LESSON

Women 101

All the women inside of me...

02-Sep-2008 (20 comments)

There is a little girl, bright-eyed and hopeful inside of me.

There is a young woman, with a brisk gait, a boisterous laughter, a pair of feet full of dance, and a deep curiosity about people and places never seen inside of me.

There is a sultry woman, a seductress, a mistress, a lover, full of knowing touches and promising glances and welcoming kisses inside of me.

There is a giving mother, a nurturer, and a provider inside of me.

>>>

MONIQUE

مونیک واقعی بود، یعنی هست

- آه مهستی، من یه سرطان کوچولو دارم.

02-Sep-2008 (2 comments)
امروز درست دوازده روز است که از مونیک بی خبرم و همین نگرانم می کند. باید پیش از این که خیلی دیر بشود این مطلب را در موردش بنویسم. تا پیش از این جریانات اخیر، یعنی تقریباً تا دو سال پیش مونیک به قول ایرانی ها یک دختر "همه چی تمام" بود. اول از همه: خوش هیکل بود، مونیک دختر بلندبالایی با اندامی متناسب بود. دوم: شیک بود. مونیک با موهای بلند خرمایی و اندام کشیده اش، خوش لباس هم بود، بیشتر اوقات مینی ژوپ می پوشید و ساق ها و ران های کشیده و خوش تراش خود را در جوراب شلواری های نقش دار در معرض نمایش می گذاشت. سوم: مونیک هنرمند بود. مونیک آرشکیت و نقاش بود یعنی هنوز هم هست. مونیک در رشته معماری تحصیل کرده است ولی نقاشی را بیشتر دوست داشته و تابلوهایی با طرح های آبستره می کشید، یعنی می کشد یعنی امیدوارم هنوز بتواند نقاشی کند. چهارم: خانواده دار و اصیل. مونیک از یک خانواده ی اصیل فرانسوی بود،>>>

BATEBI

The online dating story

What would have The Economist have done had a Briton been involved in a similar situation?

01-Sep-2008 (18 comments)
Voice of America TV’s Persian service had broadcast a lengthy interview with Ahmad Batebi, 31, imprisoned by the Islamic Republic after the student demonstrations of July 1999. His face was splashed on the cover of The Economist. Search engines yielded no reports in English of Batebi’s release yet there he was on VOA, talking away about his experiences. I phoned Intelligent Life, the Economist’s sister title, an upmarket glossy, pitching the idea of an interview with Batebi. They weren’t interested. So I wrote to The Economist’s foreign editor: >>>
Can They Come Too?

Life is bathing in the lake of present...*

25-Aug-2008 (14 comments)
I live in a dangerously thin, long, and deep stretch of space, which is my identity. I live in America, taking daily pains to practice what I know well—being an Iranian. On good days I think I have the best of both worlds. I am free to live, to be, to think, and to talk, because I am in America. I am surrounded by wonderful friends that Americans are, loving and supportive and respectful of me. I am free to love Iran, to follow its news, and to appreciate its music, poetry, and art, among all the other cultural elements I follow. On bad days, though, I feel lost, belonging to this land never, and belonging to the old world no more. When I lose my balance and fall off my thin stretch of identity, I am lost for I am neither Iranian nor American>>>

RELATIONSHIPS

Kissing all the frogs*

It seems everybody hurts in a different way

18-Aug-2008 (23 comments)
What does it take to be truly happy in life? Is it absolutely necessary to have a lover or a partner in life in order to be happy? Why are so many people out there looking, looking, and looking? Is our search for love a part of our yearning for our “personal legend” as reflected by Paulo Coelho? Can we have perfectly satisfying and rewarding lives without a love interest in the center of it? And, after all, how hard can it be to find someone? Most of us are looking for only one person in our lives, no more. If you think about it, there are more or less the same number of men as there are women in this world, give or take a few (million!) >>>

LOVE

می‌خواهم بدانم

Invitation by Oriah Mountain Dreamer

24-Jul-2008 (6 comments)
برای من مهم این نیست که راه امرار معاش تو چیست. من می‌خواهم بدانم تو چه چیزی را با تمام وجود میخواهی‌ و آیا جرات تصور رسیدن به عمیقترین خواستهایت را داری. برای من مهم این نیست که تو چند سال داری. من می‌خواهم بدانم که آیا تو حاضری به خاطر عشق، به خاطره ارزوهایت، برای تجربه کردن زنده بودن ریسک کنی‌ که افسر گسیخته و دیوانه به نظر بیایی. برای من مهم این نیست که اختر شناسان در آینهٔ اقبالت چه می‌ بینند. من می‌خواهم بدانم آیا تو مرکز حزن خودت را دریافته ی، آیا در رو یا روی با نا به حقی‌ زندگی پذیراتر شده ی به زندگی‌، و یا جم و بسته شدی از ترس درد بیشتر! >>>

MISSING

  صندلیهای خالی

من هیچ وقت نفهمیدم این ترس از تحسین شدن رو از کجا پیدا کردی

21-Jul-2008 (one comment)
. پریشبا بود که سر میز کلی آدم نشسته بودند چند نفر اصلا مجبور شدند برند یک گو شه دیگه بشینند چون جا نبود. یکهو نگاه کردم و دیدم صندلی جلوییم خالی هست همه از کنازش رد میشند و کسی نمیببیندش .خواستم یک چیزی بگم اما کور که نبودند. لابد کسی نمیخواست اونجا بشینه و یا شاید هم مثل همیشه چشمهای من آلبا لو گیلاس می چید. نمیدونم چرا همیشه وسط این شلوغیها چشمم میافته به یک صندلی خالی که هیچ کس رویش نمی نشیند.یک موقعی فکرمیکردم بالاخره پر میشه , اما حا لا می بینم که نه انگارهرکس جای خودش رو د ا ره>>>

STORY

ایرن

ایرن ملکه برفهای ذهن من است. سرد است ولی گاهی هم با همان سرما مهربان می شود. به قول حافظ "عشق سرد"ی دارد

14-Jul-2008
تا چشمم به او می افتد عقب عقب می روم و در جستجوی راه نجاتی هستم ولی فایده ای ندارد امروز با هم در یک طبقه و در یک محل هستیم و بایست کنار هم کار کنیم. یعنی خبر ندارد؟ خبر دارد؟ مگر می شود بی خبر باشد؟ ایرن مثل همیشه، مثل ملکه دانمارک پشت صندلی نشسته و مثل هر روز که روزنامه لوموند را از صفحه اول تا صفحه آخر می خواند، الان دارد کتابی را می خواند. یعنی او هنوز خبر ندارد که متعصبان مذهبی به خاطر چند تا کاریکاتور سفارت دانمارک در تهران را اشغال کرده اند؟ حالا من چکار کنم؟ بالاخره دل به دریا می زنم و بی خیال -انگار نه انگار - یک سلام می گویم و فوری پشت آن یکی میز می نشینم. همانطور که دارد کتاب می‌خواند با سر جوابم را می دهد. >>>

LOVE

تانگوی تنهایی

برای " میم . ا لف" و آن روزهای قدیم

11-Jul-2008 (3 comments)
یک روز پاییزی بود. پاییز شیراز بود چی بگم قشنگ بود. به قشنگی بیستا پاییزی که دیدم و حسرت ندیدنش رو نه سال هست که دارم. روز نبود شب بود ولی خزان که شب و روز نمیشناسه . اون سالهای آخر بود, چه سالهای نحسی بود. چه قدر دلم پر از غصه بود. داشتم دل می کندم و دل کندن به همین راحتیها نبود. یک جورایی مثل جون کندن بود. می خواستم بمونم درد به در میگشتم دنبال یک دلیل محکم که بمونم. میدونستم اگه برم دیگه برگشتنی در کار نیست. یادته اون شب چه قدر خندو نیدیمون؟ وای بشر خدا خفه ات نکنه... اون شب بعد از مدتها دلم باز شد. نمیدونم چه طور بگم اما وسط اون همه نکبت و نکبت زده انگار یه همصدا پیدا شده بود. یکی که حرف دل من رو میزد ولی همه میفهمیدند. چه زود گذشت , انگار همون دیروز بود. می گم که دل کندن مثل جون کندن هست.>>>

COMPOSER

Loris in Berkeley

Loris in Berkeley

Photo essay: Composer Loris Tjeknavorian visiting Northern California

by Nazy Kaviani
30-May-2008

>>>

INTERVIEW

Best kind of love

Dapper and handsome Loris Tjeknavorian is a world-class conductor and composer

30-May-2008 (16 comments)
Maestro Loris Tjeknavorian was a guest of Berkeley Persian Center in the San Francisco Bay Area in March. A suite from his opera, Rostam and Sohrab, was to be performed by East Bay Symphony Orchestra on March 14th at the Paramount Theatre. The weekend before the performance I had the great fortune of meeting the Maestro at Darvag Group’s play in Berkeley, where I tagged along with him and some other good friends to a restaurant in Berkeley’s Gourmet Ghetto area. We had time for a brief chat, so I asked him what he would like to talk about, and he chose the subject of “love”! He also gave me the CD of his “Love Songs”, telling me stories about how he became inspired to write those melodies>>>

STORY

لیز! لیز!

سختم است به او بگویم که نمی خواهم هر وقت به تو فکر می کنم به سرسره فکر کنم و "لیز" بخورم توی پارکهای کودکی ام.

30-May-2008 (2 comments)
باز یک همکار جدید! دختر جوانی است با چشمانی زیبا و شاد و قامتی رعنا. لباس پوشیدنش در عین کلاسیک بودن شیک است! بالاخره سر صحبت را باز می کنیم، خوش صحبت است و خندان، و برعکس من که چشمان غمگین و تیره ای دارم او چشمانی شاد و روشن دارد. موقع حرف زدن "ر" ها را بدجوری کش می دهد، هیچ نمی توانم لهجه اش را حدس بزنم، آخر سر ازش می پرسم: "کجایی هستی؟" با همان چشمان شوخ و شنگ پاسخم می دهد: "آمریکایی! ایالات متحده!" با حیرت نگاهش می کنم و آخرش به حرف می آیم و از او می پرسم: "ناراحت نمی شوی اگر به تو بگویم من ایرانی هستم! ... از پارس باستان!">>>

NAME

خواهر مرجان

دیروز سر کار توی فکر بودم که ناگهان کسی از کنارم گذشت و صدایم زد: خواهر مرجان!

20-May-2008 (one comment)
فرانسویان سخت شان است که نام مرا تلفظ کنند. "ه" را به کل حذف می کنند و نامم تبدیل می شود به "مایستی" طوری که گاهی دیگر با شنیدنش خودم را دیگر به جا نمی آورم. با لئا کمی تمرین تلفظ کردیم ولی می دانم یادش خواهد رفت. آدمها با شما آشنا می شوند با روحتان نزدیک می شوند و بعد،... دفعه ی بعد حتا اسمتان را هم یادشان نیست. این سالها خیلی ها مرا "خواهر مرجان" خطاب کرده اند ولی در سالهای اول سکونتم در فرانسه هرگز کسی مرا "خواهر مهتاب" صدا نزد. سالهای جنگ بود و جو ضد ایرانی خیلی قوی و رایج بود. بیخود نیست که مرجان ساتراپی وقتی داستان همان سالها را می نویسد در دوره ای از ایرانی بودن خود خجلت زده است و یک بار به ناچار خود را فرانسوی جا می زند و خود را "ماری ژان" معرفی می کند. >>>

LOVE

رنگ آمیزی چشمان بی رنگ تو

تماشاگر مبهوت نقش آفرینی های تو بودم

12-May-2008
آرام از کنار خانه ی تو گذشتم بی آنکه درش را بزنم .آرام بی آنکه حتی گل های آفتابگردان سرشان را بگردانند و نیم نگاهی به رد پای من بکنند. از کنار نرده های خانه ات که می گذشتم به رنگ آمیزی در و دیوار نگاه کردم و به یاد آن روزی افتادم که برای نقاشی صدایم کرده بودی. ساعت نه صبح بود که زنگ خانه ام را زدی. تازه میز صبحانه را جمع کرده بودم ، فنجان قهوه به دست در را باز کردم .با کلاه حصیری قهوه ای رنگ و لباس کار ایستاده بودی. دوچرخه ات را به نرده خانه تکیه داده بودی باصدای نرمت گفتی هنوز آماده نشده ای؟>>>

WITNESS

Whisper of a lover

Kalbasi's anthology of love and loss bears witness to a passionate and sorrowful longing

30-Apr-2008 (2 comments)
Seven Valleys of Love, compiled and translated by Sheema Kalbasi, is written with a piercing clarity and a profound intensity of emotion. Her ability to preserve the integrity and poetical sensibility of the work is evident in her mastery of language, editing, and translation. Seven Valleys of Love is a vibrant celebration of extraordinary women’s voices. The colorful and lively verses in this dazzling collection emerge as small, quiet explosions out of the shadows of hopelessness and seek to inspire and restore peace, hope, and harmony in its people >>>