دهمین برنامه "از واشینگتن با شهره عاصمی" از تلویزیون اندیشه
از واشینگتن با شهره عاصمی از تلویزیون اندیشه from Iran e Ma TV on Vimeo.
این برنامه چهارشنبه ها ساعت 2:00 بعداظهر و تکرار آن شنبه ها ساعت 5:00 صبح به وقت غرب آمریکا از تلویزیون اندیشه پخش می شود
Recently by shohre | Comments | Date |
---|---|---|
شعر خوانی سایه در دانشگاه مریلند | 11 | Nov 29, 2012 |
چرا تنش بین اسرائیل و حماس؟ | 2 | Nov 19, 2012 |
گفتگو با علی اکبر موسوی خوئینی | - | Nov 15, 2012 |
Person | About | Day |
---|---|---|
نسرین ستوده: زندانی روز | Dec 04 | |
Saeed Malekpour: Prisoner of the day | Lawyer says death sentence suspended | Dec 03 |
Majid Tavakoli: Prisoner of the day | Iterview with mother | Dec 02 |
احسان نراقی: جامعه شناس و نویسنده ۱۳۰۵-۱۳۹۱ | Dec 02 | |
Nasrin Sotoudeh: Prisoner of the day | 46 days on hunger strike | Dec 01 |
Nasrin Sotoudeh: Graffiti | In Barcelona | Nov 30 |
گوهر عشقی: مادر ستار بهشتی | Nov 30 | |
Abdollah Momeni: Prisoner of the day | Activist denied leave and family visits for 1.5 years | Nov 30 |
محمد کلالی: یکی از حمله کنندگان به سفارت ایران در برلین | Nov 29 | |
Habibollah Golparipour: Prisoner of the day | Kurdish Activist on Death Row | Nov 28 |
براندازان
ZendanianThu Nov 22, 2012 03:45 PM PST
نوشتهشده در نوامبر 22, 2012
دگر ره در وطن بینم سپاهِ تازیان تازان:
ولیک از ما بُوَد این بارشان انبوهِ سربازان.
به نامِ عامِ حزب الله و در کف رایتِ دین شان،
دگر ره بر وطن بینم سپاهِ تازیان تازان.
عجب نبود که در میهن پلشتی ها فزون گردد:
که در دامِ خود آوردند اینجا کرکسان بازان.
نیابد آز تسکین شان، که آز افزا بود دین شان:
خوشا که خاکِ گور ، آخر، کند پُر چشمِ پُرآزان.
عیان بر سفر ه ی قدرت توان دید آزشان ، کآنجا
چو کفتاران به گردِ لاشه ، بینی شان به هم تازان.
نیازی مان به کوشش نیست کشفِ رازهاشان را:
که خود بر خویش بگمارند جاسوسان و غمّازان!
بهلِ مشتینه ای قاری زنندت لافِ سالاری:
که شد دریای ما جولانگهِ این بد صدا غازان!
به تزویرِ دروغ آغاز شد کارِ حکومت شان :
عجب نَبوَد که بد فرجام باشند این بد آغازان.
اگر چه بودنِ درویش را هم بر نمی تابند،
شدیم از قحطِ نان کم خوارتر حتّا ز مرتاضان!
امامِ دین فروشان ، آمد و بگماشت بر مایان
گروهی ناکسان، آدمکشان، دزدان و اخّاذان.
بزد لافِ فراوانی و آب و برقِ مجانی،
و آن کرد او که بایدمان کشیدن نازِ خبّازان!
زمان رو در بدی دارد، مدام از بد بتر آرد:
سزای آن که می مانیم با بد همچنان سازان.
غرورت نیک می دانم که زخمی تازه می یابد
چو بینی آفتابه دارِ مسجد را به ما نازان!
من آگاه ام، برادر جان! که افتد آتش ات در جان،
چو بینی پاسداری را به سوی دختری تازان.
و تیرت می خورد بر دل، و خون جوشد تو را در دل،
چو، در زندان، ورا بینی به ناموسِ کسان یازان.
خرد بر خویش داور کن ، شکستِ خویش باور کن:
ببین ! بردند بازی را ز دلپاکان دغلبازان.
بس است- ای دوست!- غم خوردن ، و با ماتم به سر بردن:
فراهم باید آوردن سپاهی از براندازان.
قمارِ سرنوشت است این و می بازیم بازی را:
اگر باهم نگردیم این، همین، یک بار انبازان.
وزیر و شاهِ این شطرنج بیرون اند از بازی:
و هر بارو مگر گیرند سربازان ز سربازان .
نشاید بود رو گردان ز انبازش به هر عصیان:
که می یابند در میدان سرافرازی سرافرازان.
تک آوازی پدید آرند با پژواکِ عالم گیر:
به جان گر همنوا گردند انبوهِ همآوازان.
و کین رازی ست، در هر سینه، کآید فاش در فریاد:
خوشا روزی که همفریاد یابد شیخ همرازان!
هماره بادمان همت بلند و آرمان والا:
که نزدیک است بامِ آسمان بر دورپروازان.
وطن را ساختن شاید، چو پیروزی به دست آید:
کنون شان بود می باید براندازان وطن سازان.
مبادا بینشِ آینده غافل مان کند ز اکنون:
که آینده ست و بس زاینده ی آینده پردازان.
خوشا که وارهیم از شرّ شیخا نشیخ و، از آن پس،
درفشِ کاویان تا جاودان ماناد افرازان!
در این شعر است تنها واژه ی شایانِ تکرار این:
براندازان، براندازان، براندازان، براندازان… بگیرد شعرم ایران را، جهان را نیز هم، آن را
اگر خواند سیاوش جان ، خوش آوازِ خوش آوازان. پنجم مهرماه ۱٣۹۱،
بیدرکجای لندن
----------------------------------------
//eshtrak.wordpress.com/2012/11/22/%D8%A8%D8%...
براندازی!براندازی!براندازی!براندازی!
ZendanianWed Nov 14, 2012 02:59 PM PST
براندازی!براندازی!براندازی!براندازی!
زبانزد بادتان- یارانِ من!- این چامه ی شیوا:
اگر چه نه "نرودا" یی ، نه" لورکا" یی ست ، نه "پاز" ی! -----------------------------------------------------------
در براندازی
اسماعیل خوئی
تبه کردند ایران را گروهی تازی ی نازی؛
و ما در خوابِ خوش سرگرمِ رویای وطن سازی!
هزارانگانگانی هر یکی، در خوابِ شیرین اش،
خداوندی توانا، مست ومغرور از بی انبازی!
براندازانِ نظمی ضدِ ایران ایم وپنداریم
تبر بر بیخِ همدیگر زدن مان را براندازی!
فسانه ی تک تک ما روبه روی شیخِ آدمکش
همان افسانه ی شیرِ نر است وموشِ یک غازی!*
توانا می کند مان همگرایی تا کنیم، امّا،
همانا با سرِ او هم ، نه تنها با دُم اش بازی.
عجب نبود که یاران اش همه خود کامه اند ، ایرا
که همتایانِ خود را می گزیند او به دمسازی.
از ایران اند، بدبختانه، شیخ وپاسداران اش:
ز خشم است ار که خوانم شان"گروهی تازی ی نازی".
مرا هر جنگ با مُشتینه ای تازی زده ست ، ارنه
چه جنگی این زمان باشد مرا با مردمِ تازی؟
کنون پیر و جوان باشند با خود کامگان درجنگ:
امیدا که به پیروزی رسند این مردمِ غازی.
چنان کاین شیخ را انبوهِ مزدوران نگهبان اند،
براندازی ش نتوانیم کردن بی سر اندازی.
گرفت ایران و می خواهد جهان فرمانبرش باشد:
مگر یابی سکندر را همالِ او به پُر آزی.
سکندر را ارسطو رهبری آینده بین پرورد؛
جهانی شیخ جوید، لیک، واگشته سوی ماضی!
چنان از خدعه سرشار است و از مکر و کژی کانگار
گزیده ست اهرمن از مردمان او را به همرازی!
چنان بیزاری آرد درسِ اخلاق اش که پنداری
عجوزی دلبری هم می کند با ما به طنّازی!
به جنگِ این دغل پروای افزون تر بباید، ز آنک
به پروا تر برانی در هوای تیره ومازی.
نبردِ واپسین را از هم اکنون دشمن آماده ست:
جوان و پیرمان باید که برخیزد به سربازی.
قضایی نیست جنگِ ما که قاضی بخشدش پایان:
میانِ ما و او تنها همان جنگ است و بس قاضی.
قمارِ سرنوشت است این و دشمن داو می خواهد:
نشاید روی گردان شد ز انبازی در این بازی.
چه بازی؟ بازی ی آتش ، نبردِ زندگی با مرگ:
به سودای براندازی ، سراندازی و جانبازی.
وطن میشی ست با گُرگانِ هاری در کمینِ آن:
که هریک باج خواهد پاره ای زان را به اخّاذی!
ایا شیرانِ ایران! رزم خواهد رهگشاتان شد
از این پستای خواری تا بلندای سرافرازی.
هلا، آزادگانِ بانه ای! رادانِ تبریزی!
هلا، جنگ آورانِ ترکمن! گُردانِ اهوازی!
هلا، هی، هر کجایی! اصفهانی ! بابلی! یزدی!
هلا، کاکِ مهابادی! هلا، کاکوی شیرازی!
و تو همخاکِ بوسینا! و تو همخیمه ی خیام!
و تو، همکوی فردوسی! و تو همشهری ی رازی!
بگردان سر ز راهِ او، چه می ترسی ز جاهِ او؟!
که از وی وز سپاهِ او، تو، در فرهنگ، ممتازی.
بسی خوشتر بُوَد مُردن زماندن در ستم بردن:
چوننگین است ماندن، به که مُردن در سرافرازی.
همین بس کاین قفس را بشکنی وبال بگشایی:
جهان آرد به زیرِ بال و پر شاهینِ پروازی.
ز دل شک را چوبزدایی ، به پاخیزی و پیش آیی،
یقین می دان که مردم را همه همراهِ خود سازی.
شگفت آید مرا از این که برجای است بنیادت:
چنین که، همچو دوزخ- میهنا!- در خویش بُگدازی.
خوشا آبادی و آزادی و شادی و بهروزی:
ببینم که سوی این آرمان ها دست می یازی.
خوشا کز سلطه ی واپسگرا شیخ ات رها بینم؛
و بینم- میهنا!-چار اسبه زی آینده می تازی.
هلا، ای هر که جان و تن شناسی وامی از میهن!
کنون هنگامِ آن آمد که وامِ خود بپردازی.
زتاریخ جهان بیرون، فقیه افکند بنیادی،
که می خواهد زمان ز اکنون گذارد روی در ماضی!
به راهِ ماست سنگ و سد، جهان مان راست بد در بد:
کنون هنگام آن آمد، که این بنیان براندازی.
کنون- ای گُردِ فردا بین!- شعارت باد و کارت این:
براندازی!براندازی!براندازی!براندازی!
زبانزد بادتان- یارانِ من!- این چامه ی شیوا:
اگر چه نه "نرودا" یی ، نه" لورکا" یی ست ، نه "پاز" ی!
یکم مهرماه نود ویک
بیدرکجای لندن
* گفت:-" ای هرزه موشِ یک غازی!
با دُمِ شیر می کنی بازی؟!"
کشتار ۶۷ به بانگ بلند(۱۲)
ZendanianSat Nov 03, 2012 10:38 AM PDT
فردا هم هست: هان ، از آن یاد کنید.
زندانِ سیاسی نشناسد دین؟ پس
زندانی ها را همه آزاد کنید.
-------------------------------------
جُرم است زِ عشق و شادمانی گفتن،
برخود ز نشاطِ زندگی بشکفتن.
بی شور و شکوفه مان ، جوانا! مگر آنک
آماده ای از برای درخون خفتن.
------------------------------
فرهنگ خوش است، ویژه ایرانی¬ی او :
شیخ ار چه کمر بسته به ویرانی¬ی او.
اسلام به تازیان گذار و بِهراس
ز اندیشه و ریشهی اَنیرانی¬ی او.
-------------------------------
آن را، به اوین، که نامِ زشتی دادند
بالینِ همیشگی زخشتی دادند؛
و آن را که نکُشتند به عمری کابوس،
بدتر از مرگ سرنوشتی دادند.
--------------------------------
در چنبرِ قاضیانِ از خون سرمست،
بس جانِ جوان، که همچو جامی بشکست.
با این همه از شکنجه مُردن خوشتر
تا حالِ کسی که زنده از زندان رَست.
-------------------------------
امروز کَز آسمان فرود آمدهایم،
وز قُلِّهی هر گمان فرود آمدهایم ،
از اوجِ خدا دیده زمین بانوی خویش ،
در دامنِ مامِ مان فرود آمدهایم.
----------------------------------
-"اَلمُفسِدِ فی الاَرض مرا نام دهید،
هر روز و شبم وَعیدِ اعدام دهید.
ایمانِ شما بشکند، امّا ، کُفرم:
از من به جنابِ شیخ پیغام دهید!"
----------------------------
گر راه شناسیم و اگر گمراهیم،
بر خواسته های دلِ خویش آگاهیم:
کز بهرِ جهان و مردمان و دِلِشان
آبادی و آزادی و شادی خواهیم.
--------------------------------
این کشتِ سَمآلوده درو خواهــد شد:
در بادِ فنا شدن وِلو خواهد شد.
هرکُهنه که هست از میان خواهد رفت:
نو، نو، همه هر چه هست نو خواهد شد.
-------------------------------
می بگذرد امروز، چو هر روزِ دگر.
آید، پسِ ما، نسلِ نوآموزِ دگر:
نسلی، به نواندیشی، هرروزی از او
نوروزی: فردایش نوروز دِگر.
------------------------------
نوروز سرآغازِ سَبکبالی باد.
سالی که رسد سالِ نکوحالی باد.
پُر باد دلِ مردم از اُمّید و نوید،
زندان ها از مبارزان خالی باد.
.
طلب مغفرت از جناب دکتر خویی
anglophileSun Sep 30, 2012 11:04 AM PDT
جناب خوئی این سلطنت طلب که این حقیر باشم از محضر جنابعالی طلب عفو و بخشایش دارم که ندانسته و ناآگاهانه شیفته افکار و ادبیات شما شده ام! غافل از اینکه نمیدانستم که شما و افکار و ادبیاتتان فقط و فقط انحصاراً به "جنبش اجتماعی ما" تعلّق دارید و بیگانگانی نظیر این جانب که بر اثر غلط فهمی و بی سوادی همچون آن شبان که ساده لوحانه با خدای ساخته و پرداخته خود به راز و نیاز مشغول بود تا اینکه موسی عمران او را از ژاژ خأییدن برحذر داشت، در حلقه "جنبش اجتماعی ما" جایی ندارم.
خوشبختانه موسی زمان ما یعنی حضرت علی حسینی دامت برکاته به موقع به داد این غافل رسیده و بر او نهیب زدند:
من نمدانم چرا تو اینقدر شیفته خویی شده ای؟
او به قول خودش یک سوسیالیست می باشد و در انتقاد از چپ و یا از خود در شعرش از آزادی افراد و برابری اجتماعی سخن می گوید. این هیچ ربطی به مشروطه سلطنتی ندارد. تو حتی به خود اجازه میدهی که همانند یک صاحب منصب به من بگویی که برای خویی مزاحمت ایجاد نکنم.خویی تا زمانی که از این صحبت ها میکند به جنبش اجتماعی ما تعلق دارد.
من نمیدانم نقطه تلاقی افکار تو و خویی در کجاست ؟
ولی برخلاف موسی عمران این موسی از برای "فصل" کردن آمده اند و نه از برای "وصل" کردن. به هر تقدیر چون این حقیر به اقتصاد آزاد آدام اسمیت بیش اقتصاد بسته کارل مارکس اعتقاد دارم بنابر امر حضرت حسینی از شیفته شدن به انسان دوستی و انسانیست جناب خوئی باید محروم گردم. ولی اشکال اینجاست که حضرت حسینی نیز از جناب خویی بیشتر از خود ایشان آگاه از درونشان هستند و خویی دیگری برای خود ساخته و پرداخته اند.
کجاست آن خدایی که (یا خوئی) که به موسی وحی فرستد؟
جناب انگلوفیل
ahosseiniSun Sep 30, 2012 05:14 AM PDT
شما طبق معمول با توهین و کنایه های بی ربط سفسطه میکنید.
سروش یک مغلطه کار مذهبی است. به قول خویی چهار گوشه سه پهلو میسازد. او به سئوال پاسخ نمی دهد.
من نمدانم چرا شما اینقدر شیفته خویی شده اید. او به قول خودش یک سوسیالیست می باشد و در انتقاد از چپ و یا از خود در شعرش از آزادی افراد و برابری اجتماعی سخن می گوید. این هیچ ربطی به مشروطه سلطنتی ندارد. شما حتی به خود اجازه میدهید که همانند یک صاحب منصب به من بگویید که برای خویی مزاحمت ایجاد نکنم.خویی تا زمانی که از این صحبت ها میکند به جنبش اجتماعی ما تعلق دارد.
البته ایشان هر از گاه تحت شرایطی اظهار نظرهایی میکند که با منطق خود او همخوانی ندارد.
سوسیالیست بودن در دنیای کاپیتالیست مشکلات خود رادارد. این مشکلات حتی کارل مارکس, بزگترین شخصیت قرن بیست (به رای شنوندگان رادیو 4 انگلیس ) را به تهیدستی واداشت.
تحمل کردن سختی ها کار آسانی نیست و هر کس تحمل کارل مارکس را ندارد.
البته شما خواهان این میباشید که یک اریستوکرات با آنچنان پیشیه ای از قدرتی شبیه ملکه انگلیس برخوردار یاشد و یا همچون کوئین ویکتوریا دنیا را به استعمار خود در آورد.
من نمیدانم نقطه تلاقی افکار شما و خویی در کجاست.
Believe in a democracy that leaders and representatives are controlled by members at all times.
حضرت حسینی
anglophileSat Sep 29, 2012 03:16 AM PDT
عرض شود که تشخیص شما در باره مواضع اینجانب صحیح است
ولی نمیدانم چرا شما اینقدر به صحرای کربلا علاقه دارید. از نام شریفتان
پیداست که از اولاد سرور شهیدان و یاور یتیمان حضرت حسین ابن علی ارواحنا
فداه ثورلله بوده و قطعاً به ایشان عشق و ارادت ورزیده و بالطبع علاقه
دارید همه چیر را به قول دوستمان جناب متمم اول "یه جورایی" به صحرای کربلا
وصل کنید. برای مثال ما صحبتی از سلطنت پهلوی در این بلاگ نکردیم ولی
شما علی القاعده گریزی به کربلا و نهر فرات زده یادی از مولای عشق
میفرمایید. و یا آزادی مطبوعات در انگلستان را "یه جورایی" ربط میدهید
به نظام پادشاهی!!! هیچیک از همان نخست وزیرانی که نام بردید شکایتی ازشکل
نظام داشته که هیچ در ابقای آن تلاش هم میورزیدند. مگر مرداک در نظامهای
جمهوری نفوذی ندارد و یا نفوذش در انگلستان بر اثر روابط خاص او با ملکه
الیزابت است؟!!
بگذریم. امیدوارم جناب خویی فرصتی کرده و
سوال شما را جواب بدهند. البته جناب سروش هم در جلساتی که در همین لندن در
سالیانی که هنوز به ینگه دنیا نرفته بودند برگزار میکردند به سوالات متعدد
حضار پاسخ میدادند ولی حال چگونه است که شما ایشان را به عدم جوابگوئی متهم
میکنید نمیدانم. باید اضافه کنم که اینجانب از جوابهای ایشان رضایتی
نداشتم.
مرحمت زیاد
جناب انگلوفیل
ahosseiniSat Sep 29, 2012 12:18 AM PDT
من نه به شما و نه به آقای خویی بی احترامی کرده ام.
اولا لطفا به معنی انگلوفیل در وبسایت ویکی پدیا مراجعه کنید و به مفهوم آن دقت کنید. حد اقل از انتخب این اسم کاربری و مواضع شما اینطور بر می آید که شما طرفدار مشروطه سلطنتی نوع انگلستان هستید.بنظر من مشروطه سلطنتی نوع انگلیس ده ها برابرجلوتر از دیکتاتوری سلطنتی شاه می باشد. اما این نوع حکومت نیز مشکلات خود را دارد که یکی از آنها قدرت بیشراز اندازه صاحبان جراید و مطبوعات می باشد. در باره این مشکل در جریان لورسون انکوایری سه نخست وزیر سابق انگلیس از آن شکایت کردند. جان میجر گفت کهدر مورد اروپا مرداک او را تهدید کرده که باید سیاست های او را دنبال کند. تونی بلر گفت که من باید آنطرف دنیا بروم تا او را متقاعد کنم که سیاست دولت من درست هست.براون هم که با آن میکروفون مخفی دولتش ساقط شد.
دوما, شما مدانبد که یک تفاوت اساسی بین خویی و سروش هست.چنانکه در اول صحبت خویی آمده مبنای فلسفه خویی پاسخ به سوالات هست.
بنا براین مزاحمت ایجاد کردن به چه معنی است
Believe in a democracy that leaders and representatives are controlled by members at all times.
انتقاد از خود و نقد روشنفکران چپ از زبان اسماعیل خویی
anglophileFri Sep 28, 2012 03:55 PM PDT
کاش این به ظاهر روشنفکران ما یکدهم شهامت و صداقت خویی را داشتند. و کلام او رو درک میکردند و نه فقط رونوشت برداری و وصله زنی میکردند.
//www.youtube.com/watch?v=_bE_tOeOVg0
Zendanian: ashkeman ro
by vildemose on Fri Sep 28, 2012 10:51 AM PDTZendanian: ashkeman ro dar avardi..
But thank you for posting.
All Oppression Creates a State of War--Simone De Beauvoir
کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۱۰)
ZendanianFri Sep 28, 2012 10:26 AM PDT
کشتار ۶۷ به بانگ بلند (۱۰)
اسماعیل خوئی
زندانْ زاد است. جانش، امّا، شادی ست.
هربازی ی او نمودی از آزادی-ست.
با کاغذ خانهی عروسک سازد:
یعنی دِلَک اش شیفتهی آبادی-ست.
این کودکِ نازدانه زندانْ زاد است.
هم بندان را دل از نشاطش شاد است.
بیداد نداند که چه باشد، امّا،
با بودِ خود، او نمودی از بیداد است.
خیره شده در رفتنِ مامان پسرک،
آویخته اشکی ش به مژگان پسرک.
اِنگار نگشته سیر از شیر هنوز:
کـَ انگشت مکد به جای پِستان پسرک.
تا بوده ، ورا داشته دربر مادر:
دختر گل و بوته ای گُل آور مادر.
وینک سوی دار می رود زن، دلْ-خون
از ضَجِّهی دخترک که : "مادر! مادر!"
بی تابی ی او کاهَد تابْ انسان را.
با زاری ی خود کِشَد به آتش جان را.
اعدام شدهست مادرش. امّا او
خواهد بَغَل و نوازشِ مامان را.
آن دَم که ورا گلوله شارَگ بگُسیخت
وَ خونش بر زمینِ زندان می-ریخت،
یاد آمدش از دختر و از مادرِ خویش:
لبخندش با سرشکِ او درآمیخت.
هرچند به خون سرشت فرجامِ پدر،
از یاد نمی بَرَد جهان نامِ پدر.
وین نام تو را باشد و فرزندت را:
هان! تا نخوری غُصّه در اعدامِ پدر.
-"قربانِ تن و توشِ تَر و تازهی تو!
پُردل پسری نیست به اندازهی تو.
اعدامِ من ات به رزمگه خوانَد، کاین
پایانهی من باشد و آغازهی تو."
اینجا سه برادرند ، زادهی مردم،
پورانِ وطن، وینک درخاکش گُم:
ملّی و مجاهد و فدایی و به درد
از نابِهَمی شان دلِ ایران خانم.
اینجا سه برادرند اُفتاده به خاک ،
در پهنهی رزم هرسِهگان بس بی باک :
ملّی و مجاهد و فدایی. وینَک
از تفرقه در کنارِ هم گشته هلاک.
What good will great poetry do,as long as we have blood thirsty
by Zendanian on Fri Sep 28, 2012 10:09 AM PDTIranians (with a few of them on this very site) who always cheer for more violence, mayhem and worse. As we all saw yesterday on this very site.
Those who claim "peaceful" intentions, might do better if they didn't start and end their comments with attacks on others.
Then again being a permanent nasty bully, seems to be a requisite for monarchism in Iran.
Four
by vildemose on Fri Sep 28, 2012 09:47 AM PDTFour Futures:
//jacobinmag.com/2011/12/four-futures/
The power of nonsense:
//jacobinmag.com/2011/07/the-power-of-nonsense/
American Jacobin:
//jacobinmag.com/2012/08/american-jacobins/
All Oppression Creates a State of War--Simone De Beauvoir
سخنی با دوستان
anglophileFri Sep 28, 2012 09:40 AM PDT
مهربان جان مار ا با کسی سرجنگ نیست بقول سعدی:
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
جناب حسینی:
اشکال کار اینجاست که نه بنده از مرداک خیری دیدم وگرنه حال و روزم به از این بود نه پویان را دهقان و کارگر به نمایندگی خودشان قبول داشتند وگرنه او و سایر یارانش را کت بسته تحویل مأموران انتظامی نمیدادند.
حالا دیگه شما مزاحم جناب خوئی هم نشو که او حوصله مزخرفات این سایت وزین رو نداره.
I definitely think that--as a nation--we can use more poets
by Anonymous Observer on Fri Sep 28, 2012 09:37 AM PDTWe just don't seem to have enough of them . :-)
دنیای غریبی است
ahosseiniThu Sep 27, 2012 09:11 PM PDT
خویی از رفیق عزیزش امیر پرویز پویان می گوید.
انگلوفیل مدافع سلطنت خویی را می ستاید.
البته اگر از دید مثبت بنگریم بسیار امیدوار کننده است.
یعنی اینکه انگلوفیل شیفته نوع سلطنت مشروطه انگلیس دیگر پویان ها را اعدام نخواهد رد.
همینطور اینکه چپ دیگر تفنگ را به گوشه ای می اندازد و درمحیطی آرام به تروج عقاید خود می پردازد.
تا اینجا بسیار خوب.
وبسیار زیبا
اما و اما
انگلوفیل از حمایت مالی و تبلیغاتی غولهایی همچون روپرت مرداک برخوردار است و پویان به دست های خالی و پینه زده یک کارگر و یا یک دهقان.
شاید فیلیسوف بزرگ ما بتواند این مشکل ما را حل کند.
بی صبرانه منتظر پاسخ شاعر و استاد فلسفه می مانم.
{با سلاح صلح می آیم به جنگ}
Believe in a democracy that leaders and representatives are controlled by members at all times.
تشکر
shohreThu Sep 27, 2012 04:35 PM PDT
هموطنان عزیزم از اینکه این ویدئو را دیدید و نظرهایتان را نوشتید سپاسگزارم. ای کاش ما با هم مهربانتر می بودیم
چرا عشق و محبت در میان ما گاه گم می شود. زندانیان مرسی از اشعاری که به اشتراک گذاشتید.
انتقاد از خود و نقد روشنفکران چپ
ZendanianThu Sep 27, 2012 04:17 PM PDT
س.خ. قابلی ندارد. استاد خویی نه تنها شاعر ماهری است بلکه استاد فلسفه قابلی نیز میباشد، بشنوید و قضاوت کنید. //www.youtube.com/watch?v=pRGbsqmWwkY
I do not know why but
by Soosan Khanoom on Thu Sep 27, 2012 04:15 PM PDTI have a tendecy to read English transalation ... I just searched for his works in English ... among a few i came to this which i really like ...this is posted on ...loveistheolution.com ..
Dear Mr. Nasser Zaghi:
Hello. Years ago I wrote this poem:
The Great Synthesis
Your socialism
-Comrade East!-
goes for social equality,
leaving out individual Freedom.
That is the problem.
And your individualism
-Brother West!-
goes for individual Freedom,
leaving out social Equality.
that is the problem.
And the solution?
NO!!
Let us not argue
about the "true" kind of freedom
or "false" versions of equality.
That will not lead
to more freedom
or more of equality.
The solution is Justice
Equality freely shared
And Freedom shared equally-
Yes,
justice is the solution.
Thank you, Comrade East!
You have produced the Hydrogen of
equality.
Thank you, Brother West!
You have produced the Oxygen of
freedom.
But now, Humanity thirsts
For the pure and purifying water of
Justice!
You have both of you,
prepared the ground
for the Great Synthesis.
You have, both of you,
paved the highway
for Humankind to reach
the non-metaphorical, non-metaphysical
Heaven
of the Humanity beyond you
on this Earth.
Thank you both.
You have done well.
And it is time,
therefore,
For both of you
to go to Hell.
Having acquainted myself with your ideas, I have come to realize that my recipe for future humanity lacks a most vital ingredient:
LOVE
I have spoken of freedom as oxygen and of justice as the hydrogen necessary for the vital water of human happiness to come to be. I agree with you now:
Love is the electrical charge that makes the fusion possible. Therefore, please count me as one of your comrades.
YES, sir: I agree LOVE is the Solution!
Yours,
Esmail Khoi
Iranian Poet, London England
22/10/2003
Bidar Koja
London
Thank you dear Zedanian for posting these heartfelt poems
by Soosan Khanoom on Thu Sep 27, 2012 03:54 PM PDTAlthough I heard his name before but I've never gotten a chance to read his poems .. i know... i know I have a lot of catuhing up to do with the Iranian community in exile ...
: )
...
by Zendanian on Thu Sep 27, 2012 03:46 PM PDTDon't know about either youthfulness or friendship, but there's always banter on this site. Even when not needed.
Esmaeil Khoeiy on the other hand is a very different matter all together.
And thank you Ms. Asemi for this space.
Don't be so morose Mehrban!
by shahrvand2 on Thu Sep 27, 2012 03:13 PM PDTThis is just youthful banter between friends! Right guys?
God I really wish all progressive Iranians
by Mehrban on Thu Sep 27, 2012 03:12 PM PDTwould stop fighting!
Okay I had to get that off my chest. Now carry on. You will stop fighting when there will be nothing left to fight over when Iran as we know it is destroyed.
وقتی که من بچه بودم
ZendanianThu Sep 27, 2012 03:00 PM PDT
وقتی که من بچه بودم ،
پرواز یک بادبادک
می بردت از بام های سحرخیزی پلک
تا
نارنجزاران خورشید .
آه ،
آن فاصله های کوتاه .
وقتی که من بچه بودم ،
خوبی زنی بود که بوی سیگار می داد ،
و اشکهای درشتش
از پشت آن عینک ذره بینی
با صوت قرآن می آمیخت .
وقتی که من بچه بودم ،
آب و زمین و هوا بیشتر بود ،
وجیرجیرک
شب ها
درمتن موسیقی ماه و خاموشی ژرف
آواز می خواند .
وقتی که من بچه بودم ،
لذت خطی بود
ازسنگ
تازوزه آن سگ پیر و رنجور .
آه ،
آن دستهای ستمکار معصوم .
وقتی که من بچه بودم ،
می شد ببینی
آن قمری ناتوان را
که بالش
زین سوی قیچی
باباد می رفت –
می شد،
آری
می شد ببینی ،
و با غروری به بیرحمی بی ریایی
تنها بخندی .
وقتی که من بچه بودم ،
درهرهزاران و یک شب
یک قصه بس بود
تاخواب و بیداری خوابناکت
سرشار باشد .
وقتی که من بچه بودم ،
زورخدا بیشتر بود .
وقتی که من بچه بودم ،
برپنجره های لبخند
اهلی ترین سارهای سرور آشیان داشتند ،
آه ،
آن روزها گربه های تفکر
چندین فراوان نبودند .
وقتی که من بچه بودم ،
مردم نبودند .
وقتی که من بچه بودم ،
غم بود ،
اما
کم بود .
بیستم اردیبهشت 1347 - تهران
شعري بلند ازاسماعيل خويي در يادمان سعيد سلطانپور
ZendanianThu Sep 27, 2012 02:57 PM PDT
//www.parand.se/ra-yadmane-soltanpor.htm
وطن کجاست؟
ZendanianThu Sep 27, 2012 02:52 PM PDT
وطن کجاست؟
اسماعیل خوئی
دوشنبه ٢۹ مهر ١٣٨١ – ٢١ اکتبر ٢٠٠٢
وطن کجاست؟
دلم برای چه تنگ است؟
گاهی از خود می پرسم
و دوست کیست؟
دلم برای که تنگ است؟
هنوز در گوشم زنگ می زند پیامتان که:
"نداری دگر امان این جا"
و پندتان که:
"خدارا! برو! ممان این جا!"
چنینم اکنون از چیست پس
که هرچه سوغات از کوی و سوی شما می رسد
به جز هلاهل و زقوم و زقنبوت ملامت نیست؟
چه کرده ام ؟
به جز که پند شما را به جان پذیرفته ام
و در نتیجه هم اکنون
به لعنت آبادی از خاموشی و فراموشی نخفته ام
چرا به سرزنشم چنین و چندین بی پروایید؟
خدا نخواسته مستید ومنگ؟
و یا به دلبری از
طاعبان پاک مسلمان
همین تظاهر و تزویری می فرمایید؟
به خویش
راهم دادید
و در پذیرش و تائید خود
پناهم دادید
سپاه جهل و جنون
راه خانه چون بر من بست
چه کرده ام؟
خدای من! اکنون چه کرده ام؟
چه شده است؟
که بر شکیب خوداوارتان گران می آید
همین که
همچو منی نیز
در کجای چه هنگامی از جهان شما
هست
چه کرده ام؟
خدای من چه کرده ام
که دوست نیز
نهد هیمه ام بر آتش جان؟
درون دوزخ بیدرکجای من
دریغ
چو رخت بربستم از میهنی
که قاتل جان یا آرمانم می شد
اگر در آن می ماندم
کاش
ای کاش می آمدید
در گمرک گریز
تفتیشم می کردید
تا می دیدید
که هیچ در چمدانم
جز جانم نیست
و هیچ
جز جانم
چمدانم نیست
گرانبها بی تردید
چرا که ساخت ایران است
و پر
پر از حریر سخن
حله تنیده ز دل
بافته ز جان
مصون
به لطف خداداد خویش
چو جامه دان بهار
از تفتیش
به ویژه وقتی
مرز های بینش و ارزش
به چنگ گردنه بندان و باجگیران است
و چند مشتی
فرهنگ سرخوشانه آهنگ و رنگ نیز
در آن جاسازی کرده ام
نیاز جان و دل عاشقی
که نقش ایوان راهم
ارج می گذارد
به کوری دل نوخواجه گان مرگ پرستی که
جز سکوت و سیاهی
آرایه ای نپسندند
به خانه ای
که خود از پای بست ویران است
دریغ، درد
دریغ
چه کرده ام
که سزاوار سرزنش هاتان باشم؟
جز این که
رفتم
چرا که می دانستم
جز در خامشای گورستان
نیست
که می توانم با تان باشم
چه کرده ام؟
جز این که می دانستم
با تان ماندن
جنازه ام خواهد کرد
جز این که می دیدم
رفتن است
که تازه ام خواهد کرد
جز این که
در کف آن نرخدا
که بر سپهر شما فرمان می راند
نخواستم بمانم
و با دروغ
که از گلوی تمام بلندگوهاتان
فریاد می کشید
نمی توانستم هم روال بخوانم
و ابر جانم
جان ابری خود را
از تف دم های پر جهنم آن اژدها
به در بردم
و
به باد های جهانش سپردم
و
رفتم
بدان امید که در برکه ی کجا
ادامه دریاتان باشم
چه کرده ام؟
چه کرده ام
که سزاوار سرزنش هاتان باشم؟
چرا طلبکارید از من؟
چه چیزتان را با خود برده ام؟
چرا چنین بیزارید از من؟
چه کرده ام
جز این که
پیش تر و بیشتر از روزگار
و هستن مرگ آلودتان
نمرده ام
دریغ
به جز سکوت ندارم سپر به جان سخن
چو تیر طعنه نهد دوست در کمان سخن
به لعن دشمن من طعن دوست نیز افزود
مگر سکوت من آید مرا زبان سخن
گلایه می کنم از یار و لاف عشق زنم
شد آن زمان که سر آید مرا زمان سخن
نگاهبان شرف گر نباشدم، اما
به هیچ کار نمی آیدم توان سخن
چه غم که تیر شود، پس، به جان دوست زند
شهاب ثاقب شعرم از آسمان سخن
وطن کجاست؟
من اینجا چه می کنم؟
دریغ
درد
دریغ
و دوست کیست؟
کیم من؟
و از بلندی بالاتان
نماد همت والاتان
من یکی
نمود سایه ی بی مایه ای به خود می گیرم
و از خجالت می میرم
در آن بلندی بالا
وقتی که
از وطن می فرمایید
و زین که
در چمدانش نمی شود گذاشت
با خود نمی شودش برداشت
رفت
و خوب...
که چی
وطن چه باید باشد
تا در چمدانی
گیرم پر گنجایش تر از گمان شما
جا گرفتنی باشد؟
خوشا که مهر وطن جان نیست
خوشا که مهر وطن
چیزی آن چنان نیست
تا به تیر دشمن
یا به طعن یاران
از ما گرفتنی باشد
چراغتان می فرمایید در آن جا می سوزد؟
چراغ و چشم شما روشن باد
که چی؟
خدای من. آخر که چی؟
چه می گویید؟
و با که می گویید؟
مگر چراغک ناچیز من
به کجا می سوزد؟
و یا چرا می سوزد؟
و چیست این؟
این خنجر،
این شراره پر زهر چیست
در روشنایی طنازتان
که بر دلم می زند
و بال های مرا می سوزد؟
به نیش طعنه یاران نیاز نیست
خدارا
بگو معاف بدارندم
که نیش کژدم غربت
به جان دوست
که بیش از بس است
چنین که بر جگر خسته
می زند مارا.
قرار نشد عسل ما را قرقره کنی
ZendanianThu Sep 27, 2012 02:43 PM PDT
و تحویل خودمون بدی.
از شما ظل اللهیون مصنوعی تر و مکانیکی تر هم کسی پیدا میشه؟
خیر
همون که عرض شد
anglophileThu Sep 27, 2012 01:54 PM PDT
لام الف لام
اما شما به خود بگیرید، همانگونه که یادآوری شد:
ZendanianThu Sep 27, 2012 01:49 PM PDT
قاسم/سیامک به خودت نگیر
anglophileThu Sep 27, 2012 01:42 PM PDT
روی سخن با نبود که فورا به دل میگیری. کسی تو رو روشنفکر نمیدونه.
در ضمن سگ خوئی میارزه به هزار تا شاملو.
حالا برو کپی اند پی است کن (لام الف لام)
ولایت شه شیخ
ZendanianThu Sep 27, 2012 01:11 PM PDT
ولایت شه شیخ
//www.didgah.net/maghalehMatnKamel.php?id=26156
تقدیم به "شه شیخیان" نه چندان عزیز آی.سی. انگلی و غیر انگلی.