تصویر فرزانه تأییدی، هنرپیشه ای که در تلویزیون، سینما و یا روی صحنۀ
تأتر دیده بودم برایم یک تصویر ناشناخته نبود. تصویر دوستی بود که بعد از سال ها دوباره می دیدم. اما در را که به رویم گشود زن ریز نقشی در برابرم ظاهر شد که نمی دانستم چنان چه در آغوشش بگیرم و گونه اش را ببوسم چه بسا که درهم خواهد شکست.
خانه اش در غرب لندن مثل بیشتر خانه های انگلیسی ست. رو به نور نیست. تاریک است. هر چند نور در این شهر نیست. این خورشید خسیس است. خانه ی کوچکش آدم را به یاد قصه ی قدیمی کودکان می اندازد. “یک پیر زنی بود، یک خانه داشت قد غربیل …” خانه اش رنگی نیست اما بی رنگ هم نیست. رنگ ها، رنگ های طبیعی اند و اشیاء، اشیاء طبیعی.
ماسک های چوبی – صورتک ها، اندام های چوبی، کوچک و درشت. روی دیوارها، سر در اتاق ها، تو راهرو و دستشویی، همه دورادور پر از اشیاء آفریقایی ست. یک میز چوبی آفریقایی هم – چوب خام با ترکیبی طبیعی، بیشتر فضای اتاق را پوشانده است. اما فضای خانه گرم است.
فرزانه در جایش قرار می گیرد. صندلی راحت بزرگ چوبی با پشتی نرمی که به فاصلۀ یک قدم – نه بیشتر، از تلویزیون، در حاشیه روشن است و یک فیلم وسترن آمریکایی – سیاه و سفید، روی صحنه می رود. در سوی دیگر اتاق تابلوهای از فریده لاشایی آویخته شده است. می گوید:
– “ما با هم همکلاسی بودیم – این تابلوها را فریده به من هدیه کرد.” زیر تابلوها یک مبل دو نفره است. پوششی با طرح آفریقایی به طور آزاد روی مبل افتاده است. یک گوشۀ پوشش قلمبه است. فرزانه طرف قلمبه را پس می زند. زیر آن یک گربه ی پشمالوی سفید چمباتمه زده است. گربه را بغل می کند – می گوید: “ایرانی است، یکی از دوستان بعد از نمایش “دیوار چهارم” به من هدیه داد. از هرودز
خریدش. دیوار چهارم یکی از موفق ترین کارهای من بود. یک نمایشنامۀ تک نفره به کارگردانی بهروز به نژاد.”
فرزانه یک روند قربان صدقه ی گربه می رود. “عزیزم، خانم خوشگل … ما تصمیم گرفتیم بچه دار نشویم. در ایران یک گربه داشتم که اسمش موشکا بود. این چون مال لندن است اسمش را گذاشتیم لوشکا.”
گربه با چشمهای سبز درشتش به من زل می زند. می گویم “چقدر زیباست” فرزانه بیشتر گربه را به خودش می چسباند. صورت هاشان کنار یکدیگر دوتایی شبیه هم اند.
دلش پر از حرف است. واژه ها را روان به زبان می آورد. آدم ها را شفاف تصویر می کند. اسم آدم ها روان به ذهنش می آید. یادها و خاطره ها را شفاف بازگو می کند. ذهن شفاف یک بازیگر نیازی به پرسش کردن نیست. از جان ناآرامش لایه های دردآلود در هم نهفته یک یک گشوده می شوند.
– “فرهنگ ما طوری است که همدیگر را نمی شناسیم. حتا بسیاری خانواده ها همدیگر را نمی شناسند. من هر وقت می خواهم از نامهربانی ها حرف بزنم، اول از خانواده ی خودم حرف می زنم. این قصه ی غمگین از خانواده ام شروع می شود.”
سه تا خواهر و دو تا برادرند. فرزانه کوچکترین خواهر است. از بچگی عاشق هنرپیشگی بود. پدرش که یک امیر ارتش بود باور این که دختر یک تیمسار هنرپیشه بشود بهش سخت میآمد.
– “پدرم با هنرپیشگی من مخالف بود و می گفت که می خواهی در مملکتی هنرپیشگی کنی که حتی ظرفیت معاشرت های خانوادگی را ندارد. در فرهنگ ما مردم ظرفیت ندارند ببینند که دختر عمو با پسر عمو معاشرت کند – تو یک زنی و می خواهی قاطی همه چیز بشوی.”
فرستادنش باله – مدتی باله کار کرد. ادامه می دهد:
– “خانواده ی ما نسبتاً بسته نبود. پدر من تحصیل کرده ی اروپا بود. فرانسه را خوب صحبت می کرد و به ما آزادی می داد. اما من خوشحال نبودم. نه در خودم، نه با خانواده ام. دنبال چیزی می گشتم که خوشحالم کند. دست و پا می زدم برای پیدا کردن خودم. و آن زمان بود که دست در دست تأتر گذاشتم. شاید آن زمان، کاری که کردم بیشتر از آن که آگاهانه باشد از روی غریزه بود. اما یک موقع هست که غریزه از دلت برمی آید – آگاه هم نیستی فقط دنبال آن چه دلت می گوید می روی. من آن زمان آگاه نبودم ولی بعد آگاهانه بود.”
چای خوش رنگی دَم می کند. خودمانی و بی ریا – صمیمانه و آسوده حرف می زند. چند بار تأکید می کند:
– “می خواهم راحت باشی. من دارم قصه ی تنهایی ام را می گویم. من تنها بودم. الان هم هستم. این روحیه همیشه در من بوده است. بعدها فهمیدم که تأتر ناجی ی من بوده است. تأتر اسطوره می گیرد برای این که حرف هایش را بزند، تأتر، بیانی آشکارانه از تجربه های زندگی ست و از طریق این تجربه های زندگی ست، و از طریق این تجربه ها بود، و در آشنایی با فرهنگ غنی زن اروپایی بود که من در لابلای نقش هایم به هویت کم رنگ زن ایرانی پی بردم. من قیمت سنگینی پرداختم برای زن ایرانی.”
– “مادر من نمونه ی کاملی از زن ایرانی ست که ازدواج درستی نداشت. مادرم که با عشق ازدواج نکرده بود کاش می توانست با صدای بلند بگوید که پدرم را دوست نداشت. 18 سال از پدرم کوچکتر بود. نه من را دوست داشت و نه هیچ یک از بچه های دیگرش را. به بچه هایش لطمه زد چون مادر دلسوزی نبود. شاید اگر من مادر خوبی داشتم، من هم می توانستم مادر بهتری برای بچه ام باشم. نه نمی خواهم به یادش بیآورم. ما خانواده ی خوشبختی نبودیم و به همین دلیل هم خیلی زود از هم پاشیده شدیم. خیلی آسان پرت و پلا شدیم، پراکنده شدیم. دیدن خانواده ام مرا غمگین می کند. خواهرهای من خوشحالند که می بینند من از صحنه دورم. این جاست که درمی یابم چون نظامی بود و مادرم عاشق پدرم نبود، روابط من با خواهرهایم هرگز صمیمی و نزدیک نشد.”
قندی از قندانش برمی دارم که چایم را بنوشم. قندانش آبی آبی است. آبی ژرف. می گوید:
– “از زنوس، دِه پدری بهروز، پارمن، بهروز به نژاد می آید. زنوس سرزمین قفقاز و روس است. روی نقشه جایی است بین دوتا گوش گربه. ده ترک هایی ست که نیمه روس هستند. این قندان را جلوی چشم بهروز درست کردند که می خواست برای من بیآورد. تا حالا سه جایش شکسته است. به یاد ایران همیشه این جا روی میز است. زنوس دهی است که زردآلوهای شکر پاره و سیبش مخصوص دربار چیده می شد و می رفت. بهروز می گوید مادرش یکی از این سیب ها را می چید و می گذاشت روی طاقچه – عطر این سیب تا یک هفته فضای خانه را پُر می کرد.”
چون پدرش با کار هنرپیشگی مخالف بود با پرویز کاردان – بازیگر و کارگردان تأتر – ازدواج کرد تا از این راه بتواند وارد کار تأتر بشود.
– ” من آقای کاردان را دوست نداشتم. تأتر را دوست داشتم. پدرم گفت حق نداری اسم مرا پشت اسمت بگذاری. تا مدتی فرزانه کاردان بودم. گاهی تنها با شرکت فرزانه می نوشتم.”
چهار سال با کاردان زندگی کرد. از او یک پسر دارد. کیوان در آمریکا زندگی می کند – 35 سال دارد و با یک بانوی آمریکایی ازدواج کرده است. فرزانه یک نوه دارد. کیوان در کمپانی والت دیسنی کار نقاشی متحرک می کند. فرزانه می گوید:
– “خوشحالم که پدرش همت کرد و گذاشتش فارسی بخواند. من همیشه از کاردان که یاد می کنم می گویم هم پدر خوبی برای پسرش بود و هم شوهر خوبی برای من. من و کاردان سر همدیگر کلاه نگذاشتیم، ولی در لس آنجلس می دیدم همه سر هم کلاه می گذاشتند. در دهه هشتاد جامعه ایرانی لس آنجلس، در تأثیر تمدن غربی به یک گشادگی سکسی رسید. من خودم را یک زن پیشرفته می دانم – حق انتخاب به خودم می دهم – آزادگی در انتخاب مرد را حق خودم می دانم. اما برخی ناسالم بودن ها در موارد جنسی را در خانواده های ایرانی می دیدم که حیرت آور بود. نوعی دریدگی سکسی در میان طبقه مرفه دیده می شد. همه با هم تو رختخواب می رفتند. این آزادی زیاده از حد برای ایرانی هایی که در ایران محدود بودند و از فرهنگی مردسالاری می آوردند زیاده از حد پیش تازیده بود. آزادی هم می باید راهش را طی کند. نمی شود ناگهان از پله اول پرید به پله ی بیستم.”
خشمگین و برافروخته می شود. هیجان زده است. لُپ هایش گُل انداخته. موهای بور بلندش را پشت شانه اش دسته می کند. در مشت می فشرد. رفتارش سخت زنانه است. زنانه و دلربا. در حیرتم که چگونه توانسته خودش را در برابر مردها آن هم در حرفه ای این گونه بی حیا حفظ کند. می گوید:
– “آره خوشگل بودم. می خواستند این زیبایی را در راه دیگری به کار بگیرند. من می دیدم هنرپیشه ی مرد می خواهد که من بروم شب پهلویش بخوابم. اما رفتار من مقابله بود و نه معامله – و همین ها بود که مرا دوست نداشتند.”
– “پیش از این وقتی برای هنرپیشگی می رفتم فکر می کردم داشتم کار بدی می کردم. من نرفتم هنرپیشه بشوم که نی ناش ناش باشم. حتی خواهرهایم فکر می کردند من می خواستم هنرپیشه بشوم که نی ناش ناش باشم. پدر هم به مرور مثل همه آدم هایی که شعور دارند این را فهمید. دیگر اعتراضی نکرد که هیچ، خوشحال هم بود و در جاهایی می شنیدم که وقتی حرفی از من می شد می گفت که به من افتخار می کند. و حالا به خودم می گوید تو سعی کن و کاری را که می خواهی دنبالش کن، مردم به مرور زمان خودشان می فهمند. من زورم نمی رسد که همه چیز را عوض کنم ولی آن قدر زورم می رسید که نگذاشتم مرا عوض کنند و برای همین هم هنرپیشۀ پُر کاری نبودم.”
مدتی در کالیفرنیا زندگی کرد. 4 سال دوره ی بازیگری در صحنه را گذراند. سال 1972 تقاضای بازی در هشتمین روز هفته را پذیرفت و به ایران بازگشت. هنوز فیلم اولش تمام نشده بود که نقش های دیگری بهش پیشنهاد شد. فرزانه ادامه می دهد:
– “آخرهای دهه ی 40 بود که هنرپیشه های تأتر به سینما راه پیدا کردند. من زمان خوبی به سینما راه یافتم – نقش های اصلی را می گرفتم در مقابل هنرپیشه های تراز اول. من چون استعداد داشتم و با شناختی که از تأتر داشتم، در برابر هنرپیشه های موفقی چون فروزان و گوگوش توانستم نقش دیگری از زن را در سینمای ایران عرضه کنم. و مهم تر این که تماشاگرهای من همیشه آدم های تحصیل کرده بودند و یا دانشجوها.”
– “آن زمان فیلم برداری بدون صدا انجام می شد. صدا برگردان ها زحمت زیادی می کشیدند و به همین سبب صدا برگردانی کار پیشرفته ای در ایران بود که رفته رفته حرفه ی بسیار قدرتمندی شد. صدا برگردان ها برای خودش سندیکا داشتند. سینمای آن زمان سینمای تجاری بود، نه این که سینمای تجاری بد باشد، در همه جای دنیا در کنار سینمای روشنفکری، سینمای تجاری و مبتذل هم وجود دارد. فیلم های من را خانم ژاله کاظمی جای من حرف می زد. وقتی فیلم در هشتمین روز هفته به انتها رسید من گفتم من می خواهم جای خودم حرف بزنم ولی کسی به این گفته اعتنایی نکرد. در برنامه تلویزیونی قریب افشار، این گِله را به طور رسا مطرح کردم. گفتم مثل این که می خواهند به من بگویند تو لالی. هنرپیشه تأتر بیان دارد. بیان همیشه یک رکن مهم از کار من بوده است. در فیلم، بازی را من ارائه می دهم چرا باید صدای کس دیگری روی بازی من باشد!”
دو رئیس سندیکای صدا برگردان ها – جلیلوند و اسماعیلی اعلامیه ای اعتراض آمیز منتشر کردند که هنرپیشه ها می خواهند احساس خودشان را با صدای خودشان بیان کنند – اعلامیه به رضا قطبی رئیس تلویزیون جام جم رسید. قطبی دو طرف قضیه را سبک و سنگین کرد و دید سیاست سندیکا غلط است. و در جایی که سندیکا محکم در یک سو ایستاده بود، قطبی به سندیکا جواب داد که در ازاء ما هم به شما کار تلویزیونی نخواهیم داد. این موضوع آشکارا خیلی صدا کرد و بسیاری از تأتری ها که دل پُری از این قضیه داشتند به پشتیبانی فرزانه تأییدی درآمدند. فرزانه یک هنرپیشه تجاری نبود. روحیه ای به گونه ای دیگر داشت. شخصیت قوی خودش را داشت.
– “به ندرت زن می توانست نقش اصلی داشته باشد. نقش بیشتر هنرپیشه هایش زن فیلم های فارسی یا رقاصه ی کافه بود یا جنده ای بود که جاهلی پیدا می شد می بردش پیش امام رضا و آب توبه به سرش می ریخت و …. به سختی می شد داستانی پیدا کرد که زن، نقش یک موجود، یک انسان معمولی یا یک انسان برابر با مرد را داشته باشد. بهترین نقشی که می شد پیدا کرد نقش زن دهاتی بود که شخصیت ارزان و پایینی نداشت.”
فرزانه هنرپیشه ی صد در صد فیلم فارسی نبود به همین سبب هم تعداد فیلم هایی که در آن ها بازی کرده است به ده تا نمی رسد. می گوید:
– “من انتخاب می کردم. ده برابر فیلم هایی که بازی کرده ام، نقش رد کردم. و خیلی از کارگردان ها هم هستند که هنرپیشه هایی را که نی ناش ناش نیستند دوست ندارند.”
در سال 1994 فیلم “بدون دخترم هرگز” را در کشور اسرائیل بازی کرد. بخاطر بازی در این فیلم، جمهوری اسلامی محکوم به مرگش کرد. فرزانه اضافه می کند:
– “این فیلم از لحاظ سینمایی ضعف زیادی داشت ولی حقیقت را می گفت که در جمهوری اسلامی چه می گذرد.”
– “وقتی انقلاب اسلامی شد زیاد دیدم که مردهای ایرانی از زمین تا آسمان عوض شدند. روشنفکرهایی را دیدم که صیغه هم گرفتند. یا دوتا زن گرفتند. من و بهروز سعی کردیم عوض نشویم – ما همواره سعی کرده ایم خودمان را آسان در اختیار دیگران نگذاریم. بهروزِ من یکی از مردهای ایرانی ست که کوچکترین تفاوتی نکرد. او همیشه بیشتر از هر کس پشتوان و ستون من باقی مانده است. من نماز زندگی ام با بهروز است. تا قبل از انقلاب اسلامی همین طوری با هم زندگی می کردیم – ازدواج نکرده بودیم. بعد می دیدیم پاسدارها می ریختند تو خانه ام همه جا را می گشتند، می پرسیدند هروئین دارید، ویسکی دارید، تریاک می کشید، و شما دو تا چه رابطه ای با هم دارید. تا جایی که می دانم این انقلاب هیچ چیزی را بهتر نکرده است و چه صدمه ی بزرگی به ملت ما زده است.”
– “هرکس از ایران می آید همین هایی که از دوستان معدود هنری ما بودند – می پرسی آبشار دو قلو چه شد؟ نیاوران چه طور شد؟ پرسش ها عبور نمی کند. همه یک حالت مرموز دارند. انگار صورتت تقی می خورد به دیوار. همه رفتارهاشان تغییر کرده است. به گفته ی مهدی اخوان ثالث (این جوشش فرهنگی مثل یک جنگ نابرابر است).”
– “سینما یک هنر نانجیب است. در عین حال که گسترده و زیباست. هنرپیشگی حرفه ای نیست که تحصیلات دانشگاهی بخواهد. این کار بیشتر از هر چیز استعداد می خواهد. پشتکار، طاقت می خواهد. جسارت می خواهد. فیلم مونتاژ می شود، ولی هنرپیشه روی صحنه ی تأتر زنده است و انتقال دهی اش به تماشاگر هم زنده است و آنی.”
– “من زیبایی نسبی داشتم و استعداد هم داشتم اما مورد علاقه ی سینماگران نبودم. مردم مرا بیشتر از طریق تلویزیون می شناختند. همیشه مردم با ما بودند – با هنرمندها. اگر مردم مرا دوست نداشتند مگر دیوانه بودم آن جا بمانم و هنرپیشه بشوم. هرجا می رفتم زیر مقنعه بودم ولی مردم می شناختنم. پاسداری که می آمد خانه را بگردد می گفت تأییدی نوکرتم. مردم دوستم داشتند. اتوبوس آن کشور مسیرش را به خاطر من عوض کرد، 6-5 مسافر دیگر هم داشت ولی مسیرش را عوض کرد که مرا ببرد دَم در خانه ام در گلستان – طرفِ درست پیاده کند. مخالف ما حکومت ما بوده است. در زمان شاهنشاه، همکارهای ما حق ما را می خوردند، در حکومت اسلامی، دولت حق ما را خورد.”
هشت سال می شد که ممنوع الخروج شده بود. هر بار که به اداره ی گذرنامه می رفت تقاضایش رد می شد تا یک روز یکی از آخوندها حقیقت را روشن کرد:
– این ها نمی خواهند بگذارند شما ها از این مملکت بروید.
– چرا؟ این ها که ماها را دوست ندارند!
– این شماها هستید که آزادگی زن را ارزش می گذارید. بیرون از مملکت بروید مگر ساکت می نشینید. این برای ایران خوب نیست.
-” اما هیچ دلیلی نداشتند که مرا زندان بیاندازند چون عکس های لختی نداشتم.”
سال 1986 از راه زمین، با شتر به پاکستان رفت. در پاکستان دو ماه در شهر کراچی زندگی کرد. آن جا جوانی پیدا شد که همه جا مثل سایه همراهش بود و حمایتش می کرد. فرزانه صدایش را کلفت می کند و به تقلید لهجه ی مرد جوان می گوید:
– “نزدیک اتاقتان بیآیند می ذارمشان تو مزار.”
– “این نسل ماست که دارد انقلاب را تجربه می کند. غربت را پناهندگی می نامیم. پناهندگی را تبعید – تبعید تحمیلی. تا ما بلد بشویم با همدیگر زندگی کنیم زمان می برد.”
– “من این جا آمدم خواستم دروغ نگویم به این ملت. با صبوری نشستم کارهای مزخرفی را دیدم و هیچ نگفتم. همین طوری نمی شد بپری روی صحنه. من آن قدر پُر رویی از این بچه ها دیدم که حیرت آور است. آدم نمی تواند آن قدر دریده باشد که بپره روی صحنه. می بینم در آلمان خیلی گروه های تأتری ایجاد شده است.”
– “به مرور ایران برای ما هنر هم صادر خواهد کرد. تأتر هم صادر خواهد کرد. دارند آسان پسندی را به خوردِ ما می دهند. الان همه دوست دارند هوتن بیآید لباس زنان بپوشد و ادای دیگران را دربی آورد. من رفتم برنامه ی کمدی خرسندی و صیاد را دیدم. غمگین شدم. دیگر کسی دوست ندارد تأتر جدی تماشا کند. من تماشاگرم را از دست داده ام. من سوختم. ما اشکال فرهنگی داریم. من حیرت می کنم که همه خودشان را در کار تأتر صاحب نظر می دانند. طهمورث تهرانی می رود روی صحنه می گوزد – خویی می گوید: تکلیف تأتر را روشن کرد.”
– “منوچهر ثابتیان که از قر کمر هوتن روی صحنه خوشش آمده اظهار نظر می کند که کار هوتن یک کار سیاسی ست. به همین سبب هوتن ها رشد کرده اند. حالا ما فقط ملکه ی اژدها کم داشتیم. هر کسی آزاد است عقیده اش را ابراز کند ولی حکم صادر نکنند. این ها اشکالات فرهنگی ست که به ما لطمه می زند. من که همیشه خودم را به بچه های چپ نزدیکتر دیده ام – هر چند هرگز فعالیت مستقیم سیاسی نداشته ام – بعد از شناختن چپی ها دلم می خواهد از همه ی سیاسی ها فاصله بگیرم.”
– “هرکس آزاد است هرکاری که احساس می کند می تواند بکند، انجام دهد. چرا نمی روند روی سکو حرف هایشان را بزنند که می آیند روی صحنه ی تأتر. باید از صحنه بترسی – ترسی همراه با شعفی کودکانه. تو میآیی در مزرعه ی من راه می روی. من در این مزرعه محصول های زیبا کاشته ام. تو میآیی از این محصول سهم بگیری. کسی که تأتر را دوست دارد خودنمایی را دوست ندارد. هنرپیشگی صداقت می خواهد اما سادگی و ساده بودن کار ساده ای نیست.
– “اگر تو با خودت رو راست نباشی با چه کسی رو راست خواهی بود؟ من تأتر را از خودم هم بیشتر دوست دارم.”
فرزانه تأییدی شروع به نوشتن زندگی نامه اش کرده است.
– “آنقدر قصه دارم بگم. من همیشه این قدر حوصله ی حرف زدن ندارم. ولی مکالمه ی خوب را دوست دارم. افسردگی دارم. کمتر چیزی خوشحالم می کند. بعضی روزها خیلی غم زده می شوم. با خودم فکر می کنم من آن جا – در ایران به درد می خورم. با ایران حس می کنم به طریقی جزوش هستم. با این ها جزوشان نیستم. آدم دوست دارد متعلق به جایی باشد. من متعلق به این جا نیستم. این جا تبعیض نژادی هست. این جا تنهایی را حس می کنم. آدم نباید به خودش دروغ بگوید. ته دلم برای تماشاگر ایرانی تنگ است. برای طبیعت ایران هم دلتنگم. طبیعت آرامشم می دهد. ایران امروز را بدون مردمانش دوست دارم. دلم می خواهد آفتاب را ببینم، کوه را ببینم، سبزی بکارم. دلم می خواهد چند تا مرغ جلویم داشته باشم. دلم می خواهد آن طبیعت مال ایران باشد و مال هیچ جای دیگری نباشد. دلم می خواهد من و بهروز باشیم و نیمچه کلبه ای در آذربایجان – من و بهروز ته مانده ی عشقی از این نوع رابطه هستیم.”
گربه می آید تو اتاق. پیچ و تابی به کمرش می دهد و عشوه گرانه خودش را در کنار دیوار کِش و قوس می دهد. چشم های سبزش را می دراند که درشت تر می نماید. فرزانه با نگاه دنبالش می کند و می گوید: – “عزیزم، خوشگل خانم، لوند …” و شتابزده اضافه می کند:
– “راستی بگویم که من فمینیست نیستم. اگر فمینیستی این است که دشمن مردها باشی و هرچه مرد است بگوییم بد است. من فمینیست نیستم. بهترین دوستان من مرد هستند. من نمی دانم فمینیسم یعنی چی!”
می گویم: وقتی شما زن را انسانی برابر با مرد می دانی – چه بخواهید چه نخواهید یک فمینیست کامل هستید. یا به تعبیری دیگر به گفته ی برشت: “آدم آدم است.”
پایان
آوای زن، نشریۀ زنان ایرانی، شمارۀ 45-44،
صفحۀ اینترنتی
www.avayezan.com
Ladan Lajevardi, 1945-2006