اوايل انقلاب اسلامی که حرف از آزادی و صدور انقلاب بود همه سران عرب به وحشت افتاده بودند. بيش از هرچيز ديگر از اين واهمه داشتند که با صدور انقلاب، مردم کشورشان شروع به مطرح کردن خواسته هايی بکنند. بخواهند که از زير يوغ سران فاسد و دست نشانده شان بيرون آيند. اين موضوع به چند دليل تحقق پيدا نکرد. اولاً اين حکومت ها آنقدر جانی و قصی القلب هستند که از کشتار، شکنجه و حبس هزاران هزار شهروند مملکت خودشان ابايی ندارند. خودشان را مالکين اصلی سرزمين می دانند و مردم را به صورت گروهی برده می بينند که بايستی هميشه در حالت فقر کامل نگه داشته شوند تا به فکر موضوعاتی نيافتند که برای رژيم خطرناک است. چون تا زمانيکه گرسنه و محروم باشند، صدايشان در نمی آيد. ملت عرب هم به اين سيرت بردگی عادت کرده اند و به زندگی تحقيرآميزشان ادامه می دهند.
ثانياً اوضاع داخلی ايران آشوب شد. گروه های مختلف شروع کردند برای به دست آوردن قدرت با هم بجنگند. حکومت هم برای فرونشينی اين آشوب دست به اقدامات سرکوبانه زد. هزاران هزار نفر را در زندان ها کشت و معدوم کرد. از آن طرف جنگ خانمانسوز تمام هستی و قدرت اقتصادی و سياسی مملکت و حکومت را به باد داد. هزاران هزار جوان مملکت کشته شدند. مملکت ويران شد.
ايران امروز ممکن است خيلی چيزها باشد ولی آزاد نيست. درست است که در ايران انتخاباتی برگزار می شود و مردم هم در آنها شرکت می کنند، ولی اين انتخاب ها همه کنترل شده هستند که مبادا شخص ناجوری وارد مجلس نشود. هرگونه فلسفه سياسی که با فلسفه دينی سران نظام همخوانی نداشته باشد سرکوب می شود؛ حالا می خواهد ليبراليسم باشد ويا کمونيسم. ملی مذهبی ها به طور کجدار و مريز و در خارج سيستم تحمل می شوند چون در بين مردم طرفداری ندارند و ضرری هم ندارند. ولی فلسفه های سياسی غرب هميشه بين جوانان جذابيت خاصی داشته اند. پس درست مثل زمان شاه سرکوب می شوند.
پس آن شعار انقلاب که مربوط به آزادی می شد و باعث شد که گروه های مختلف تحت يک پرچم برعليه استبداد مبارزه کنند تقريباً فراموش شده. از آنزمان هرکس صحبت از آزادی می زند يا از روی طعنه است ويا صرفاً يک شعار توخالی است. اين فقدان آزادی خيال رهبران عرب را هم راحت کرد. فهميدند که از جانب ايران نبايستی نگرانی داشته باشند. برای همين هم هست که اخيراً شروع کرده اند با نظام کنار بيايند و صحبت از اخوت مسلمين می کنند. دولت ايران با اينکه هنوز قطب مقابل امپريالسيم در منطقه است، ولی ديگر بال و پرش ريخته. ديگر آن هيولايی که سران عرب تصور می کردند نيست. و اينهمه در سايه توجهات نظام سلطه است که با فشار هايی که هر روز به حکومت ايران وارد می کند موجب مسدود شدن يکی از جنبه های اصلی انقلاب شده که همان آزادی است.
موضوع ديگری که اخيراً سران عرب را نگران کرد موضوع «پروژه دموکراسی» جورج بوش برای خاورميانه بود. يکی از دلايل اصلی که جورج بوش در اوج حکمرانی اش به دروغ برای حمله به عراق مطرح می کرد موضوع آزادی بود. وی می خواست عراق سمبل آزادی برای بقيه منطقه باشد. البته دلش به حال مردم منطقه نسوخته بود و می دانست که اين آزادی هم مثل هر کار ديگری که قوای استعمارگر برای مردم جهان سوم انجام داده اند خيرش به مردم نمی رسد. ولی با اينهمه سران عرب را نگران کرد. چون آزادی برای اينها مثل جن است و بسم الله. حتی از شنيدن اسمش هم منقلب می شوند. پس سعی کردند با جورج بوش کنار بيايند. چند تا انتخابات الکی و بی معنی راه انداختند. عراق هم به منجلاب هرج و مرج و بی نظمی تبديل شد که با آن چيزی که جورج بوش قولش را داده بود شباهت چندانی ندارد ولی در حقيقت همان چيزی است که ديک چينی پيش بينی کرده بود. در اين ميان خيال ايران راحت شد چون سران نظام به خوبی می دانستند که اگر پروژه جورج بوش در عراق موفق می شد، آنها کشور بعدی برای تغيير رژيم می بودند. از سوی ديگر خيال سران عرب تخت شد. چون اگر در ممالکشان آزادی وجود ندارد ولی اقلاً مردم به زندگی مشغولند و کسی نبايد نگران بمب انتحاری و غيره باشد.
اينروزها ديگر کسی در مورد پروژه آزادی در خاورميانه حرفی نمی زند. آن تسونامی که قرار بود تمام منطقه را در نوردد به يک نسيم خفيف بی بو و خاصيت تبديل شد. در ايران حکومتی برسرکار است که به سرکوب مخالفين می پردازد. در کشورهای عرب هم همينطور و خيلی بيشتر. ايران دومرتبه دوست و برادر کشورهای عربی شده و آنها با آغوش باز با سران نظام برخورد می کنند. البته موضوع هنوز به طور کامل حل نشده و تا زمانيکه ايران نقطه مقابل قوای امپريالسيم هست حل نخواهد شد ولی سطح تنش خيلی پايين رفته.
سران عرب از تروريسم و القاعده و غيره هراسی ندارند. سال های سال است که با اين پديده نه تنها زندگی کرده اند بلکه باعث رشد و بالندگی آن شده اند. هنگاميکه جورج بوش در مورد خطر تروريسم از سوی ايران صحبت می کند، با خميازه و بی اعتنايی سران عرب روبرو می شود. همه ميدانند که دوران زمامداری جورج بوش به سر رسيده و هرتقلايی که می کند و هر حرفی که می زند از روی استيصال است. می خواهد لکه نگين دوران رئيس جمهوری اش را کم رنگ تر کند. می خواهد برای خودش يادبودی ايجاد کند.
جورج بوش قبل از حمله به عراق با جورج بوش امروز بسيار متفاوت است. آمريکا هم فرق کرده. به قول هيلاری کلينتون چه قدر شرم آور است که رئيس جمهور آمريکا بايستی از يک عده ديکتاتور عرب برای نفت گدائی کند.
پايان زمامداری جورج بوش برای خيلی ها خبر خوشی خواهد بود. برای سران ايران خبر خوشی خواهد بود چون می دانند هر شخص ديگری که جای جورج بوش را بگيرد بايد با ايران کنار بيايد و خطر جنگ و حمله از طرف آمريکا مرتفع می شود. برای سران عرب خبر خوشی خواهد بود چون با رفتن جورج بوش پروژه دموکراتيزه کردن خاورميانه هم برای هميشه به فراموشی سپرده خواهد شد و در نتيجه می توانند به حمکرانی استبدادی خود ادامه دهند.
ولی از همه اينها بالاتر، برای مردم دنيا خبر بسيار خوشی خواهد بود که از شر اين عنصر مخرب و جنگ افروز خلاص خواهند شد.
در اين ميان نه تنها آرزوی آزادی برای ملت منطقه به زمانی ديگر موکول شد، بلکه تلاش برای استقرار کشوری مستقل و آزاد برای مردم آواره فلسطينی نيز بی نتيجه ماند. رژيم صهيونيستی به حملات بی امان خود ادامه می دهد و خودش را بالاتر از هرگونه قانون و اصولی می بيند. سران عرب هم بيش از هر چيز به فکر تثبيت موقعيتشان در دريای پرخروش خاورميانه هستند. آمال «برادران و خواهران فلسطينی» برايشان پشيزی ارزش ندارد.
جمهوری اسلامی اميد مردم منطقه برای آزادی واقعی بود. آزادی واقعی چيزی نبود که بتوان با بمب ها و موشک های آمريکايی بر مردم تحميل کرد. کاری که جورج بوش و همکاران نومحافظه کارش خواسته ويا ناخواسته انجام دادند نزديک تر کردن سران ج.ا. به ديکتاتورهای عربی بود. سران ج.ا. برای تثبيت موقعيت خودشان ناچار به کنار آمدن با ديکتاتورهای عربی شدند. با وجود تمام رجز خوانی های جورج بوش، تنش بين ايران و دول منطقه (به غير از اسرائيل) در پايين ترين ميزان در سی سال گذشته است. اين می تواند خبر خوبی برای همه سران منطقه باشد چون موقعيت همه شان تثبيت شده است. ولی برای مردم منطقه خبر خوشی نيست.