جناب آقای زید آبادی که معمولا در باره ی تحولات سیاسی خاورمیانه و مخصوصا مساله ی فلسطین می نویسد ، هر ازگاهی به موضوعاتی خارج از این حوزه اشاره دارد که هر یک از آنها می تواند موضوع چندین میزگرد مطبوعاتی و یا سمینارهای کارشناسانه قرار گیرد تا ابعاد مختلف آنها مورد بررسی و ارزیابی دقیق قرار گیرد. یکی از موضوعاتی که ایشان چندی قبل مطرح کردند، پیشنهاد “سکوت” به روشنفکران بود و دلیلشان هم برای این پیشنهاد ، نبودن ِ گوش شنوا در حاکمیت و یا به تعبیر خودشان ” بی تاثیر ” بودن ِ گفته ها بود که متاسفانه خیلی زود از دستور کار روشنفکران و روزنامه نگاران خارج شد. موضوع دیگری که در مقاله ی خود به آن پرداختند ، “ملی گرایی ایرانی و لزوم بازسازی ِ آن” بود. نوشته ی آقای زید آبادی در واقع سئوالی را برای من زنده کرد که شاید سی سالی هست که در گوشه ی ذهن من جا خوش کرده و هر ازگاهی مرا به تلاشی نا موفق برای یافتن پاسخی معقول به چالش وا می دارد.
سئوال این است : چرا ما ایرانی ها ، و یا بهتر بگم چرا فرهنگ اصیل ایرانی وِ رایج در کوچه و بازار، هیچ یک از ملتها ی همسایه ی این گربه ی ملوس ِنقشه ی جغرافیا را قبول ندارد و یا به زبان همان فرهنگ ِ کوچه و بازار،”آدم” حساب نمی کند؟بنده همینجا از بی ادبی نهفته در صراحت ِ این سئوال پوزش می خواهم اما فکر می کنم اگر قرار باشد روزی مساله ی بازنگری در ملی گرایی ایرانی مورد ِ بررسی قرار گیرد ، موضوع این سئوال ، که شاید مودبانه ی آن “خودبرتر بینی ایرانی” است نیز می تواند یکی از موضوعات مورد بررسی باشد. ریشه ی این سئوال برای من به سال 1355 و آن زمان که تازه دانشجوی روزنامه نگاری شده بودم بر می گردد. در آن سال یک همکلاسی افغان داشتم که همه ی وجودش با تصویری که از افغانها در آن زمان (دو سال قبل از انقلاب) در ذهن من و دیگر ایرانیان از ” افغانی” شکل گرفته بود تفاوتی 180 درجه ای داشت. آدمی بسیار شیک پوش، تحصیلکرده و آگاه از مسائل روز افغانستان و جهان که لیسانس علوم سیاسی اش را از بلگراد گرفته بود و با بورس دولت ایران برای تحصیل روزنامه نگاری به تهران آمده بود.
به یاد دارم زمانی که” نورمحمد تره کی” در افغانستان روی کار آمد ، او منبع اطلاعات ما در باره ی تحولات افغانستان بود و هر روز از او در باره ی تحولات افغانستان می پرسیدیم. آشنایی بااین همکلاسی افغان، اولین سئوالها را در ذهن من در باره ی نقش “تصویر” در عرصه ی ارتباطات و تفاوت آن با ” واقعیت” شکل داد. دقیقا به یاد دارم که تقریبا تمامی دانشجویان ایرانی مشغول به تحصیل در دانشکده علوم ارتباطات در تمام آن چهار سال همواره در باره ی او می گفتند “این آدم اصلا به افغانها شبیه نیست”. در پشت این جمله این مفهوم همواره قابل درک بود که “این آدم حسابی است و با بقیه افغانها فرق داره”. بعدها دریافتم که نه فقط هم دانشکده ای ها ، بلکه اغلب مردم (اعم از توده و روشنفکر) نه فقط در رابطه با افغانها ، بلکه در رابطه با ملل و دیگر فرهنگها اصولا دچار نوعی تصورند که من آن را “تفرعن ملی” می خوانم.این فصل مشترک همه ی ما ایرانی هاست که خود را تافته ای جدا بافته از دیکران می دانیم .کافی است نگاهی به نقشه ی جغرافیا بیاندازید تا مساله اندکی روشنتر شود: آنها که همسایه ی ما در بخشی از غرب و جنوبند ، “اعراب ِ سوسمار خورند” (پوزش مجدد) وآنها که در بخشی از شمال و شمال غربی اند که ” ترکند” ودر شرق هم که افغانها و پاکستانی ها هستند که هرگز در برابر ما ایرانی ها “عددی” نبوده اند و نیستند.
ما ایرانی ها در آن آخرین سالهای عصر پهلوی بر این باور بودیم که این همسایه های ما – که غیر ایرانی اند – حالا حالا ها کار دارند تا به پای فرهنگ و سواد و دانش و ثروت ودیگر محسنات ما ایرانی ها برسند. حاصل ِ آن طرز تفکر که متاسفانه، فراگیر هم بود آن بود که ما ایرانی ها که خیلی بهتر از بقیه بودیم فقط یک درد داشتیم و آن درد “تنهایی” بود، هیچ ملتی در منطقه هم شان ما نبود.ما بودیم و خودمان و اگر قرار بود خود را با کسی مقایسه کنیم باید به خیلی دوردستها شاید اروپا، آنهم نه تمام قاره، و یا به امریکا نگاه می کردیم تا شاید ملتی در خور ِ قیاس می یافتیم. بعد که در سال 1357 ،”بزرگترین انقلاب قرن بیستم” با هویتی دینی ، “جزیره ی ثبات” را به ” جمهوری اسلامی” تبدیل کرد، مفاهیمی همچون “تفرعن شاهان”،”برابری” ، “برادری” و”امت واحده “نوید بخش ” انقلابی فرهنگی” شدند که علی القاعده می بایست منشاء تغییراتی عمیق در انسانها می شد اما در عمل چنین نشد. “اسلام برتر” ِ ما هم به فهرست بلند بالای “ترین “های ما افزوده شد و نتیجه آن شد که بازگشت به هویت اسلامی هم نتوانست مرهمی بر زخم تنهایی ما باشد.
اصلا این بازگشت خود عاملی شد برای تنهایی ای به مراتب بزرگتر از قبل . این بار ما ایرانی ها که مفتخر به “بازگشت به خویشتن” هم شده بودیم دیگر نه فقط همسایه ها را که در واقع هیچکس را در این دنیا – باز هم با عرض معذرت – “آدم ” حساب نمی کردیم. همه اشتباه می کردند و غلط می گفتند الا ما و دلیلش هم روشن بود :چون ما ایرانی هستیم و دیگران چشم دیدن ما را ندارند. هرچه زمان پیش رفت ، هم برشدت تنهایی ای که ذکرش رفت افزوده شد و هم چالش با آن سئوال کذایی شکلی جدی تر و پررنگتر به خود گرفت. رویدادها یی چون اشغال سفارت امریکا ، جنگ تحمیلی ،تحریم های اقصادی ، حج خونین ، قهر و آشتی های مکرر با اروپا ، بحرانهای متعدد در رابطه با امریکا، رابطه با کشورهای همسایه و حتی رابطه با آنها که گاه یادآور ” رفیق حمام و گرمابه اند”، مثل چاوز و اسد، نیزچنانچه از این منظر نگریسته شوند در واقع رویدادهایی بوده اند که بر این تنهایی و آن”خود برتربینی ایرانی” افزوده اند.
امسال که سال 86 شمسی است و این روزها که مصادف با آخرین روزهای سال 2007 میلادی است تقریبا هشت سالی است که در امریکا زندگی می کنم و شاید تعجب کنید اگر بگویم که کماکان به چالش با آن سئوال مشغولم .جالبتر آنکه تازه در یافته ام که این نگرش صرفا به آن منطقه و همسایه های ایران خلاصه نمی شود. بسیاری از ایرانیان مهاجر که عمری است در امریکا زندگی می کنند نیزبه نوعی همان احساس و برداشت یاد شده نسبت به ملتهای همسایه را نسبت به امریکایی ها هم دارند و خود را از آنها نیز یک سر و گردن بالاتر می دانند. من این پدیده را ” تفرعن ملی ” و یا “خودبرتربینی ملی ” می بینم و آنچه می توانم به صراحت بگویم آنست که “ملی گرایی ایرانی ” بدجوری گرفتار این بیماری است. این بیماری ریشه در فرهنگ ما دارد و عمرش به مراتب بیشتر از جمهوری اسلامی است. متاسفانه آن انقلابی که” شاه” را سرنگون کرد نیز وقتی در برابر “بت اعظم” و “شاه ِ شاهان”- که در وجودتک تک ایرانیان ریشه دارد – قرار گرفت ، سر تعظیم فرود آورد. به قول ژاله اصفهانی شاعر تازه درگذشته :
” کاشکی آینه ای بود درون بین که در او خویش را می دیدیم”.
فرید ادیب هاشمی
20 دسامبر 2007- 29 آذر 1386