنگ و فتنه مردم را از هستی ساقط نمایند و فقر و بی فرهنگی را توسعه دهند تا بتوانند مهره های خود را به آزادی انتخاب نمایند و بجان مردم بیندازند.
حتی در صدر اسلام ابوسفیان که دیگر نمیتوانست از راه بی دینی و بی اسلامی به مردم حکومت کند اسلام آورد و دیدید که چطور پسرش و نوه اش خلیفه اموی هم شدند. حتی یزید که شاید اصلا به دین و حضرت محمد اعتقادی نداشت به عنوان خلیفه مسلمانان حتی خانواده حضرت محمد را قتل عام کرد و کارش در آنزمان مثلا اسلامی هم بود. به عبارت ساده تر اینان به هیچ چیز معتقد نیستند بجز به پول و قدرت و تمام عوام فریبی آنان هم برای بدست آوردن پول و قدرت است اگر در آنروزگاران معاویه و پسرش یزید اسلام آوردند تنها به این خاطر بود که از این راه میتوانستند بهتر به گرده مردم سوار شوند. زیرا دیگر باورهای گذشته آنان خریداری نداشت.
نگاه کنید به همین صدام غره شده خودمان در زمانی که او حتی بمب هایی شیمیایی بر علیه مردمان غیر مسلح کرد استفاده میکرد همه مطبوعات و سیستم خبری دنیا و وسایل ارتباط جمعی سکوت کرده بودند و با همین سکوت به کار او صحه گذارده بودند. و در هنگام که او دربست در اختیار آنان و یا در راه پیروزی هدفهای آنان گام بر میداشت کاری بکارش نداشتند و او آزاد بود که هر کاری که میخواهد بکند ولی زمانی که حرف ناشنوایی را شروع کرد دیدید که چطور به بهانه حقوق بشر او را به زیر کشیدند.
آنان با در اختیار داشتن وسایل ارتباط جمعی هر که را بخواهند بالا میبرند و پایین میکشند.
روزی که در کلاس هشت دبیرستان شاهپور درس میخواندم دو معلم ادبیات و انشا داشتیم دو جلال آقای جلال مقدم و آقای جلال آل احمد. در کلاس ما هم از طبقه ثروتمند آن دوره بچه هایی بودند و هم از طبقه متوسط و فقیر تر. یک همشاگردی من که خوب انشا مینوشت همیشه در انشا هایش به بچه های ثروتمند نشانه میرفت و آنان را هدف حمله خود قرار میداد او مثلا فرزند یک کاسب محل بود که با وجود داشتن درآمد خوب ولی جز طبقه بالا بحساب نمیامدند. در کلاس ما چند نفر همکلاسی داشتیم که جز طبقه اشراق آن زمان بودند پدرنشان چیزی مثل سرلشگر و سپهبد و یا سناتور بودند.
آنان همیشه به حمله های این شاگرد جسور که خوب هم انشا مینوشت مجبور به سکوت بودند و کلیه اتهامات وی را گوش میکردند و دم نمیزدند. من که از طبقه متوسط آن دوران بودم هم با طبقه ضعیف تر مراوده داشتم و هم طبقه اشراف با من سر جنگ نداشت. روزی به خود گفتم که این درست نیست که وی هر روز که انشا میخواند به نوعی به این بچه متلک میگوید و بی جهت به آنان حمله میکند.
من هم یک انشا نوشتم و مستقیما به آن پسر حمله و از آن دیگران دفاع کردم و نوشتم که این درست نیست که با حسادت به لباس و سر وضع این بچه ها و یا اینکه آنان با ماشین های آخرین سیستم به مدرسه میایند و ما پای پیاده بدون جهت به آنان حمله ور شد. ما بایست به هم احترام بگذاریم و از داشتن وضع بهتر دیگران که همکلاسهای ما هستند خوشحال شویم و نه اینکه به آنان حسادت کرده و با آنان دشمنی کنیم. معیار ما با یست دوستی و مودت باشد و نه حسادت و تنگ نظری . محسن که باورش نمیشد و من اینطور از آنان دفاع کنم سرش را به زیر انداخته بود . من که نوشته بودم که نباید زبان ادب و انشا خوب را وسیله تنگ نظری قرار داد و بایست با محبت و انصاف به دیگران نگاه کرد و از خوشبختی آنان شاد شد و نه اینکه حسادت کرد. ما بایست علم و دانش و ادبیات را وسیله مهرورزی قرار دهیم و نه برای کینه و حسد از آن استفاده کنیم.
این درست نیست که ما همکلاسان خود را به جرم اینکه در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده مورد حمله وتعرض قرار دهیم. بلکه بایست با تعاون و همکاری مشگلات هم را بگشاییم. محسن دیگر طاقت نیاورد و با اجازه معلم خواست که به من جواب بدهد و گفت که نویسندگان بزرگ نیز از قلم خود به ثروتمندان تاخته اند. من گفتم که همکلاسی های ما چه کنند که مادر و پدر تحصیکرده و ثروتمند دارند اگر این ظلم است ظلم طبیعت است نه آنان. مثلا نادربا بد بیاری پدرش و مادرش را در تصادم اتومبیل از دست داده بود و یا من چه کنم که در خانواده ثروتمند به دنیا نیامده ام. بهر حال من ناخواسته محبوب بچه های ثروتمند شده بودم و بچه های فقیر تر از من کناره گیری میکردند و حتی میخواستند با من نزاع کنند که چون من از نظر جسمانی از آنان قوی تر بودم و نیز رفتارم هم دوستانه بود نتوانستند با من مبارزه کنند و بالاخره هم با وساطت سایر بچه و مدیر مدرسه محسن با من دوباره دوست شد.
آن روز در یک کلاس سی نفره نمیشد که وحدت و دوستی ایجاد کرد که همه ما زیر چهارده سال بودیم و این همه مشگلات امروزه را نداشتیم ولی امروز ما با یک دنیا حسادت و کشمکش در نبرد هستیم. نابکاران برای غارت آخرین ذره مال ما با هم همدست هستند. نگاهی که به دوستان خود میکنم میبینم که مثلا ساسان با حدود چهل سال کار آنهم بعنوان استاد دانشگاه حتی یک پس انداز جزیی هم ندارد و همیشه دست به دهان است. در صورتیکه وی اهل عیاشی و ولخرجی هم نبوده است. او یک عمر زحمت کشیده است تا بتواند فرزندان خود را به دانشگاه برساند و اکنون که سالخورده است در آمدی ندارد که بتواند یک زندگی آرام داشته باشد. تمامی ثروت او توسط غارتگران غارت شده است. ویک سیستم دادگستری بی فایده و یک بیمه بی خاصیت او را به صورت فردی فقیر درآورده است.
دادگستری که بایست در راستای خدمت به غارت شدگان باشد و بیمه که بایست مردم خسارت دیده را کمک کند هر دو در چپاول مردم عادی دست در دست هم دارند . یک سیستم عریض و طویل بی خاصیت بنام دادگستری و یا وزارت عدلیه که یک لشگر قاضی و بازپرس در آنجانشسته اند و کارش سرگردانی غارت شده گان است و با برخورد های بی تفاوت و بمن چه بمن چه با مردم درد مند برخورد میکنند بود و نه بودشان یکسان است. در ایالات متحده آمریک که مشگل از این هم فرا تر میرود که غارت شده بایست اول پولهای نقد فراوان در کف وکیلان بگذارد و منتظر آنان بنشیند. شیادان و دزدان حرفه ای در آمریکا کارشان راحت تر است. آنان میدانند که قربانیان آنان بایست پول فراوانی اول خرج کنند تا مثلا قاضی به گفتار آنان توجه کنند. شرکتهای بیمه هم که بایست نامشان را به شرکتهای کلاهبرداری و دزد در روز روشن تغییر دهند زیرا با سادگی و براحتی پول میگرند ولی موقعی که احتیاج به آنان است با هزار ترفند و بهانه از کمک و دادن حق بیمه خودداری میکنند و باز بایست به همان دادگستری گران قیمت مراجعه کرد.
بانکها هم که جای خود را دارند به مردم بهره پایین میدهند ولی همان پول کم بهره را به دست دیگران با بهره های بالا میدهند و بقول خودشان پول میسازند.
به عبارت دیگر مردم متوسط فقیر تر میشوند و ثروتمندان غارتگر روز به روز بر ثروتهای افسانه ای آنان افزوده میگردد.
sahameddin wrote on Mar 2 by Sahameddin Ghiassi (not verified) on Mon Mar 02, 2009 05:22 PM PST
ملت های کهن دوباره متحد شوید. نیرنگ جهانخواران این بار چند دستگی و پریشانی ما است تا با خیال راحت مارا غارت کنند. اگر قرار باشد هرکس برای هر ایده ای که دارد کنار گذاشته شود که در آنصورت یک تعداد محدود شکننده باقی میمانند علی و حوضش. یکی را بعنوان زن بودن و یکی ر به عنوان چپی و یا راستی و یکی را بعنوان کم دین و یکی را بعنوان تندرو و دیگری را بعنوان متجدد و آن دیگر با نام سنت گرا. پس از این چهار تا نیمی آدم دیگر که میماند. در آنصورت برای غارتگران بین المللی کار بسیار ساده و آسان خواهد بود که در هنگامیکه مردم با هم بنام دین و ملیت و مذاهب مختلفه در جنگ و گریز هستند بیایند و ببرند مثل اینکه تا حال برده اند و هیچکس هم صدایش در نیامده است.
من در تهران یک معلم دانشگاه بودم و پدرم هم یک سرهنگ شهربانی بود و پدر وی هم یک آیت الله میانه رو مذهبی. مادر من بهایی بود ولی پدرم بوی اجازه نداده بو د که من با آداب بهایی آشنایی پیدا کنم و مثلا به درس اخلاق روزهای جمعه بروم.
من در آلمان در مدارس تدریس میکردم روزی که سرکلاس بودم دیدم که یک دختر که در روی صندلی جلویی نشتسه بود دارد گریه میکند. با نهایت دوستی جلو رفتم و پرسیدم گابی چرا گریه میکنی. با سادگی گفت آقای غیاثی آقای دکتر سیندلر گفته شما آلمانها اکنون آنقدر بدبخت شدید که اکنو ن یک شترسوار خاورمیانه معلم شماست و من هم دارم برای بدبختی ملت خودمان گریه میکنم که البته منظور شتر سوار من بودم.
شاید باور نکنید که من هما ن روز تصمیم گرفتم که به ایران باز گردم و این همه تف تف آلمانها را برای یاد
گیری زبانشان تحمل نکنم که برای ما هیچگونه احترامی قایل نیستند. من که بعد از مدتها دوندگی کار وآپارتمان پیدا کرده بودم دیدم که بایست عطایش را به لقایش بخشید و از گیر این مردم ملیت پرست آسوده شد. فردای آنروز در قطار نشسته بودم و از کیل به هامبورگ میرفتم که بلیت گرفته و به تهران برگردم. باری نزدیک ظهر به هامبورگ رسیدم و یکراست سراغ ایران ایر رفتم و از یکی از آشنایان خودم که در آنجا کار میکرد تقاضای بلیت فوری کردم.. و بالاخره همان روز سوار هوا پیما شدم و به طرف تهران پرواز کردم در هواپیما بود که فکر میکردم از یک زندان گریخته ام و بسوی آزادی در پروازم.
در هواپیما با خود میگفتم و شرط میکردم که دیگر تحت هیچ شرایطی تهران را برای کار و زندگی در خارج از ایران ترک نخواهم کرد. مگر ماموریت های اداری و دولتی.
باری در تهران در وزارت خانه ای مشغول کار شدم و عصر ها هم در آموزشگاهی زبانهای خارجی تدریس میکردم. و نیز در مدرسه آمریکایی و آلمانی هم کار میکردم. خلاصه تمام روز به فعالیت مشغول شده بودم.
تا اینکه جریانهای سال 57 پیش آمد. و من به حاشیه رانده شدم مدرسه آلمانی بسته شد و مدرسه آمریکایی هم بسته گردید. دوستان و فامیل میگفتند که فلانی برو بخارج تو که مدرک داری و زبان بلدی چرا اینجا مانده ای. در هنگامیکه در مدرسه آلمانی تهران معلم بودم حقوق و مزایای من که ایرانی بودم یک سوم و شاید یک پنجم حقوق و مزایای همکار آلمانی من بود. گرچه این اختلاف سرد کننده بود ولی خوب میشد از آن به عنوان انیکه آنان حق دوری از میهن را میگیرند قبول کرد.
گرچه تبعیض دردناک است و لی خوب تا حدودی میشد به علت دوری از کشورشان و یا اینکه معمولا آلمانها با همان حقوق و مزایای آلمان راضی به ترک کشورشان نیستند پذیرفت.
مدرسه آلمانی تهران بسته شد و جایش یک مدرسه کوچکتر بنام مدرسه سفارت آلمان گشوده شد. حال به تورم روز به روز ایران هر روز حقوق مزایای من نسبت به همکار آلمانی کمتر و کمتر میشد بطوری که دریافتی های آنان شاید یک صد برابر ما شده بود.
سیاست مدرسه سفارت آلمان هم فرق کرده بود و حقوق ایرانی ها را بطور یکسان پرداخت نمیکرد. و مثلا ایرانیان را بر ضد ایرانیان تحریک میکرد. در ضمن با وجود بودن چند نرخ برای ریا ل آنان مارکهای خود را در بازار آزاد میفروختند و با کمک سفارت با نرخ رسمی در ازای ریالهای فروخته شده مارک با نرخ اصلی دریافت میکردند. یعنی یک مارک را بیست تومان میفروخت و مثلا پنج تومان آنرا خرج میکرد و در ازای پانزده تومان باقیمانده 3 مارک پس میگرفت. حالا خودتان حساب کنید که چه کار پر منفعتی این تبدیل ارز شده بود .. مثلا اگر یک آلمانی یک ایرانی را میکشت و زیر ماشینش میکرد براحتی دیه را میداد زیرا سه برابر دیه پول اضافی دریافت کرده بود.
این بود که آلمانها میگفتند اگر کسی را با ماشین صدمه بزنند کاری سود آور است. خودتان حساب کنید که چه کار طاقت فرسایی بود که میان یک مشت آلمانی در ایران زندگی کنی و با تو همان رفتار را داشته باشند که در کشور خودشان با خارجیها داشته بودند.
من نماینده کارکنان و معلمین ایرانی و کارمندان محلی بودم این بود که ما دور هم جمع شدیم و یک نامه راجع به شرایط نوشتم و با بریده یک روزنامه انگلیسی چاپ تهران که نشان میداد مارک دارای سه نرخ است به آلمان پست کردم.
نمیدانم که چه شد و چگونه به سایر همکاران ایرانی برخورد کردند که همه کنار کشیدند و مرا تنها گذاشتند شاید به نحوی سبیلهای آنان را چرب کرده بودند. این بود که مدیر مدرسه مرا صدا کرد و گفت اگر یک نامه بنویسی که اشتباه کرده ای و نادرست نامه را نوشته ای ما با تو کاری نداریم وگرنه برایت درد سر تولید میکنیم.
من قبلا به یک مثلا دوست مقدار زیادی پول داده بودم که خانه اش را ترمیم کند و رهن بدهد و پولها را پس بدهد و او پول را که پس نداد که هیچ بلکه برای پس ندادن پول به دادگاهها نوشته بود که من به او پول قرض داده ام که دین او را عوض کنم. و با ارسال اظهار نامه به دانشگاه باعث اخراج من شده بود. و حالا هم که مدیر مدرسه آقای فریچ برای من خط و نشان میکشید. خلاصه من را از مدرسه سفارت آلمان اخراج کردند برای اینکه حاضر نشدم که از گفتن حق خودداری کنم.
شخص نابکاری که اموال مرا غارت کرده بود حال برای از بین بردن من هر کاری میکرد و هر تهمتی که میخواست به من میزد. از جاسوس سفارت آلمان گرفته تا جاسوس صیهونیست و غیره.
این است عدل و داد در آن زمانه. به ناچار من هم مجبور شدم از روی ناچاری عهد خود را بشکنم و دوباره سوار هوا پیما شوم و بخارج از میهن گرام بروم. زیرا که هم دوستان و هم فامیل به من خیانت کردند و دوستی و اعتماد و محبت مرا با بیشرمی و خیانت پاسخ دادند. و اینطور میشود نتیجه گرفت که سیستم پشت و نامریی میخواهد که دوستی ها و اعتماد ها را از بین ببرد و مردم را تا حد یک آدمک بکشاند.
Love or Sex
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 08:28 PM PDTSahameddin Ghiassi
Sun Mar 08, 2009 08:23 PM PDT
من اولین بار که نوشته خانم پرناز را خواندم فکر کردم که ایشان مشگل عشقی و سکسی دارند و لی با خواندن بقیه نوشته هایشان حال یا خیالی و یا واقعی این طور بنظر میرسد که ایشان دنبال عشق همراه با سکس نبوده است بلکه بیشتر پی سکس و هوس های آنی بوده است. البته هر زن و هر مردی آزاد هست که هر چه بدنش میخواهد به آن بدهد و تا مادامیکه کسی را در این راه قربانی نکند شاید از نظر برخی جامعه شناسان کارش بد نباشد. و نیز هیچگونه زیانی احساسی بکسی نزند. متاسفانه زن و یا دختری زیبا همیشه قربانی میشود ولی اگر زنی و دختری در شرایطی باشد که سکس بدون عشق را قبول کند و او هم آماده باشد که رابطه ای کوتاه مدت داشته باشد موضوع فرق میکند. من هنگامیکه در آلمان معلم بودم خیلی میشنیدم که مادران به دختران خود میگفتند اگر پسری را خیلی دوست نداری و نمیتوانی با او برای همیشه باشی با او نخواب.
و نیز شرقی ها را شیاد در عشق بازی میدانستند. و میگفتند که آنان فقط سکس میخواهند و پس از انجام سکس فرار میکنند. اکنون هم باحتمال زیاد اکثر مردان حاضر نیستند با زنی و یا دختری ازدواج کنند که براحتی با هر کسی خوابیده است . هیچ رابطه شدید عشقی نداشته و فقط برای سکس با مردان مختلف سرگرم بوده است. حتی در آمریکا هم رابطه ها با مقدماتی همراه است. و معمولا هیچ زن و یا دختری حاضر نیست بدون مقدمه وبا سرعت و بدون شناخت با مردی هم خوابه شود. زنان سهل وصول حتی برای مردان هوسران جاذبه ای ندارند.
البته آنچه من مینویسم ثمره برخورد های من است و ممکن است حالتی کلی هم نداشته باشد. بهر حال تا مادامیکه قلب و روح کسی در این ماجرا کشته نشود و کسی زیان معنوی نبیند لااقل در آمریکا مشگلی پیش نمیاورد. خود خانم نویسنده هم بار ها اشاره کرده است که مطالب وی برای فرهنگ شرق هضم شدنی نیست. همانطوریکه دزدی و فساد مالی نکوهیده است که هوسهای آنی هم پسندیده نیست بخصوص اگر یک طرف قربانی شود و یا طرف دیگر را عمیقا دوست بدارد. هنگامیکه در دانشگاه بودم یک دوست من که استاد بود با یک خانم استاد مهمان چینی دوست شد و به وی خیلی علاقه مند شده بود. با وجود اینکه خانم چینی بوی گفته بود که نمیتواند با او ازدواج کند ولی چون وی علاقه شدیدی به خانم چینی داشت او را رها نکرد و شاید همیشه امید داشت که زن چینی تغییر عقیده دهد . خانم تغییر عقیده نداد این بود که پس از یکسال که ماموریت خانم در آمریکا تمام شد و او میخواست به چین برگردد. سامان از من خواست که او را به فرودگاه ببرم زیرا او نمیتوانست خانم را به فرودگاه برساند و شاهد رفتن وی باشد. من زن چینی را به فرودگاه بردم و در تمامی دو ساعتی که با او بودم به پهنای صورتش اشک میریخت و میگفت امیر من با سامان نخوابیده ام چون نمیخواستم با او ازدواج کنم . ما فقط دوست بودیم و مثل دوستی نوجوانان که باهم معاشقه میکنند و لی با هم نمیخوابند. من نمیدانم که چرا او نمیخواست با سامان ازدواج کند. در حالیکه سامان یک معلم تمام وقت بود و درآمدی سرشار داشت. و هنوز هم برای من یک معما است که چرا این عشق شدید به ازدواج نیانجامید. لی خانم چینی میگفت که او هم سامان را خیلی دوست دارد ولی نمیتواند با او ازدواج کند. لی بهمان ماچ و بوسه ها و همان عشقبازیها بچگانه قانع بود. با اینکه آنها روزها و بعضی شب ها هم با هم بودند ولی بقول قدیمی ها همان عشق پاکشان را نگه داشتند. البته من فکر میکنم اگر سامان با او خوابیده بود احتمال ایکه لی چین را رها کند و از پدر و مادرش دست بکشد وجود داشت. و چرا سامان هم از مرحله ماچ و نوازش جلو تر نرقته بود نیز برای من معما است. وقتی پسری و یا مردی زنی را آنقدر دوست دارد خیلی مشگل است که خود دار باشد.
لی با چشمانی گریان از آمریکا رفت و لی حتی دیگر نامه ای هم برای سامان ننوشت. نمیدانم چرا میخواست اورا فراموش کند. پدر و مادر لی هر دو پزشکان مهمی در چین بودند و خودش هم با وجود سن کم حدود سی سال رییس دانشکده فنی بود و دکتری مهندسی داشت. نمیدانم عشق به وطن و به فامیل و یا داشتن دوست پسری دیگر و یا نامزدی در چین او را وادار کرده بود که معشوق واله و شیدا را رها کند وبه میهن باز گردد. بنظر من این یک عشق بسیار عمیق بود که به مناسبت هایی که برای من درکش مشگل است به ازدواج نیانجامید. میبینید که عشق بسیار پیچیده است. پرناز براحتی به آغوش مردی که یک ساعت پیش با او آشنا شده میرود و لی به عاشقی دلباخته و یکسال معاشرت دایم نمیرود . اگر داستان پرناز خیالی و یا غیر خیالی است این داستان یک واقعیت تمام عیار است. من دوسته صمیمی سامان بودم و بدین ترتیب با لی هم دوست شدم. ولی آنهمه دوستی وعشق و علاقه و آن همه در آغوش هم بودن و در آغوش هم خوابیدن و باهم بودن به یک سکس همراه با آن عشق شدید پایان نپذیرفت و معشوقه چینی سامان به چین پرواز کرد و ساما ن این عاشق دلسوخته را با خود نبرد و حتی نشانی خود را در چین به عاشق صادقش نداد. آن همه شور و عشق و آن همه دوستی و بوس و کنار و با هم بودن ها به یک ازدواج پیایان نگرفت.
The life and its difficulties. Love or Sex
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 07:26 PM PDTby Amir Ghiassi (not verified) on Tue Feb 24, 2009 08:32 PM PST
با سلام متاسفانه در ایران همیشه عشق همراه با سکس نیست. و اینکه بعضی ازدواج ها بخاطر مسایل دیگری به غیر از عشق سکس انجام میشود. همان طوریکه مردان و پسران احتیاج به عشق و سکس دارند زنان و دختران هم این احتیاج را دارند ولی متاسفانه در بسیاری از موارد سکس در مردان و جوانان و زنان و دختران کشته میشود ویا عشق از سکس جدا میشود. و این شاید بلایی باشد که بسر خانواده ها و یا زنان میآید.
ما در خانواده های متوسط مذهبی اینطور یاد میگیرم که باید دختران و زنان را بعنوان خواهر و یا مادر و یا دختر خود دوست بداریم و سکس بد است و این موضوع در خاطر ما میماند حتی اگر ازدواج هم کرده باشیم. منتهی وقتی سکس با قدرت خود انسان را تسخیر میکند دیگر از کنترل خارج میشود و چون یاد نگرفته ایم که عشق بایست شروع سکس باشد از عشق صرف نظر میشود.
یادم هست که مادران ایرانی به پسران خود میگفتند اگر زیباترین عروس عالم در لباس زیبا و رنگ و بوی عالی از برابرت بگذرد تنها میتوانی به عنوان زیبا ی روحانی او را ستایش کنی و حق نداری به چشم بد به او نگاه کنی.و تنها به خالقی که او را آفریده است یعنی خدا را ستایش کنی نه او را که مخلوق خدا است. چشم بد یعنی با آرزوی همخوابگی با او. و بدین ترتیب همین موضوع را به دختران هم میگفتند در سالهایی که در ایران در دانشگاه معلم بودم بسیاری از شاگردان خانم من به من میگفتند که از هم بستری با شوهرانشان نفرت دارند و بو ی گفته اند اگر مرا دوست داری از من سکس نخواه. و یا من با تو برای دوستی ازدواج کرده ام نه سکس. و بالاخره اگر سکسی هم انجام میشود برای آن تیپ از زنان جالب نیست بلکه برای این است که میخواهند حامله شوند و مادر.
بهتر این است که دختران ما هم پس از ازدواج ندانند که سکس برای ازدواج بد نیست و نبایست از شوهر خود دوری کنند. و عشق را با سکس توام سازند. و همین طو ر چون بعضی از پسران قبلا با زنان حرفه ای ملاقاتهایی داشته اند و مسلم این است که این گونه زنان که سکس حرفه شان میباشد در موقع سکس به عشق بازی و ماچ و بوسه نمیپرداند و پسران ما فقط با آنان رابطه جنسی مادی دارند که پسر برای تخلیه شهوت بسوی او رفته و او برای گرفتن پول تنها ارگانه سکسی خود را در اختیار پسران قرار میدهدو نه برای بوسه و نوازش و عشق بازی و این در مرد جوان بارور میگردد و عشق در او از بین میرود بخصوص عشق به حنس مخالف . بدین ترتیب نه پسران و مردان جوان ما عشق را شناخته اند و نه دختران ما عشق همراه با سکس را میشناسدند و مشگل پرناز خانم هم از همین نوع است و وقتی پای این خانمها برای رفتن به مسافرتها تنها باز میشود مسلم است که اولین مرد خبره و باصطلاح دنیا دیده و معاشرت کرده با دختران غربی میتواند دل و عقل این خانمها را برباید. مردانی که تجربه کافی در امور جنسی همراه با عشق را از زنان غربی آموخته اند . زیرا این زنان آزاد میتوانند برای خاطر عشق و یا لذتهای جنسی خود را در اختیار مردان دنیای سوم محروم قرار دهند و آنان را آموزش دهند و معلوم است که این آقایان با تجربه میوانند دل و هوش پریناز ها را بربایند.
شاید در دنیای سنتی شرق تنها راه حل این مشگل آموزش عشقی و جنسی زنان ومردان جوان ایران و شرق است و بعد هم تنها راه مورد پسند زود ازدواج کردن جوانا ن است. چون مردان ایران بایست تحصیلات خوب درآمد مکفی و خانه و ماشین داشته باشند تا دختری حاضر به ازداج با آنان بشود و مردی که این راه را طی کرده باشد دیگر حدود سی پنج ساله است و دختر جوان شاید بیست دو ساله. و همین ها مشگل برای پریناز ها میشود که همه چیز میخواهند.
رابطه یک پسر جوان شرقی با یک زن حرفه ای فقط میتواند یک رابطه جنسی باشد در صورتیکه رابطه یک دختر پسر غربی یک رابطه جنسی عشقی است.
Love and Unity for all people
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 04:49 PM PDTby Amir Sahameddin Ghiassi (not verified) on Sat Feb 21, 2009 06:35 PM PST
sahameddin wrote today at 8:23 AM
دوست گرامی البته من مشگل جوانان ایران و سایر جوانان را میدانم ولی من تنها یک معلم هستم که در دیاری بیگانه با مشگلات مخصوص بخودش در گیر میباشم. در آمریکا بایست خیلی کاری بود و خیلی درس خوان و زحمت کش تا بتوانی گلیم خود را از آب در بیاوری. و در ضمن خیلی هم مواظب باشی چون این کشور پر از شیادان حرفه ای است که حتی به مردم خودشان هم رحم نمیکنند چه برسد به خارجیان. و چون قوانین اینجا خیلی کش دار هست برای هر مطلب جزیی بایستی یک وکیل داشته باشی که وکلا هم معمولا بسیار گران و بی تفاوت هستند. مالیاتها در این کشور بر دوش طبقه متوسط است یا ضعیف و چون طبقه ضعیف درآمدی چندان ندارد این است که طبقه متوسط بایست کل مالیاتها را بپردازد و با مرور زمان جز طبفه ضعیف بشود. ثروتمندان با داشتن وکلا خبره مالیات واقعی نمیپردازند. بعضی وقتها مالیات از درآمد واقعی طبقه متوسط بیشتر است. متاسفانه کل آمریکا در گرو بی عدالتی است. و تنها کسانی که بی تفاوت و یا سمتگر و ظالم هستند میتوانند رو به پیش بروند و یا اگر دارای استعداد های درخشان هستد و کارهای هنر ی و یا ورزشی فوق العاده میتوانند انجام دهند. ویا علمی و واقعا دانشمند هستند. مثلا من یک شبانه روزی باز کردم. آنها روز به روز مالیاتهای من را سنگین تر کردند و تمام تلاش سیستم این است که من را از دور خارج کند و چون بعلت اینکه انسانهای دلسوز که همکاری کنند نداشتم در نتیجه درآمد من از مالیاتهای من کمتر شده است. و بایست به نفع سرمایه داران کلان از دور خارج شوم و یا بیشتر درآمد پیدا کنم تا بتوانم مالیاتهای سنگین را بپردازم مالیاتهایی که کاملا غیر عادلانه است و مامور مالیاتی یک شخص بی تفاوت است که مثل یک آدمک شده است. مشگل دیگر این است که ملت های مشرق زمین با هم متحد نیستند و همدیگر را کمک و حمایت نمیکنند و طبق سیستم اینجا نسبت بهم بی تفاوت و بی احساس هستند و تنها عمل میکنند و گروهی کار نمیکنند ولی کره ایها با هم متحد و بهم کمک میکنند و از این لحاظ جلو میروند. ما در اینجا هم نسبت بهم بیگانه و بی تفاوت هستیم که همه اینها ثمره همان تربیت استعماری است. که دامن گیر ما شده است. و دست جلادان و غارتگران بین المللی را باز میگذارد. امیر.
sahameddin wrote on Feb 20
همانطوریکه نوشتم سیستم جهان نوعی تنظیم شده است که تمامی دوستی ها و خوبی ها را از بین ببرد و بجای آن بیتفاوتی و بی احساسی را جایگزین سازد و در نتیجه مردمان از هم بیگانه و بهم بی اعتماد شده و از هم دور میشوند.
یادم هست که هنگامی که دوست چندین ساله من هر روز نزد من گریه و زاری میکرد و درخواست کمک میکرد و هنگامی که من به کمک او شتافتم و هرچه داشتم و هر چه توانستم برایش انجام دادم بمن گفت میخواستی نکنی و مرا درگیر دادسراها کلانتریها و دادگاه ها و دادگاههای انقلاب نمود و هر چه خواست به من تهمت زد ویک لشگر قاضی و دادیار و بازپرس و مامورین شهربانی را بجان من انداخت.
هر روز به یک کلانتری میرفت و شکایات واهی علیه من میکرد و مرا آواره و در گیر مامورین گرسنه و کم حقوق کرده بود. و متاسفانه همه هم به من ایراد میگرفتند که تقصیر خودت بو د چرا به او اعتماد کردی. و کاری بجایی رسید که کسان دیگر حتی از من خشمگین هم شدند که چرا این کمک را به آنها نکرده ام و به مرتضی کرده ام. من به سبب تهمت های او از دانشگاه اخراج شدم و بقول وی سرگردان گشتم.
حال یک عقل سلیم از داستان من چه نتیجه میگیرد. اگر به او کمک نکرده بودی این همه درد سر نداشتی و به این ترتیب هم دوست خود را از دست دادی و هم سرمایه ات و هم کارت و هم وقت خود را. سرمایه من بسبب خبرگی او به تاراج رفت و خودم هم آواره کشورهای دیگر. حتی فامیل هم از من روی برگردان شد که چرا به یک نفر اینهمه اعتماد کرده بودم.
سیستم به تفاوت دادگستری و سیستم بی تفاوت مردمی مرا میبایست از کارم پشیمان میکرد. من که علاوه بر سرمایه از کار کردن هم محروم شده بودم و تمامی سرمایه من بغارت رفته بود و خودم هم مورد بیمهری و عتاب قرار گرفته بودم میبایست چه نتیجه ای میگرفتم.
ایکاش که به گریه ها و سوز و درد دل موسوی گوش نمیکردم و میگفتم که خدا ترا کمک کند من برایت دعا میکنم. و بدین ترتیب محترمانه او را پس زده بودم و یا اینکه نمیتوانم و مشگل است او را دوستانه از خود رانده بودم .
خوب این درست همان چیزی است که سیستم میخواهد بیتفاوت بودن . در این صورت است که میتوانند مردم را غارت کنند و با گروه بندی های خود و تحریک کردن گروه ها آنها را بجنگ و جدال علیه یکدیگر وا دار نمایند.
باری آنها از اتحاد و اتفاق بیمناکنند و اگر مردم دنیا با هم متحد شوند و به درد دل هم برسند پس کی اسلحه و مهمات و توپ و تانک و مواد منفجره و بمب های خوشه ای آنان را بخرد. آیا میتوان اینها را برای همیشه در انبار ها نگه داشت. مسلم است که نه. اینهمه مواد مخدر و این تجارت پر سود را چگونه میتوان رونق بخشید؟
جوانانی که بایست در دانشکده ها و دانشگاه های تربیت شوند و یا مدارس حرفه ای و فنی را بگذرانند در گورهای دایمی بخواب ابدی فرو میروند و میلیادرها میلیارد دلاری که بایست خرج امور تربیتی شود به جیب های گشاد سازندگان مواد منفجره و مواد مخدر شرکت های عظیم بیمه سرازیر میشود. سایر جوانان هم از درد بیکاری و بی برنامه گی به مواد مخدر پناه میبرند و دختران و زنان هم براه های زیان آور میروند.
دختران خوشگل که طمعه این دلالان هستند به مواد مخدر آلوده شده و خود طمعه دیگری برای دیگران میشود. با دامن زدن به آتش اختلافهای واهی ادیان مذاهب و گروه بندیهای آنان مردم معتقد متعصب را بنام شیعه و سنی مسیحی و مسلمان یهودی و مسلمان به جان هم میاندازند. و با دامن زدن به آتش اختلاف فرقه ای و قبیله ای و دادن تفنگ به دست آنان همه را به برادر کشی و دزدی و غارت وا دار مینمایند.
مردان و زنان تحصیکرده دنیای سوم را به فرار از کشورهای خود به امید زندگی بهتر و با قانونمندی بیشتر به سرزمین های خود میکشانند و آنان را به کارهای بدنی وا دار مینمایند.
سرزمین زیبا و میهن پهناور مرا تکه تکه میکنند و بین قبیله های گوناگون تقسیم مینمایند. ما را به اسامی مختلف و با نامهای مختلف از هم دور و بهم بد بین میسازند.
کردهای برادر ما پارتهای کهن را در چندین کشور پاره پاره میکنند و با دادن تفنگ به دست آنان و تبلیغ های زهر آگین آنان را در برابر برادران ترک و یا ایرانی قرار میدهند.
بلوچهای ما و برادران ما را در تقسیم بندی در چندین کشور جای میدهند و با انداختن تفرقه بین آنان و سایر برادرشان همه را بخاک و خون میکشند.
در حالیکه خودشان با هزاران نوع مذهب و آیین و داشتن تمدنهای متفاوت و زبانهای گوناگون یک ایالات متحده درست میکنند و اتحادیه میسازند . ما در قبیله های کوچک با داشتن تفنگ و فشنگ همدیگر را سلاخی میکنیم.
ساختن جوک ها و بی حرمتی ها نسبت به اقوام و ادیان دیگر خشم و نفرت را در میان برادران ما افروخته نگه میدارد. و بدین وسیله رشتی و ترک و آذری و خراسانی را رو در روی هم قرار میدهند.
آنها با داشتن وسایل ارتباط جمعی هرگونه خواست و برنامه خود را با تبلیغات به مردم تحمیل میکنند. آنان که میلیارد ها میلیادر یورو و دلار ذخیره دارند و صاحب بنگاه ها عظیم سخن پراکنی و روزنامه ها و شبکه های تلویزیونی هستند براحتی هر چه که بخواهند بخورد جامعه های تحت سلطه خود میدهند.
آنها مخالف دانش و عقل سلیم هستند و از دانشمند شدن مردم وحشت دارند زیرا در آنصورت نمیتوانند جوانان و مردم را برای خاطر هدفهای خود تربیت کنند. حربه آنان بی دانشی تعصب حاهلانه است که از راه دین و فرهنگ و ملیت و نژاد مردم را بر علیه یکدیگر تحریک و یا تطمیع میکنند.
دین که برای دوستی کمک و همکاری و مودت بوجود آمده است در دست اینان بصورت حربه ای خطرناک است که برای از بین بردن دانش از آن سود میبرند.
بزرگان ما این را از گذشته های دور میدانسته اند و گفته اند. می بخور منبر بسوزان مردم آزاری مکن. یا اینهمه جنگ و جدل حاصل گوته نظری است چون درون پاک کنی حرم دیر یکی کعبه و بت خانه یکی است. یعنی هر کسی برای خاطر عشق و باور های مذهبی خود راهی را انتخاب کرده است. و این راه از روی علاقه و یا اثر محیط بوده است و شخص انجام دهنده این مراسم بیگناه است. کودکی که در یک خانواده یهودی به دنیا آمده باشد بدیهی است که معمولا یهودی میشود آیا این گناه است؟
درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر آوری چرخ نیلوفری را. و یا تمامی مومنین برادران است و هیچگاه گفته نشده است که تمامی ...مومن بهر فرقه و دین. سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده آنست که نامش به نیکویی نبرند. یا برای کسب دانش به چین هم اگر هست بروید.
آری ای آدمیان شما همه گلهای رنگارنگ یک گلستان هستید. شما همه گلبرگهای یک گل هستید و همه شما کبوتران رنگارنگ یک بوستان میباشید . جنگ و جدال صفت های حیوانی است . درخت دوستی بنشان که ثمر پر بها دارد نهال دشمنی برکن که رنج بیشمار آرد.
این حیوان صفتان بی خبر از دین و انسانیت دین و مذهب و ملیت و نژاد را حربه ای برای غارت اموال مردم کرده اند و با داشتن وسایل ارتباط جمعی مردم را بصورت آدمک های خود در میاورند که توهین و بی احترامی به عقاید دیگران و حمله به خدمتگذاران واقعی اجتماع را ترویج میدهند و بدین ترتیب اشخاص صالح و دوستدار جامعه را هم برکنار مینمایند.
زدن تهمت و داد نسبت های ناروا. گفتن و یا نوشتن فحش های رکیک و بی حرمتی به دیگران خادمان اجتماع را دل سرد میکند و این درست همان چیزی است که سیستم میخواهد تا بتواند عوامل بی تفاوت خود را سر جای دلسوزان جامعه بنشاند.
تحریک شاگرد و یا دانشجو بر علیه معلم بی تفاوتی معلم را همراه دارد که این برنامه آنان است. کنترل بهره و دادن وامهای ارزان و راحت و بعد سخت تر کردن آن و بالا بردن بهره و یا مالیات و بی ارزش کردن کالا و یا مسکن در آمریکا همه برنامه های حساب شده ای برای غارت سرمایه های کوچک مردم است. در اثر ارزان شده خانه در آمریکا تمای طبقه متوسطی که اندوخته سالیان خود را پیش قسط داده بودند از میان رفت. زیرا آنان با بیست درصد نقد و هشتاد در صد وام خانه خریده بودند و حالا که خانه ها سی در صد پایین آمد لاجرم آنان تمامی سرمایه خود را مثل اینکه در قمار شرکت کرده باشند باختند. زیرا از طرف دیگر با بالا رفتن بهره و مالیات و بیمه و سایر مخارج باضافه بیکاری و یا کمبود ساعت های کاری وسایر مشگلات دیگر توان پس دادن وام ها را ندارند. حال دوباره همان سرمایه داران کلان جلو میایند و خانه ها را نقد میخرند.
همین طور که میبینید آنان به مردم خود هم رحم نمیکنند چه برسد بما که مارا از هم جدا کرده اند.. میهن ما را پاره پاره نمودند. بلخ و سمرقند بخارا شیراز که همه در گذشته در یک میهن بوده امروزه پاره پاره شده است. به امید روزی که میهن ما دوباره یک پارچه شود و یاران قدیم دور هم جمع شوند. دوستان دیرین ایرانی و تورانی دوباره سر یک سفره بنشینند و بجای تفنگ و فشنگ با دستهای مهربان به نزد هم بروند. سرزمینها ی سوخته ما دوباره آباد و آزاد گردد. آذری ها و ترکها پارسها و ازبک ها و ترکمن ها و تاجیک ها همه همه دست در دست هم میهن خود را آبادان سازیم. سلام به توران زمین و ایران زمین و زنده و جاوید باد اتحاد تمامی ملت های خاور. این است تنها راه رهایی ما. داشتن یک دولت فدرال و داشتن حکومت های محلی تابع حکومت فدرال احترام به رای اکثریت و دوستی های اقلیت ها با اکثریت ها.
بنی آدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش زیک گوهرند. چو عضوی بدرد آورد روزگار دگر عضو ها را نماند قرار تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند آدمی.
ما همه دارای مفاخر ادبی و فرهنگی مشترک هستیم. مولوی بهمه ما تعلق دارد. مرزهای کنونی مرزهای کهن ما که یک خانه بزرگ بود نیست . این مرز های نبایست قلب های ما را از هم دور کند. مولوی مال همه ماست. شمس تبریزی مال همه ماست فردوسی از آن همه است. اینان بایست ما را بهم وصل کنند و یاد اور ان باشند که ما یک خانواده هستیم. رودکی نظامی منوچهری حافظ دقیقی مفاخر و پدران همه ما هستند. همه اینان از توران و یا ایران برخاستند. با وحدت دوباره خانواده خود را زنده کنیم.
دور کردن ما از هم و گروه گروه کردن ما تنها به نفع استعمار جهانی است. پراکنده شدن این خانواده بزرگ به به زیان همه ما و خواست غارتگران بین المللی است.
What can we do if we born to a family with different religion.
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 03:49 PM PDTوقتی که یادم میاید یعنی در حدود چهار سالگی مشگل مذهب داشتم. مادر من بهایی و پدرم مسلمان بود انهم مسلمانی متعصب که نمازش قطع نمیشد. پدرش یک ایت الله بود و خودش سرهنگ شهربانی. درکوچه ها بچه های دنبال من میکردند و با پرتاب سنگ و فحش های بد مرا بدرقه مینمودند. گفتن سگ بابی یک سلام ساده ایشان بود و فحش های رکیک جنسی به دنبال آن. من که معنی این کلمات را نمیدانستم انرا از مادرم میپرسیدم و وی میگفت این حرفهای بدی است انرا تکرار نکن و با این بچه ها هم معاشرت نکن. میگفتم که مامان جون معاشرت یعنی چه با خنده میگفت به انها محل نگذار و به انها نگاه هم نکن. ولی بچه های بهایی هم رفتاری نظیر ان نه بان شدت با من داشتند و بمن میگفتند بچه مسلمون نوه ایت الله آخوند. و مرا کنار میزدند.
درست است که بعضی ها از دین و مذهب استفاده میکنند و احترام کسب مینمایند و حتی از قبل آن به ثروت و مکنت هم میرسند و زندگی خوب و بی زحمتی دارند. نگاه کنید به کشیش های کلیسا های بزرگ که با ماشین های گران قیمت به همه جا میروند و با پولهای کلیسا و هدایا سالانه سفر های دوردست میکنند. و گروه دیگری هم به نام مذهب هدف آزار و اذیت واقع میشوند و اموالشان به غارت میرود. به عبارت دیگر برای عده ای دین سرشار از رفاه و آسایش است و برای برخی دیگر درد سر و مزاحمت و بیکاری و غارت اموال.
من به یک دوست مسلمان کمک کردم زیرا خانه اش ویران همسرش درگذشته و بچه هایش گرسنه بودند. ساختمانهایش توسط مردم اشغال شده بود. وی با تقلا و دست داشتن در دادگستری انها را بیرون کرده بود و میگفت که پول تعمیر انها را ندارد و این قدر به من اصرار و خواهش و تمنا کرد که مرا مجبور نمود برایش از دوستان دیگرم وام های سنگین بگیرم. که میگفت زود پس میدهد. ولی پول را که پس نداد که هیچ بلکه با هو و جنجال که من به دانشگاه رخنه کردم که فرزندان معصوم مسلمانان را بهایی کنم و البته با صرف مبالغی از مال غارت شده من باعث شد که من از دانشگاه اخراج شوم شغلی که من دوست داشتم و دانشجویان هم با من خیلی صمیمی بودند و یکدیگر همکاریهای گسترده ای داشتیم. بدین ترتیب مرا از ایران آواره نمود و من مجبور شدم برای کار به امریکا بیایم. مدتی در امریکا در کالج درس دادم تا اینکه مدرسه شبانه روزی باز کردم .
ولی به سبب خارجی بودن در دبیرستانها که شغل تمام وقت داشتم بعضی شاگردان و والدین انها به من خیلی کم لطف بودند و همی سبب شد که خودم مدرسه باز کنم البته با اعتبار های سنگین بانکی. اگر در ایران مذهب بهانه آزار من بود اینجا ملیت برایم مشگل ساز شده بود. ولی کار به اینجا تمام نشد. مالیات ها و بیمه مرا چند برابر کردند بطوری که پول شهریه دانشجویان کفاف حتی مالیات را هم نمیداد. مجبور شدم قسمتی از ساختمان را به امریکایی ها اجاره بدهم . انها هم آن قسمت را خرابه کردند. پلیس و دادگاهها هم کاری به این کارها ندارند. و تاکنون هیچ کمکی نکردند. بیمه هم با بهانه های مختلف از کمک کردن سر باز زده است.
پس میبینید که هم مذهب و هم ملیت مشگل بزرگی برا ی من بوده است. ایکاش بجای این همه تفرقه دوستی و محبت جایگزین میگشت. امیر سردار الدین غیاثی.
We should learn to listen to other people also.
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 03:47 PM PDTWe should learn to respect other people ideas
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 03:44 PM PDTملت های کهن دوباره متحد شوید. نیرنگ جهانخواران این بار چند دستگی و پریشانی ما است تا با خیال راحت مارا غارت کنند. اگر قرار باشد هرکس برای هر ایده ای که دارد کنار گذاشته شود که در آنصورت یک تعداد محدود شکننده باقی میمانند علی و حوضش. یکی را بعنوان زن بودن و یکی ر به عنوان چپی و یا راستی و یکی را بعنوان کم دین و یکی را بعنوان تندرو و دیگری را بعنوان متجدد و آن دیگر با نام سنت گرا. پس از این چهار تا نیمی آدم دیگر که میماند. در آنصورت برای غارتگران بین المللی کار بسیار ساده و آسان خواهد بود که در هنگامیکه مردم با هم بنام دین و ملیت و مذاهب مختلفه در جنگ و گریز هستند بیایند و ببرند مثل اینکه تا حال برده اند و هیچکس هم صدایش در نیامده است.
من در تهران یک معلم دانشگاه بودم و پدرم هم یک سرهنگ شهربانی بود و پدر وی هم یک آیت الله میانه رو مذهبی. مادر من بهایی بود ولی پدرم بوی اجازه نداده بو د که من با آداب بهایی آشنایی پیدا کنم و مثلا به درس اخلاق روزهای جمعه بروم.
من در آلمان در مدارس تدریس میکردم روزی که سرکلاس بودم دیدم که یک دختر که در روی صندلی جلویی نشتسه بود دارد گریه میکند. با نهایت دوستی جلو رفتم و پرسیدم گابی چرا گریه میکنی. با سادگی گفت آقای غیاثی آقای دکتر سیندلر گفته شما آلمانها اکنون آنقدر بدبخت شدید که اکنو ن یک شترسوار خاورمیانه معلم شماست و من هم دارم برای بدبختی ملت خودمان گریه میکنم که البته منظور شتر سوار من بودم.
شاید باور نکنید که من هما ن روز تصمیم گرفتم که به ایران باز گردم و این همه تف تف آلمانها را برای یاد
گیری زبانشان تحمل نکنم که برای ما هیچگونه احترامی قایل نیستند. من که بعد از مدتها دوندگی کار وآپارتمان پیدا کرده بودم دیدم که بایست عطایش را به لقایش بخشید و از گیر این مردم ملیت پرست آسوده شد. فردای آنروز در قطار نشسته بودم و از کیل به هامبورگ میرفتم که بلیت گرفته و به تهران برگردم. باری نزدیک ظهر به هامبورگ رسیدم و یکراست سراغ ایران ایر رفتم و از یکی از آشنایان خودم که در آنجا کار میکرد تقاضای بلیت فوری کردم.. و بالاخره همان روز سوار هوا پیما شدم و به طرف تهران پرواز کردم در هواپیما بود که فکر میکردم از یک زندان گریخته ام و بسوی آزادی در پروازم.
در هواپیما با خود میگفتم و شرط میکردم که دیگر تحت هیچ شرایطی تهران را برای کار و زندگی در خارج از ایران ترک نخواهم کرد. مگر ماموریت های اداری و دولتی.
باری در تهران در وزارت خانه ای مشغول کار شدم و عصر ها هم در آموزشگاهی زبانهای خارجی تدریس میکردم. و نیز در مدرسه آمریکایی و آلمانی هم کار میکردم. خلاصه تمام روز به فعالیت مشغول شده بودم.
تا اینکه جریانهای سال 57 پیش آمد. و من به حاشیه رانده شدم مدرسه آلمانی بسته شد و مدرسه آمریکایی هم بسته گردید. دوستان و فامیل میگفتند که فلانی برو بخارج تو که مدرک داری و زبان بلدی چرا اینجا مانده ای. در هنگامیکه در مدرسه آلمانی تهران معلم بودم حقوق و مزایای من که ایرانی بودم یک سوم و شاید یک پنجم حقوق و مزایای همکار آلمانی من بود. گرچه این اختلاف سرد کننده بود ولی خوب میشد از آن به عنوان انیکه آنان حق دوری از میهن را میگیرند قبول کرد.
گرچه تبعیض دردناک است و لی خوب تا حدودی میشد به علت دوری از کشورشان و یا اینکه معمولا آلمانها با همان حقوق و مزایای آلمان راضی به ترک کشورشان نیستند پذیرفت.
مدرسه آلمانی تهران بسته شد و جایش یک مدرسه کوچکتر بنام مدرسه سفارت آلمان گشوده شد. حال به تورم روز به روز ایران هر روز حقوق مزایای من نسبت به همکار آلمانی کمتر و کمتر میشد بطوری که دریافتی های آنان شاید یک صد برابر ما شده بود.
سیاست مدرسه سفارت آلمان هم فرق کرده بود و حقوق ایرانی ها را بطور یکسان پرداخت نمیکرد. و مثلا ایرانیان را بر ضد ایرانیان تحریک میکرد. در ضمن با وجود بودن چند نرخ برای ریا ل آنان مارکهای خود را در بازار آزاد میفروختند و با کمک سفارت با نرخ رسمی در ازای ریالهای فروخته شده مارک با نرخ اصلی دریافت میکردند. یعنی یک مارک را بیست تومان میفروخت و مثلا پنج تومان آنرا خرج میکرد و در ازای پانزده تومان باقیمانده 3 مارک پس میگرفت. حالا خودتان حساب کنید که چه کار پر منفعتی این تبدیل ارز شده بود .. مثلا اگر یک آلمانی یک ایرانی را میکشت و زیر ماشینش میکرد براحتی دیه را میداد زیرا سه برابر دیه پول اضافی دریافت کرده بود.
این بود که آلمانها میگفتند اگر کسی را با ماشین صدمه بزنند کاری سود آور است. خودتان حساب کنید که چه کار طاقت فرسایی بود که میان یک مشت آلمانی در ایران زندگی کنی و با تو همان رفتار را داشته باشند که در کشور خودشان با خارجیها داشته بودند.
من نماینده کارکنان و معلمین ایرانی و کارمندان محلی بودم این بود که ما دور هم جمع شدیم و یک نامه راجع به شرایط نوشتم و با بریده یک روزنامه انگلیسی چاپ تهران که نشان میداد مارک دارای سه نرخ است به آلمان پست کردم.
نمیدانم که چه شد و چگونه به سایر همکاران ایرانی برخورد کردند که همه کنار کشیدند و مرا تنها گذاشتند شاید به نحوی سبیلهای آنان را چرب کرده بودند. این بود که مدیر مدرسه مرا صدا کرد و گفت اگر یک نامه بنویسی که اشتباه کرده ای و نادرست نامه را نوشته ای ما با تو کاری نداریم وگرنه برایت درد سر تولید میکنیم.
من قبلا به یک مثلا دوست مقدار زیادی پول داده بودم که خانه اش را ترمیم کند و رهن بدهد و پولها را پس بدهد و او پول را که پس نداد که هیچ بلکه برای پس ندادن پول به دادگاهها نوشته بود که من به او پول قرض داده ام که دین او را عوض کنم. و با ارسال اظهار نامه به دانشگاه باعث اخراج من شده بود. و حالا هم که مدیر مدرسه آقای فریچ برای من خط و نشان میکشید. خلاصه من را از مدرسه سفارت آلمان اخراج کردند برای اینکه حاضر نشدم که از گفتن حق خودداری کنم.
شخص نابکاری که اموال مرا غارت کرده بود حال برای از بین بردن من هر کاری میکرد و هر تهمتی که میخواست به من میزد. از جاسوس سفارت آلمان گرفته تا جاسوس صیهونیست و غیره.
این است عدل و داد در آن زمانه. به ناچار من هم مجبور شدم از روی ناچاری عهد خود را بشکنم و دوباره سوار هوا پیما شوم و بخارج از میهن گرام بروم. زیرا که هم دوستان و هم فامیل به من خیانت کردند و دوستی و اعتماد و محبت مرا با بیشرمی و خیانت پاسخ دادند. و اینطور میشود نتیجه گرفت که سیستم پشت و نامریی میخواهد که دوستی ها و اعتماد ها را از بین ببرد و مردم را تا حد یک آدمک بکشاند.
God way and Satan way.
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 03:41 PM PDTبرای فرزندان ایران که از تدریس به آنان محروم شده ام.
من از میان یک راه سنگلاخ و یک جاده خاکی در شبی تاریک و راهی پر پیچ و خم میایم. و اکنون بر آن شدم که قسمتی از سرگذشت خود و دوستانم را بنویسم شاید که برای دیگران درسی و کمکی باشد.
خوبی انسان این است که میتواند بنویسد و دیگران را در دید و تجربه های خود شریک سازد وشاید از این رو بتواند دیگران را زود تر به جاده هموار برساند.
من هنگامیکه در دبیرستان یک دانش آموز بودم و در کلاس هشتم درس میخواندم کم کم متوجه مشگلات اطرافیانم میشدم. این بود که همان سال تصمیم گرفتم که به نوشتن بپردازم. یک روز که ناخوشی بسر وقت من آمده بود و دو سه روز بود که در رختخواب بودم و دیگر داشت حوصله ام سر میرفت. هر روز از پنجره مشرف به باغ همسایه به بیرون نگاه میکردم.
یک روز از همان دور دست ها لکه سفیدی دیدم که بسوی پنجره اتاق من نزدیک و نزدیک تر میشد. تا بالاخره این لکه سفید تبدیل به کبوتری زیبا شد که در روی چهار چوب پنجره نشست و مستقیم به من نگاه میکرد. گویا انسانی دیگر بود.
شاید شما باور نکنید که این کبوتر مثل این بود که سالها دست آموز من بود و مرا بخوبی میشاخت من که در بستر بیماری بودم و سه روز بود که از خانه بیرون نرفته بودم و تنها در آن اتاق دراز کشیده بودم و داشتم از بی حوصلگی دیوانه میشدم دیدن یک میهمان و سر زدن وی برایم مثل موهبت عظیمی بود .
کبوتر همچنان بمن نگاه میکرد و مثل این بود که به دیدار من آمده است و خیال پر کشیدن و رفتن هم را ندارد. نمیدانم که او چگونه و چرا به اتاق من آمده بود و از کجا پرواز کرده بود. آنچه میدانم این بود که او به دیدار و ملاقات من بیمار آمده است.
از تخت خواب پایین آمدم و بسوی وی رفتم فکر میکردم که اکنون پرواز خواهد کرد نه او پرواز نکرد و همچنان در جایی که نشسته بود باقی ماند. من تعجب کرده بودم . دستم را دراز کردم تا او را بگیرم حتی تکانی نخورد و من او را گرفتم.
کبوتر زیبا بمن نگاه میکرد و مثل این بود که یک دوست چندین ساله من است. برای من هنوز هم این معما حل نشده است که او چرا به اتاق من آمده بود و از کجا آمده بود. در تاقچه اتاقم جایی برایش درست کردم و او را آنجا گذاشتم. و یک روزنامه هم زیر پاهایش نهادم به هیچ مقاومتی همانجا نزدیک تخت من باقی ماند و مرا نگاه میکرد.
من قبلا هم کبوترانی داشته بودم و از وقتی که به این آپارتمان آمده بودیم و دیگر حیاطی نداشتیم من هم کبوتران خود را به دوستان دیگری که حیاط داشتند سپرده بودم و اکنون شاید بعد یکسال بود که این کبوتر سفید به سراغ من آمده بود.
اکنون شاید حدود چهل سال و یا بیشتر از آن زمان میگذرد. و من هم در گوشه ای از آمریکا زندگی میکنم. و مسایل مهمتری در زندگی من بوجود آمده است. ولی هنوز خاطره آن کبوتر زیبا در ذهن من زنده است. کبوتری که در هنگام بیماری من که تنها در خانه مجبور بودم بمانم به دیدار من آمده بود وسالها با من بسر برد تا مرگش فرا رسید.
اکنون مسایل دیگری هستند که بایست به آنها فکر کنم. یادم هست که هنگامیکه در سلسبیل و در ناحیه قصر دشت زندگی میکردیم و من هر روز بایست به مدرسه مشگان میرفتم که در نزدیکی ما بود. بچه های نیمه ولگرد دنبال من روان بودند و با گفتن سگ بابی و عباس افندی و با پرتاب سنگ مرا هر روز به مدرسه بدرقه میکردند.
من هشت ساله از این مطلب چیزی سرم نمیشد. و نمیدانستم که چرا آنها آنقدر فحش و ناسزا نصیب من میکنند. چه کسی آنان را تحریک میکرد و این مطالب را به آنان آموزش میداد. دست نامریی پشت سر این بچه ها که بود. این همه کینه و نفرت را که به آنها آموخته بود. فکر نمیکنم که معلمان مدرسه اینکار ها را کرده بودند.
راستی فراموش کردم که بگویم که مادر من یک معلم بود و پدرش بهایی شده بود. پدرش از یک خانواده سرشناس تاجر ماهوت فروش بود که وضع خوبی داشتند. گویا آنها از کشوری دیگر به ایران آمده بودند و چون مدتی هم در کربلا بکار تجارت مشغول بودند بدین سبب او را بنام حاج حسین عرب میشاختند. حاج حسین در یک خانواده ثروتمند بدنیا آمده بود که بگفته دیگران از رم به کربلا برای تجارت رفته بودند و سپس به ایران مهاجرت کرده بودند.
پدر حاج حسین در کربلا عاشق امام حسین میشود و مسلمان شیعه میگردد و ازنظر علاقه ای که به آن سرور شهیدان داشته است نام پسر خود را هم حسین میگذارد. وی که تاجر ماهوت بوده دارایی ثروت بسیاری داشته بوده و بدین ترتیب پسرش را هم زن داده و نزد خود نگه داشته بود. حاج حسین در یک زندگی اشرافی بسر میبرده است.
در هنگامیکه وی سی ساله بوده روزی در جاده گذر میکرده است که شنیده که امروز یک بابی را میخواهند در ملا عام گردن بزنند. حاج حسین هم میرود که ماجری را تماشا کند. وی میگوید که شخص بابی را روی زانونش مینشانند و جلاد با کارد میخواهد که سرش را ببرد وی دو کف دست خود را بزیر گردن خود میبرد. و خون خویش را در کف دستانش جمع میکند و هنگامیکه کف دستهایش از خون خودش پر میشود رو به مردمی که اطرافش حلقه زده بودند میکند میگوید که ای مردم بحق همین خون من این باب درست و حقیقت است و او امام دوازدهم است. او از جانب خدا آمده است.
حاج حسین از این کار منقلب میشود و از همانجا به سراغ کسانی که بابی بودند میروند و پرس و جو میکند که این بابی گری چیست. باری بعد معلوماتی در باره این دین جدید بدست میاورد. که سلیمان خان که حاکم بوده و بسب بهایی یا بابی شدن مورد غضب واقع میشود و به دستور حکومت به شمع آجین شدن محکوم میگردد. میگویند جلاد که میبایست بدن او را سوراخ سوراخ کند و در آن سوراخها شمعهای افروخته قرار دهد هنگام سوراخ کردن گوشت سلیمان خان دست هایش میلرزیده است و اینکه سلیمان خان کارد نوک تیز را از دست او میگیرد و خودش بدن و گوشت خود را سوراخ سوراخ میکند.
بعد از اینکه در سوراخ های بدن این حاکم معزول شمع های گداخته قرار میدهند او بدون توجه به سوزش زخمهایش و ریختن اشگ شمع بدرون این زخمها شعر محبوب و معشوق خود را میخواهد. آنکه هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد. بعد هم سرگذشت شورانگیز طاهره قرت العین که زنی شیر زن و دانشمند و شاعر گرانمایه بوده است که حتی ناصرالدین شاه از وی خواستگاری میکند و او در جواب میگوید که تو و راه رسم سکندری و من و راه رسم قلندری. و سرانجام به دست ناصر الدین شاه کشته میشود.
البته نظیر این اتفاق ها اخیرا هم پیش آمده است که مونا محمودی در شیراز بعلت اینکه معلم درس اخلاق بچه های بهایی بوده است با وجود اینکه تنها هفده ساله بوده به اعدام محکوم میشود و او با قدمهای آرام به طرف قتلگاه میرود و طناب دار را میبوسد و بر گردن خود میاندازد.
حاج حسین بالاخره بهایی میشود و مورد قهر پدر واقع میگردد. وی به خانه پدر زن فرزندش میرود و میگوید که فرزندش از دین خارج شده است این است که این دختر شما که من او را آورده ام و این هم شرمگینی من از عمل پسرم و هر چقدر پول میخواهید من میدهم.
پدر دختر میگوید که فرزند من کالا نبوده است که شما میخواهید بهایی درباره او بپردازند بروید. بدین ترتیب حاج حسین از خانه رانده شده و آواره کوچه های شهر میشود و تا اینکه در حجره یک تاجر بابی یا بهایی بوی کار جزیی با درامدی جزیی میدهند.
بعد این حاجی بابی شده با یک زن مهاجر شوهر مرده بسیار جوان از یک خانواده اشرافی ازدواج میکند که آنان نیز به سبب بهایی شدن از ثروت و کار خود میبایست که کنار روند. بدین ترتیب حاجی ثروتمند تبدیل یک کارمند نا چیز و کم در آمد میگردد. ولی چون ریشه دار بودند بچه هایش همه تحصیکرده میگردند و بدین ترتیب مادر من در زمانی که زنان اندکی بودند که نعمت سواد داشتند به تحصلات دسترسی پیدا میکند ودر مدرسه بهایی ها که یک مدرسه خوب بنام مدرسه تربیت بوده است به تحصیلات خود ادامه میدهد و در هنگامیکه دختران ایرانی در سن سیزده سالگی معمولا ازدواج میکند مادر من تا سن بیست دو سالگی به درس میپردازد و بعد به ازدواج با پدرم تن میدهد که گرچه نسبت فامیلی هم با هم داشته بودند ولی پدر من یک مسلمان سخت و سفت بوده بود.
من اکنون به این فکر فرو رفته ام که آیا نظریه آن استاد دانشگاه آلمان درست است که میگفت دستهایی در کار هستند که با دامن زدن به اختلافات ملی و مذهبی و قومی کل دنیا را در آشوب فرو برند تا بتوانند که محصولات مخرب خود را بازار یابی کنند. وی میگفت که اگر درست ریشه یابی کنید میبینید که در پس هر مشگل مذهبی و یا قومی و غیره دست های نا مریی وجود دارند که به آتش این اختلافات دامن میزنند.
بچه هایی که دنبال من میکردند و فحش های رکیک میدادند دارای معلوماتی بودند که من نمیدانستم. مثلا میگفتند که فلان کردم به تابوت بلور. یا عبدالبها دستم بگیر و فلانم بگیر. و همه اینها را پشت سر من به شعر میخواندند. و یا فلان به گنبد طلا. ویا عباس افندی به فلانش گوجه فرنگی و اینها را با قافیه و شعر میخواندند. که البته من هم اکنون از گفتن کامل آنها شرم دارم. بعد مادرم بمن گفت که حضرت عبدالبها در تابوتی بلورین دفن شده و گنبد حضرت اعلی از طلا و یا این عبدالبها دستم بگیر یک شعر است که مغرضین بر وزن آن یک شعر هجو ساخته اند.
میبینید که پشت سر آن کودک نیمه ولگرد یک تحریک کننده قرار دارد و پشت آن تحریک کننده هم شخص دیگری است و همین طور تا سر نخ به سیستمی میرسد که با پاشیدن تخم کینه و نفرت برای اجناس مرگ آفرین خود بازار یابی میکنند.
یک کودک فلسطینی و یک کودک اسراییل چه خصومتی میتوانند با هم داشته باشند جز اینکه افراد حریص و طماع برای آنان نقشه کشیده اند تا هر دوی آنان که حتی از یک قوم هستند و از لحاظ تاریخی پسر عم های هم میباشند کمر به قتل و نیستی یکدیگر بنندند. و سودا گران مرگ به هر دو طرف اسلحه بفروشند.
کشتن و آواره کردن چندین صد هزار بابی و بهایی چه فایده میتواند برای بشریت داشته باشد؟ بخاک و خون کشیدن یهودیان و مسلمانان چه دردی را دوا خواهد کرد؟ تنها آنانی که ترک و فارس را برضد هم تحریک میکنند و نیروی وحد ت آنان را از بین میبرند استفاده میکنند. تحریک مذاهب ابراهیم علیه یکدیگر و تحریک اقوام خویش بر ضد یک دیگر و بی حرمتی به باور های مذهبی و قومی باعث اینهمه مشگل شده است.
برندگان اصلی این اختلافات و این کشمکش ها همانا شرکت های عظیم مواد مخدر و مواد منفجره و شرکت های غارتگر بیمه هستند که ثروتهای بیکران آنان روز به روز زیاد تر و فقر دیگران روز به روز بیشتر میشود. مردم با پرداختن مالیاتهای سنگین برای جنگ افروزان و دادن کودکان خود بدست مرگ آفرین آنان هم فقیر تر میشوند و هم زندگانی فرزندان خود را از کف میدهند. این داستان ادامه دارد.
Injust.
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 03:38 PM PDTمن نمیخواهم که مثل دیگران بی تفاوت باشم و آنچه که با پوست و گوشت خود امتحان کرده ام برای شما ننویسم. شاید ما هم به دیگران این بدهی را داریم که بایست مشاهدات خود را برایشان بنویسیم. تا آنها هم راه بهتری انتخاب کنند. در این دوره سیستم برده داری متفاوت از گذشته است و ما را برده اقصادی میکنند. که کار کنیم و سرمایه مارا غارت نمایند. این گروه خبیث در کمین نشسته اند تا مردم را به بهانه های گوناگون بجان هم بیاندازند و خود شاهد از بین رفتن انان باشند.
میخواهم در این نامه مطالبی که میدانم برایت بنویسم. شاید مثمر ثمر باشد. دنیا در دست سرمایه داران بین المللی و بسیار بزرگ است انها که با جمعیت کم خود که شاید حدود دویست خانواده بزرگ باشد بیش از 40% سرمایه جهان را کنترل میکنند و عوامل انها که در بالای هرم قرار دارند کارهای انها را دنبال مینمایند و کارگزاران انها هستند اگر به هرم روی یک دلاری امریکایی نگاه کنی میبنی که انها در راس هرم قرار دارند و دیگران به ترتیب در پایین هرم قرار دارند. تا به پایین ترین طبقه هرم برسی. انها با قدرت عظیم مالی منابغ مالی دنیا را کنترل میکنند.
مثلا در امریکا بانک ها با بهره پایین به مردم وام دادند. بهره حدود 4% بود و خیلی راحت و بی درد سر وام ها را در اختیار مردم گذاشتند. مردم بی خیال از اخر ماجری تمامی سرمایه چندین و چند ساله خود را به رسم پیش قسط در اختیار فروشندگان که اغلب شرکت های ساختمانی بودند قرار داده خانه را خریدند. چند ماه بعد نرخ بهره ها مرتب بالا و بالا تر رفت و مردم از پرداخت وام های خود به بانک ها عاجز شدند. قیمت خانه ها بیش از بیست تا سی در صد و حتی بیشتر پایین رفت. خانه ها دیگر فروش نمیرفت. همانطوریکه مردم نتوانستند وام های خود را بپردازند بانک ها هم نتوانستند که بدهی های خو د را بدهند. زیرا انها هم قرار دادهای وام ها را به دیگران و به بانک های دیگر فروخته بودند. نتیجه این شد که تمامی سرمایه کوچک مردم طبقه متوسط توسط سرمایه داران بین المللی غارت گردید و میلیاردها میلیارد پول مفت به جیب انها سرازیر شد.
در هر صورت سرمایه یک کارمند و یا یک کارگر که سی سال نخوری کرده و پس اندازی کرده بود و انرا برای پیش قسط خانه پرداخته بود با پایین امدن قیمت خانه از میان رفت یعنی اینکه چون خانه ها بطور متوسط سی درصد پایین رفته بود بدین ترتیب بیست در صد و یا سی درصد پرداختی وی بعنوان پیش قسط هم از بین رفته بود. و چون بهره 4% حالا 7% و یا 8% شده بود یعنی دو برابر و نیز مالیات و بیمه هم دو برابر شده بود وی توانایی پرداخت را نداشت و لاجرم میلیونها انسان سرمایه ذخیره شده خود را به نفع غارتگران بین المللی از دست دادند. خانه ها با قیمت ارزانتر از معمول توسط بانک ها بفروش رفت و کی انها را میخرید همان سرمایه داران کذایی توسط کارگزاران خود با پولهای نقد جلو میامدند و برنده های مزایده های فروش بودند زیرا که پولهای کلان نقد داشتند.
ایا شما واقعا فکر میکنید تمامی این ماجری ها بدون برنامه ریزی انجام میشود و اتفاقی است؟ البته که روی حساب و کتاب بوده است. نمیدانم شما احتکار را دیده اید؟ که کسی با پول فراوان موادی ضروری را میخرد و انبار میکند و در نتجه این مواد در بازار کمیاب میشوند و چون مردم به ان احتیاج دارند حاضرند انرا با قیمت بالا بخرند. این کار هم چیزی نظیر احتکار است منتهی با شکل مدرنتر. این سوداگران توسط ایادی خود و با کمک بانک ها پول فراوان با بهره ارزان در اختیار مردم میگذارند. و چون بهره پایین است و لاجرم قسط ماهیانه هم پایین است. مثلا شخص خانه ای میخرد که ماهی 1200 دلار پرد اخت ماهیانه قسط بانک است و ماهی مثلا 1000 دلار مالیات انست و ماهی 500 دلار هم بیمه میخواهد بعنوان حق حساب زیرا اگر در بیمه اشنا نداشته باشی حتی یک دلار هم خسارت دریافت نمیکنی. و خانه ماهی 500 دلار هم مخارج برق و اب و غیره و تعمیر دارد. این شخص باید ماهی 3200 دلار پرداخت نماید. سال بعد بهره میشود 8% و او باید 2400 دلار بپردازد و مالیات هم میشود ماهی 2000 دلار و بیمه هم میشود دو برابر و در نتیجه این شخص بایست ماهی 5400 دلار بپردازد. حال که او تمامی پس انداز خود را که مثلا 100000 دلار بوده است داده است و فرض کنیم که خودش و همسرش هم کار میکنند و هر کدام ماهی 2000 دلار میگرند که پول خوبی است .
خوب انها ماهی 4000 دلار داشتند و ماهی 3200 دلار انرا میدادند و با بقیه که ماهی 800 دلار بود زندگی معمولی داشتند ولی حالا که بایست ماهی 5400 دلار بپردازند واضح است که از عهده بر نمیایند و خانه حراج میشود. کی خانه را میخرد سرمایه دار کلان که عواملش در کمین نشسته اند. خانه ای را که 400000 دلار به شخص فروخته اند حالا به 250000 دلار به عوامل سرمایه دار کلان میفروشند و انها با پولهای نقد که در کمین هستند تمامی خانه ها را ارزان میخرند و پس از مدتی گران میفروشند. به عبارت ساده تر خانه ای که واقعا بیش از 300000 دلار میارزیده است 50000 دلار ارزان تر میخرند چون کسی پول نقد ندارد که با انها مقابله کند و بانک ها هم که در اختیار انها هستند و پول نقد میخواهند و حالا بانک ها هم بکسی براحتی وام نمیدهند.
بدین ترتیب کل سرمایه طبقه متوسط توسط کلان سرمایه داران غارت میشود و وی و همسرش پس انداز سی ساله خودشان را از دست میدهند. و حساب کنید که در امریکا میلیون نفر خانه هایشان حراج شده و میشود و اگر هر کسی برای یک خانه بطور متوسط 100000 دلار از دست بدهی خواهید دید که چطور میلیارد ها میلیارد دلار به جیب این لاش خوران میرود. و بعد از مدت زمانی روز از نو و روزی از نو .دوباره قیمت ها بالا میرود و دوباره خانه ها به اشخاص دیگری فروخته میشود. اگر کسی در همین امریکا خوب کار کند و درامد بالایی هم داشته باشد فرض کنیم ماهی 20000 دلار که در سال میشود 240000 دلار و اگر سی سال کار کند و هیچ خرجی هم نداشته باشد بعد از سی سال بایست این شخص باید هفت میلیون و دویست هزار دلار داشته باشد. حالا چطور شخصی در مدت کوتاهی میلیارد ها دلار استفاده میکند. و ایا اینان مالیات میدهند.
مالیات طبقه متوسط حتی از درامد انها بیشتر است. مثلا من با ماهی 4000 در امد بایست سالی 20000 مالیات بدهم البته این 4000 دلار قبل از کسر مخارج است. و بدین ترتیب شکاف بین طبقه متوسط و سوپر طبقه ها روز به روز بیشتر میشود. این را که من نوشتم تنها یک راه در امد انهاست که شرکت های عظیم و مفت خور بیمه و شرکت های عظیم و غارتگر مواد مخدر و مواد منفجره و شرکت های عظیم تبلیغات که برنامه اختلاف بینداز و حکومت کن در راس برنامه های انها است. کارگزاران انها که برای انها بازار یابی میکنند و برنامه نفاق و کینه و نفرت را دامن میزنند و میلیارد ها میلیارد هم از این رهگذر بجیب میزنند. حالا خودتان مقایسه کنید که چگونه اکثر مردم برده این اقلیت هستند.
این افراد اندک با برنامه ریزی های دقیق خود اکثر مردم دنیا را در پایین ترین سطح هرم قرار داده است و نتیجه کار همه طبقات هرم در اخیتار انها قرار میگیرد انها رییس جمهور تعین میکنند چون پول خرج میکنند و مردم را با تبلیغات خود شست و شوی مغزی میدهند. و انها را دنباله رو راه خود میسازند . مردک ساده ای را چون صدام تاج پادشاهی میدهند و هنگامی که حرف گوش نکند او را پایین میاورند.
چرا جوانان به مواد مخدر پناه میبرند؟ چرا جوانان خودکشی میکنند؟ چرا تحصیکرده های دنیای سوم بصورت کارگر در جوامع صنعتی بکار گمارده میشوند. چرا دختران بایست به خود فروشی روی اورند و چرا در دنیا بایست این همه بیکار باشند؟
زیرا انها که در بالای هرم روی اسکناس یک دلاری نشسته اند ادمهای طماع غارتگر و حیوان صفت هستند و بویی از انسانیت نبرده اند. انها مردم را گروه بندی و دسته بندی میکنند و بنام دین و یا ملیت و یا رنگ پوست به جان هم میاندازند. و در نتیجه با شعار همیشگی تفرقه بیانداز و حکومت کن بربالای برج نشسته و نظاره گر انسانهای بقول خودشان ابله هستند. و به ریش همه ما میخندند.
خوب راه مبارزه با انها چیست . اتحاد کمک به همنوع ایجاد کار و دانشگاه هاو ساختن بیمارستانها و مدارس فنی و حرفه ای . بکارگیری نیروی جوانان در راه علم و دانش و بینش و دادن حد اقل امکانات به همه انسانها. و حرمت به عقاید دیگران. و ازادی بیان و اندیشه. و احترام به حقوق اکثریت و قبول رای اکثریت برای حکومت و همکاری با اکثریت و راهنمایی دلسوزانه به اکثریت که اگر راه خطا میروند. که همه اینها در کلام بزرگان ما نهفته است. درخت تو گر بار دانش بگیرد بزیر اوری چرخ نیلوفری را. این همه جنگ و جدل حاصل کوته نظری است چون درون پاک کنی حرم دیر یکی کعبه و بت خانه یکی است.
بنی ادم اعضای یکدیگرند که در افرینش ز یک گوهرند. می بخور منبر بسوزان مردم ازاری مکن. تو کز محنت دیگران بی غمی نشاید که نامت نهند ادمی. سرا پرده یگانگی در عالم بلند شده ای اهل عالم به چشم بیگانگی به یگدیگر ننگرید که همه بار یک داری و برگهای یک شاخسار هستید.
حالا هم این شیادان و این کفتاران در گوشه ای در کمین نشسته اند که چراغ جنگ دیگری را بیفروزند و مردم را دوباره بجان هم بیاندازند و خود استفاده های سرشار ببرند. حساب کنید که اگر مثلا صدام به شیعه های عراق و به کردهای عراق هم همان مزایا یی را میدار که به دوستان هم ولایتی خود داده بود مردم همه او را دوست داشتند و اگر بجای ساختن کاخهای عظیم ریاست جمهوری در یک ساختمان معمولی زندگی میکرد آیا همین روزگار را داشت؟
ببینید که در آمریکا زرد و سرخ و سیاه و سفید با فرهنگهای متفاوت یک ملت تشکیل داده اند ولی ما که یک ملت بودیم اکنون در چندین کشور پراکنده شده ایم و دارای یک قدرت بزرگ جهانی نیستیم. با استفاده از تفاوتهای جزیی ما را از هم جدا کرده اند و خودشان با اختلافهای بزرگ یک ملت هستند. بر ماست که دوباره ما هم یک ملت بزرگ بشویم. آیا مردم آمریکا بهم نزدیک تر هستند یا ما؟ مگر کردها در چندین کشور پراکنده نشده اند. آیا انان ملت های جداگانه ای هستند. اگر سیاه و زرد و سفید و سرخ یک ملت میشوند در آنصورت تاجیک و ترک و فارس و ... یک ملت نمیتوانند باشند. ما هم بایست اتحادیه شرق را تشکیل دهیم و یک ملت واحد بشویم. آیا بخارایی و شیرازی بهم نزدیکتر هستند یا سیاه وزرد ؟ آیا سمرقندی و بلخی یک ملت هستند یا سفید اروپایی و سرخ امریکایی؟
باری این سیستم بین المللی غارتگر است که از این اختلافات سو استفاده میکند. مگر عربها و یهودی ها پسر عموهای هم نیستند؟ چرا مسایل خود را منصفانه حل نمیکنند و چرا یکدیگر را بخاک خون میکشانند. کودکی که در یک خانواده مثلا سنی بدنیا امده است چرا بایست مورد بیمهری ادیان دیگر قرار بگیرد و یا کودکی دیگری که در یک خانواده شیعه بدنیا آمده است چرا میبایست مورد ظلم اکثریت غیر شیعه واقع گردد.
امیدوارم روزی معیار سنجش افراد خوبی و انسان بودن و نیکویی و توان کاری و خدمتی وی به جامعه باشد نه دین اکتسابی او که شاید تنها به این دلیل از آن دفاع میکند که ارثیه والدین وی میباشد و شاید هیچ اطلاعی هم از آن دین و فلسفه آن نداشته باشد. مثلا خیلی مسلمانان هستند که حتی نمیتوانند قران را بخوانند وبفهمند و هیچ دانشی از مذهب خود ندارند و فقط به این دلیل مسلمانند که پدر و مادرشان مسلمان بوده اند. و حتی هیچ اطلاع مذهبی هم ندارند.
انسانیت و بعد در مورد ما بایست که خاورمیانه بررسی گردد و ما هم یک ملت بزرگ مثل اتحادیه اروپا بشویم. با استقلال واقعی و تولید کافی و دانش افزون. بامید آنروز که سران کشورهای ما مارا از این دربدری و این آوارگی نجات بدهند و ما هم در کشورهای متحده خود بکار و کوشش و تحصلات خود ادامه دهیم.
We should work for the Unity of mankind
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 03:34 PM PDTاو میگفت که آنان به اختلافات نژادی و مسلکی و مذهبی و قومی دامن میزنند و با قرار افراد در مقابل هم و جنگ و دعوا و از میان بردن ثروت افراد متوسط و نیازمند کردن آنان و در خدمت گرفتن نیروهای نخبه به پیشبرد منافع شوم خود که همانا بیچارگی درماندگی اکثریت مردم است دامن میزنند.
آنان با داشتن منابع سرشار مالی و با در اختیار داشتن معلومات وسیع از حوزه زندگی مردمان مختلفه عالم و دانستن فرهنگها و تمدنهای مختلف و با کنترل وسایل ارتباط جمعی براحتی میتوانند از مویی کوهی بسازند و همه چیز را که به نفع آنان نیست بهم بریزند. ترور کور کندیها و بقدرت رسیدن اشخاص معمولی و حمایت از دیکتاتورهای دیوانه همه در دست آنان است که همه را چون عروسکهای خیمه شب بازی هدایت میکنند.
عوامل آنان بهر جا رسوخ پیدا کرده اند و کسانی که از آنان اطاعت نکنند به سرنوشتی شوم دچار میشوند. ممکن است که دین وسیله آنان بوجود نیامده باشد ولی سو استفاده از دین بعنوان یک حربه بر علیه یکدیگر و بر علیه انسانها از دست آورد های آنان است. هنگامیکه به نطق یک روحانی سنی در اینترنت گوش میکردم دیدم که چطور با حرارت از شیعه بد میگوید و آنان را کافر واجب قتل میداند. وی میگفت که تمام شیعیان بایست کشته شوند و زن مرد کودک پیر و جوان ندارد آنان بوجود آورنده یک دین شیطانی هستند و بایست از میان برداشته شوند. شما میتوانید که نظیر همین نطق را از دهان یک روحانی شیعه بشنوید منتهی او این بار سنی ها را هدف قرار میدهد.
حال اگر تکه ها ی دیگر این پازل و یا معما را کنار هم قرار دهید براحتی میبینید که آنان میخواهند که نفرت و کینه را گسترش دهند و با ایجاد جنگ و فتنه مردم را از هستی ساقط نمایند و فقر و بی فرهنگی را توسعه دهند تا بتوانند مهره های خود را به آزادی انتخاب نمایند و بجان مردم بیندازند.
حتی در صدر اسلام ابوسفیان که دیگر نمیتوانست از راه بی دینی و بی اسلامی به مردم حکومت کند اسلام آورد و دیدید که چطور پسرش و نوه اش خلیفه اموی هم شدند. حتی یزید که شاید اصلا به دین و حضرت محمد اعتقادی نداشت به عنوان خلیفه مسلمانان حتی خانواده حضرت محمد را قتل عام کرد و کارش در آنزمان مثلا اسلامی هم بود. به عبارت ساده تر اینان به هیچ چیز معتقد نیستند بجز به پول و قدرت و تمام عوام فریبی آنان هم برای بدست آوردن پول و قدرت است اگر در آنروزگاران معاویه و پسرش یزید اسلام آوردند تنها به این خاطر بود که از این راه میتوانستند بهتر به گرده مردم سوار شوند. زیرا دیگر باورهای گذشته آنان خریداری نداشت.
نگاه کنید به همین صدام غره شده خودمان در زمانی که او حتی بمب هایی شیمیایی بر علیه مردمان غیر مسلح کرد استفاده میکرد همه مطبوعات و سیستم خبری دنیا و وسایل ارتباط جمعی سکوت کرده بودند و با همین سکوت به کار او صحه گذارده بودند. و در هنگام که او دربست در اختیار آنان و یا در راه پیروزی هدفهای آنان گام بر میداشت کاری بکارش نداشتند و او آزاد بود که هر کاری که میخواهد بکند ولی زمانی که حرف ناشنوایی را شروع کرد دیدید که چطور به بهانه حقوق بشر او را به زیر کشیدند.
آنان با در اختیار داشتن وسایل ارتباط جمعی هر که را بخواهند بالا میبرند و پایین میکشند.
روزی که در کلاس هشت دبیرستان شاهپور درس میخواندم دو معلم ادبیات و انشا داشتیم دو جلال آقای جلال مقدم و آقای جلال آل احمد. در کلاس ما هم از طبقه ثروتمند آن دوره بچه هایی بودند و هم از طبقه متوسط و فقیر تر. یک همشاگردی من که خوب انشا مینوشت همیشه در انشا هایش به بچه های ثروتمند نشانه میرفت و آنان را هدف حمله خود قرار میداد او مثلا فرزند یک کاسب محل بود که با وجود داشتن درآمد خوب ولی جز طبقه بالا بحساب نمیامدند. در کلاس ما چند نفر همکلاسی داشتیم که جز طبقه اشراق آن زمان بودند پدرنشان چیزی مثل سرلشگر و سپهبد و یا سناتور بودند.
آنان همیشه به حمله های این شاگرد جسور که خوب هم انشا مینوشت مجبور به سکوت بودند و کلیه اتهامات وی را گوش میکردند و دم نمیزدند. من که از طبقه متوسط آن دوران بودم هم با طبقه ضعیف تر مراوده داشتم و هم طبقه اشراف با من سر جنگ نداشت. روزی به خود گفتم که این درست نیست که وی هر روز که انشا میخواند به نوعی به این بچه متلک میگوید و بی جهت به آنان حمله میکند.
من هم یک انشا نوشتم و مستقیما به آن پسر حمله و از آن دیگران دفاع کردم و نوشتم که این درست نیست که با حسادت به لباس و سر وضع این بچه ها و یا اینکه آنان با ماشین های آخرین سیستم به مدرسه میایند و ما پای پیاده بدون جهت به آنان حمله ور شد. ما بایست به هم احترام بگذاریم و از داشتن وضع بهتر دیگران که همکلاسهای ما هستند خوشحال شویم و نه اینکه به آنان حسادت کرده و با آنان دشمنی کنیم. معیار ما با یست دوستی و مودت باشد و نه حسادت و تنگ نظری . محسن که باورش نمیشد و من اینطور از آنان دفاع کنم سرش را به زیر انداخته بود . من که نوشته بودم که نباید زبان ادب و انشا خوب را وسیله تنگ نظری قرار داد و بایست با محبت و انصاف به دیگران نگاه کرد و از خوشبختی آنان شاد شد و نه اینکه حسادت کرد. ما بایست علم و دانش و ادبیات را وسیله مهرورزی قرار دهیم و نه برای کینه و حسد از آن استفاده کنیم.
این درست نیست که ما همکلاسان خود را به جرم اینکه در خانواده ای ثروتمند به دنیا آمده مورد حمله وتعرض قرار دهیم. بلکه بایست با تعاون و همکاری مشگلات هم را بگشاییم. محسن دیگر طاقت نیاورد و با اجازه معلم خواست که به من جواب بدهد و گفت که نویسندگان بزرگ نیز از قلم خود به ثروتمندان تاخته اند. من گفتم که همکلاسی های ما چه کنند که مادر و پدر تحصیکرده و ثروتمند دارند اگر این ظلم است ظلم طبیعت است نه آنان. مثلا نادربا بد بیاری پدرش و مادرش را در تصادم اتومبیل از دست داده بود و یا من چه کنم که در خانواده ثروتمند به دنیا نیامده ام. بهر حال من ناخواسته محبوب بچه های ثروتمند شده بودم و بچه های فقیر تر از من کناره گیری میکردند و حتی میخواستند با من نزاع کنند که چون من از نظر جسمانی از آنان قوی تر بودم و نیز رفتارم هم دوستانه بود نتوانستند با من مبارزه کنند و بالاخره هم با وساطت سایر بچه و مدیر مدرسه محسن با من دوباره دوست شد.
آن روز در یک کلاس سی نفره نمیشد که وحدت و دوستی ایجاد کرد که همه ما زیر چهارده سال بودیم و این همه مشگلات امروزه را نداشتیم ولی امروز ما با یک دنیا حسادت و کشمکش در نبرد هستیم. نابکاران برای غارت آخرین ذره مال ما با هم همدست هستند. نگاهی که به دوستان خود میکنم میبینم که مثلا ساسان با حدود چهل سال کار آنهم بعنوان استاد دانشگاه حتی یک پس انداز جزیی هم ندارد و همیشه دست به دهان است. در صورتیکه وی اهل عیاشی و ولخرجی هم نبوده است. او یک عمر زحمت کشیده است تا بتواند فرزندان خود را به دانشگاه برساند و اکنون که سالخورده است در آمدی ندارد که بتواند یک زندگی آرام داشته باشد. تمامی ثروت او توسط غارتگران غارت شده است. ویک سیستم دادگستری بی فایده و یک بیمه بی خاصیت او را به صورت فردی فقیر درآورده است.
دادگستری که بایست در راستای خدمت به غارت شدگان باشد و بیمه که بایست مردم خسارت دیده را کمک کند هر دو در چپاول مردم عادی دست در دست هم دارند . یک سیستم عریض و طویل بی خاصیت بنام دادگستری و یا وزارت عدلیه که یک لشگر قاضی و بازپرس در آنجانشسته اند و کارش سرگردانی غارت شده گان است و با برخورد های بی تفاوت و بمن چه بمن چه با مردم درد مند برخورد میکنند بود و نه بودشان یکسان است. در ایالات متحده آمریک که مشگل از این هم فرا تر میرود که غارت شده بایست اول پولهای نقد فراوان در کف وکیلان بگذارد و منتظر آنان بنشیند. شیادان و دزدان حرفه ای در آمریکا کارشان راحت تر است. آنان میدانند که قربانیان آنان بایست پول فراوانی اول خرج کنند تا مثلا قاضی به گفتار آنان توجه کنند. شرکتهای بیمه هم که بایست نامشان را به شرکتهای کلاهبرداری و دزد در روز روشن تغییر دهند زیرا با سادگی و براحتی پول میگرند ولی موقعی که احتیاج به آنان است با هزار ترفند و بهانه از کمک و دادن حق بیمه خودداری میکنند و باز بایست به همان دادگستری گران قیمت مراجعه کرد.
بانکها هم که جای خود را دارند به مردم بهره پایین میدهند ولی همان پول کم بهره را به دست دیگران با بهره های بالا میدهند و بقول خودشان پول میسازند.
به عبارت دیگر مردم متوسط فقیر تر میشوند و ثروتمندان غارتگر روز به روز بر ثروتهای افسانه ای آنان افزوده میگردد.
Viva Love and friendship
by Sahameddin Ghiassi on Sun Mar 08, 2009 07:18 AM PDTبه سکوت شب به امید روزی که همه اهل عالم با هم در مهر و صفا و صمیمت زندگی کنند و برای همه جوانان کار و کوشش و تحصیلات عالیه فراهم گردد. به امید روزی که حسادت ها و دشمنی ها جایش را به دوستی ها ومحبت ها بدهد و همکاری و همراهی و همیاری جایگزین ظلم و فساد و دزدیها و جنایت ها شود. به امید روزی که سکوت ها بشکند و همه آوای دوستی و محبت سر دهند به امید روزی که بی تفاوتی ها و ظلم ها جایش را به غمخواریها و کمک ها بدهد. به امید روزی که زن و مرد دوشاش هم به سازندگی بپردازند و همه مردم انسانیت را معیار خود قرار دهند و همه ادیان و همه انسانها و همه نژادها و همه رنگها و بی رنگها و همه قوم ها و ملت ها تحت پرچم یگانگی و وحدت و نهایت عشق و علاقه در کنار هم و برای هم زندگی کنند و این همه ظلم ها و غارتگریها برای همیشه رخت از دیار انسانها بر کنند. به امید ریشه کن شدن ظلم و دورویی و حسادت و کینه و نفرت. زنده باد انسانیت و محبت . زنده باد حافظ و مولوی و فردوسی و همه آنانی که برای انسانیت زندگی کرده اند. امیر
Why we should live in peace and unity?
by Sahameddin Ghiassi on Sat Mar 07, 2009 04:20 PM PSTچرا ما برای صلح و صفا کار نمیکنیم. و چرا ما بایست دایم برای دیگران مزاحمت و ناراحتی ایجاد کنیم؟ آیا این دو روزه زندگی اینقدر ارزش دارد که ما اینهمه ناراحتی را بایست تجربه کنیم. من میخواهم یک داستان واقعی برایتان بنویسم شاید خواندن این داستان ها باعث شود که مشگل مردم ما تا اندازه ای حل شود. ساسان دوست صمیمی من بود و ما هرروز با هم بمدرسه میرفتیم. پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مادرش هم در یکی از دبیرستانها نزدیک تدریس زبانهای خارجی مینمود . من و ساسان از زمان کودکی با هم آشنا بودیم. ما یک دوست دیگر مشترک هم داشتیم بنام جلال که او هم نظیر ما بود یعنی در یک خانواده متوسط کارمندی زندگی میکرد.
با مشگلات دین ما هم از همان کودکی آشنا شدیم. نمیدانم کدام شیر پاک خورده ای به بچه رسانده بود که مادر ساسان بهایی است. این بود که ما هرروز بایست یک سری فحش ناسزای مذهبی را گوش میکردیم که از دهان بچه ها در میامد. با وجود اینکه پدر ساسان یک سرتیپ شهربانی بود و مردم هم اورا دوست میداشتند و به او کلی هم احترام میگذاشتند و از کمک های او هم استفاد ه میکردند ولی با اینهمه این موضوع مثل اینکه به ساسان مربوط نمیشد و او بایست فحش های رکیک جنسی مذهبی را گوش کند.
مسلمان بودن و حتی سرتیپ بودن پدر ساسان او را از مشگل آزار دیدن توسط بچه های نیمه ولگرد رها نمیکرد.
ساسان میگفت من دیگر به شنیدن این فحش ها عادت کرده ام. و مادرم هم میگوید که دهان به دهان بچه ها نگذارم و به آنها محل نگذاشته و با آنان معاشرت نکنم. این بود که هرروز میبایست یک سری ناسزای آبدار را گوش کنم و جوابی هم ندهم.
ساسان میگفت که رفتن بمدرسه برای او در آور و کشنده است مخصوصا اگر میبایست تنها بمدرسه برود و من همراهش نبودم. ساسان در آن زمان تنها هشت ساله بود و تازه نماز را بزبان عربی یاد گرفته بود. و پدرش اول با تشویق و سپس با زور از این پسر بچه هشت ساله میخواست که هر روز وضو بگیرد و نماز بخواند. بالاخره بعد از شنیدن آنهمه فحش مذهبی و گوش کردن به ناسزاهای جنسی که فلان به فلان رهبر بهاییان و یا فلان کردم به قبر فلان و ساده ترین فحش ها که بوی میگفتند سگ بابی و نجس بود که من در اینجا مینویسم و لی هنوز هم شرم دارم که گفتار بچه های آن زمان را اینجا باز گو کنم.
نیمیدانم این بچه های ولگرد اینهمه معلومات مذهبی راجع به بهاییت را از کجا آورده بودند که من که مادرم بهایی بود نمیدانستم. مثل فحاشی به تابوت بلور و یا لعنت به گنبد طلا و یا فلان کردم به تابوت بلور و گنبد طلا. حال بقیه داستانرا از زبان خود ساسان بشنوید.
پدرم مهربان بود ولی بسیار سختگیر و مذهبی و نمیدانم چرا با وجود اینهمه تعصب یک زن بهایی گرفته بود . وقتی از مدرسه بخانه بر میگشتم و آن همه فحشهای رکیک را گوش کرده بودم تازه پدرم مرا وادار میکرد که وضو بگیرم و آیاتی را در هنگام وضو گرفتن بخوانم و بعد هم بایست اذان میگفتم و بالاخره مدتی طولانی برای من هشت ساله نماز آنهم به زبان عربی میخواندم که مفهوم آنرا نمی فهمیدم و میدانید که وقتی که انسان کاری که نمی فهمد و انجام میدهد چقدر خسته کننده است.
خانه ما یک خانه بزرگ بود که در هر چهار طرف آن ساختمان ساخته بودند. و در وسط حیاط هم یک حوض بسیار بزرگ بود که در آن من میبایست همراه پدرم وضو میگرفتیم. در قسمت های دیگر ساختمان فامیل بهایی ما زندگی میکردند که برعکس من که تنها پسر مادرم بودم آنان شش برادر بودند که با هم بمدرسه میرفتند و چون تعدادشان زیاد بود بچه های نیمه ولگرد به آنان کاری نداشتند با وجود اینکه آنان بهایی بودند یعنی هم پدرشان بهایی بود و هم مادرشان و هم جمعه به درس اخلاق متخلط میرفتند و برای من یک آرزوی بود که جمعه ها با آنان که پسر دختر بودند به درس اخلاق بروم ولی پدرم بمن چنین اجازه ای نمیداد و مادرم که دستور پدر را لازم اجرا میدانست.
آنان با من زیاد مهربان نبودند و چون شاید وضع مادی ما یک کمی بهتر بود نوعی حسادت بچگانه هم بمن داشتند و من چون تنها پسر مادرم بودم سر وضع ظاهری من بعنوان یک بچه سرتیپ شیک بود و لی چه فایده که این موضوع باعث خشم بچه ها بود من از هر دوی انان بیرحمی و ظلم میدیدم . آنان هم بمن بچه مسلمون و بچه سید و نوه آخوند میگفتند و بنوعی مرا از خود طرد میکردند.
بعد از شنیدن آنهمه ناسزا حالا بایست نماز بخوانم. و روزهای جمعه هم که بچه های بهایی به درس اخلا ق میرفتند من بایست با پدرم مراسم عبادی انجام دهم.
بعد از شنودن آنهمه باران فحش و ناسزا بایست حالا نماز میخواندم و بجای بازی باز پدرم مرا وادار میکرد که قرآن هم بخوانم. از یکطرف به عنوان بهایی مورد تمسخر و فحاشی بچه های مسلمان بودم و از یکطرف دیگر بایست آداب و مراسم مذهبی یک مسلمان بالغ را انجام میدادم که باز مورد تمسخر بچه های بهایی بودم.
سالها گذشت تا من با تمام کردن دانشگاه در همان دانشگاه مشغول تدریس شدم ولی باز شیر پاک خورده ای خبر رسانده بود که من بهایی هستم و پاکسازی شدم.
کم کم سن من از سی میگذشت و در این میان هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم و دایی مهربان من هم که تنها همراه و دوست و مشاور من بود در جوانی درگذشته بود. و من تنها با بیکاری در یک خانه باقی مانده بودم. ازدواج هم برای من خیلی مشگل بود زیرا که بهایی ها بعنوان اینکه پدر مسلمان درگذشته داشتم همسر من نیمشدند و مسلمانان هم بعنوان اینکه مادر بهایی بوده و بعنوان بهایی اخراج شده ام از همسری با من اکراه داشتند.
با سایرادیان هم که تماسی آنچنانی نداشتم که از دخترانشان خواستگاری کنم. ظاهرا دوستان مسیحی و کلیمی و یا حتی زردشتی هم بمن آن چنان روی خوشی نشان نمیدادند که پا جلو بگذارم و یا فکر کنم شانسی داشته باشم. بخصوص که بیکار هم شده بودم و دولت جمهوری اسلامی مرا به عنوان بهایی اخراج کرده بود. و میگفتند اگر میخواهی سر کارت باشی بایست در روزنامه ها مقاله ای بر ضد بهاییت بنویسی و به آنان فحاشی کنی و مسلم است که اینکار برای من که دارای مادری بهایی بودم مشگل و غیر ممکن بود چطور میتوانستم که به مذهبی که مادرم به آن آنقدر متقعد بود بی احترامی کنم.
بالا خره یک خانواده بهایی با ازدواج من با دخترشان موافقت کرد و بعد ها متوجه شدم که پدر و مادر همسر من تنها شش کلاس سواد دارند و چون بخودشان مغرور بودند میخواستند مثلا ثابت کنند که از من بیشتر میدانند و مثلا با سواد تر هستند. و بدین ترتیب از حرف زدن من ایراد میگرفتند که اشتباه میکنم و یا چاخان میکنم.
من که معلم بودم و میبایست هر چیزی را با مدرک ابراز کنم و نه با خیال و یا سخنان عوام مورد استهزا ایشان آنهم در جمع قرار میگرفتم. مثلا یک روز من گفتم بطور مثال بادنجان و آنان آنهم در حضور خمع که یک مهمانی با تعدادی زیاد مدعو بود مرا به باد تمسخر گرفتند که آقای استاد چطور این چنین اشتباه فاحشی میکنی درست این کلمه بادمجون است و نه بادنجان و همه زدند زیر خنده و قهقهه و مثلا من بیسواد و رسوا شده بودم.
با غرور و تخوت پدر ومادر همسرم به من خیره شده بودند و گفتند که لازم است شما بیشتر مطالعه کنید تا چنین اشتباهی نکنید. خلاصه مرا مجبور کردند که از خود دفاع نمایم و رفتم و از بین کتابها یک فرهنگنامه فارسی به فارسی آوردم و بهمه نشان دادم که درست نوشتاری کلمه بادنجان است و بادمجون گفتاری است.
پدر زن و مادر زن سگرمه هایشان در هم شد و بمن گفتند که نظرت از اینکه با این مدرک تو دهان ما زدی چه بوده است؟ بهر حال این بود موقعیت ازدواج من و بالاخره هم ناچار شدم برای کار به سرزمین آزادیها بیایم و در اینجا مشغول شدم و لی کار به اینجا تمام نمیشود در اینجا هم بعنوان مسلمان تروریست و ایرانی مورد بیمهری دستگاه هستم و هر قدمی که بر میدارم با مشگلات فراوان آنرا همراه میسازند که باز ناچا ر شوم که از این دیار هم بروم. گرچه اینجا فحش های رکیک نمیدهند و لی در سر هر جریانی آنقدر سخت گیری میکنند و آنقدر بایست خرج کنم که مخارج چند برابر درآمد میشود و تمامی فشار روی طبقه متوسط در آمریکا را بایست تحمل کنم و یا از این دیار هم بروم.
اگر آنجا با رو راستی مرا اخراج کردند که بهایی هستی اینجا بدون ذکر دلیل انسان را بیرون میاندازند. دوستدار هم شما این هم فایده دین و ملیت برای من. حال اگر دیگران هم از دین و هم از ملیت استفاده میکنند که لابد آن یک مرحله دیگری است .
Respect between Old and Young
by Sahameddin Ghiassi on Fri Mar 06, 2009 09:27 PM PSTپس اصل داستان فرقی نکرده است. همان طوریکه در آن زمان از ناپختگی و کم دانشی سهراب و رستم شاهان بد کین سو استفاده کردند. امروز هم شاهان واقعی که همانا صاحبان کارخانه های عظیم و شرکتهای غول پیکر هستند و نبض اقتصاد دنیا را در دست دارند از بی دانشی رهبرانی مثل صدام سو استفاده میکنند و او را بجان دیگران میاندازند. و در هنگامیکه وی کردهای بی پناه را با گاز های سمی و اسلحه شیمیایی میکشد. هیچ کسی حرفی نمیزند زیرا منافع سازندگان مواد جنگی و مواد مخدر با این وحشیگریها گره خورده است.
که این بار بجای رستم و سهراب جوانان بی گناه ایرانی و عراقی مورد حمله و نابودی قرار میگیرند و صاحبان زر و زور و شرکت های سازنده بمب و مواد منفجره و مواد مخدر ساکت و خاموشند. چرا زیرا آنان کنترل وسایل ارتباط جمعی را در اختیار دارند و هر وقت که صلاح بدانند از آن استفاده میکنند. به عبارت دیگر سرمایه هایی که بایست صرف بهداشت و تحصیل و درمان و مواد ضروری و خوراکی انسانها شود صرف خرید جنگ افزار های متنوع میشود و سود های کلان به جیب سوداگران مرگ و دلالان آنان میرود و مردم متوسط بهای این را با مالیاتهای گران میپردازند. حال اگر سهراب و رستم همدیگر را میشناختند و با هم صحبت میکردند مسلم است که این همه ناراحتی پیش نمیامد. که در آنصورت دکان کید سرمایه داران در رشته های غیر انسانی کساد خواهد شد و چه کسی بمب های یک میلیون دلار آنها را خریداری خواهد کرد. در حقیقت بی دانشی و ناآگاهی و نفرت و خشم مایه فروش آنها میشود. فرض کنیم که انسانهای که در پس پرده هستند و با بلند گوهای خود به مردم خط میدهند که چه کنند اگر انسانهای والایی باشند و برای خوشبختی مردم کار کنند. در آنصورت که وسایل مخدر و مرگ آور آنها را خریداری میکند و ناچار بایست به کارهای پرزحمت و کم درآمد تر بپردازند.
پس همین طور که میبنید از دودستگی ونفاق برای مقاصد اقتصادی خود سو استفاده میکنند. حال اگر وحدت دنیای آدمیان اجرا شود و هم با عدل و انصاف و دادگستری با یکدیگر برخورد کنند و کینه وعداوت ها پایان یابد و مردم با هم مهربان باشند. خود بخود تخت های سلطنت اهریمنان هم از هم پاشیده خواهد شد و این چیزی نیست که آنان میخواهند.
با سلام نامه شما را خواندم. مادر من بهایی بوده و پدرم مسلمان سفت و سخت. من به انسانیت و ماورای آن را قبول دارم. من در ترکیه کسی را نمیشناسم ولی بایست خیلی مواظب باشید چون دنیا پر از شیادان و دام گذاران شده است. امیر.
unity of mankind
by Sahameddin Ghiassi on Fri Mar 06, 2009 09:24 PM PSTبا سلام نمیدانم یادت هست که گفته سعدی را که میگفت ای که پنجاه رفت و در خوابی شاید این چند روز را دریابی. بهر حال فکر کردم شاید تجربه های من برای جوانتر ها راهی و خدمتی باشد. من داستانهای زیاد واقعی نوشته ام که نمیدانم کدام آنها میتوانند برای مردم مفید باشند. همانطوریکه نوشته ای زندگی مردم بهم در شرایطی خیلی شبیه هستند. مثلا دانشجویان طبقه متوسط مشگلاتشان نظیر هم دیگر است. و یا مردم زحمتکش و کارکن دارای مشگلات مشابه ای هستند. ولی بطور کلی سیستم موجود در دنیا مردم را دو دسته میکند یا بی تفاوت باش و کناره گیر و یا ظالم . آنانی هم که برای مردم میخواهند خدمت کنند با زور به کناری گذاشته میشوند. این است که تنها راه رهایی داشتن گروه های بیشمار مردم دوست و دانشمند است. یعنی اکثریت مردم بایست به زره دانش و بینش مجهز باشند. زیرا این همه دین و ملیت و تاثر های ملی و مذهبی و قومی و گروهی را چطور میتوان یک کاسه کرد. مثلا بایست صفات مشترک و مواردی که مردم با هم توافق دارند انها را مورد توجه داد و نه فرضیاتی که مردم را از هم دور میکنند. مثلا بین بی دین و با دین این مطالب میتواند مشترک باشد مهربانی با هم دوستی باهم بد بودن دزدی و فساد همکاری و همگامی انسانیت و خوبی اعتدال و همکاری و عدل و مساوات. احترام به عقاید دیگران و ارج نهادن به دانش و میبینی که میشود هزاران نقطه مشترک بین بی دین و با دین پیدا کرد. بعد ادیان را مورد مطالعه قرار داد و نکات مثبت و مشترک آنان را برجسته نمود وآنان را به همکاری دعوت نمود.
ولی اینکه مثلا شیعه بگوید راه من درست است و دیگران به راه خطا میروند و یا مسیحی بگوید که من راه درست را پیداکرده ام و دیگران راه اشتباه میروند
ولی متاسفانه سیستم حاکم بر جهان این را نمیخواهد آنان میخواهند نفرت و انزجار حکمفرما باشد تا بتوانند محصولات مخرب خود را بفروش برسانند. وگرنه روشن است که یک بچه کلیمی کلیمی میشود و یک بچه مسلمان مسلمان و یک بچه هندو هندو و همه آنان فقط برای یک اسم است که از هم جدا میشوند وگرنه در انسان بودن همه یکسان هستند. بعبارت دیگر اگر ما اصل مشترک را که همان خوبی و انسانیت همکاری و همراهی است برجسته کنیم و عوامل فرعی را که چونگه بایست عبادت کنند کنار بگذاریم و به شخص واگذار نماییم تا اندازه ای مشگل حل میشود.
مثلا اگر اسلام سعی کند که همه مردم را مسلمان کند و مسیحی سعی نماید همه مردم را مسیحی مسلم است که راهی دور و دراز و پر خطر و مشگل اتنخاب شده است.
در حالیکه اگر سعی کنیم مردم را همان طور که هستند دوست بداریم و نه اینکه سعی کنیم آنان را مثل خود نماییم مسلم است که مشگل حل شدنی است.
مثلا در آفریقا رابطه بین زن و مرد بسیار آزاد تر از اروپا و آمریکا است بدین معنی که مرد علاقه خود را به زن و یا دختر مورد نظر ابراز میکند و دختر و یا زن با او رابطه بر قرار میکند که این در فرهنگ آمریکایی که روابط محتاج به شناخت و رفت آمد و رستوران رفتن و معاشرت است نوعی فاحشگی است و یا رابطه بین دختر و پسر که بعنوان دوست پسر و یا دوست دختر ابراز میشود در فرهنگ خاورمیانه نوعی فاحشگی است. یا هندو ها بایست تمام ثروت خود را دودستی به داماد بدهند و این خانواده دختر ها هستند که به خواستگاری پسر ها میروند.
اگر قرار باشد یک فرهنگ و یا یک تمدن را با معیار های فرهنگی دیگر اندازه گیری کنیم مسلم است که راهی به خطا رفته ایم و اثرش جز بد گویی و نفرت و جدال چیزی نخواهد. بود. در خاطرات آتا تورک خواندم که سلطان عثمانی جدال در میان مردم کشور بزرگ عثمانی را به نفع خود میدانست و به آن دامن میزد حتی او نفرت و جنگ بین ترکان را دوست میداشت. و این راست است که حکمرانان غیر مردمی همیشه از این جدال و نفرت سود میبرند و چون مردم بخود مشغول میشوند لاجرم وقتی برای کنترل غارت و سو استفاده آنان ندارند و این ها از قانون تفرقه بینداز و حکومت کن سو استفاده مینمایند.
همانطورکه اسکندر گفته است که کارهای بزرگ را به اشخاص پست واگذار کن که همیشه میتوانی آنان را کنترل کنی. متاسفانه این قانون هم اکنون در جهان ما بکار برده میشود و با دامان زدن به اختلافات جزیی مردم کم شعور را مشغول و خود سرمایه آنان را غارت میکنند. تنها راه رهایی از این تله داشتن دانشگاه های مستقل و احترام به عقاید دیگران و بردباری و تساهل و قبول اینکه حتی قوانین هم مطلق نمی باشند و با زمان و مکان قابل تغییر میباشند.
جوانانی که از یک شکست عشقی به خودکشی دست میزنند و یا به دامان اعتیاد پناه میبرند و یا انان که در اثر ناملایمات زندگی به مرگ و نیستی پناه میبرند و برای زنده بودن و زندگی کردن خود عزا میگیرند همه محصول همین سیستم کذایی هستند که تخم بد بینی و فساد و بی تفاوتی و گرگ بودن و ظالمانه رفتار کردن را بما آموزش میدهد. یک دادگستری بی تفاوت و یک لشگر قاضی و بازپرس بی مصرف و بی تفاوت چگونه میتوانند عدل و داد را مراعات کنند. سرگرد شهربانی که بی غرور تقاضای دریافت وجه نقد رشوه دارد چگونه میتواند قانون عدالت را رعایت کند و یا قاضی گرسنه دادگستری که چشم به دستان رشوه دهنده دوخته است میتواند عدل را مجری باشد. یکی میگفت ایرانیان بجای تولید و کار و یگانگی به جنگ مشغولند جنگ بین مذاهب و مکتب های سیاسی و قومی و گروه بندی های متفاوت بی آنکه هیچ برداشت علمی از این گروه ها داشته باشند. جنگ آنان در حقیفت جنگ نام های مختلف است.