زندگی در بیابان گرم و کُشنده، در حائلی از سرابهای که ترا وادار به داشتن امید به قطره آبی می کند و لحظه به لحظه بر تشنگیت می افزاید و سرانجامت را به یاًس و نابودی می کشاند.همچنان که زمان می گذرد خود را در قالبی از انجماد احساس می کنی…..!!… واز خود دیوانه وار و پریشان می پرسی ، چرا؟!!….به هر سو که توان دید هست بینهایتی می بینی و تو در وادی حیات و بقا که چندی نیست، اسیر چرخ دنده های پیر و فرسودهُ زمانی….وتو چه می دانی که به کدامین سوی این بینهایت پا نهاده ای !!وبرای سلب مسئولیت از خود ، بهانه ای به نام حکمت را جایگزین اراده و خواستهای خود کردی که این معما سالهاست که در قالب انصاف معنایی نداشته….آیا از خود پرسیده ای ، به کجا می توان رفت و رسید …. وقتی که اندیشهُ بینهایت در میان باشد…؟!!