با وحشت به آئینه نزدیک میشوم. هر دفعه چین تازه ای را در صورتم کشف میکنم. اولین تار موی سفید را دو هفته پیش درست در فرق سرم دیدم. اصلاً باور نمیکردم ولی خود خودش بود. سفید به رنگ برف زمستان و یا به قول مادرم رنگ یخچال ارج. این دفعه باید هر بار که به آئینه نگاه میکنم، وضعیت دندانهایم را هم بازبینی کنم. غربت و غم تنهایی هم سرعت استهلاک را بالا میبرد. وقتی سی سال قبل بعد از وقوع انقلاب در ایران همراه خانواده ام به آمریکا آمدم اصلاً فکر نمیکردم تا سن سی و پنج سالگی بی شوهر و یار و یاور بمانم. آنقدر مرد در فیلم های آمریکائی دیده بودم که فکر میکردم خواستگاران پاشنه در خانه را جا کن خواهند کرد. اینطوری نشد. عاشق برادر کوچکه براداران مارکس- Chico (کمدین های آمریکائی- به ترتیب از بزرگ به کوچک Zeppo,Groucho,Harpo,Chico) بودم. آن موقع فکر میکردم تا پایم به آمریکا برسد برادر بزرگه (همون که سبیل های پر پشت و چخماقی دارد) برای خواستگاری من به برادر کوچکه به فرودگاه خواهد آمد. پدرم خواهد گفت که من بچه ام و این خواستگاری بی معنی است. این اتفاق سرابی بیش نبود. الان من عین زندانی در این گوشه دور افتاده لوس آنجلس، مثل آدم های بازنشسته، برنامه روزانه مشخصی دارم. سر ساعت می خوابم و سر ساعت عین دیوانه ها با نویسندگان محبوبم کلنجار میروم. الان که فکر میکنم میبینم عمه بهجت خواهر بزرگ بابام واقعاً میدانست که من به این زودی ها شوهر نخواهم کرد و به این دلیل اسمم را گذاشته بود سولماز. به معنی بی خزان وهمیشه بهار. شاید اسمم باعث افزایش اعتماد به نفسم بشود.
سالهاست که درست سر ساعت یازده شب برای خواب آماده می شوم. فنجانی چای همراه با لیمو ترش کوچکی که خوب شسته و با کارد چاک خورده و آماده فشردن است، با کتابی اغلب شعر که خواندنش خواب آرام و راحتی را برایم به ارمغان می آورد. چند شبه گیر داده ام به شعری از جورجیا آن بنکسGeorgia Ann Banks-Martin شاعره آمریکایی مقیم Montgomery , Alabama در باره شوهرشRoger D Martin :
نه دریا دریا دست نوشته عاشقانه هایت در صندوقچه مخملی خاطرات
نه پاکت پاکت باغ های پر میوه بهشت آغوشت در غروب های به خانه برگشتن
و نه حتی هدیه هیجده عیار جشن سالروز ازدواجمان در جمع شاهدان عینی
تنها گواه قلب صادق و عاشق تو :
همین سطل پلاستیکی قرمز و فرسوده سنگین از زباله هر روزه
که هر شب هر چقدر هم خسته باشی
پله به پله چهار طبقه تمام پائین میبری
بی نیم نگاهی حتی به تعارف تکراری دستان خواب آلوده ام
خواندن این شعر شده برایم عین قرائت کتاب مقدس قبل از خواب برای مومنان و قدیسین. با وجود اینکه کلمه به کلمه اش را حفظم باز دلم میخواهد دوباره واژه ها را ببینم، چشمانم را ببندم و همه چیز را آنطوریکه دلم میخواهد حس کنم. محیط آرامی را تصور میکنم با حضور شوهری اهل و همراه، یک سگ (Gargoyle)، و سه بچه گربه شیطان (Sinatra,Nikkie, Socks). جورجیا فعلاً بچه ندارد ولی من خیلی دلم میخواهد حداقل دو تا داشته باشم، دو بچه شیطان در خواب که از بس ورجه ورجه کرده اند حالا عین دو توله روباه به خواب رفته اند و من قبل از خوابیدنم خوب نگاهشان میکنم و از تماشای تکان های سینه های کوچکشان لذت میبرم. در فاصله چند تنفس عمیق، عین بچه گربه ها خرناسه می کشند و لب های سرخ (عین ماهی گلی های شب عید) که دور حفره دهانشان را سهل انگارانه پوشانده، به آرامی و با ریتم منظم تنفسشان عین برگ های بید در هوای بهاری می لرزند.
درست مثل مراسم عشاء ربانی در کلیسا که همه رویداد ها به دقت و از قبل تنظیم شده اند، با دست راستم فنجان چای را لمس میکنم. اندکی سرد شده، آماده خوردن. بدون آنکه نگاه کنم لیمو ترش را از کنار نعلبکی بر میدارم. با دقت یک جواهر ساز کلیمی به چاکی که قبلاً روی آن داده ام نگاه میکنم. شکاف لیمو درست عین دره های ایالت نیو انگلند در فصل بهار، خیس و نمور شده. با اعتماد به نفس یک شعبده باز در حالیکه مستقیماً به دیوار روبرو نگاه میکنم، لیمو را در داخل چائی می چکانم. میتوانم تصورش را بکنم که وقتی در داخل فنجان میریزد درست عین شیرجه زدن دلفین ها در استخر،ردی پر حباب بر جای میگذارد. چند دقیقه ای میگذارم به همین حال باشد تا کاملاً با چای مخلوط گردد. قندی در دهان گذاشته و جرعه ای می نوشم و فنجان را سر جایش می گذارم. برخورد فنجان با ته نعلبکی صدایی تولید میکند شبیه نتی فراموش شده از موسیقی ملل منقرض ماوراء النهر. اندکی آرام میگیرم. کتاب شعر را درست مثل کاهنان معابد مصری با احترام می بندم و روی میز میگذارم.
شعری را که خواندم علاقه قدیم مرا به داشتن شوهر و از آن بالاتر بچه هایی به شیطنت بچه گربه های شلوغ تشدید کرده است. در مرز سی و پنج سالگی هستم. مسابقه ای با زمان دارم. به هر دکتری میروم حاملگی بعد از این سن را خطرناک میداند. از نوجوانی عاشق ادبیات انگلیسی بودم. به ویژه نویسندگان قرن بیستم آمریکا. گوشه چشمی هم به هنر مدرن داشتم ودارم. همه اینها باعث شدند که از عشق واقعی خودم که داشتن خانواده ای سنتی با همسر و دو فرزند است، غافل بشوم. البته صورت مسئله آن قدر ها هم که میگویم ساده نیست. راستش تا این سن جذابیتی برای مردان نداشتم.نه اینکه زشت باشم. نه اینطور نیست. البته زیبا و خوشگل و حوری بهشتی هم نیستم ولی خوب انگار هیچ مردی به معاشرت با من علاقه ای ندارد. به قول حافظ : شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد--- بنده طلعت آن باش که آنی دارد. من دقیقاً بگویم " آنیت " ندارم و یا خیلی کم دارم. آن اکسیری که باعث جذب جنس مخالف می شود در من نیست. خیلی از دوستان که من در برابرشان بت چینم، مدتهاست که شوهر کرده اند، آن هم چه همسری! ولی من نمیدانم چرا به قول قدیمی ها بختم باز نمیشود. مثل آبجی خانم داستان های صادق هدایت زشت و جنگره و ایرادی نیستم ولی در عین حال مثل ماهرخ خوشگل و تو دل برو و موخرمائی با چشمان گیرا هم نیستم. چیزی بین این دو تا!! با اینحال هیچگاه آرزوی داشتن شوهری اهل را از سرم بیرون نکرده ام. دلم میخواهد بعد از ازدواج، در حالی که ساعت 11 شب شوهرم سطل قرمز آشغال ها را پائین میبرد و هر دو بچه خوابند من چای همراه با لیمو بخورم و دیوان اشعار دلخواهم را ورق بزنم تا وقتی شوهرم برگردد جوک تازه لهستانی را که یاد گرفته ام در ذهنم مرور و به عنوان پاداش زیر گوشش زمزمه کنم و بلافاصله شاهد انفجار خنده اش باشم (در حالیکه اصلاً جوک را خراب کرده ام) و در همان حال عین پرستاران بیمارستان انگشت اشاره ام را عمود بر چاک لبهایم کنم و بگویم : هیس!! آرامتر! بچه ها خوابند.
میدانم همه اینها خواب و خیالی بیش نیست. حتی حوصله شستن دندانهایم را هم ندارم. لامپ را خاموش میکنم. در نور کمرنگ و قرمز چراغ خواب، تفاله لیموئی را که چلانده ام بر میدارم و میک میزنم. تلخی خوش آیندی در دهانم می نشیند و دو هسته کوچک لیمو را که به اندازه عدس هستند زیر دندانهای عقلم خرد میکنم. حالا دیگر پوست لیمو کاملاً پلاسیده شده است.با رویای ازدواج و شوهر و بچه میخوابم. فردا یکشنبه است. برنامه مشخصی ندارم. هیچ علاقه ای به شمردن گوسفندان برای تسریع حلول خواب در من نیست. نفهیمدم کی خوابم برد. تو خواب خودم را یکی از زنان تابلوی " دوشیزگان آوینیون" پابلو پیکاسو میبینم. مخصوصاً زنی که از سمت چپ دومی است. دست چپش را بالا برده و زیر بغل سکسیش همراه با شورتی که به شکل مثلت متساوی الساقین است، همه مشتریان محله بدنام بارسلون را از خود بیخود کرده است. پیکاسو این تابلو را در سال 1907 کشیده و حالا در موزه هنرهای مدرن نیویورک نگهداری می شود. از نگاه ملوانان و جاشویان کشتی که با ولع به من خیره شدند، در قلبم احساس خوشایندی دارم. فکر میکنم مردانی که بدنشان بوی دریا و ماهی و عرق و مشروب میدهد با اشاره ده انگشت دست نرخی را برای هم خوابگی پیشنهاد می کنند و من با شیطنت همه آنها را رد کرده و منتظر مشتری پول داری میمانم. درست مثل خواندن کتاب های سکسی " ر. اعتمادی" وقتی در سن بلوغ بودم. مادرم هر گاه مرا میدید با عصبانیت میگفت : " باز چه گهی میخوری؟ من همه آن کتابها را پیدا و رو سرت میکوبم " با خواندن هر سطر آن داستانها قلبم تند میزد و چشمانم می ترکید. دلم میخواهد هر چه زودتر دوباره این تابلو (دوشیزگان آوینیون) را در نیویورک ببینم. بعد از این رویا تا صبح راحت می خوابم. تکان نمیخورم. عین دخترهای اندلسی منتظر عشقی هستم که از تنگه جبل الطارق خواهد گذشت و مرا با خود تا قرطاجه (کوردوبا؟) خواهد برد. دلم میخواهد آنقدر زیبا بودم که شاعران درباره ام ترانه ها می سرودند. ده ها بار شعر " من عاشق زنانم" از هرمان هسه Herman Hesse (1877-1962)را خوانده ام. کلماتش خاطرم را می خلند :
من عاشق زنانی هستم که هزاران سال پیش، شاعران در ترانه هایشان ستوده اند
من عاشق شهرهایی بدون حصارم
سوگوار کاخ های سلطنتی کهن
من عاشق شهرهایی هستم که بر خواهند خاست
آن گاه که هیچکس از امروز بر زمین زنده نیست
من عاشق زنانم : باریک، بلند، ظریف و شگرف
زنانی که به دنیا نیامده در زهدان زمین آرمیده اند
روز با نور ستارگان خواهد آمد
زیبا همچون زیبایی رویاهای من
باز یکشنبه کسل کننده دیگری از راه میرسد. در سنی هستم که نه می توانم با دختران و زنان جوان معاشرت کنم که آنها مرا بزرگتر از آن میدانند که دوستشان باشم و نه با زنان متاهل که روزهای یکشنبه برایشان شلوغ ترین روز هفته است و حضور زنی همچون من در بینشان غریب است و مزاحم. ساعت حدود 10 صبح است و آفتاب به قدر کافی بالا آمده. پرده ها را کنار میزنم. دهانم به تلخی میزند و طبق معمول سرگیجه مختصری دارم. با عجله قرص مسکنی میخورم و روی کاناپه ولو میشوم.
سالها قبل دختری دزفولی را می شناختم که با اشتیاق تمام مراحل مختلف عروسی در شهرشان را برایم تعریف میکرد. هنوز هم میتوانم اغلب آنها را به خاطر بیاورم : البته میگفت که مراحل عقد و عروسی تا سی تا هم میرسید تازه اینها خلاصه شده هستند. قصه کنون (Qessa Konun)، زنون گردون (Zanun Gardun)، دلولی (Daloli)، آره داین (Are Dayan)، کدخدایی (Kadxodoyi)، شیرینی خورون (Sirini Xoron)،نشونه ونون (Neshuna Vanun)، مر برون (Mar Borun)، نمک تخشون (Nemek Taxsun)، رخ برون (Rax Borun)، کتون ونون (Ketun Vanun)،خلعتون (Xalatun)، سرجهزی (Sar Johozi)، جهازکشون (Johoz Keshun)، دس رزون (Das Razun)،سرپوشون (Sar Pusun)، بی برون (Bey Barun)، شبوش (SaBowsh)، دس به دس (Das Be Das)، روز صبحی (Ruze Sobhi)، سو روزه (So Ruza)، ری گشون (Ri Goshun)، هفته برارون (Hafta Berarun)،جمعه گیرون (Jomah Girun)،پاگشون (Pagoshun). خیلی دلم میخواهد عروسی من هم اینقدر طول میکشید ولی مطمئنم که در حد آرزو باقی خواهد ماند. به قول عمه بهجت – تو قاچ زین را بچسب، سواری پیشکش.- اگر بتوانم شوهری معمولی پیدا و طی یک مراسم کوتاه که در پایان آن من و همسرم رسماً زن و شوهر اعلام بشویم را برگزار کنم، باید کلاهم را بیندازم هوا.
سی و پنج سالگی شاید این مزیت را داشته باشد که زنان نگاه دوباره به اطرافشان بیندازند و معنای جدیدی را برای زندگی کشف کنند. چشمان نیمه بازم می افتد به پوستری از تابلوی معروف Barbara Kruger نقاش معاصر آمریکایی (متولد 1945 نیوجرسی) که چند هفته ای است بر دیوار اطاقم زده ام. عنوان تابلو تکان دهنده است : " نمی توانی پولهایت را با خود به گور ببری" این تابلو در سال 1990 خلق شده و هم اکنون اصلش در گالری هنر هامبورگ، نگهداری می شود. هشداری است زنانه نسبت به گذر زمان و اینکه اگر کاری داری زود باش بجنب. تابلو یک جفت کفش مردانه خیلی شیک و گرانقیمت مشگی رنگ را نشان میدهد. تنها رنگهای سیاه، قرمز و سفید به کار رفته. دو نوار قرمز و باریک در چپ و راست تابلو قرار گرفته اند که از دیدنشان بیشتر حالت خفگی و تنگی قبر به آدم دست میدهد و اینکه کاش پاک کنی داشتم و آنها را پاک میکردم. سه سطر مطلب کوتاه به انگلیسی بر تابلو نقش بسته. هر سطر نواری است قرمز و نوشته ها به رنگ سفیدند. سطر بالایی عبارت You can’t drag your و سطر وسطی تنا یک کلمه دارد Money و در سطر پائین هم این عبارت آمده : Into the grave with you. کفش ها از آنهایی هستند که در ایران به سوئدی معروفند. شش بند دارند با رویه ایی سیاه و براق و تویی سفید میخکی. آمدن عنوان قبر در سطر پائین واقعاً تکان دهنده است. واژه پردازی تابلو هم به نظر جالب می آید. آوردن کلمات کلیدی و گیرا مثل Money , Drag , Grave, You نشان میدهد که باربارا کروگر فمینیست با آن موهای فر و صورت لاغرش قبل از خلق این اثر خیلی در باره اش فکر کرده است. برای من در این وضعیت، تنها یک معنی را دارد : عجله کن! زمان دارد از دست میرود.هر روز داری به گور نزدیکتر می شوی.
تمام دیوارهای خانه ام از عکس های بزرگ و اغلب سیاه و سفید نویسندگان مورد علاقه ام که بیشترشان آمریکایی هستند، پر شده است. عین دیوانه ها با هر کدامشان به نوعی سلام و علیک میکنم و حالشان را می پرسم. تنها زنی که بین این همه مرد غریبه جا خوش کرده، فروغ فرخزاد است. عکس فروغ را هر جای خانه نصب میکنم، احساس میکنم نویسندگان چشم چران خم شده و دزدکی نگاهش میکنند. هیچکدام حتی نیم نگاهی به من ندارند. البته نویسندگان مورد علاقه ام زیادند. چه کنم که منزلم کوچک است و گنجایش عکس همه را ندارد. گاهی وقتها به صورت دوره ای عکس برخی را پائین آورده و دیگری را که مدتها روی زمین منتظر مانده جایگزین میکنم. به وضوح دلخوری را در چهره عکس پائین آمده می بینم. برایش توضیح میدهم که چاره دیگری ندارم. C’est la vie.
در حال حاضر گل سرسبد مهمانان دیواریم، ویلیام فاکنر است (William Faulkner 1897-1962)است. در این تصویر حدود چهل ساله نشان میدهد. فرق سرش را از چپ باز کرده و سبیلی دارد به نهایت ظریف که در دهه 1960 دبیران ریاضی و فیزیک مدارس دخترانه در تهران داشتند. آنطوریکه نشان میدهد صورتش خوب اصلاح شده و بر روی پیراهنی سفید، کرواتی زده که بر روی گره اش، طرح گل های ریزی دارد و دقیقاً با سبیل باریکش هماهنگ است. یقه پیراهنش بر خلاف الان که دو ضلع یقه زاویه منفرجه حدود 135 درجه دارند، دارای زاویه حاده و حدود 22 درجه است. مهمترین نکته عکس حالت چشمانش است که به راست متمایل است. دنبال چیزی میگردد. فکر میکنم عکس های پاسپورتی دهه 50 میلادی اینگونه بودند. انگار نیم نگاهی به همه نویسندگانی دارد که عکسهایشان بر دیوار نصب شده ولی نقطه تمرکزش فروغ است که در منتها الیه عکس ها بر دیوار جای گرفته است. تصویر بزرگ فروغ همانی است که معمولاً در پشت همه کتاب های شعرش آمده. بر خلاف عکسی که در اول ازدواجش با پرویز شاپور گرفته و قیافه ای دهاتی وار با ابروهایی کمانی و موهای خوابیده و پیراهنی گلدار که تا آخرین دگمه زیر گلو به دقت بسته شده و حاشیه ای سفید و زمینه ای خال خالی دارد، اینجا واقعاً جا افتاده و کاملاً واضح است که عکس را عکاسی حرفه ای بر داشته و فروغ آنقدر پخته شده است که زاویه دلفریبی به سرش بدهد و موهای خود را عین گیشاهای ژاپنی (که برای سامورایی جنگجو وجوانی، قصد دلربایی دارد) بالای سرش جمع کرده است. لبخند فروغ در این عکس کامل و غنی و سرشار از نوعی خرد زنانه است و هیچ کم و کسری ندارد. ظاهراً به نگاه ویلیام فاکنر بی توجه است ولی من دقیقاً همه چیز را تحت نظر دارم و میدانم که خود فروغ متوجه این نگاه معنی دار است ولی خودش را زده به کوچه علی چپ. چقدر دلم میخواست فاکنر در این میان چشمانش را میچرخانید و به من هم نگاه میکرد. خوب میدانم چنین اتفاقی هیچگاه نخواهد افتاد. این دو، هر شب بر سر فیلم " خانه سیاه است" فروغ و کتاب " خشم و هیاهو" فاکنر ساعتها جر و بحث میکنند. هر دو نکات تازه ای را دراثر همدیگر کشف میکنند که برای دیگری تازگی دارد. صحبتهایشان تمامی ندارد. اولش خیلی داد و فریاد می کنند ولی قضیه نهایتاً با قبول دعوت ویلیام از سوی فروغ برای صرف قهوه پایان می یابد.
درست در وسط این عکسها، صادق هدایت نشسته. با آن عکسی که در آپارتمان پاریسش انداخته دوست داشتنی به نظر میرسد. کت و شلوار تیره ای همراه با کلاه شاپو بر تن دارد. دست راستش رو زانوهایش و با دست چپ با سبیل های مدل هیتلریش که آن زمانها بین جوانان تهرانی مد بود، بازی میکند. چشمانش به یک طرف متوجه است و انگار هیچگاه نمیخواهد وارد بحثی که بین دیگران در جریان است بشود. به عنوان یک زن خیلی دلم میخواهد ازش بپرسم که آیا مریم فیروز (دردانه فرمانفرما) قبل از آنکه با کیانوری ازدواج کند، دوست دخترش بود. آیا رابطه ای بینشان بر قرار بود؟ مطمئنم که پاسخ دندان شکنی خواهد داد معادل اینکه این موضوع اصلاً به تو مربوط نیست (برو گم شو! Perdez Vous!!). با وجود اینکه به عکس و عکاسی علاقه دارم ولی هیچگاه نفهیمدم که هدایت به چی دارد فکر میکند؟ در بحث های خیالی که بین نویسندگانی که عکسشان را بر دیوار زده ام مطرح می کنم، سوژه ای را می گزینم که هدایت در آنها تبحر دارد ولی یا وارد جرو بحث های ما نمیشود و یا اینکه جملات را آنچنان قدیمی و پر از استعاره و راز و رمز بیان میکند که هیچکس چیزی متوجه نمیشود. با اینحال عکس های هدایت و فروغ را هیچگاه از روی دیوار بر نمیدارم و هر روز سلام و علیک غرائی با هاشون دارم. فروغ همیشه به من بی توجه است. شاید مرا قابل نمیداند که حرف بزند. گمانم هنوز ابراهیم گلستان را قطبنمای حرکتش تصور میکند و مجذوب طرز فکر و روش زندگی مردی است که همیشه میخواست شاگرد خوبی برایش باشد. نگاه هدایت به من " عاقل اندر سفیه " است. عین نگاه نعل بند به خری که هر چهار سمش به خوبی نعل شده اند ولی از جلوی نعل بند تکان نمیخورد.
تا اینجای قضیه ظهر شده و من فقط با چند تا از نویسندگان مورد علاقه ام خوش و بش کرده ام. گرسنه ام. آشپزیم تعریفی ندارد. دست به کارهای بزرگ میزنم که همگی به شکست می انجامند. سعی کردم کوفته تبریزی بپزم. نتیجه کار افتضاح شد. کوفته که معیار مرغوبیتش سفتی است، عین آش شله قلمکار وا رفت. طبق معمول وقتی همه تلاش هایم در آشپزی نقش بر آب شد، دو تا تخم مرغ نیمرو کردم و با نانی بیات به سق کشیدم. اگر آشپزی من یکی از معیارهای انتخابم توسط همسر آینده ام باشد، چشم انداز نا امید کننده جلوی رویم است. اگر شوهری غیرتی و متعصب گیرم بیاید و به امید خوردن کوفته ای که صبح دستورش را داده، وارد شود. وای چه بلائی سرم می آورد. یاد کار سور رئالیستی " زن با سر بریده اش" اثر)66-1901) Alberto Giacometti هنرمند سوئیسی می افتم. سوزش تیغ تیز شوهرم را بعد از مشاهده کوفته وا رفته بر گردنم احساس میکنم. با اینحال باز دلم شوهر میخواهد.
به روش های مسخره ای که این روزها رسم شده فکر میکنم. شاید اسمی برای خودم انتخاب کرده و در اینترنت به دنبال شوهر ایده آلم بگردم. مثلاً بگویم Solmaz35هستم و دنبال مردی میگردم که قدش آنقدر بلند باشد که موقع حمل کیسه های زباله ته آنها روی پله وداخل آسانسور کشیده نشود (از 180 سانتیمتر به بالا). دایره واژگان (Vocabulary) اش آنقدر وسیع باشد که بتواند در حل جدول کلمات متقاطع به من کمک کند و اینکه بتواند وزنه پنج کیلوئی را از روی زمین تا سینه اش بلند کند. (وقتی بچه بودم عمه بهجت همیشه میگفت مردی که بتواند یک سوم پوت گندم را از زمین بلند کند، مشکلی برای ایفای نقش شوهر نداشته و میتواند صاحب فرزند شود). چشمانش آستیگمات نباشد و لیست خرید را درست بخواند و چیزی را از قلم نیندازد. نکته جالب اینکه اینگونه آشنائی ها بیشتر به لاس زدن (Flirt)می انجامد که در معنی لغوی غیر جدی بودن و به قول فرانسوی ها، زدن حرفهای شیرین ودر عین حال تهی و بی محتوا است. تابلوی نقاشی یوجین دو بلاس" لاس زدن" بهترین گواه این مدعا است
سعی میکنم اندکی از نویسندگان محبوبم دور شده و افکارم را به چیز دیگری مشغول کنم. ظرفی پر از میوه از یخچال می آورم. هلو، زرد آلو، گوجه سبز و گیلاس. حالا دیگر همه چیز را به گذر زمان نسبت میدهم و سعی دارم مثل کسی که در جلسه امتحان نشسته، قبل از پایان مهلت قانونی به همه سئوالات پاسخ بدهم و قبل از آنکه دیگر نتوانم حامله بشوم، حتماً شوهری برای خود دست و پا کنم. با خود فکر میکنم پرزهای لطیف روی هلو که از کشیدنش روی صورتم احساس عجیبی دست میدهد تا خط باریک و ظریفی که بین دو نقطه رستنگاه چوب هر کدام از این میوه ها تا نقطه مقابلش وجود دارد، همگی مرا به زاد و ولد و تکثیر و نهایتاً شوهر کردن سوق میدهد.از دست دادن فرصت مشارکتم در ازدیاد نسل انسان نئاندرتال و هوساپین را هرگز بر خودم نخواهم بخشید.هسته هر کدام از میوه هایی را که میخورم بین انگشت های اشاره و شستم لمس میکنم. چقدر لزجند. داخل هر کدام از اینها زندگی است. در یک لحظه به صورت جان اشتاین بک زل میزنم. خیلی دلم میخواهد که لنی (غول بی شاخ و دم با دستانی قوی و مغزی کوچک) از قهرمانان کتاب " موشها و آدم ها" که عاشق همه چیزهای نرم و پشمالوست و به همین سبب همه موشها را به دلیل شدت عشقش آنقدر توی دستهای قویش فشار میدهد تا بمیرند و سرانجام هم زن روسپی را به همین سرنوشت دچار میکند.آنقدر زن بیچاره را در آغوش و بین دستهای قویش فشار میدهد تا بمیرد. در این لحظه خیلی دلم میخواد جای آن زن بودم. داره دوباره خوابم میگیره. چقدر از این یکشنبه ها متنفرم. یاد تندیس " دوشیزه پگانی" ساختهConstantine Brancusi (1876-1957) می افتم. با چشمانی درشت به زمین خیره شده ام. این تندیس هم اکنون در موزه رژر پمپیدو پاریس است. با " دوشیزه پگانی" همزاد پنداری شدیدی احساس میکنم.
دیگه دارم سرسام میگیرم. هیچ راه حل عملی برای پیدا کردن شوهر به ذهنم نمیرسد. موضوع وقتی مشکل تر میشود که طبق سنت های موجود تقاضای ازدواج باید از جانب مرد باشد نه من. یعنی اول باید من مرد مورد نظرم را پیدا کنم و بعد وادارش کنم که از من خواستگاری کند! بین عکس هایی که به دیوار زده ام از نویسندگان روس " میخائیل شولوخف" است با رمان معروف Tikhil Donکه در فارسی دون آرام ترجمه شده. از بوریس پاسنرناک و سولژنیتسین و گورکی و.... اصلاً خوشم نمی آید. به نظرم در همه عکس هایشان نوعی طلبکار به نظر میرسند و قابل اعتماد نشان نمیدهند. در عکس سیاه و سفیدی که از شولوخف به دیوار زده ام، پیراهن آستین کوتاهی پوشیده و در دست راستش سیگاری دارد که تا نصفه دود شده است. سبیل و موهای سرش کلاً سفیدند. قیافه اش عین بناها و گچ کارهای خودمان است که در قهوه خانه ای نشسته اند و به انتظار مشتری سیگار می کشند و چائی میخورند و با صدایی به رنگ زیبا، بم و قهوه ای تریاک مرغوب، داستانی را به شیوه ای گیرا و جذاب نقل میکنند. باوجود آنکه تا آخر عمرش کمونیستی مومن باقی ماند با اینحال ذره ای از احترامم به این مرد قزاق کم نشده است. کاش شوهری مثل شولوخف داشتم. بنا و گچکار. هر هفته با علاقه لباس کارهایش را می شستم و هر غروب از بوی سیگارش سر مست میشدم.
دیگه حوصله ام واقعاً سر رفته است. انگار بین عقربه های ساعت قیمه قیمه می شوم ولی از شوهر خبری نیست. بین خواب و بیداری شعر " خاکستر عشاق" بن جانسن انگلیسی (1637-1572) را زیر لب زمزمه میکنم. نه به داره نه به باره عاشق شوهری شده ام که هنوز گیر نیاورده ام. شاعر، ساعت شنی را به التهاب دائمی عشاق تشبیه میکند :
اندیشه کن به خرد شدن تن عاشق
که فرو میریزد در جام شیشه ای
با جنبش ذرات خویش
در باورت میگنجد؟
که اینها پیکره ای است از آن دلداده ای
در تابش چشمان معشوقه اش چون پروانه ای گرم بازی
خاکستر گشته است، خاکستر عشق
نمیدانم خواب کوتاهم مقابل عکس های به دیوار کوبیده که حالا همچون تصاویر حواریونی هستند که از شکنجه و به صلیب کشیدنهای رومی گریخته اند و الان در داخل این قاب ها جا خوش کرده و با یکدیگر حال میکنند و از اینکه کنار هم اند ظاهراً خوشحالند، چقدر طول کشید.
چشمانم دوباره روی عکس صادق هدایت که درست در وسط است قفل میشود. انگار سعی دارد رازی را به من بگوید ولی من آنقدر خنگم که اصلاً متوجه نیستم. هدایت نتوانست زندگی خود را به سرانجامی کلاسیک برساند چطوری می تواند به من که دنبال شوهر و بچه و نگران زندگی لاهوتی و ناسوتی هستم کمکی بکند. سعی دارم سرنوشت زنان داستانهای هدایت را به خاطر بیاورم. آیا از این امام زاده مرا فرجی میرسد؟ هادی صداقت (از نام های مستعار صادق هدایت) می تواند مرا به سرانجام مقصود برساند. حالت زنی را دارم که شوهرش را گم کرده است. حسی دارم که به من میگوید به شکار شوهر دارم نزدیک میشوم. درست مثل زرین کلاه داستان " زنی که مردش را گم کرد" هدایت به دنبال گل ببو هستم. ولی خدا خدا میکنم که گل ببو مرا از خودش نراند و شوهر خوبی برایم باشد. به دلم برات شده که این یکشنبه تا آفتاب غروب نکرده من از هدایت حاجت خود را خواهم گرفت. دوباره داستانهای هدایت را یک به یک از ذهنم عبور میدهم. تا آنجائی که خاطرم می آید هیچکدام نسخه ای برای پیدا کردن شوهر نپیچیده است. دیگه دارم واقعاً سرسام میگیرم. از عصبانیت توپ بیس بال زرد رنگی را بر میدارم و با تمام قدرت به دیوار روبرو می کوبم. توپ بر میگردد و محکم به سرم میخورد. یک دفعه عین ارشمیدوس داد میزنم : یافتم! یافتم! یافتم!Eureka! Eureka!
آره چاره کار توپ مروارید است. چقدر خنگم که اینقدر دیر به فکر این اساسی ترین روش شوهر یابی نیفتادم. گیرم که توپ مرواری الان در دسترس نیست، توپی شبیه آن پیدا میکنم. مگه من از " مخدرات یائسه،بیوه های نروک ور چروکیده،دخترهای تازه شاش کف کرده، ترشیده های حشری، بالغ های دم بخت" چی کم دارم؟ میروم دورش طواف میدهم، پارچه رنگی دور چرخ و قنداقه اش می بندم. شاید نتوانم به قول هدایت " سوار لوله توپ بشوم، از زیرش رد شوم و یک جای تنم را به آن بمالم" خدا را چی دیدی؟ شاید زد و بختم باز شد و شوهر گیرم آمد. آنقدر عجله دارم که نمیتوانم تا چهارشنبه سوری صبر کنم. فقط باید فکری به تمسخر آنهایی بکنم که مرا خرافاتی تصور کنند که در قرن بیست و یکم و در آمریکا برای پیدا کردن شوهر به روشهای قرون وسطائی متوسل می شوم. گور بابای همه آنهایی که چشم ندارند مرا دست در دست شوهرم ببینند. به قول ماکیاولی، اگر من توانستم پیروز شده و به هدفم برسم، دیگر کسی از من توضیح نخواهد خواست. توپ مرواری سمبل آلت مردانه و به عبارتی تندیسی برای عبادت زنانی مثل من برای بچه دارشدن و ادامه نسل بشری است. در ژاپن و بوتان و برخی نقاط جهان به ویژه تبت، هنوز آلت مردانه را می پرستند. چرا از روز اول به این فکر نیفتادم. خدایا من چقدر خنگم. وقتی شور و حال اولیه ام خوابید تازه به فکر این افتادم که توپی شبیه به توپ مرواری را که هم اکنون در ساختمان شماره 7 وزارت خارجه ایران (ساختمان سابق باشگاه افسران در خیابان سوم اسفند تهران) قرار دارد در آمریکا پیدا و حاجتم را با آن در میان بگذارم.
عکسی از توپ مرواری در کامپیوترم دارم. بلافاصله تصویر پشت دسک تاپم میکنم. وای چه لوله سیاه و بلندی. قنداقه اش را نگو که دل میبره. دو چرخ با هیبت داره با پره هایی که سفید رنگ آمیزی شده اند. دور چرخ و به قولی ریم سیاه سیاه است عین دل ظالم. برنامه بعدی امروزم مشخص شد. باید هر چه زود تر توپی نظیر توپ مرواری در آمریکا پیدا کرده و حاجتی بر آن ببندم و اگر قسمت شد، بدنم را هم بر آن بمالم. خدا را چه دیدی؟ شاید این راهکار بهتر از روش های مدرن موجود جواب بدهد و آن وقت است که من میتوانم امتیاز کسب شوهر از طریق توپ مرواری را به نام خودم در آمریکا (حد اقل در ایالت کالیفرنیا) ثبت کنم. وای فکرش را میکنم چه محشری میشود. در کمترین مدت توپ مرواری من به بزرگترین جاذبه توریستی ثروتمندترین ایالت آمریکا تبدیل خواهد شد. همه زنان دنیا، آنهایی که دلشان صاف است در آرزوی دستیابی به شوهر به MaritusLandشوهرستان بیایند. من هم مدیر عامل شرکتی خواهم بود که در صنعت عظیم شوهر یابی با استفاده از توپ مرواری فعال است. دیگر کسی به دیسنی لند نخواهد رفت. در بورس نیویورک سهام شرکت من به بالاترین قیمت خرید و فروش خواهد شد. نشریات و فیلم هایی از تمام زنانی که با استفاده از توپ مرواری شوهر پیدا کردند چاپ و منتشر خواهم کرد. ده ها شاعره از احساس عجیب خود در مالاندن بدنشان به توپ مرواری سخن خواهند گفت. از همه بالاتر همه ایرانیان مقیم آمریکا فرصتی خواهند یافت تا عبارت " هنر نزد ایرانیان است و بس" را مجدداً تفسیر کنند و فلاسفه بازنشسته ایرانی مقیم آمریکا هم بگویند " آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد و یا " یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم" نشان دهنده آن است که فرهنگ ایرانی اساساً نیازی به یاد گیری از فرهنگ های دیگر ندارد. بزرگترین فیزیکدانان جهان تغییرات دمای بدنه توپ مرواری را در ساعات روز و تمام چهار فصل سال مطالعه کرده و آن را در هماهنگی کامل با اهلیل مردانه بیابند (برخی معتقدند که عضو رجولیت تنها بخش خونسرد بدن است و دقیقاً مثل یک تکه فلز با بالا رفتن دمای محیط داغ می شود و در سرما عین یخ میشود درست مثل لوله توپ مرواری) و بر نبوغ ایرانی غبطه بخورند. بعد از رونق گرفتن شوهرستان، طبق معمول اعراب مدعی بشوند که این ایده مال آنها بوده و زنان عرب صدها سال قبل از اینکه زنان ایرانی خود را به توپ مرواری بمالند، آنها با توپ های عثمانی حال میکردند. ایرانیها در اینترنت از همه غیور مردان و شیر زنان دعوت خواهند کرد تا با ارسال ایمیلی به آدرسی که داده شده پوز اعراب را به خاک بمالند و توپ درمانی را به عنوان یکی از وجوه کاملاً شاعرانه و رمانتیک زندگی زنان ایرانی (نه اعراب) به جهان معرفی کنند و از یونسکو بخواهند به عنوان یکی از صور کاملاً متعالی فرهنگ ایرانی و نشاندهنده استفاده از فن آوری در درمان نارسائی های روحی و جسمی به ثبت برسانند. احسان یار شاطر کتابی را از مرحوم محیط طباطبائی با ویرایشی جدید به چاپ رسانده و قدمت توپ درمانی زنان بی شوهر را به عصر هخامنشیان خواهد رسانید. دعواهای حقوقی زیادی در دادگاه های فدرال در این خصوص مطرح خواهد شد و کسب و کار وکلاء از این نظر رونق خواهد یافت. تاسیس ماریتوس لند، نقش مهمی در جلب سرمایه خارجی به کالیفرنیا و کاهش تاثیرات منفی رکود اقتصادی خواهد داشت.
در رویاهایم خود را در کاخ سفید و دریافت نشان لیاقت از رئیس جمهور ایالات متحده احساس میکنم. آینده به من لبخند میزند. در مغزم غوغایی است. مارش نظامی می شنوم. یاد تابلوی " خیابان هستر"اثر نقاش آمریکایی George Luks (1867-1933) می افتم. زندگی با تمام زوایای پنهان و آشکارش در تابلو خوش نقش و نگار، برق میزند.انگار داخل مزارع گندم تابلوهای ون گوگ هستم. این تابلو را سالها قبل در موزه هنر بروکلین دیدمش ولی الان تازه با اتفاقی که برایم افتاده معنیش را می فهمم.
هنوز شب به نیمه نرسیده، توپ مورد نظرم را پیدا میکنم. آره خودشه! مجسمه ء جنگجوئی سوار بر اسب بر روی پایه ای سترگ در محوطه کاخ سفید از اجزاء یادبودهای جنگ. سوار در حالی که دو پای جلوی اسبش به نشانه پرش بلند است، به جای اسلحه مشعل و یا احیاناً پرچمی در دست دارد که نشانه ای از وطن دوستی و حس ناسیونالیستی است. پایه ای مرمری و سنگین مجسمه بیشتر به اثری روسی شبیه است تا آمریکایی ولی به هر حال حس مصمم بودن سوار را در دفاع از وطن کاملاً به ذهن متبادر میکند. حالا بهتر است از این موضوع بگذریم. توپ های اطراف مجسمه کپی توپ مروارید هستند. البته اطراف این یادبود یعنی مجموعه مجسمه و توپ ها کاملاً نرده کشی شده است. مهم نیست. پیدا کردن شوهر ارزش هر گونه فداکاری را دارد. کافی است خودم را به یکی از این توپ ها برسانم، دخیلم را ببندم. راستش تصمیم دارم از پارچه سبز استفاده کنم. به دلم برات شده که سبز شگون دارد. تنها نگرانی من اینه که اگر همان موقع از دوستان و یا ایرانیهای آشنا و یا حتی ماموران پلیس مستقر در آنجا مرا ببینند چه توضیحی دارم برایشان بدهم. من که در تمام عمر ادعای روشنفکری داشتم و خودم را به قول رسول پرویزی (1356-1298) انتلکتوئل تصور میکردم، چطور شده برای شکار شوهر به این گونه خرافات روی آورده و روح شاه شهید را در قبر میلرزانم. اصلاً در باره این گونه قضایا فکر هم نمیکنم. اگر همه این ترفندها به پیدا شدن شوهر بیانجامد، واقعاً ارزشش را دارد. به قول عمه بهجت : ار ایسترم، تز ایسترم، اودا بایرام گجسی (شوهر میخواهم! خیلی زود میخواهم! شب عید شوهر میخواهم!)
حالا چطور بروم واشنگتن. یعنی هزینه بلیط و اقامت برایم گران تمام میشود. آیا پیدا کردن شوهر ارزش این همه رنج و صرف هزینه را دارد؟ خدایا پیدا کردن جفت چرا این همه سخت و دشوار است؟ به تقلید از میخائیل شولوخف سیگاری روشن میکنم. به پیدا شدن راه حل منصافانه ای برای مشکلم کاملاً امیدوارم. در حالی که پک سبک و زنانه ای به سبک ستارگان سینمای دهه 1930 هالیوود به سیگارم میزنم، چشمانم را مثل مارلین دیتریش تنگ کرده و دنبال راه حل میگردم. تصاویر همه نویسندگانی را که به دیوار زده ام، از نظر میگذرانم. عین یک راهب بودائی که در معبد نشسته از ارواح مقدس همه این درگذشتگان که احترام زیادی برای تک تکشان قائلم کمک میخواهم. چشمانم بین هوشیاری و رویا روی تصویر جیمز جویس James Joyce (1882-1941) قفل میشود. انگار صادق هدایت با چرخاندن چشمانش وی را به من نشان میدهد و میگوید گره این مشکل را جیمز باز خواهد کرد. عکسی که به دیوار زده ام، سالهای جوانی نویسنده را نشان میدهد. یعنی قبل آنکه سوی چشمانش را از دست داده و کلاً یکی را با چشم بند مشکی بپوشاند. ریش و سبیلی دارد کم پشت. از آنهایی که هم اکنون بین مردان جوان مد شده است. زیر لب پائین و انتهای چانه و زیر سکوی دماغش تا مرز لب بالایی از موهایی که نشان از شادابی ایرلندی جیمز دارد پوشیده شده است. پیراهنی سفید و کراوات و جلیقه خوبی پوشیده است. از جیمز که تمام عمرش را در عسرت و تنگدستی سپری کرده این گونه شیک پوشی بعید به نظر میرسد. حالا ببینم این ایرلندی آواره چه پیشنهادی برای حل مشکلم دارد.
آه! یادم افتاد. من مقاله ای در دفاع از اخلاقیات Molly Bloom زن Leopold Bloomاز قهرمانان کتاب Ulyssesرا برای جلسه یک انجمن فمینسیتی در واشنگتن فرستاده ام. احتمالاً باید پذیرفته بشود. آخه رگ خواب اعضای اینگونه انجمن ها را دارم. آنها هر مقاله ای را که در باره خیانت زنان به شوهرانشان تهیه شود با آب و تاب فراوان قبول دارند. باید ایملیم را چک کنم. حتماً دعوت نامه من ارسال شده است. این جلسه قرار است تا یک هفته آینده در واشنگتن برگزار شود. میتوانم با هزینه آنها این سفر سرنوشت ساز را انجام داده و دخیلی بر توپ مرواریم ببندم. از همکاری همه نویسندگان مورد علاقه ام سپاسگذاری میکنم. پوز خندی بر چهره جیمز جویس می بینم.
اجازه بدهید خانم مولی بلوم را خدمتتان معرفی کنم (البته از زبان جیمز جویس). عاقل، فاقد اخلاق و آماده آبستنی، غیر قابل اعتماد، جذاب، سرکش، عاقبت اندیش و بی تفاوت. زن معمولی طبقه متوسط اروپائی. از زنان همسایه نه بهتر است و نه بدتر. کاتولیکی که بیشتر اعتقادات مذهبی دارد تا پرهیزگاری. به خداوند ایمان کامل دارد و میگوید برای آنهایی که می گویند خدا نیست تره هم خرد نمیکند. این خانم قبل از ازدواج با لئوپلد بیست و پنج نفر دوست پسر داشته که حتی بعد از ازدواج هم برخی را با شیفتگی به خاطر می آورد. اما برای رعایت ایمانش تنها دو نفر به درد بخورشان را بعد از ازدواج نگه داشته است. بهانه اش برای اینکار آن است که شوهرش گرمای خیلی کمی به مزاج تند و تیز ایرلندی وی می بخشد. وی خود را به دوست پسرش (Blazes Boylans)که اسمش تداعی کننده آتش و شعله Blazesاست تسلیم میکند. ولی برای ارضای روحی به سوی شوهرش می آید. همه اینها را در مقاله ام آورده و تنها دلیل هوس بازی های مولی را شوهرش معرفی کرده ام. لئوپولد مردی است آزمند، نفس پرست، ترسو و شهوت پرست که اغلب اوقاتش را در روسپی خانه های خیابان مائوت دوبلین میگذراند و شندر غازی را هم که به دست می آورد صرف خانم بازی و عیش و نوش میکند. فوراً هم نتیجه میگیرم که همه کارهای مولی عکس العمل طبیعی به رفتارهای شوهرش است!
حدسم کاملاً درست است. مقاله من در تشریح شخصیت مولی بلوم مورد قبول واقع شده. از الان خودم را برای نصف روز صحبت و سر و کله زدن با دویست ترشیده حشری و تاریک دنیا در واشنگتن آماده میکنم. باید همان روز خودم را به توپ مرواریم برسانم و دخیل سبزم را ببندم. شوهر ایده آلم در دسترس است. بر خوش خیالیم می خندم. نمیدانم این یک هفته تا سمینار بررسی چهره زن در ادبیات قرن بیستم اروپا را چگونه دوام می آورم.
دوشنبه معهود از راه میرسد. برگزارکنندگان فمینسیت سمینار انصافاً سازماندهی خوبی دارند. همه چیز مرتب و دقیق پیش میرود و به راحتی در هتلم مستقر میشوم. همه فکر و خیالم این است که سمینار چه ساعتی قرار است تمام شود و با چه وسیله ای خودم را به خیابان پنسلوانیا و کاخ سفید برسانم. فکر کردم ایمن ترین راه اینه که در یک تور نصفه روزه ثبت نام کنم تا همه جای محوطه کاخ سفید را ببینم. در ضمن با مشخصاتی که از مجسمه یادبود و توپ مرواری عزیزم دارم به خوبی میتوانم قبل از بازگشت به فرودگاه دخیلم را ببندم. مقاله ام در سمینار با استقبال زیادی روبرو شد. درست زدم به هدف. به قول هدایت همه نروک ها خوششان آمد. من توانستم همه کارهای خلاف مولی بلوم را توجیه کرده و حتی وی را از شوهرش طلبکار معرفی کنم. در پایان تعدادی سئوال احمقانه ازم پرسیدند که من هم جوابهای بی ربطی دادم و همه را خوشحال و خندان از جلسه بیرون فرستادم. نتیجه صحبتهای من فکر میکنم فروش بالای کتاب اولیس در هفته های بعدی بشود. دل تو دلم نیست. میخواهم این سمینار مسخره هر چه زودتر پایان یابد و من به تورم برسم.
راهنمای تور عین یک ضبط صوت در باره مناظری که در سمت و راست مسیر اتوبوس میدیدم توضیح میداد. فکر میکنم حتی شوخیهایش هم تکراری بودند. اصلاً توجهی به گفته هایش نداشتم. به محوطه کاخ سفید و پارک یادبود جنگ که نزدیک میشدیم شرح کشافی در باره تاریخ ساخت کاخ سفید داد که هیچکسی به آن توجهی نکرد. و سرانجام موقعیکه آفتاب داشت غروب میکرد به مجسمه معروف و توپ های اطرافش رسیدم. دلم تاپ تاپ میزد. اگرمامور پلیس و یا یک از کارکنان پارک موقع بستن دخیل مچم را میگرفت. وای خدای من! آبرو برایم نمیماند. چه توضیحی داشتم به آنها بدهم. اگر میگفتم به امید پیدا کردن شوهر دارم به توپ یادبود جنگ پارچه سبز میبندم. و اگر برخی از این تلویزیونها به موضوع توجه میکردند. وای خدای من. همه ایرانیهای در همه نقاط جهان دشمنم میشدند. من دیگه پیه همه چیز را به تنم مالیده ام. برای پیدا کردن شوهر به هر سختی و خواری باید تن بدهم. خدای من داشتیم به محوطه مورد نظر نزدیک میشدیم. آنقدر یادبودهای جالب جنگ های کره و ویتنام و جنگ آمریکا و اسپانیا در پارک زیاد بود که کسی به توپ مرواری من توجهی نداشت. در غروب آفتاب کاخ سفید و پشت سر آن اوبلیسک دیده میشدند. وقتی اعضای گروه اندکی از توپ مرواریم دور شدند خیلی سریع از روی نرده پریدم و در حالی که قلبم از سینه بیرون میزد، دخیلم را بر قنداق توپ بستم. دستی هم بر لوله اش کشیدم. واقعاً سفت و محکم بود. حرارت ملایمی داشت. هنوز حرارات روز را کاملاً از دست نداده بود. از زیر لوله رد شدم. الان کاملاً میفهمم که چرا ناصرالدین شاه دستور داده بود دو نگهبان بر توپ مرواری بگمارند. به قول صادق هدایت برای اینکه علیا مخدرات آن را ندزدند و با خود به منزل نبرند. ماموریت با موفقیت انجام شد. قبل از ترک پارک یادبود برگشتم و با حسرت به توپ مرواریم نگاه کردم. دخیلم هنوز سرجایش بود.
موقع بازگشت به لوس آنجلس در هواپیما، احساس شادی عجیبی دارم که کاملاً برایم بی سابقه است. انگار عروس یک مرد با حرارت روستائی شده ام. همه دهاتی ها با مهربانی و علاقه نگاهم میکنند. داماد سبیل چخماقی و سیاهی دارد و صورتش را به خوبی اصلاح کرده. بوی صابون زیتون تنش همه محوطه را پر کرده است. یاد ترانه های محلی اسپانیایی می افتم که فدریکو گارسیا لورکا در نمایشنامه "عروسی خون" آورده و احمد شاملو با زبر دستی تمام ترجمه اش کرده است:
دختر ما حکایته!
خوشگلک ولایته!
تو آئینه چشمه، داره زلفشو شونه میکنه!
خودشو میخواهد تماشا کنه، شونه را بونه میکنه!
آخ خودشه! واخ خودشه!
عقب برین، جلو نیاین!
نیگا کنین! نومزدشه!
نازمامانی!
غنچه دهن!
دومنتو، بالا بزن!
تا نومزدت ورت داره
بذار تورو رو شونه هاش
ببره به آشیونتون
دوماد یه جوجه قمریه!
با سینه و زبون گرم
اگه بریزه خون گرم
مزرعه ها داد میزنن
از خوشی فریاد میزنن
می رقصه آب
می چرخه آب
از آب و خون و از شراب
می گرده سنگ آسیاب
آخه عروسی در رسید
بی حرف و بی خبر رسید
مردا رو کردی دیوونه ات
از سایه دخترونه ات
دست آخر میشه روون
آب و شراب سرخ و خون!
در اوج شادی دوباره غم و غصه به سراغم می آید. فکر نمی کنم از این راه احمقانه شوهری گیرم بیاید. موضوع کاملاً غیر طبیعی پیش میرود. معمولاً جنس نر به دنبال ماده میگردد و این داماد هست که به دنبال عروسه. حالا در مورد من کاملاً بر عکسه. به قول شاعر " صید از پی صیاد دویدن مزه دارد". من شکاری هستم که دنبال شکارچی میگردم. از غصه گریه ام میگیرد. دلم میخواست گوزن ماده ای بودم که نرها برای به دست آوردنم با هم می جنگیدند و من از شنیدن برخورد شاخ هایشان کیف کرده و با غرور نگاهشان میکردم تا ببینم چه زمانی قوی ترین گوزن نر پیروز میدان شده و به پیشم خواهد آمد. به اندازه گوزن قطبی هم شانس نداشتم.
تو خواب و رویا به حرمسراهای شاهان فکر میکنم. اگر سوگلی حرم بودم که نونم تو روغن و هر شب پیش شاه بودم ولی اگر یکی از دهها و شاید صدها زن حرمسرا بودم چی؟ بارها به عکس های شاه عباس و فتحعلیشاه و ناصرالدین شاه خیره می شوم. نگران شب ها و روزهای انتظاری هستم که باید مینشستم تا دوباره نوبت من شود و شبی را با شاه بگذرانم. بارها اتفاق افتاده که شاه میلی به بانوئی که برایش دست چین شده نداشته و آن وقت آبرویش در حرم میرفته است. چند سال قبل تصویر فتحعلیشاه به همراه تصویر مونالیزا بهترین تصاویر مرد و زن موزه لوور پاریس انتخاب شدند. شاید نوعی کشش جنسی در قیافه این شاهان بوده که من از درکشان عاجزم. دائم به سبیل های بلندشان موقع آمیزش فکر میکنم. بالاخره چه نقشی خواهند داشت. با خودم فکر میکنم آیا در اندرونی به اینترنت دسترسی خواهم داشت. می توانم شبی که نوبتم شده تا پیش شاه بروم را از طریق فیس بوک به همه دوستانم اطلاع دهم تا دل همگی بسوزد. یاد حمام و سرسره بازی ناصرالدین شاه با زنانش می افتم. روم نمیشه جزئیات سرسره بازی احتمالیم را به دوستانم بگویم. خیلی دلم میخواهد که همه این تلاشها سرانجام به مادر شدن من بیانجامد. اگر پسری را که من زائیده ام بشود ولیعهد و سرانجام شاه، وای!! من هم می شوم ملکه مادر. چه با شکوه. نمیدانم چرا دلم اصلاً به حرم رفتن رضایت نمیدهد. تمام امیدم به دخیل سبزم بسته است. آیا مردی پیدا می شود که از من رسماً خواستگاری کرده و بخواهد من زنش بشوم.
الان ده روز است که از واشنگتن به لوس آنجلس آمده ام و درگیر زندگی روزانه شده ام. یواش یواش دارم عصبانی می شوم. به توصیه های صادق هدایت شک میکنم. با نگاهش به من امیدواری میدهد و می گوید که توپ درمانی رد خور ندارد. دیر و زود دارد و لی سوخت و سوز ندارد.بعضی وقتها به قاتلان سریالی که به طعمه های خود قبل از کشتن تجاوز میکردند، فکر میکنم. کشته شدن به دست این نوع قاتلان سریالی باید تجربه جالبی باشد. Theodore Robert Bundy (1946-1989) را خوب به خاطر دارم. حد اقل به تجاوز و قتل سی زن و دختر اعتراف کرد. به نظر من خیلی خوش قیافه بود. شکار شوهر، آدم را به چه کارهایی وا میدارد.همه قربانیان شکارچیانی بودند که در دام افتادند و توسط صیاد کشته شدند. احتمالاً بسیاری از قربانیان رابرت مثل من دنبال شوهری می گشتند که ساعت یازده شب سطل آشغال ها را بیرون ببرد و سرانجام جانشان را بر سر این سودا دادند. آینده مبهمی در پیش دارم. یا رستگار می شوم و یا سرنوشت شومی در انتظارم است. یاد شعری از Marina Pizzi (1955-شاعره ایتالیائی می افتم :
شاید با لبخند راهبی از خواب بر خیزم
شاید یک مشت قرص خواب آور خودکشی کنم
شاید با لفاف پیکره های قدیسان خود سوزی کنم
با خود فکر میکنم، حالا من که بر توپی دخیل بستم، عذری تا حدودی موجه دارم. زنانی که به امید دست یافتن به شوهر به رمال ها مراجعه کرده و یا پول هنگفتی را صرف خرید کتب و سی دی های فال بینی و برج های سعد و نحص، ثور، حمل، حوت و سنبله و سرطان و میزان میکنند تکلیفشان چیست. گاهی با خودم فکر میکنم چه تعداد از زنان (خیلی هایشان هم تحصیل کرده و انتلکتوئل) فریب این گونه افراد را خورده و منطقه جریمه بدن خودشان (فاصله بین ناف تا یک وجب پائین تر) را برای نوشتن ورد و سحر و جادو در اختیار این شیادان می گذارند ولی سرانجام بعد از نه ماه می بینند بچه ای از رمال دارند که حاضر نیست برایش شناسنامه بگیرد. همه کرم های پوست که انواع UVاز اشعه مضره را دارند دور میریزم. از همه توصیه های لاغری و جوان ماندن و پوست خیار و دانه سیب و به و نعنا و روغن هسته انگور و دیگر جوشانده ها به ستوه آمده ام. اگر توپ درمانی نتیجه ندهد، قید شوهر کردن را زده و تا آخر عمر فکرش را هم نخواهم کرد.
با خودم فکر میکنم کاش از اولش هم به جای توپ درمانی میرفتم سراغ کتاب کلثوم ننه تالیف آقا جمال خوانساری که مرجع واقعاً موثری در راهنمایی زنان است. در بخش مربوط به پیدا کردن شوهر (و یا دفع بلای هوو) بی بی شاه زینب و دده بزم آراء و کلثوم ننه (از زنان اصفهانی در آن عصر) توصیه های واقعاً قانع کننده ای به دختران دم بخت دارد که مهمترین آن رفتن به کنار منار جنبان و خواندن این شعر است:
ای منار کون برنجی
حرفی میزنم از من نرنجی
میون من دسته میخواد
مرد کمر بسته میخواد
در ادامه، به زنانی مثل من توصیه شده که باید گردویی را بر روی پله کانی قرار داده و با سرین (باسن) خود بشکند تا به شوهر برسد. البته جنبه های فنی قضیه را هم از نظر دور نداشته و گفته اند که اگر باسن دختر و یا زنی که در آتش وصال شوهر می سوزد آنقدر پر گوشت باشد که نتواند گردوی روی پله را بشکند باید تخته ای را بر روی گردو قرار داده و با باسن خود بر تخته بزند تا بشکند. بی هیچ برو برگرد شوهر پیدا میشود. (صفحات 38 و 39 کتاب کلثوم ننه با نقاشی های زیبای زنده یاد اردشیر محصص، نشر مروارید، تابستان 1355). فکرش را بکنید که دوستانم، مرا در حال شکستن گردو با باسنم ببینند، وای چه شود!!
بعضی وقتها یادم می افتد که هیچ تصویری از شوهر احتمالی ام ندارم. خیلی دلم میخواهد که همه خوش قیافه باشد و هم پولدار. البته منظورم این نیست که خرپول باشد ولی به هر حال دستش تو جیبش بره و خسیس نباشد و خرج کند. خسته شدم از بس صورت حسابهایم را در رستوران خودم پرداختم. از مزایای شوهر غیر از بردن سطل آشغال، دادن قبض های آب و برق و تلفن و گاز و صد البته پرداخت کلیه هزینه های مسافرت و مهمانی ها و رستوران رفتن و به طور کلی بیرون رفتن و به قول فرنگی ها اینترتینمنت هاست. یادم می آید که به خاطر نداشتن شوهر چه ضرر های مادی مهمی کرده ام، دلم میسوزد. فکر یک ضرب المثل بختیاری می افتم :
کدخدای شارت و بارت اخو، دو گونی هم آرت اخو
Kaxodaei Sharto bart Exo - Do guni ham art Exo
کدخدایی قیافه و ریخت میخواهد، دو گونی هم آرد میخواهد.
دو هفته بعد از بستن دخیل به توپ مرواری در واشنگتن، ناگهان هوای دلم آفتابی شده است. احساس میکنم هر جا میروم بخش بهار از سمفونی چهار فصل ویوالدی را می شنوم. به دلم برات شده که خبر خوبی دریافت خواهم کرد. همه اشعار و ضرب المثل هایی را که حالا در باره فرج بعد از شدت شنیده ام جلوی چشمانم رژه میروند. پایان شب سیه سفید است! گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم! و........
همه تلاشم را به کار میگیرم که روحیه مثبتی را که پیدا کرده ام به آسانی از دست ندهم، لباسهای رنگ روشن و شاد می پوشم و منتظر شوهر می نشینم. در یک صبح فرح انگیز تابستان، با بی میلی دارم ایمیل هایم را چک میکنم که روی اسم فرستنده ای نا آشنا و غریبه میخکوب می شوم. چه اسم عجیب و غریبی : Abboksigun Geronimo اولش فکر کردم که اسپام ویا به قولی هرزنامه است و خواستم دلیتش کنم که ندایی به من گفت : ای زن ابله شاید این بختت باشد. در بر خوشبختی بگشا و بگذار شاهزاده همه آرزوهایت وارد شود. با عجله متن پیام را بازکردم و از خواندنش خشکم زد. نویسنده خود را آقای جرونیمو معرفی کرده و به طور خلاصه گفته بود که شاهد دخیل بستن من به توتمم (منظور توپ مرواری واشنگتن) بوده است. پس بگو عده ای مرا می پائیده اند. جرونیمو توضیح داده که اگر به ایشان فرصت ملاقات بدهم، اینکه چگونه آدرس ایمیل مرا پیدا کرده مفصلاً برایم توضیح خواهد داد.
کور چی میخواهد؟ دو چشم بینا. من چی میخواهم؟ شوهر.
جرونیمو زحمت کشیده و یک قطعه از آخرین عکسهایش را که گمان میکنم با موبایلش گرفته ضمیمه ایمیلش کرده است. در پیامش گفته اگر دعوتش را برای نهار روز یکشنبه در رستوران منقار طوطی بپذیرم، پیشنهاد هیجان انگیزی برایم خواهد داشت. وای خدای من درسته که میگویند اگر قرار است غم و غصه بر سر زن ایرانی بیاید خروار خروار خواهد آمد و اگر روز، روز ما باشد، از اول صبح اخبار شیرین و خوب به قول عمه بهجت پوت پوت (هر پوت 16 کیلو) باریدن خواهد گرفت. با عجله اسم Geronimoرا در گوگل جستجو میکنم. همه اش درباره رهبر قبیله آپاچی است که مدتها با ارتش آمریکا و مکزیکیها جنگیده. 79 سال عمر کرد و در سال 1904 در یک پادگان ارتش آمریکا که تبعید بود، دیده از جهان فرو بست. هر چه بیشتر در قیافه و اسم این خواستگار احتمالی غور میکنم، بیشتر مطمئن می شوم که ایشان سرخپوست هستند. همه تخصص هایم در درک معنی عکس را روی تصویر شوهر آینده ام (چه خوش خیالم من!) متمرکز میکنم. انشاء الله به فرزی و زرنگی جرونیموی بزرگ و افسانه ای باشد. اسم کوچک ایشان (آبوک زیگون) هم به معنای گربه وحشی است. آبوکزیگون برای نامیدن شوهر، عنوان بلندی است. انشاء الله اگر ازدواج کردیم باید اسمش را کوتاه کنم. وای خدای من اگه بخواهد یک اسم سرخپوستی هم روی من بگذارد؟ چی می شود. شوهر کردن چه دردسرهایی دارد. از صعود به قله اورست سخت تر است. ایرانی بازی در می اورم و پاسخ به نامه اش را دو روز به تاخیر می اندازم که فکر نکند واقعاً کشته و مرده شوهرم. اگر دخیل بستن مرا در واشنگتن دیده باشد که دیده میداند واقعاً برای دستیابی به شوهر چقدر له له میزنم. سرانجام دعوتش را می پذیرم. تا روز ملاقات شروع میکنم به جمع آوری اطلاعات در مورد سرخپوستان و عادات و رفتار و سنتهایشان. از کتابخانه نزدیک محلمان حدود 15 جلد کتاب در این مورد به امانت میگیرم. خیلی دلم میخواهد بتوانم چند کلمه تعارفات سرخپوستی یاد بگیرم ولی آنقدر لهجه های مختلف در آمریکا بین سرخپوستان رایج است که قید این کار را میزنم.
خیلی سعی دارم تا از روی عکسی که فرستاده، سنش را حدس بزنم. قیافه اش چیزی شبیه Gil Birmingham هنرپیشه سرخپوست آمریکایی با تباری از قبیله کومانچی است. حدود 45 تا 50 ساله نشان میدهد که فکر بتواند یک سوم پوت (حدود 5 کیلو) را از روی زمین تا سینه اش بالا ببرد. از روی عکس نمی توانم قدش را حدس بزنم. اشکالی ندارد اگر قدش کوتاه بود مجبورم سطل آشغال منزلم را عوض کنم. بالاخره برای پیدا کردن شوهر باید هزینه کرد. یاد فیلم های سرخپوستی می افتم. مردان جنگجویی را به خاطر می آورم که هیچگاه برده نشدند. سینه های لخت و بر آمده ای دارند و نوک پستانشان عین دانه سنجد به رنگ قهوه ای روشن به طور هوس انگیزی بیرون زده است با پرهای عقابی که به سر زده اند و نمیدانم وقتی با آن سرعت اسب سواری می کنند چطور روی سرشان بند می شود و نمی افتد. دهان جرونیمو با آنکه گشاد است ولی درست مثل گیل بیرمنگام خوش فرم و تو دل بروست. توکل بر خدا. نمیدانم روز یکشنبه چه اتفاقی می افتد. همه هنر زنانه ام را به کار خواهم بست تا هر چه زودتر از من خواستگاری کند. یادم باشه نگویم که درس می خوانم و قصد ادامه تحصیل دارم. از الان هول ورم داشته که چی بپوشم. مردان سرخپوست از چه نوع پوششی خوششان می آید. خدا خدا میکنم که مجبورم نکنه چپق مقدس بکشم که سرم به دوران افتاده و سرسام میگیرم و نخواهم فهیمد ادبیات خواستگاری آقای گربه وحشی چگونه است.
مهمترین کارم آرایش سرخپوستی و انتخاب لباسی بود که مطابق طرح های بومی و رنگهای مورد علاقه سرخ پوستان باشد. مدت زیادی نگشتم و لباس دلخواهم را آسان پیدا کردم. لباس مورد علاقه ای که فیت تنم بود عبارت بود از پیراهنی با زمینه کاملاً مشگی که هم آهنگی خوبی با موهایم داشت. دامنی به شکل کلوش با طرح های از نوارهای اریب سیاه و سفید که بیشتر یادآور طرح های روی چادر سرخپوستان است و سرانجام کمر بندی پهن و چرمی که آن هم ضمن اینکه نشاندهنده وفور استفاده از چرم و پوست حیوانات در طراحی های سرخپوستی است لباس را از یک نواختی در آورده و تاکید خوبی بر روی دامن زیبای لباس دارد. البته پارچه ای آبی فیروزه ای (شاید هم مظهر آسمان) در قسمت جلوی دامن به شکل ذوذنقه آمده که زیبایی آن را دو چندان میکند. برای آرایش موهایم زحمت زیادی نکشیدم. به سبک کاملاً سرخپوستی خوب شانه کردم و ریختم روی شانه های دو طرفم و سرانجام با نوار باریک (هد بند) که طرح های سرخپوستی دارد موهایم را بستم. البته گل سر سفید کوچکی هم به موهایم زدم که حالت دخترانه ای به قیافه ام داده و فرصت دلبری از گربه وحشی را برایم فراهم آورد.
روز یکشنبه دل تو دلم نبود. از اول صبح بی قراربودم. سرانجام به سمت رستوران منقار طوطی رفتم ولی داخل نشدم. خیلی دلم میخواست که بعد از ورود جرونیمو داخل بشوم. بگذار بداند که خیلی هم مشتاق نیستم (لعنت بر آدم دروغگو). آخ یادم رفت بگویم که چنته ای (چرم و بافتی با طرح قالیچه) از کارهای دستی ایرانی داشتم که روی دوش انداختم. بالاخره می خواستم در پوششم نشانه ای هم از کشورم داشته باشم تا اگر صحبتی شد در مورد کاردستیهایش توضیح بدهم. سرانجام بعد از 15 دقیقه انتظار در مقابل رستوران دیدم وارد شد. یعنی حدس زدم که باید خودش باشد. آنقدر منتظر شدم که جا به جا شده و چندین بار ساعتش را نگاه کند. دیگه وقت آن است که مثل آزول Azul (هفتمین و زیبا ترین زن جرونیمو رئیس قبیله آپاچی) وارد شوم. با تانی و وقاری که از خودم بعید می دانستم وارد رستوران شدم. یک لحظه از اینکه صورت حساب را قرار است کس دیگری پرداخت کند هیجان زده شدم ولی به سرعت کنترل اعصابم را به دست آوردم. با خودم هزار جور فکر میکردم. آیا صورتش را جلو خواهد آورد تا مرا مثل خانمی متشخص (لیدی) ببوسد. اوه! نه! برای شروع اصلاً خوب نیست. اگر بخواهد دستم را ببوسد چی؟ نه این هم خیلی ویکتوریایی (جواد) است. از اینکه کلاه سرم نیست خیلی خوشحالم. دیگه حالا حتی زنان سرخپوست هم کلاه سر نمیگذارند چه برسد به من.
وقتی به میز نزدیک شدم خیلی آرام و معمولی با هم احوال پرسی کردیم. انگار دهها سال است همدیگر را می شناسیم. شاید فکر میکرد وی از قبیله آپاچی است و من هم از قبیله شایان و اینجا آمده ایم تا پوست خز و بادمجان و کدو معامله کنیم. به هر حال دقایقی در سکوت و نگاه گذشت. هر دو سعی میکردیم تا تصویر ذهنی که از همدیگیر داریم را با عینیتی که جلویمان نشسته تطبیق دهیم. این مرحله با لبخدهای معنی دار دو طرف که نشان تایید بود پایان یافت. نوشیدنی سفارش دادیم. با یک آب معدنی شروع کردیم. انگار قرار است خیلی حرافی کنیم و گلویمان دراین فاصله بارها خشک خواهد شد. بعد از پایان فاز اول استقرار، موضوع را به ارسال پیام ایمیلش کشاندم. با لبخند معنی داری برایم توضیح داد که شغلش پلیس است و آن روز در محوطه ای پارک یادبود جنگ بوده و ناظر بر دخیل بستنم. بعد از سکوت معنی داری ادامه داد که آن روز بعد از مدتها زنی را دیده (منظورش منم) که به رسم و سنن سرخپوستی پارچه سبزی بر توتمش می بندد. توتم میتواند مجسمه کنده کاری شده عقاب باشد و یا یک توپ. در فلسفه سرخپوستی از هیچکس در مورد توتمش نمی پرسند. همه توتم ها به یک اندازه مقدسند. بعدش از آژانس توریستی که ما را آورده با دادن نشانه زنی با نیم رخ عقابی (تا حالا کسی به من نگفته بود نیمرخم عقابی است و اصلاً نمیدانم این یعنی خوب و یا بد) چیزی را جا گذاشته و پلیس برای اطلاع به وی به شماره های تماسش نیاز دارد. آنها هم بلافاصله آدرس ایمیل مرا از روی فرمی که پر کرده بودم به پلیس دادند.
در مورد اسامی سریعاً به توافق رسیدیم. ایشان خود را آبوک نامیدند که مخفف آبوکزیگون است و من هم پیش دستی کرده و خودم را AIYANA معرفی کردم که به زبان سرخپوستی تا جایی که میدانم معادل گل همیشه بهار و سولماز خودمان است. برای زنی سی و پنج ساله که میخواهد روی سر سرخپوستی خراب شود، اسم مناسبی به نظر میرسد. ضمن اینکه هم معنی اسم واقعیم سولماز نیز است. عین مراسم تعیین شیر و خط انداختن در اول مسابقه فوتبال برای دروازه و توپ همه قرارهای اولیه به سرعت تمام شد. من و آبوک چندین بار اسامی را زیر لب مزمزه کردیم. عین جویدن و قورت دادن شکلات، چنان با تانی آیانا را زیر لب تلفظ میکرد که انگار سابقه ذهنی از این واژه دارد.
بعد از پایان فاز اول آشنایی، سفارش غذا دادیم. حالا که فکر میکنم از نوع غذا و نوشیدنی چیزی خاطرم نمی آید. خیلی دلم میخواست، زود برود سر اصل مطلب و ازم خواستگاری کند. یک لحظه فکر کردم که خواستار رفت و آمد و آشنایی بیشتر بشود و آنقدر این مرحله را طول بدهد که من بشوم 40 ساله. پس بچه چی میشود. هم اکنون قیمت بچه های زیر یک سال در سال غربی آمریکا حداقل 15000 دلار است. یعنی باید سفری به آمریکای لاتین بکنی و آنجا از قاچاقچی های انسان بچه دلخواهت را بخری. کل هزینه های رفت و آمد و مدارک حتی از این مبلغ هم بالاتر است. فکر میکنم شوهر کردن ارزان ترین راه صاحب فرزند شدن است. کی میشه بچه ای عین توله اسب آبی دنبالم راه بیفته و بگوید : مامان! مامان! و من هم جواب بدهم : جان مامان؟ چی میگی؟
خلاصه داشتیم همدیگر را نگاه میکردیم و آرام آرام حرف میزدیم و نوشیدنی می خوردیم که دیدم دست آبوک رفت توی جیبش و به آرامی پارچه ای را بیرون کشید. عین شعبده بازها در یک آن انگار خرگوشی را تبدیل به پارچه کرده باشد، پارچه سبز خوش رنگی را انداخت روی میز. اولش از حرکتش خیلی تعجب کردم ولی بلافاصله دخیل سبزم را شناختم. برای دقایقی هاج و واج نگاهش کردم. آبوک، با تانی برایم توضیح داد که در قبیله آپاچی که وی خود را از اعضای آن میداند، دختران دم بخت، پارچه ای را بر توتم (هر کس و یا خانواده و یا قبیله ای برای خود توتمی دارد که می تواند چیزی طبیعی مثل سنگ و چوب و یا دست ساز مثل مجسمه و توپ باشد) خود می بندند. اگر پسری وی را ببیند و ازش خوشش بیاید، آن پارچه را باز کرده و به پیش دختر می آورد و بدین ترتیب از وی خواستگاری و پیشنهاد ازدواج میدهد. آبوک مدتی به من با آرامش و مهربانی و علاقه نگاه کرد و سرانجام با کلماتی فشرده عین اینکه در دادگاه فدرال و مقابل هیئت منصفه صحبت میکند رسماً ازمن تقاضای ازدواج کرد. راستش مثل بچه ای بودم که هر روز در راه مدرسه اسباب بازی گران قیمتی را پشت ویترین مغازه نگاه میکرده و حالا باور نمیکند که این اسباب بازی را برایش خریده اند و دردسترس است.
خواستم ظاهر قضیه را رعایت کنم. به آبوک توضیح دادم که چند روزی را به من فرصت بدهد تا فکر کنم. آبوک با چشمانش که تازه متوجه شدم نوعی سبز یشمی است، خواسته ام را قبول کرد و توضیح داد که در قبایل سرخپوستی هم دختران بعد از شنیدن چنین پیشنهاداتی مدتها با توتم خود خلوت کرده و از آن راهنمائی می خواهند و البته اگر به جادوگر قبیله هم دسترسی داشتند از وی هم مشورت می خواهند. نهار ساده ما بیش از پنج ساعت طول کشید و داشت به شام متصل میشد که از رستوران بیرون آمدیم. خدا خدا میکردم که آبوک، پیشقدم شده و قرار بعدی را بگذارد که سرانجام این اتفاق افتاد. برای شام شنبه بعد توافق کردیم. در حالی که از هم سیرمونی نداشتیم خداحافظی کردیم و من انگار کوه کنده باشم خودم را به خانه رساندم. مثل خرس خسته تا فردا صبح یک نفس خوابیدم. به قول معروف چی فکر میکردم چی شد. یک پلیس سرخپوست از اعقاب قبیله آپاچی از من خواستگاری کرده است. آبوک، باوجود آنکه تحصیلاتش تنها تا سطح لیسانس زبان و ادیات انگلیسی است، خیلی زود متوجه شدم که مطالعات جنبی وسیعی دارد. از این بابت برای حل جداولم مشکلی نخواهم داشت و به جای سرچ در اینترنت از شوهرم می توانم در این مورد بپرسم.
چند جلسه بعدی هم به سرعت سپری شدند. این معلومات زیادی آباک هم دارد کار دستم میدهد. ایشان از دریانوردان ایران باستان صحبت میکرد که به آمریکای جنوبی آمده و در پرو و بولیوی مستقر شدند. شاهدش هم تعداد زیاد واژگان مشترک بین فارسی و زبان های بومی سرخپوستان این منطقه میداند. دها داستان از سفر نامه های دریانوردان ایرانی می گوید که بعد از بازگشت از آمریکای لاتین، آنها را به رشته تحریر در آورده اند و کریستف کلمب با مطالعه آنها در کتابخانه واتیکان اطلاعات کافی و مطمئن برای سفر به غرب و کشف آمریکا را به دست آورده است. در حالی که در هر جلسه ای دروس فشرده ای از زبان سرخپوستی را آبوک برایم تدریس میکند، من مایلم هر چه زودتر عروسی کنیم و قال قضیه را بکنیم. آبوک واژه می سی سی پی را کاملاً فارسی میداند و می را در زبان ایران باستان معادل بزرگ (ماکس فعلی انگلیسی) و سی سی پی را هم ردیف آب در زبان های فلات ایران میداند. خیلی به این موضوعات علاقه ندارم. فکر و ذکرم شوهر و بچه است. سرانجام درست دو ماه بعد از آشنایی ازدواج کردیم. چند نفر از دوستان همقطارم (در به در شوهر) را به مراسم عقدکنان که خیلی هم ساده برگزار شد دعوت کردم. آنها از تعجب دهانشان باز مانده و از بین دوسر پستانهایشان جرقه میزد. سرانجام جوینده یابنده است. به آنها از توپ مرواری گفتم و دخیل و این جور تمهیدات که هیچکدام باورشان نشد. آنها تا آخر از اینکه من حقیقت شکار شوهر را به آنها نگفته ام از من رنجیدند. بعد از عروسی ماه عسل یک ماهه ما شروع شد. راستش خیلی دلم میخواهد ظرف همین یک ماه نتیجه گرفته و حامله به خانه برگردم.
همیشه ریاضیاتم خوب بود و الان میخواهم در ازدواجم از آن استفاده کرده و تاریخ احتمالی حامله شدنم را محاسبه کنم. قبل از هر چیز به ضریب موفقیت در ازدواج زن ایرانی با مرد سرخپوست نیاز دارم که دردسترس نیست. منظورم Mating Success Ratio و یا همان MSR. غرض از این ضریب اینه که چند بار باید جفتگیری (شما بخوانید عشق بازی) صورت گیرد تا نتیجه ای حاصل آید (یعنی به حاملگی موفقی بیانجامد). عدد ایده آل برای این ضریب یک (1) است. یعنی با همان اولین آمیزش، زن (تو بگو ماده چون این موضوع برای همه جانوران اعتبار دارد) حامله شود. هر چقدر مرد و زن از یک نژاد باشند، این عدد کمتر است. در مورد حیوانات این عدد کوچکتر از مورد انسان است. Average به هر حال از پنجاه کوچکتر نیست. یعنی باید حداقل 50 بار جفتگیری کنیم تا من حامله بشوم. از طرفی از نظر آماری عشق بازی توزیع نرمالی دارد Gaussian Distribution.خلاصه بعد از سه بار عشق بازی که من آنها را به عنوان پایلوت Pilot Tryثبت کردم، آبوک که تازه داشت متوجه برنامه های من میشد ازم پرسید : چقدر راه در پیش داریم؟ بلافاصله جواب دادم : کیلومترها باید رانندگی کنی. اولش اصلاً متوجه پاسخ من نشد. چند دقیقه بعد وقتی از حمام بیرون آمد، قاه قاه خندید. مطمئن شدم که خودش را با دقت زیادی لخت تو آئینه دیده است.
در طول ماه عسل من و آبوک به تلاش های خستگی ناپذیر خود برای ارائه نژاد پیوندی ادامه دادیم. از هفته دوم به بعد آنقدر هیجان زده بودم که بلافاصله بعد از هر آمیزشی زود به دستشوئی رفته و لیوانی را پر از ادارم میکردم و با دقت نوار تست HCG را در حالی که پیکانش به طرف ته لیوان است تا خط Maxداخل لیوان میکنم. در حالی که به عقربه ثانیه شمار ساعتم خیره شده ام، منتظرم تا دو خط قرمز پر رنگ ظرف تنها 40 ثانیه آشکار شود. خبری نیست که نیست. فکر میکنم حتی اگر آمریکا را هم دور بزنیم موفق به دیدن دو نواز قرمز رنگی نخواهم شد. به موضوع Mating Agronomyفکر می کنم. موقع عشق بازی دقیقاً در چه وضعیتی قرار بگیریم تا بهترین نتیجه حاصل آید. کم کم داریم از جدول زمانی تعیین شده دور می افتیم. سالها قبل به یک مزرعه پرورش اسب رفته بودم. فصلی بود که ماده ها باید با کمک تعدادی نر آبستن میشدند. چشمان ماده ها در هنگام جفت گیری برایم خیلی جالب بود. آنها طوری نگاه میکردند که می خواهند تصویری از کره و یا کره های بعدی خود را پیش خود مجسم کنند. الان من هم همین حالت را دارم. در بیشتر موارد دارم به نتیجه کار فکر میکنم. آبوک مرتب از من می پرسد : حواست کجاست؟ با تحکم یک پلیس می گویم : تو رانندگی ات را بکن. با سرنشینت صحبت نکن. چیزی از حرفهایم نمی فهمد.
ماه عسل عین برق و باد گذشت. نتیجه ای حاصل نشد. برگشتیم لوس آنجلس و هر دو به کارهای روزانه پرداختیم، ضمن اینکه حاملگی من همچنان اولویت اول باقی ماند. باوجود آنکه با همان شدت ماه عسل به تلاش های خود در ازدیاد نسل بشر ادامه میدادیم، من دیگر علاقه ای به تکرار تست حاملگی در دستشوئی نداشتم. از هر چه فلش، لیوان یک بار مصرف و دو خط قرمز پر رنگ بود داشتم متنفر میشدم.
شش ماه، یک سال هم گذشت. هیچ نوری در انتهای تونل مشهود نبود. برخی اوقات وقتی صبح ها از خواب بیدار می شدم، حال تهوع داشتم. یاد همه داستانهای کودکی و کلثوم ننه و لوس شدن عروسان حامله می افتادم. هنوز ظهر نشده می فهمیدم که کلاً اشتباه کرده ام و از ویار وحاملگی و زایمان خبری نیست که نیست. آنقدر به خود و شوهرم اعتماد و اطمینان داشتم که نمی خواستم به دکتر متخصص مراجعه کنم. دست آخر دل به دریا زدم و پیش یک متخصص زایمان رفتم. در همان جلسه اول روشن کرد که باید با شوهرم میرفتم. دو هفته طول کشید تا آباک را برای رفتن به دکتر آماده سازم. بچه دار شدن برای وی از اولویت برخوردار نبود. درست مثل آدم هایی که برای طلاق و یا حد اقل طرح دعوا به دادگاه میروند با لباس های مرتب و رسمی به مطب دکتر رفتیم. از آبوک چند نمونه برداری کردند. از من هم همین طور. دکتر با آن چهره یخی و بی حالتش که هیچ اطلاعاتی نمیشد از آن خواند، گفت که هفته بعد برای دریافت نتایج بررسی ها به مطبش بروم.
نمیدانم که چرا به دلم برات شده بود که قرار است اخبار بدی بشنوم. خیلی دلم میخواست به آبوک و دفاتر شعر و تابلوهای مورد علاقه ام که در کامپیوترم سیو کرده ام، بپردازم ولی حوصله هیچ کاری را ندارم. جالبتر از همه نگاه صادق هدایت است که احساس میکنم از من شرمنده است. چندین بار کتابش را مرور میکنم. می بینم این منم که قبلاً کتاب را با دقت نخوانده ام. صادق هدایت اصلاً نگفته بود که هر دختر دم بختی در هوای شوهر باشد می تواند از توپ مرواری انتظار معجزه داشته باشد. شاید برخی از این به اصطلاح نروک ها آنقدر خوشبخت باشند که هم زمان هم به شوهر برسند و هم صاحب چندین گیس گلابتون و کاکل زری بشوند ولی هیچ تضمینی نیست که همه آنهایی که خودشان را به توپ مالیده اند به آرزوهایشان میرسند..
این یک هفته مثل چند قرن گذشت. عین فیلم های ترسناک همه محیط مطب دکتر را تیره و تار میدیدم. احساس میکردم موسیقی متن ترسناکی در حال نواختن است. دکتر عین قاضی و وکیلی که در جمع وراث دارد متن وصیت نامه را میخواند، پاکت آزمایش ها را باز کرد و بازهم بدون آنکه تغییری در خطوط چهره اش دیده شود رو به من کرد و بدون هیچ مقدمه چینی گفت: شما دو تا اصلاً نمی توانید صاحب فرزندی بشوید. در مقابل چهره پرسشگر من که هاج و واج نگاهش میکردم توضیح داد که : هر دوی شما سالم هستید و هیچ مشکلی ندارید. شاید اگر تو با مرد دیگری ازدواج کرده بودی و یا شوهرت با زن دیگری وصلت میکرد، مشکلی پیش نمی آمد و هر دو جفت صاحب فرزند میشدید. توضیحش مشکله ولی ترکیب شما دوتا درست مثلی مجموعه ای است تهی. هر چند هر کدام از زیر مجموعه ها تهی نیستند. یادته تو دبیرستان و دانشگاه این مجموعه را با چی نشان میدادند. دهانم باز شد و نفهمیدم کی گفتم حرف فی یونانی Φ. دکتر مرتب حرف میزد. برایم توضیح داد که ازدواج ما درست مثل وصلت اسب و خره. نتیجه یا فی یونای است و یا موجودی خنثی نظیر قاطر. آبوک هیکلش مثل اسب بود. لابد من می شوم خر. عجب تشبیهی. از آبوک خواستم تنهایم بگذارد. زدم بیرون.
فکر میکنم پروژه مادر شدنم با شکست روبرو شده است. شاید در آینده راه حلی برای این مشکل پیدا شود ولی ظاهراً من و آبوک از نتایجش منتفع نخواهیم شد. در حالی که پیاده نمیدانم به کدوم ناکجا آبادی میروم یاد پاکت های سیگار اشنو ویژه می افتم. پدر بزرگم از اینها می کشید. هنوز اندازه و رنگ روی پاکتش را به یاد دارم. زمینه ای سفید با رنگ قرمز. چقدر هم بدبو و سرفه آور بود. دلم میخواست همین الان یک پاکتش را داشتم و روی نیمکت کنار خیابان می نشستم و بازکردنش را ساعتها طول میدام. دلم میخواست یک نخش را روشن و چنان دودش را ببلعم که گلویم بسوزد و وقتی سرفه میکنم از چشمانم اشگ سرازیر شود. دلم می خواهد به زبان صادق هدایت به شوهرم بگویم " اگر باورت نمی شود برو از آنهائی که دو سه خشتک بیشتر از من و تو جر داده اند بپرس که من و تو هیچ وقت صاحب بچه نمی شویم " زل میزنم روی این قوطی سیگاری که دستم است. نمیدانم از کی تو کیفم بوده. حالا که روی فونت حروفش دقیق می شوم نوشته هایش درست مثل تابلوهای اردوگاه های مرگ نازی به نظر می آیند. بعد از نام شرکت تولید کننده عبارت " Smoking Kills" آمده. حرف S درست مثل S ئی است که بر روی کلاه SSها نقش بسته بود. حرف l هم مثل جسدی آویزان بر چوبه دار میماند. بعد از شنیدن خبر کوری اجاقمان، دیگر همه چیز را در اطرافم تیره و تار می بینم.برای من آخر الزمان فرا رسیده است.
خیلی دلم میخواست که یک روز از خواب بیدار میشدم و نتیجه تست حاملگیم را مثبت می یافتم. چقدر پیش خود فکر کرده بودم که این خبر خوب را چطوری به آبوک برسانم. قبل از هر چیز باید حتماً از آبوک تشکر میکردم. واقعاً در مادرشدنم خیلی کمک کرد. دستش (؟) درد نکندکه واقعاً خسته شد. خیلی دلم میخواهد که سیگاری روشن کنم و بروم کنارآبوک دراز بکشم و وقتی پرسید کاری داری، برای اولین بار بگویم نه! دیگه کاری ندارم. فعلاً راحت بخواب. به خاطر جنینی که در شکم دارم، سیگار نمیکشم. ته سیگار را گرفته و سرش را داخل زیر سیگاری له میکنم. جدول کلمات متقاطع را بر میدارم. با آرامش روی کاناپه ولو میشوم و به سرعت خانه های خالی جدول را پر میکنم. سرانجام میرسم به کلمه ای 7 حرفی در مورد نوعی ازدواج در جزیره هاوائی در عصر باستان. هر چه به مغزم فشار می آورم و اینترنت را میگردم این کلمه را پیدا نمیکنم. آبوک جواب را میداند.
در حالی که چشمان آبوک نیمه باز است، موضوع را می پرسم، خیلی راحت و بدون اندکی مکث میگوید: Punaula. وقتی چهره پرسشگرم را می بیند توضیح میدهد که این نوعی ازدواج بین دو خانواده در هاوائی بود. یعنی نرهای هر خانواده می توانستند به همه ماده های خانواده مقابل دسترسی داشته باشند. همه زنان یک خانواده همسر همه مردان خانواده دیگر میشدند و برعکس. جدولم تکمیل شد.خوشحالم که در هاوائی زندگی نمی کنم.
به قیافه آرام آبوک در خواب خیره شده و قسمتهایی از شعری را که فکر میکنم Richard Jaggerسروده زمزمه میکنم : تو عوضم کردی
You got me rocking
I was a hooker losing her looks
I was a writer can’t write another book
I was all dried up dying to get wet
I was a tycoon drowning in debt
There ain’t no stopping me
You got me rocking
در حالی که خانه در این صبح یکشنبه آرام در سکوت فرو رفته، رگ ایرانیم گل میکند و میخواهم گریه کنم. نمیدانم چرا. یاد دوران دبیرستان و کتابهای ر. اعتمادی می افتم. داستانی داشت که زنی حامله شدنش را مثل چنگ زدن خرچنگی بر شکمش توصیف میکرد و مراحل مختلف بارداری را به دقت توصیف میکرد. از ویار به گوجه سبز تا دلمه کلم و برگ مو و بادمجان. از درد کمر تا پیدا شدن لک هایی در صورت. همه حرفهای خاله زنکی در مورد جنسیت جنین. کارد یا قیچی. پسر یا دختر. همه خاطرات گذشته ام را به خاطر آورده و درست مثل مادر خدا بیامرزم که دقایقی بعد از شنیدن اخبار شادی بخش گریه میکرد، هق هق گریه میکنم. مواظبم صدایم آنقدر بلند نباشد تا آبوک از خواب بیدار شود.
از همین الان دارم به اسم بچه فکرمیکنم. می خواهم با پیشنهاد اسامی سرخپوستی، آبوک را سورپرایز کنم. باید از همین الان به فکر بچه دوم باشم. با اطلاعات آماری که از پروژه اول به دست آمده، برنامه تولید بچه دوم باید با دقت و صرف انرژی کمتر و در زمان مناسبتری اجرا شود. عمه بهجت میگفت همیشه هر کاری بار اولش سخت است. باید هر چه زود تر تحلیل داده های تلاش هایمان را برای استفاده در فاز دوم، انجام دهم. داشتم میگفتم. اگر نوزاد پسر شد Antinanco به معنای عقاب خورشید مناسب است و اگر دختر قسمتمان شد، Chenoaبه معنای پرنده صلح حرف ندارد.
الان که دارم خوب فکر میکنم، می بینم که از بس عجله داشتم و ذوق زده بودم، اصلاً یادم نیست، آبوک در اولین دیدارمان چه لباسی پوشیده بود و آیا برایم گل آورده بود یا نه. خیلی به مغزم فشار می آورم. چیزی خاطرم نمی آید. باید سر فرصت از خودش بپرسم. آنقدر احساس سیری میکنم که مثل اینکه یک لیوان روغن زیتون خالص خورده ام.
دو باره به واقعیت تلخ بر میگردم. من هیچگاه بچه دار نخواهم شد. دارم واژه Punaulaرا در ذهنم مزمز میکنم. آباک خیلی چیز ها میداند. برای حل جداول کلمات متقاطع رفیق خوبی است. دارم همه واژه هایی را که به پسوند آندری منجر می شوند در ذهنم مرور میکنم. Polyandry در ارتفاعات تبت. یک زن در عین حال چند شوهر دارد. این برای بالا بردن شانس حامله شدن است. خیلی دلم میخواهد بدانم که آباک معنی این واژه 9 حرفی را میداند. آباک شلوارک ورزشی سفیدی را برای پیاده روی پوشیده و آماده است برویم بیرون. در حالی که تظاهر میکنم در حال حل جدولم ازش می پرسم: به ازدواج یک زن با چند مرد، هم زمان چی می گویند. نه حرفی است. با بی حوصلگی می گوید: نمیدانم. الان وقت این سوالات نیست راه بیفت باید برویم پیاده روی. مثل هر روز. دنبالش راه می افتم. تو راه آبوک انگار بوئی برده باشد ازم میپرسه : چی شده؟ چرا تو خودتی؟ اصلاً به اطرافت توجه نداری. مثل هر روز وراجی نمیکنی؟ با اکراه تو چشماش نگاه میکنم. با من و من میپرسم : ببینم شما چند برادر و خواهرید؟ آبوک با نگاه معلمی که برای چندمین بار موضوعی را به شاگرد خنگش توضیح میدهد زیر لب زمزمه می کند: من که قبلاً بارها گفته ام پنج خواهر دارم و اصلاً برادری ندارم. سرم را به زیر می اندازم و به کلمه هفت حرفی Punaula فکر می کنم.
......... حالا که چند سالی از زندگی با آبوک میگذرد. دیگر مثل سابق هوای مادر شدن را ندارم. آبوک واقعاً تمام وقتم را پر میکند. گو اینکه حال آلبرت را دارم در فیلم اسب جنگ War Horse/ وقتی اسب محبوبش را به جبهه برده اند. به دلش برات شده که روز ی به اسبش خواهد رسید. در حالی که دلم از نداشتن فرزند ریش است، با اینحال به نوعی امیدوارم شاید در آینده با نوعی دستکاری در مولکول DNA من و آبوک این مشکل به نحوی بر طرف شده و ما محصول مشترکی داشته باشیم. راستش روز به روز علاقه ام به آبوک زیادتر میشود. مثل کسی است که قبلاً یک جائی دیده ام. این اواخر رفتارش بیشتر مثل Will Sampson (1933-1987) است. هنرپیشه سرخپوستی که نقش رئیس برومدن Chief Bromden را در فیلم دیوانه ای از قفس پرید (One Flew over the cuckoo's nest) بازی کرد. گاهی به عکس روی دیوار صادق هدایت زل میزنم. توپ درمانی در مورد من تنها 50 درصد جواب داد. خوب این هم بد نیست. آبوک با ادبیات میانه خوبی ندارد ولی موسیقی چرا. اوایل به تماشای تابلو های نقاشی علاقه ای نداشت ولی حالا دیگر نکاتی را کشف میکند که من از دیدنشان غافلم. سعی دارد با استفاده از سی دی های آموزشی رقص خورشید را که هر سرخپوستی باید بلد باشد، برایم اجرا کند. هر روز که بیشتر با هم زندگی میکنیم، بیشتر شبیه هم می شویم. آنقدر در باره فرزند مشترک و نداشته مان حرف زده ایم که دارد باورمان می شود پدر و مادر وظیفه شناسی هستیم و باید برای سرگرمی بچه مان کاری کنیم.
اشعار کودکانه زیادی را حفظیم که برای فرزند خیالیمان می خوانیم. کنار هم دراز می کشیم بیشتر این را زمزمه میکنیم و بعد بدون آنکه به چهره همدیگر نگاه کنیم می خوابیم. طوری که قرار نیست اصلاً بیدار بشویم. دلمان برای فرزند نداشته تنگ می شود.
Wire, Briar, Limber – lock
Three geese in a flock
One flew east, one flew west
And one flew over the Cuckoo's Nest!
Recently by cyrous moradi | Comments | Date |
---|---|---|
به صندوق رای ایمان آوریم | 3 | Nov 04, 2012 |
چه باید کرد؟ | 9 | Oct 02, 2012 |
سازش تاریخی | 2 | Sep 03, 2012 |