دو روزه که شوهرم مرده. دو روزه که من عاشقم. چادر سیاه سرم میکنم و یه
گوشه ای می شینم، اشکم در نمی آد. اصلا من عاشقم، عاشق که نباید گریه و زاری کنه.
همه برام غصه می خورن، می گن بیچاره سهیلا شوکه شده، اما اونا نمی دونن که من
عاشقم. دلم بی قراره، صدای قلبم رو خودم می شنوم، اما سرم پائینه، آخه شوهرم مرده،
شوهری که بیست و دو سال با هم زندگی کردیم. آقا مرتضی من مرده. آقا مرتضی که جونشو
برام میداد در اثر یه تصادف مرده. می خواست بره تهرون، یه تریلی به ماشینش زده و
جا به جا مرده. وقتی خبرش رو بهم دادن، اینقدر جیغ زدم و موهامو کندم که خودم فکر کردم
باید با آقا مرتضی دفنم کنن اما حدود پنج ساعت بعد عاشق بودم. چه فرقی میکنه، آقا
مرتضی که زنده نمی شه. چی کار کنم؟ خودمو بزنم؟ موهامو بکشم؟ گریه و ناله کنم؟ آخه
آدمی که مرد، مرد. آقا مرتضی آدم خوبی بود. برام می مرد. اما حالا که مرده، من
براش نمی میرم. آدمی که عاشقه که نمی خواد بمیره، می خواد زنده باشه تا قلبش برای
عشقش بتپه. آه آقا مرتضی منو ببخش. یه دیواری میون من و تو کشیدن. دو روزه ، قسم
می خورم که همیشه زن پاک و با وفایی بودم. هر روز منتظرمی نشستم تا تو بیای. خودت
می دونی، با اینکه تو خونه کلفت داشتیم، دلم می خواست با دست خودم برات چایی
بریزم. اما حالا چی کار کنم؟ حالا که قیافت برگشته و یه تیکه گوشت بی جون شدی،
دیگه دلم برات نمی تپه. خواهرات چه علم شنگه ای به پا کردن! چقدر گریه می کنن!
دلشون برام می سوزه. اما حالا تو مردی و میدونی چی تو قلب من می گذره. من عاشقم.
خودت می دونی عاشق کی. عاشق پسرزهرا باجی، عاشق حسن، همونی که همش توی دست و پای
ما پلاس بود. یادته با هم تابش می دادیم. همش میگفتی: ما اربابیم و اونا رعیت اما
وقتی بمیریم، ارباب و رعیتی کنار می ره. راست می گی ارباب و رعیتی کنار رفته. خانم ارباب عاشق پسر رعیت شده. آخه کی
فکر می کرد اون پسره نزار اینجوری واسه خودش مردی بشه. آخ مرتضی کاش زنده بودی و
می دیدیش. وقتی شنیده بودکه تو مردی به تاخت اومده بود. ننش زهرا باجی می گفت، حسن
همیشه می گه که تو جای باباشی. آه کاش من با تو می مردم، مگه می شه یه زنی که
شوهرشو کفن می کنن، فکر بغل خوابی با پسر کلفتش باشه. خدایا منو ببخش! اگه خواهرات
بشنون حتما هر شیش تاشون میریزن سرم و تیکه تیکم می کنن. آخه تو تنها برادرشون
بودی که من خاک بر سر حتی عرضه نداشتم یه بچه برات بیارم که نور خونت باشه.
آخ آقا مرتضی شرمنده ام، روم سیاه! دست
خودم نبود مریض شده بودم. دکترا گفتن بچه دار نمی شم. خودت می دونی تو تهرون بودم.
دختر یکی از اون پولدارا که از هر صد تا خواستگار نودونه تاشون واسه پول بابام می
خواستنم. تو اومدی، منو دیدی و عاشقم شدی.
آخر من نفهمیدم تو و بابام از کجا همدیگه رو می شناختین. حالا من خاک بر سر
وامونده بعد از اون همه محبتی که به من کردی، بالای سرت که هنوز نعشت رو زمینه،
عاشق این پسره شدم. اصلا نمی دونم چرا تا به حال پیداش نشده بود. این بچه یتیم های
نخورده چقدر خرما و سوخاری تعارف می کنن! حالم بهم می خوره . تا یه جایی کسی می
میره، فورا مثل مور و ملخ پیداشون میشه. مور و ملخ چیه مثل لاشخور. داشتم می گفتم
آقا مرتضی! نمی دونم کجا بود؟ موهاش مثل شب یلداست. سیاه! آخ اگه می تونستم دست تو
موهاش بذارم و نوازشش کنم. بازوهای قوی و خوش فرمش هوش از سرم می برن. روم سیاه
آقا مرتضی آخه تو تنها کسی هستی که این راز ر و افشاء نمیکنی. خواهرات که تیکه
تیکم میکنن، ننه حسن هم که خدا اون روزو نیاره تموم این ده رو پر می کنه، میدونی
هم که چقدر دهن گشاده. اگه می تونستم به خودش بگم بد نبود، اما می ترسم که بذاره
کف دست ننش. قدش بلنده، آخ قربون اون قد و بالات برم. تموم این باغ و املاک رو به
پات می ریزم. من ۴۲ ساله و تو ۲۷ ساله ای، اما چه باک که عاشقم. نمی دونم بگم یا
نگم؟ تو بگو آقا مرتضی! چقدر اینا سرو صدا می کنن گدا گدول های ننه مرده، این زنای
بیکار و بی عار هم بچه هاشون جمع نمی کنن، یه بشقاب غذا می خورن سه تا بشقاب تو
نایلون زیر چادرشون میریزن و با خودشون می برن. دماغ بچه ها شون آویزونه. موهاشون
رنگ شونه به خودشون ندیده. اه آدم نمی تونه یه ذره آرامش داشته باشه. آخ خدا مرگم
بده مگه می شه که آدم شوهرش مرده باشه و فکر یه پسر ترگل بر گل باشه که جای
پسرشه؟ ننه حسن فقط سه سال از من بزرگتره،
اما من هنوز جوونم، بر و رومم که بد نیست. تازه پولم که دارم. این رعیتا هم که
گشنه و مونده پولن، دیگه چی می خواد؟ اگه فقط یکبار باهاش بغل خوابی کنم، سرمو می
ذارم روی سینت و کنار قبرت آروم می گیرم.
آخ که این گدا گشنه ها چقدر خرما و
سوخاری تعارف می کنن!
چرا این جوری گریه می کنه؟ دلم براش
تیکه تیکه می شه. من که اینجام، من که می خوامت، حسن جان!آخ حسن جان! اگه بدونی دلم می خواست من جای آقا
مرتضی بودم. اگه تو هم بدونی چی توی این دل صاحب مرده من میگذره، تف و لعنتم می
کنی. آی ایها الناس! نه ایها الناس نه آلت دست همشون می شم. آی آقا مرتضی تو به
دادم برس، دارم می سوزم.
خواهرهای آقا مرتضی می آن و هی بغلم
میکنن، ناله می کنن، از دادش یکی یکدونشون حرف می زنن. من از داششون دیگه چیزی
نمی فهمم. فقط حسن جلوی چشمامه. سر غذا
امروز زیر چشمی نگاهش می کردم، یکدفعه نگاهش توی نگاهم افتاد. شرم کرد و سرش
انداخت پائین. لباس مشکی تنش کرده بود، چند روزی هم ریشش رو نتراشیده بود. آخ می
میرم برای اون یک نگاهش. مگه می شه من زن ارباب با پسر کلفت توی خونمون؟
خواهر شوهرام در به درم می کنن،
مخصوصا اون زهره که برادرشو از همه بیشتر دوست داشت.
دیگه نمی تونم غیر از حسن به کس
دیگه ای فکر کنم. کاش این مراسم همین امروز تموم می شد تا ببینم چه خاکی می تونم
به سرم بکنم! آخه این مراسم سوم و هفتم و چههلم و سال چیه؟ همه این غذاها رو
یکدفعه به این گدا گشنه ها بدین تا همه چیز تموم شه.
آقا مرتضی! زهرا باجی داره می آد به
طرفم. یعنی فهمیده ؟ خدا مرگم بده.
– خانم!
– بله؟
– پسرم میگه اجازه می دین که غذای
روز هفتم رو اون بپزه؟ آخه حسن که بابا نداشته. آقا مر تضی جای باباشه. فرستادش
شهر تا درس بخونه و واسه خودش کسی بشه.
– زهرا باجی بهش بگو می تونه غذای
روز هفتم رو خودش بپزه. خیلی هم ممنون! خدا تا می شه جوونهایی مثل پسر تورو حفظ
کنه که اینقدر با معرفتن!
امروز روز هفتم آقا مرتضی بود. هفت
روزه که دفنش کردیم. دیگه با کی حرف بزنم؟ تا حالا یه قطره اشک از چشمام نیومده.
همش تو فکر این پسره ام. آخه چرا من؟ من که همیشه سر به راه بودم. بی فایده ست!
باید همین روز تکلیفمو مشخص کنم. بعد از شام بهشون می گم که آقا مرتضی همیشه می گفت:
وقتی مردم خیلی برام عذاداری نکنین! همون سوم و هفتم بسه!
بعدشم ببینم چه خاکی می تونم تو سرم
بریزم.
آخ این پسره دوباره اومده، روبروی من
نشسته، آخه بابات خوب ننت خوب مگه نمی بینی چی تو این دل صاحب مرده ما می گذره؟
آخ اون مادر مرده از کجا بدونه. چه
صفت خوبی براش پیدا کردم، اگه مادرش می مرد، همه چیزو می فروختم و می رفتم باهاش
تهرون، خرجشو می دادم بره دانشگاه، منتظرش می شدم تا از دانشگاه بیاد، غذا براش می
پختم، چایی بهش می دادم.
امروز ده روزه که آقا مرتضی مرده ،
هنوز هم چند بار در روز دم در خونه می آن و تسلیت می گن. سر شام روز هفتم گفتم که
آقا مر تضی نمی خواست براش چهل روز عذاداری کنن و همون هفت روز بسه. آقا مرتضی توی
اون دنیا دامن منو نگیر. آخه من هنوز زنده ام و احساس دارم. روم سیاه اما من عاشق
شدم.
اروز صبح زهرا باجی اومد و در زد و
گفت که حسن با شما کار داره. حسن گفته وقتی شما گفتین که آقا مرتضی نمی خواست براش
چهل روز عذا داری کنن، به خواسته آقا مرتضی احترام گذاشته و حالا می خواد با شما
صحبت کنه.
هرچی از زهرا باجی پرسیدم، چی می
خواد بگه، چیزی نگفت. فقط گفت که بهتره حسن خودش بگه.
دل تو دلم نیست. خاک بر سر این ملت!
نمی تونم یه کمی بزک کنم آخه من عزا دارم. آخه به شما چه؟
دلم بی تابه. قراره نیم ساعت دیگه
بیاد. دستام می لرزه. ممکنه از چیزی بو برده باشه؟ اگه قدم اول رو خودش برداره که
خدا ثواب دو جهان رو بهش عطا کنه. آخ حسن جان کاش می تونستم این چادر لعنتی رو به
کناری بندازم. اگه این ننه تو و کلفت های دیگه نبودن چه باکی داشتم.
در زدن. آخ خودشه، خدا کنه ننش
مزاحم نشه. آخه این مادرا مثل کنه به پسراشون می چسبن و ولشون نمی کنن.
آخ اومد، اما اوم کیه همراهش؟ دختره
داره با زهرا باجی رو بوسی میکنه. رنگم
حتما پریده. آخ خاک بر سر این ملت. کاشکی می تونستم سرخابی چیزی بزنم. رنگم مثل
میت شده.
حسن داره می آد، با دختره می خنده.
اومدن.
– سلام سهیلا خانم
– سلام حسن جان. حلت چطوره؟
صدای قلبم رو می شنوم.
–
به مرحمت شما! این نسترن خانمه، یکی از همکلاسیهام.
در مورد خودمون می خواستم با شما صحبت کنم.
–
چی ای خدا. حتما رنگم بی رنگتر از رنگ میت شده.
–
– حالا بیاین
تو
–
– خوب موضوع
چیه؟
–
– سهیلا خانم
من و نسترن توی یک کلاس هستیم و مدتی که همدیگه رو دوست داریم. من می خواستم با
آقا مرتضی در این رابطه صحبت کنم که خدا رحمتشون کنه از بین ما رفتن. اون روز هفتم
که شما گفتین آقا مرتضی نمی خواست که براش بیشتر از هفت روز عذاداری کنن، گفتم
بیام پیش شما که شما هم مثل آقا مرتضی برای ما عزیزین.
خدایا به
من نیرو بده تا بتونم صحبت کنم. دارم با لکنت صحبت می کنم:
–
باشه با زهرا باجی صحبت کن انشاء الله عروسیتون. زهرا
باجی! زهرا باجی! چادر سیاهمو بده می خوام برم سر قبر آقا مرتضی.