در پی انتشار «منشور جبهه ملي ايران» که دارای نکات ارزنده ای بود و خبر از شروع حرکت تازه ای در درون جبههء ملی ايران در داخل کشور می داد، و در آستانهء تشکيل کنگره ای به نام «اولين کنگرهء جبههء ملی ايران در اروپا» که من از هويت برگزارکنندگانش اطلاعی ندارم، هفتهء گذشته آقای دکتر علی راسخ افشار، طی نامه سرگشاده ای با نام «سوء استفاده از نام پر آوازهء جبههء ملی و مصدق» خطاب به برگزار کنندگان اين کنگره، حقانيت آن را مورد ترديد قرار داده و اعلام داشتند که: «مطمئن باشيد قادر نيستيد جريانی ايجاد کنيد که از سوی توده های ايرانی خارج کشور جدی تلقی شود، همانگونه که کسی جبههء ملی آقای دکتر مدنی را، با اينکه ايشان شخصيتی شناخته شده و با سوابق مبارزاتی چشمگير چه در ايران با رژيم شاه و چه در خارج کشور با رژيم ولايت فقيه بود، جدی نگرفت».
ايشان که مطالب خود را با پسوند «مسئول سابق تشکيلات کل جبههء ملی ايران» امضاء می کنند، با ادعای اين اهليت که کوشش ها و تشبثات ديگران نتوانسته «من و همگامان اصيلی که با شناخت کامل از نهضت ملی و جبههء ملی ايران و دکتر مصدق و روش و شيوه کار و اخلاق سياسی و مکتب او همچنان استوار بر راه خود بوديم و هستيم متزلزل کند و دچار انحراف نمايد»، در مطلب خود نکاتی را در مورد «جبههء ملی ايران» مطرح کرده اند که، بنظر من، بجای روشن کردن افق سياسی فعالان اپوزيسيون حکومت اسلامی، به اغتشاش بيشتری در اين منظره دامن زده و، پيش از آنکه نکته ای را در مورد اين «تشکل سياسی» روشن کند، چيستی و چگونگی آن را در مه ابهام غليظ تری فرو برده است.
اما، قبل از ورود به مطلب لازم می دانم گفته باشم که من اگر وظيفهء خود دانسته ام تا در اين مجادله شرکت کنم فقط به آن دليل است که از يکسو وجود تشکلات ملی گرا و سکولار را مهمترين نياز کنونی جامعه می دانم و، از سوی ديگر، می بينم که جبههء ملی ايران، که می تواند يکی از اينگونه نهادهای سياسی باشد، در داخل کشور به دلايلی چند، و در خارج کشور به عللی گوناگون همچون وجود تنگ نظری، قفل شدن در تصورات گذشته، عدم انتقاد از عملکرد اين جبهه در جريان انقلاب آخوند خوردهء 1357، و نرفتن به سوی يک ماهيت جدی سياسی، خود را از حضور مؤثر در چنين جنبش و خواست و جريانی محروم ساخته و، متأسفانه، تبديل به نمونه ای شده است که در آن می توان همهء بيماری های دامنگير اپوزيسيون را یکجا مطالعه کرد. هدف من در اين مطلب بيرون کشيدن سيمای اين بيماری زدگی و تشريح جنازه ای است که بر تخت نوشتهء آقای دکتر راسخ روی دست ما مانده است.
نخست به چرائی نگارش اين «مطلب / نامه/ سرمقاله» از جانب آقای دکتر راسخ بپردازم. انگيزهء نوشتن مطلب هفتهء گذشته ايشان، آنگونه که از خود نوشته بر می آيد، گويا اقدام شخص مرموزی است که آقای دکتر راسخ نام او را مطرح نمی کند اما درباره اش چنين نشانی می دهد: «آن عضو رنجبران سابق که اکنون وارد جبهه ملی و تشکيلات مرکزی تهران شده است و سعی مي کند برای خود شخصيتی ملی بسازد و پايگاهی در خارج کشور دست و پا کند و به دروغ مدعی شده است که از بنيانگذاران کنفدراسيون در آمريکا و جبههء ملی خارج کشور ميباشد، در حاليکه هيچيک از ما قديمی ها در اروپا و آمريکا حتی برای يکبار هم که شده او را در تجمع های بيشمار کنفدراسيون و جبههء ملی از کنگره ها و سمينارهائی که داشته ايم نديده ايم و نام او را هم تا اين سالهای اخير نشنيده بوديم». (اغتشاش در جملات از من نيست).
اگر چنين باشد، من نمی دانم که مطلبی با اين زبان الکن و خطاب به آدميانی نامعين و مربوط به دعوائی در داخل گروه هائی که هر يک خود را ميراث خوار منحصر بفرد «جبههء ملی» و «دکتر مصدق» می دانند چرا بايد در نشريات سراسری اينترنتی انتشار يابد و يا اگر انتشار آن بدين صورت ضروری است چرا مطلب بايد اينگونه دست و پا شکسته و مبهم نوشته شود. با اين همه، همين نوشته هم از آنجا مغتنم است که ما را با ادبيات شخصيتی که خود را «مسئول سابق تشکيلات کل جبههء ملی ايران» (بی آنکه روشن شود منظور جبههء ملی داخل کشور است يا خارج) روبرو کرده و با نوع تفکر و نگاه کسی آشنا می سازد که در مورد خود می نويسد: «من در عمر طولانی سياسی ام … هميشه ملی گرا و پيرو راه مصدق بوده ام و، از تشکيل جبههء ملی ايران تا به امروز، همواره همهء فعاليت سياسی خود را زير پرچم جبههء ملی و مصدق بزرگ انجام داده ام که معروف همگان است» (که من البته، و لااقل، در زمرهء اين «همگان» قرار نمی گيرم). به کلامی ديگر، همين مطلب آشفته نيز به روی ما دری تازه را برای آشنائی با آنچه که ايشان «راه مصدق» می نامند و در اينجا سرنوشت و بخصوص مسئلهء حقوقی مالکيت آن مورد بحث قرار گرفته است، می گشايد.
حال بپردازم به اينکه از نظر «مسئول سابق تشکيلات کل جبههء ملی ايران» اين «راه مصدق» چيست که، بقول ايشان، «پس از سلطهء جانفرسای ساواک آريامهری و حاکميت خانمان برانداز ولايت فقيه، درستی و کارآئی آن بر همگان آشکار گرديده است».
ايشان می نويسد: «جز آزادی و دموکراسی و استقلال و حاکميت ملی و قانون و جدائی دين از سياست و مبارزهء مسالمت آميز و بی امان عليه استبداد و استعمار و عقب ماندگی و استيفای منافع و مصالح ملی که همان برنامه و دکترين مصدق و شيوه کار و عمل او بود، ما مردم هيچ راه ديگری برای گذار از نظام کهن به نظام جديد، که در حاکميت ملی و حکومت قانون و تساوی حقوق يکايک شهروندان، از زن و مرد، در سراسر کشور دارای هر گونه اعتقاد دينی يا زبان و فرهنگ محلی که باشند و پيشرفت علمی و صنعتی و اجتماعی و اقتصادی خلاصه مي شود، نداريم».
و همين گفتآورد فهرست واره، بلافاصله، چندين پرسش را به ذهن می آورد:
1. آيا آنچه هائی که در بالا آمده مختص «راه مصدق» است و يا اينکه می توان بدون «مصدقی» بودن هم در پی تحقق اين آرمان ها بود؟
2. آيا همهء اينها را بايد در انحصار «جبههء ملی» ديد و کسی اجازه ندارد اين آرمان ها را بدون استفاده، يا از نظر ايشان سوء استفاده، از نام «جبههء ملی» خواستار باشد؟
3. يا آيا هر آن کسی که اين آرمان ها را داشت، خود بخود، عضو جبههء ملی محسوب می شود؟ بويژه که خود آقای راسخ معتقد است: «جبههء ملی اصولا” نيازی به تشکل وسيع ندارد. جبههء ملی و دکتر مصدق بنيانگذار آن، يک مکتب است؛ يک ايدهء روشن و صريح است که از نظر محتوا همان هائی است که در طول يک صد سال مبارزات نهضت ملی از مشروطيت تاکنون شکل گرفته و در شعار استقلال ـ آزادی ـ عدالت اجتماعی تبلور يافته است».
4. آيا نه اينکه ايشان حتی مراتب اهليت خويش در مصدقی بودن را تا آنجا گسترش می دهند که بخود حق می دهند تا برخی موارد جديد را به اصول «راه مصدق» اضافه کنند؟ اين نکته را از آنجا استنتاج می کنم که خود نوشته اند: «حالا، با تجربه اي که ملت ايران، بويژه پس از سلطنت پهلوي ها و حاکميت ولايت فقيه بدست آورده است، جمهوريخواهی و جدائی دين از سياست هم به آن (بخوان: اصول راه مصدق) اضافه شده است».
5. در عين حال، آيا همين اشاره نشان نمی دهد که جبههء ملی، از زمان دکتر مصدق تا پيدايش حکومت ولايت فقيه، تشکلی سکولاريستی و جمهوریخواه نبوده است و اين دو اصل پس از تجربهء انقلاب به اصول راه مصدق افزوده شده است؟ اين نکته از آن جهت اهميت دارد که نه تنها دلايل همکاری جبههء ملی با آيت اله خمينی و حکومت اسلامی او را تشريح می کند بلکه، در عين حال، نشان می دهد که خصومت بسيارانی از اعضاء جبههء ملی نسبت به محمد رضا شاه پهلوی ربط چندانی به ضديت آنان با «اصل سلطنت» نداشته و به عملکرد اين پادشاه در برابر مصدق می شود و، لذا، نمی توان جبههء ملی اصيل را تشکلی ضد سلطنت دانست.
6. و اگر ضد سلطنت نبودن «جبههء ملی اصلی» و «راه مصدق» قطعی باشد در آن صورت چرا برخی از اعضاء جبههء ملی حق ندارند خود را پيرو راه مصدق بدانند و، در عين حال، به آلترناتيو شاهی که سلطنت کند و نه حکومت، که گفتهء خود دکتر مصدق است، بيانديشند؟
7. و نيز اگر، به گفتهء ايشان، «جبههء ملی يک مکتب و يک ايدهء روشن است و نياز به تشکل وسيع ندارد» چرا ايشان از اينکه کسانی جز خود آقای دکتر راسخ و يارانشان (که نمی دانيم چند نفرند) بخواهند تحت نام اين «مکتب و ايده» فعاليت کنند به خشم می آيند؟ مگر نه اينکه در همه جای دنيا احزاب گوناگون سياسی، که در استراتژی و تاکتيک با هم اختلاف دارند، می توانند در درون يک «مکتب و ايده» بوجود آمده و فعاليت کنند؟
8. و بالاخره آيا عصارهء سخن ايشان نه آن است که می گويند جبههء ملی در خارج کشور فقط مال من و دوستانم است و هرکس بخواهد به نام جبههء ملی اقدام کند بايد فقط به ما بپيوندد؟ ايشان در توضيح اين خواست می نويسند که از پس انقلاب تا کنون «هيچ کس و هيچ جمعيت سياسی بخود اجازه نداده با عنوان “جبههء ملی” تشکيلاتی علم کند، و همه حريم آن را رعايت کردند و محترم داشتند (و) هيچکس و هيچ جمعيتی در مقابل شخصيت های سياسی ای که افتخار همکاری با دکتر مصدق را داشتند و بعنوان رهبران جبههء ملی مشهور بودند، بخود اجازه نداد که از عنوان جبههء ملی سوء استفاده کند و تشکلی با نام جبههء ملی بوجود آورد».
9. و آيا به همين دليل نيست که ايشان، پس از ذکر اينکه «اوّلين کسی که پرده دری کرد و حرمت اين نام را نگه نداشت و علم انشعاب و دوگانگی را بر افراشت دکتر احمد مدنی بود»، می نويسند: «در ملاقات های بيشماری که من و چند نفر ديگر از جبههء ملی ها بهنگام اقامت ايشان در اروپا، چه در منزل روانشاد دکتر شفتی و چه در ملاقات های فرانکفورت و يا دوسلدرف با هم داشتيم و دوستانی که حالا ساکن پاريس هستند هم کم و بيش در اين ملاقات ها حضور داشتند … بارهای بار ايشان را دعوت کرديم که در تشکيلات جبههء ملی متشکل شوند و با ما فعاليت مشترک داشته باشند».
10. بدينسان، آيا سخن تلويحی آقای دکتر راسخ افشار آن نيست که جبههء ملی دکتر مصدق فقط در وجود آقای دکتر راسخ و يارانشان متجسم است و هرکس بخواهد زير پرچم جبههء ملی فعاليت کند بايد با ايشان بيعت نمايد و الا، مثل دکتر احمد مدنی، متهم به «پرده دری» و بلند کردن «علم انشعاب و دوگانگی» خواهد شد؟
11. حتی اگر بپذيريم که حرف های آقای راسخ دربارهء حضور «توده اي ها و اکثريتی ها و رنجبری ها و ساواکي ها و آنارشيست ها» در درون جبههء ملی توهم و اتهام زدن نيست (چرا که هر اتهامی بايد روشن و با نام و نشان باشد) باز اين سئوال پيش می آيد که آيا بنظر ايشان هيچ کسی با هيچ گذشتهء «غير جبهه ای» نمی تواند از کنار جبهه ملی رد شود چه برسد که در آن فعاليت کند و اگر کسانی چنين کنند خطاب به آنها بايد گفت : «مطمئن باشيد قادر نيستيد جريانی ايجاد کنيد که از سوی توده های ايرانی خارج کشور جدی تلقی شود». و براستی آيا هيچ معلوم است که چه کسی آقای دکتر راسخ را سخنگوی «توده های ايرانی خارج کشور» کرده است؟
12. و وقتی آقای دکتر راسخ می نويسد که: «جبههء ملی سرقبالهء هيچکس نيست و متعلق به ملت ايران است و تجربهء سال های سی تا سی و دو شاهدی است که بر تارک ايران زمين می درخشد. هر ايرانی از زن و مرد، شهری و روستائی، از پير و جوان، مذهبی و لامذهب، از چپ و ملی و دارای هر گونه زبان و فرهنگ محلی، اگر صميمانه و صادقانه معتقد به اصول و اخلاق سياسی و روش و شيوهء کاری که دکتر مصدق مطرح کرده است باشد، جايش در جبههء ملی ايران است»، چرا توضيح نمی دهند که جز خود ايشان و يارانشان چه کس ديگری قادر است تشخيص دهد که گروندگان کنونی و آينده به جبههء ملی «صميمانه و صادقانه معتقد به اصول و اخلاق سياسی و روش و شيوهء کاری که دکتر مصدق مطرح کرده» هستند؟ و ضابطه های تشخيص اين صميميت و صداقت چيست؟
13. و اگر خدای ناکرده روزی آقای دکتر راسخ، که ماشاءالله (!) از زمان دکتر مصدق و تشکيل جبههء ملی تاکنون در زير اين پرچم مبارزه کرده اند، در ميان ما نبودند چه کسی را تعيين کرده اند که جلوی «تجاوزات» به «راه مصدق» و «جبههء راستين ملی» را بگيرد؟
14. و آيا نه اينکه از نظر ايشان، و جبههء ملی ويژهء ايشان، گروندگان به «راه مصدق» بايد همگی نوعی «سند عدم سوء پيشينه» به ايشان ارائه دهند تا مفتخر به همنيشينی ايشان در راه مصدق باشند؟
باری از اينگونه پرسش ها می توان به وفور از دل اين نوشتهء مغشوش بيرون کشيد. اما نکتهء مهم آن است که نوشتهء آقای دکتر راسخ تنها به جبههء ملی در خارج از کشور مربوط نشده و در مورد تشکيلات داخل نيز مطالب مهمی را طرح می کند.
از جمله اينکه يک «عضو رنجبران سابق» اکنون «وارد جبههء ملی و تشکيلات مرکزی تهران شده است و سعی مي کند برای خود شخصيتی ملی بسازد و پايگاهی در خارج کشور دست و پا کند و به دروغ مدعی شده است که از بنيانگذاران کنفدراسيون در آمريکا و جبههء ملی خارج کشور ميباشد». ايشان سپس، به صورتی تلويحی، «پايگاه خارج کشور» اين «شخص نفوذی» را همين تشکيل دهندگان «کنگرهء اروپائی جبههء ملی» می شناسانند که «بخاطر اختلافات شخصی و لج و لجبازی با آنچه بنام هستهء اصلی جبههء ملی در اروپا و آمريکا شناخته شده است از آن کناره گيری کرده اند». و خطاب به آنهاست که می نويسد: «مطمئن باشيد قادر نيستيد جريانی ايجاد کنيد که از سوی توده های ايرانی خارج کشور جدی تلقی شود».
آيا نه اينکه اين سخنان آقای دکتر راسخ به معنی آن است که که تشکيلات داخل کشور، لابد بدليل فقدان اعضاء تيزبينی همچون آقای دکتر راسخ، آنقدر انسجام ندارد که يک «عضو رنجبران سابق» می تواند «وارد جبهه ملی و تشکيلات مرکزی تهران» شود! وگرنه چگونه ممکن است که رهبران اين جبهه در تهران از وجود اين «عامل نفوذی» بی خبر باشند اما جبههء ملی چی های قديمی در اين سوی مرزها او را با تيزبينی مخصوص خود شناسائی کنند؟
اين تعريض شايد به آن خاطر باشد که جبههء ملی در داخل کشور هنوز نتوانسته است تکليف خود را با گروه های مختلف، و گاه متضاد، که در خارج کشور به نام جبههء ملی فعاليت می کنند روشن کرده و ـ لابد در توقع آقای دکتر راسخ ـ گروه ايشان را بعنوان ادامه و جانشين خود در خارج کشور معرفی نمايد.
و من البته يک احتمال ديگر را هم همين جا اضافه کنم. و آن اينکه فکر می کنم کوششی در کار است که اگر «تشکيلات تهران» تصميم به ارسال پيام به «کنگره» ی در آستانهء تشکيل جبههء ملی در اروپا داشته و بصورتی تلويحی وجود آن را برسميت بشناسد، از قبل ـ با تراشيدن يک «عنصر نفوذی» که همهء خرابکاری ها و انحراف ها زير سر اوست ـ اقدام مزبور خنثی شده و از اعتبار بيافتد.
اما براستی هم اگر آقای دکتر راسخ و دوستانشان تنها بازماندهء مشروع و بی بديل جبههء ملی در خارج کشور محسوب می شوند چرا آنچه که ايشان «تشکيلات مرکزی تهران» می خواند اين امر را بصراحت اعلام نمی کند؟ و براستی بر چه کسی روشن است که پيوند تشکيلاتی جبههء ملی در خارج کشور و تشکيلات مرکزی تهران چيست؟
باری، بنظر من، آنچه آقای دکتر راسخ می گويند تنها و تنها «قرائت مشروطی» از تاريخ راه مصدق و جبههء ملی است که، نه بر بنياد احتجاجات نظری، که بر اساس يکه خواهی و انحصارطلبی بخشی از فعالين قديمی خارج کشور که آدم تازه نفس نمی خواهند و دوست دارند جبههء ملی شان تبديل به موزهء عتيقه های سياسی شود، شکل گرفته و، مثل هر قرائت و مذهب و شريعت و فرقهء ديگری، تنها برداشت خود را اصيل و درست می داند و بر هرکس ديگر که بخواهد با قرائتی متفاوت به اين تاريخ نزديک شود راه می بندد و با پرخاشگری می کوشد خلع سلاحش کند.
در پايان اين پرسه و جستجو در نوشتهء آقای دکتر راسخ، هنوز حيران آنم که چرا ايشان، در ميان اين همه گرد و خاک، به ما نمی گويند که هدف آن شخص نفوذی و اين کنگرهء قريب الوقوع چيست و اين ها قرار است چه بلائی به سر جبههء ملی بياورند که اينگونه ايشان را پريشان ساخته اند. نيز آرزو می کنم که کاش آقای راسخ هنوز اين اراده و قدرت را با خود داشت که دست از پرخاشگری دورادور شسته و، بعنوان يکی از چهره های شاخص اما کهنسال جبههء ملی ايران در خارج کشور، در همين کنگره که قرار است برپا شود شرکت می کرد و اگر از وجود کاسه ای در زير نيم کاسهء آن خبر داشت آن را در همانجا ـ که مسلماً بسياری از علاقمندان راستين جبههء ملی نيز در آن جمع خواهند بود ـ افشا می ساخت.
اما نوع کار و حرکت کنونی ايشان، بنظر من، نتيجه ای جز ايجاد اختلاف بيشتر و مبهم شدن امور و سنگ اندازی در کار ديگران نداشته و جبههء ملی را بجای آنکه تبديل به زايشگاه نسل جديدی از مبارزان راه آزادی ايران کند تنها به آسايشگاه اهل کهولتی مبدل خواهد ساخت که ايام بازنشستگی خويش را، بجای هدايت نسل جوان، به تلاش مضر برای بهم زدن تشکلات های نوپاگرفتهء سياسی صرف می کنند. و البته که، در اين ميان، ضرر کنندهء اصلی مردم مصيبت زدهء ايرانند.