مقاله دکتر اسماعیل نوریعلا “آتش ارتجاع” را خواندم که غیر مستقیم ( یا شاید هم مستقیم، خدا می داند) در جواب صحبت های جنجالی اکبر گنجی در دانشگاه تورنتو نوشته شده بود. بعد از خواندن مقاله احساس کردم که اکبر گنجی در این نوشته مظلوم واقع شده است. گر چه مطمئنم آقای گنجی نیازی به امثال من برای دفاع از خود ندارند، اما پررویی را به حد تمام رساندم و تصمیم گرفتم روبروی این دو استاد بزرگ بایستم و حرف بزنم. پس اساسا نوشته من جواب به صحبت های نوریعلا نیست که من در حد جواب دادن به او نیستم، بلکه دفاع از گنجی یا “پوپر ایران” است.
بخش اول مقاله نوریعلا به بخش دومش می چربد. در بخش اول نوریعلا تئوریک صحبت می کنند و جناح گیری سیاسی نمی کند. حرفهایش درست یا غلط تحت تاثیر موضع گیری سیاسی نیست. اما بحث دوم بنا بر طبیعت بحث سیاسی زوایه های بحث برانگیزتری پیدا می کند. به هر حال من بخش اول حرفهای نوریعلا را کم و بیش قبول دارم، گر چه صحبت های گنجی را نیز رد نمی کنم. یعنی احساس می کنم اساسا این دو راجع به دو چیز متفاوت صحبت می کنند و اتفاقا هر دو درست هم می گویند. مفهومی که از ارتجاع منظور گنجی بوده است، به عقیده من با ارتجاع مقاله نوریعلا دو تاست و این از خصوصیات علوم انسانی است که کلمات و واژه های مختلف در زمان های مختلف به اشکال مختلفی معنا می شوند. ارتجاعی که در مقاله دکتر نوریعلا به آن اشاره شده است برابر با مفهومی است که بعد از انقلاب فرانسه از ارتجاع ساخته شد و در حقیقت این تعریف کلاسیک ترین تعریف موجود از ارتجاع است. Reactionary در این تعریف از واژه فرانسوی réactionnaire می آید که در حقیقت به جناح راست مجلس فرانسه اطلاق می شد که خواستار بازگشت سلطنت بودند. Reactionist در ادبیات سیاسی آن روز فرانسه با واژه محافظه کار یا Conservative تقریبا یکسان بود.
اما گنجی اساسا نوع دیگری از ارتجاع مد نظر داشت. منظور گنجی از ارتجاع بیشتر یک مفهوم اجتماعی بود تا سیاسی.او بیشتر از جامعه ایران می گفت تا حکومتش. این را به آسانی میتوان با دقت در پس زمینه سخنرانی گنجی دریافت. گنجی داشت به مخاطبانش می گفت که ایران یک جامعه به عقب برگشته نیست و شاخص هایی که او ذکر کرد همه در مورد جامعه ایران صدق می کند. به عنوان فردی که اخیرا ایران را ترک کرده کاملا صحت گفته های گنجی را تایید می کنم. دقت کنید که مخاطب گنجی افرادی بودند که از ایران توهماتی پوچ و نادرست را در ذهن داشتند. مثلا دانشجویی که اصلا در ایران به دنیا نیامده و جز از طریق شبکه های ماهواره ای ضد جمهوری اسلامی و چند ویدئو اعدام در یوتیوب تصویری از داخل ایران به او ارائه نشده چه تصوری از ایران در ذهن خواهد داشت؟ اساسا از ایران تصور یک جامعه بدبخت را دارند که از لحاظ فرهنگی هزار و چهار صد سال است هیچ نوع پیشرفتی نداشته است. گنجی قصد اصلاح این نوع افکار را داشت و گرنه گنجی در مقاله ای پیرامون همین نظام ایران را یک نظام غیر دمکراتیک بر شمرده و خود بارها اعلام کرده که برای قانون اساسی ایران مشروعیت دمکراتیک قائل نیست و معتقد است با قانون اساسی فعلی گذار به دمکراسی غیر ممکن است.
نوریعلا در متن خود سپس با این استدلال که بنیادگرایی نوعی ارتجاع است سعی کرده است نشان دهد که اساسا بنیاد گرایی پدیده مدرنی نیست. این حرف نوریعلا اساسا زیربنای علمی ندارد و من شدیدا به آن معترضم. به عنوان یک دانشجوی جامعه شناسی تقریبا همه می دانیم دولت های بنیادگرا در سیر تحول سیاسی در غرب بعد از دولتی که با نام دولت مدرن ملی از آن یاد می شود به وجود آمدند. دولت مدرن ملی طبق تعاریف جامعه شناسی سیاسی دولتی است اقتدارگرا که با حمایت از بورژوازی اولین مراحل گذار از فئودالیسم به سرمایه داری و در نتیجه از جامعه سنتی به مدرن را فراهم می کند. سرمایه داری که در نتیجه دولت مدرن ملی به وجود می آید اما یک سرمایه داری اولیه است و با انواع نئولیبرال و سوسیال لیبرال متفاوت است. در تاریخ اروپا دوران بین 1684 تا 1789 یعنی زمان بین انقلاب انگلستان و انقلاب فرانسه زمانی بود که اکثر دولت های مدرن ملی به وجود آمدند. در سایه دولت های مدرن ملی اولین مفهوم کشور به وجود آمد. دولت های مدرن ملی اساسا بر اقتصاد دولتی تاکید داشتند، ارتش جدید و منظم به وجود آوردند و بر پایه ایدئولوژی های ناسیونالیستی استوار بودند. گسترش شهرنشینی نیز از آثار دولت ملی مدرن است. با وجود اینکه دولت مدرن ملی مدرنیته ظاهری را ترویج میداد، اما در درون ماهیت سنتی داشت. به بیان دیگر گرچه دولت ملی مدرن خود باعث پیشرفت ظاهری کشورها به سمت مدرنیته بود، اما ساختارهای آن نظیر سلطنت مطلقه اساسا قدیمی بودند و همین اساس محو آنها را رقم زد. انقلاب فرانسه اولین واکنش به دولت های مدرن ملی بود. انقلاب شکوهمند (Glorious Revoloution) در انگلستان نیز گامی در جهت نقض دولت مدرن ملی بود.
نتیجه زوال دولت ملی مدرن پاگرفتن دولت های محافظه کار سنتی بود. این دولت ها در حقیقت پاسخی به مدرنیزاسیون سریع دولت های مدرن ملی بودند. نکته مهم اینجاست که محافظه کاری در اروپا با بنیادگرایی اسلامی تقریبا یک مفهوم را عرضه می کنند. در دولت های محافظه کار سنتی نیز گرایش به دین و فرهنگ گذشته وجود داشت. منشا پیدایش دولت محافظه کار را کارل مایهام در واکنش طبقه زمین دار، دهقان و خرده بورژوازی به گرایش جامعه به سمت ارزش های کاپیتالیستی می دانست. دولت های حاصل از فرآیند گرایش به محافظه کار نظیر حزب توری در انگلستان بر مفاهیمی چون اقتدار سیاسی و احترام به سنت ها و مذهب را ترویج می کردند. دولت محافظه کار را می توان در یک کلام حاصل واکنش جامعه کهنه به تهدیدات جامعه نو دانست اما نمی توان آن را از مدرنیزاسیون جدا پنداشت. اگر مدرنیزاسیون را فرآیند تبدیل جوامع از شکل سنتی به مدرن بدانیم، باید بپذیریم که این راه جاده مستقیم نیست و دلیل نمی شود هر نوع تغییر مسیری در این جاده را واپس گرایی بدانیم. واقعیت اینجاست که مدرنیزاسیون بدون تشکیل دولت های محافظه کار سنتی که خاصیت بنیادگرایی عموما دینی دارن غیر ممکن است همان طور که رسیدن یک مقصد بدون گذر از پیچ ها و دور برگردان ها ناممکن است.
اینک اگر سیر تحول غرب را به وضعیت تاریخ معاصر ایران مانند کنیم در خواهیم یافت که دو دوره سلطنت مطلقه پهلوی اساسا نمایی از حاکمیت دولت مدرن ملی بودند که زوال آنها موجب زایش یک دولت محافظه کار سنتی یا به تعبیری بنیاد گرا شد. این دولت مدرن نه تنها ارتجاعی نیست چون بخشی از فرآیند مدرنیزاسیون است، بلکه غیر مدرن هم نیست. اساسا جمهوری اسلامی پدیده ای نه پدیده ای واکنشی به جنبش مدرنیزاسیون ایران است، بلکه در دل جریان های روشنفکری ایران به وجود آمد. جمهوری اسلامی خواسته یا ناخواسته نقش مهمی را در رساندن جامعه از دولت مدرن ملی به دولت بعد از آن که در غرب لیبرال بود انجام داد. بحث نقش حکومت جمهوری اسلامی در توسعه جامعه روشنفکری مبحث دیگری بدان جداگانه خواهیم پرداخت.
و این در صورتی است که از ساده ترین و مورد قبول ترین نظریات جامعه شناسی استفاده کنیم و نخواهیم بنیادگرایی اسلامی را یک پدیده پسامدرن بدانیم. یعنی در حقیقت بنیادگرایی به عنوان یک عامل داخلی یک ایدئولوژی مدرن است و در نگاه خارجی یک واکنش مقبول اجتماعی به امپریالیسم و کلونیالیسم. اینجاست که حتی بن لادنی که نوریعلا با مسخرگی او را سنتی ترین و عقب مانده ترین آدم می داند دارای منشا مدرن می شود.
متاسفانه مشکل اسماعیل نوریعلا این است که همه چیز را از عینک خاصی می بیند که به سختی می شود اسمش را گذاشت واقع گرایی. بن لادن تنها در صورتی یک عقب افتاده و انگل است که از دید یک آمریکایی قضیه را بنگری. واقعیت قضیه حکایت از خیلی مسائل دیگر دارد. بنلادن نتیجه سالهای خشونت امپریالیستی در منطقه است که هنوز هم با قوت ادامه دارد. پس اگر واقعا به فکر مقاله علمی هستیم باید پیش داوری ها را بگذاریم کنار و بدون تعصب قضاوت کنیم قضاوت کنیم.
در بخش بعدی مقاله است که نوریعلا می شود مثل کسی که خیلی دلش از جمهوری اسلامی پر است و می خواهد چشمایش را ببندد و هر چی می خواهد به آنها بگوید. صحبت های آقای نوریعلا در مورد جمهوری اسلامی یا از روی ندانستن است و یا ناندیشیدن. باید خدمت ایشان عرض کنم که جمهوری اسلامی هم مثل هر حکومت دیگری سیاست دارد، سیاست هایش را پیاده می کند و نتیجه می گیرد. ممکن است روند سیاست گذاری مشکلی داشته باشد اما تعبیری که شما از جمهوری اسلامی ارائه می دهید و آن را حکومتی که نه دلش می خواهد پیشرفت کند و نه شهرنشینی ایجاد کند و نه هیچ چیز دیگر بیشتر مصداق غول قصه های کودکانه است تا جمهوری اسلامی.
نکته آخری که باید در پایان این مقاله ذکر کنم تصور غلطی است که درباره جمهوری اسلامی مدت هاست میان بخشی از روشنفکران وجود دارد. جمهوری اسلامی نه خمینی است نه خامنه ای و نه احمدی نژاد و نه سیاست های این افراد. همان طور که حکومت آمریکا توماس جفرسون، بوش ، یا سناتور مک کارتی نیست. جمهوری اسلامی را با اشخاص تعریف کردن اشتباه است.یک حکومت را با نهادهای حکومتی اش و شخصیت های حقوقی اش تعریف می کنند و اینجاست که به این واقعیت می رسین جمهوری اسلامی چه آقای نوریعلا بخواهد یا نه برخی نهادهای دمکراتیک دارد که متاسفانه نمی شود کاریش کرد. نمی گویم دمکراسی است اما قابلیت های دمکراتیک فراوانی دارد. بهتر است برای یک بار هم که شده از زیر پرده های افکار قدیمی ایران بیرون بیاییم و واقعیات و پیشرفت های جامعه ایران را بپذیریم. در مقالات بعدی ام در این باره بیشتر خواهم نوشت