بوئ گیسوئ ترا هوا بچیدن آمد
وحورِنشستهِ بهشت بدیدن آمد
بدستم یراغم است باش کنم تاآنکه
لبِ تیغِ دشمن به گلو رسیدن آمد
گردد گردون وان یار اندیشه را گرفت
زِپختن آموختنِ دل به بُریدن آمد
اِمروزِمن چون دیروز گزشت ائ خدا
خورشید بغرب نشست و مه بدمیدن آمد
زبان ِشیرخواری شیرین تر و درست
همان دروغ گوید همین که دویدن آمد
گر گنهگار هستم چرا خواهی از خدا
باید باحُور باخت وزجوی چشیدن آمد
لبِ یاقوتئ پری وش را وا دیدن
ترسو هستی ْمیرْ سرِ تو رمیدن آمد