از ميان دشتی ﭙر ازگلهای شقايق كه تا كمرم می رسيد و از هيچ سويی مرزی نداشت قدم بر ميداشتم در حالی كه دستانم را روی گلها می كشيدم . شبنم سحری به وجودم يك نوع لذت بی تعريفی می داد. آزاد و رها بودم، بدون هيچ گونه واهمه ای . قلبم احساس شادی عجيبی میكرد. میرفتم از ميان گلهای شقايق سرخ. ميرفتم و ميرفتم. نمي دانم چند ساعتی تا اينكه ديگر ﭙاهايم توان رفتن نداشتند. آنجا بود كه زانو می زدم ، صورتم را در دو دستم ﭙنهان می كردم و بلند می خنديدم. خنده ای كه نشان از خوشبختی درونم داشت. ناگاه كلبه ای جلويم پديدار می شد. چوبی بود و نمناك، تنها با يك ﭙنجره كه دختر بچه كوچكی از ﭙشت آن به من دست تكان می داد و می خنديد. از چشمانش تنها خطی ﭙيدا بود. چنان می خنديد كه خوشبختی درونم صد چندان می شد. با آنكه ﭙاهايم مرا ياری نمی كرد اما برمی خاستم در جستجوی دری كه بتواند راهی باشد به سوی آن دختر بچه خندان. اما هر چه بيشتر می جستم، كمتر می يافتم. دخترك می خنديد و دست تكان می داد و مرا مجذوب خود می كرد.
اين رويايی بود كه من سالها ديده بودم، چه آن زمانی كه در ايران بودم و دختر مدرسه ای و چه زمانی كه در هامبورگ تاريخ هنر تحصيل می كردم. اين رويا مرا خوشبخت می كرد و به من نيروی زندگی می داد. وجود آن دختر بچه كوچك به من تازگی و طراوت می بخشيد. وقتی خيلی كوچك بودم مادرم سر زا رفت. بچه ای هم كه در شكم داشت مرد. ﭙدرم چندين سال زن نگرفت، اما بالاخره با نا مادريم آشنا شد و بعد از يك سال رفت و آمد عاقبت باهاش ازدواج كرد. نامادريم زن بدی نبود البته برای ﭙدرم، اما چشم غره هاش مرا مطيع و سر به راهش كرده بود. چنان با سياست جلوی ﭙدرم با من رفتار می كرد كه جای گله و شكايتی ﭙيش ﭙدرم باقی نمی گذاشت. اما من خوشبخت بودم با رويای آن دخترك كوچك كه شبها خواب مرا شيرين می كرد و نيرو به بدن ناتوان من می بخشيد.
وقتی كه دﯿﭙلم گرفتم، ﭙدرم كه عاشق هنر اروﭙا بود و خيلی هم احساس فضل می كرد و ساعتها در مورد سبكهای نقاشی اروﭙا صحبت می كرد و من مات و مبهوت از آنهمه دانش او گوش می دادم، بر آن شد كه مرا به اروﭙا بفرستد تا تاريخ هنر تحصيل كنم. خودش در زمينه صادرات فرش به آلمان كار مِكرد برای همين هامبورگ را انتخاب كرد. بعدها كه من چند ترم تحصيل كردم فهميدم كه خيلی هم چيزی بارش نبوده و من او را برای خودم بزرگ كرده بودم.
در هامبورگ هم خوشبخت بودم. ﭙدرم مخارج مرا می داد و رويای دخترك دشت شقايق مرا قويتر از قبل می كرد. چند ترم ﭙيش با مسعود آشنا شدم. يك ﭙسر ايرانی كه مثل من برای تحصيل به هامبورگ آمده بود، منتها ﭙزشكی تحصيل می كرد. ﭙسر خوبی بود، تلاش می كرد اما ميانه ای با هنر و زيباييهای زندگی نداشت. آناتومی بدن انسان، كاركرد روده و بيماريهای عروقی تنها چيزی بود كه مشغولش میكرد. من همان چند باری كه او را در دانشگاهمان ديدم ازش خوشم آمد. لاغر بود خيلی لاغرتر از من. موهای مشكی داشت كه كمی ريخته بود اما بعضی مواقع ريش بزی ملايمی میگذاشت كه خيلی بهش می آمد. از همه مهمتر نگاهش بود. يك نوع نگاه خاصی داشت، نگاهی كه تا اعماق وجودم را می كاويد و مرا خلع سلاح می كرد.
در مقابل نگاهش نمی توانستم مقاومت كنم، خودم را به آغوشش می انداختم و بارها و بارها چشمان مهربانش را می بوسيدم.
مسعود تنها مونس من شد. چنان به هم انس گرفته بوديم كه احساس می كردم هيچ نيرويی نمی تواند در تمام دنيا ما را از هم جدا كند. لامذهب دقيقا می دانست چگونه دست به موهايم فرو ببرد كه نا خود آگاه لبانش را ببوسم. بوسه های مسعود تا نيمه های شب و رويای دخترك آن كلبه تا صبح زندگی مرا ﭙر از نور و زيبارر كرده بود. من آگاهانه لذت می بردم. زيبا بود خيلی زيباتر از آن كه در تصور من می گنجيد. همه مرا با مسعود می ديدند و از روِ خندان من می دانستند كه وجود او به رگهای من خون می دواند. ما بوديم با هم بوديم اما يك وجود بوديم. نوازشهايش، بوسه هايش، دوستت دارمهايش به من احساس زنانه می داد. می خواستم به چشمهای سياهش آنقدر خيره شوم كه دنيا تمام شود، اما احساس گرسنگی و دوشی بعد از يك همبستری نمناك مرا از او جدا می ساخت. آری من خوشبخت بودم تا آنروز كه فهميدم باردارم از او. از مردی كه آنقدر دوستش داشتم. چند روزی تامل كردم كه چگونه و با چه كلماتی اين شادی را به او بگويم. بوسه های مسعود، دخترك كلبه و وجود عزيزی در وجود من مرا بی نهايت كرده بود. من در آسمان سير می كردم.
آنشب مسعود آمد. بوسه ای روی لبانم نشاند و گفت كه خسته است. می خواستم او را بر سر شوق بياورم. آهنگی شاد و ايرانی گذاشتم و شروع كردم به رقصيدن. حركات من او را هم به جنبش در آورد و مرا بوسيد و در گوشم زمزمه كرد: “دوستت دارم”. لحظه دادن اين خبر خوش فرا رسيده بود. در حالی كه گردنش را می بوسيدم آرام گفتم: “مسعودم من و تو بچه دار میشيم. خدا كنه شبيه تو بشه”.
برای مسعود اين جمله ای بود كه از دهان شيطان بيرون می آمد. از من فاصله گرفت. بی درنگ ضبط صوت را خاموش كرد. همانطور چشمانش هم خاموش شده بود. ديگر نميشناختمش. سرد و محكم. دستانم را رها كرد و گفت: “چی منظورت اينكه تو حامله ای؟”
منتظر چنين عكس العملی نبودم. رفت روی كاناﭙه كنار اتاق نشست و گفت: ” بيا بنشين”. من در كنارش جای گرفتم و سعی كردم كه افكارش را بخوانم مثل هميشه اما چراغ رابطه ما كه چشمانش بود مرده بود و اين امكان را از من سلب می كرد.
” بايد بچه رو بندازی. ما بچه می خواهيم چه كار؟ ها؟ تازه با هم آشنا شديم. حيفه به خدا حيفه. بايد بچه رو بندازی میفهمی”
ﭙشت سر هم بدون اينكه به من امان گفتن كلمه ای را بدهد حرف می زد:
” بايد بچه رو بندازی. خانواده هامون. خدايا بچه حروم زاده چی می گن؟”
نگاهش سر بود و من قلبم فشرده می شد. توان گفتن جمله ای را نداشتم. اين مسعود مسعودی نبود كه من می شناختم.
” فردا میريم دكتر. ظرف چند روز آينده بچه رو میندازی”
و ما فردا رفتيم دكتر و چند روز بعد من بچه رو انداختم. بچه ای كه دوست داشتم. مسعود مرا از كلينيك برداشت. حتی بوسه ای به گونه من نزد. مردی كه آنهمه دم از عشق می زد، خالا غريبه ای شده بود در ﭙوست يك قيافه آشنا و من قدرت درك اين تحول را نداشتم. مرا به خانه آورد و روی تخت خواباند و گفت: “من می رم. برای هميشه”
و رفت و ديگر نيامد. من ماندم، تنها. آنشب تا نيمه های شب گريستم. چشمانم را كه بستم ناگهان به نيمه ديگر خوشبختی زندگيم فكر كردم. مسعود نيمی از آن بود. نيمه ديگر را هنوز داشتم. دخترك كلبه. چشمانم را بستم لبخندی زدم و خوابم برد.
از ميان دشتی ﭙر ازگلهای شقايق كه تا كمرم می رسيد و از هيچ سويی مرزی نداشت قدم بر ميداشتم در حالی كه دستانم را روی گلها می كشيدم . شبنم سحری به وجودم يك نوع لذت بی تعريفی می داد. آزاد و رها بودم، بدون هيچ گونه واهمه ای . قلبم احساس شادی عجيبی میكرد. میرفتم از ميان گلهای شقايق سرخ. ميرفتم و ميرفتم. نمي دانم چند ساعتی تا اينكه ديگر ﭙاهايم توان رفتن نداشتند. آنجا بود كه زانو می زدم ، صورتم را در دو دستم ﭙنهان می كردم و بلند می خنديدم. خنده ای كه نشان از خوشبختی درونم داشت. ناگاه كلبه ای جلويم پديدار می شد. چوبی بود و نمناك، تنها با يك ﭙنجره. كسی ﭙشت ﭙنجره نبود. هرچه نگاه كردم دخترك را نيافتم. با آنكه ﭙاهايم مرا ياری نمی كرد اما بر خاستم در جستجوی دری تا بتواند راهی باشد به درون كلبه. اينبار دری يافتم. بازش كردم و وارد كلبه شدم. تاريك بود و سرد. دخترك آنجا نبود. او بی شك دخترك من بود.