پایانی مخمل وار


Share/Save/Bookmark

پایانی مخمل وار
by shahireh sharif
05-Jan-2012
 

دستت را از میان دستم بیرون کشیدی و گم شدی. هزاران سال به انتظار در همان مکان ایستادم. تو برمی گشتی و صدایم می کردی. حتما تو هم از نبودن من بیتاب بودی. تقصیر این پیچ و خم جاده است که ما همدیگر را گم کردیم. نه؟ تو هم نگران من بودی، نه؟ آنقدر برجایم ایستادم تا ضعفی که چون ماری بر اندامم می پیچید و بالا می آمد به گردنم رسید و فشار مفرطش نفسم را به شماره انداخت. در کمرکش مرگ و جایی در تاریکی عدم، ناگهان مشعل 'عشق به بقا' روشن شد و دستان فلج شده ام از هرم گرمایش جانی گرفت. به بدن مار چنگ انداختم، با نیرویی که در خود سراغ نداشتم مار را به گوشه ای پرتاب کرده و به سمتی دویدم، پاهایم با وجود همه عصیان شکل گرفته در جانم از فرار تخطی نمی کردند. آنقدر دور شدم که نه فقط خاطرات با تو بودن بلکه خود را نیز پشت سر گذاشتم. گمان می کردم که این گریز را پایانی نیست. به دشتی سر سبز رسیدم، لحظه ای بر خاک نشستم ولی در آرامش غریب دشت دنیایی آشنا دیدم. فوجی از کلمات چون غبار در هوا چرخ می خوردند و در هم می لولیدند. کم کم کلمات گنگ کنار هم قطار شدند ومتنی مفهوم و مسجع را پدید آوردند. پس از چندی جملات صادق چوبک را در قصه انتری که لوطیش مرده بود تداعی کردند. "لوطی جهان تو کندۀ بلوط خشکیدۀ کهنه که حتی یک برگ سیز نداشت خوابیده بود. شاخه های استخوانی و بی روح و کج و کوله آن تو هم فرورفته بود. از بس کاروان ها زیرش منزل کرده بودند و ازش شاخه کنده بودند و تو کندش الو کرده بودند شکاف بی ریخت دخمه مانندی تو کنده اش درست شده بود که دیوارش از یک ورقه زغال ترک ترک و براق پوشیده شده بود. سالها می گذشت که این بلوط مرده بود." بی شک به همان درخت بلوطی رسیده بودم که لوطی جهان در تنه آن مرده بود. گویی مرگ نه فقط از تنه آن بلوط کهنه بلکه از کل دشت بر پیکرم تراوش می کرد. به فکر تو متوسل شدم ولی این بار آنرا عایق مناسبی علیه هجوم رخوت سایه مرگ نیافتم. گمانم تندی آتش نبودنت دریاچه اعجاز تو را خشکانده بود.


Share/Save/Bookmark

more from shahireh sharif