از من خجالت می کشه،
دنبالشون می کنم همه جا
چشام رو بدنای خیسشون می لغزه
باهاشون شنا می کنه
کنار به کنار:
مث اون دو تا که با وجود شاید سی سالی اختلاف سن
مث دوقلوها می مونن، به هم چسبیدن
کنار هم دراز می کشن تو سونا
زیبا هستند:
قد بلند، متناسب و بشاش
با موهای دم اسبی
دختره مث یه اسب جوون
خودشو به پهلوی مادرش می ماله
واسش حرف می زنه
مادره با مراقبت گوش می ده
به کوچکترین حرکتش، به بلبلی هاش، به آه های بلند و کوتاهش.
بعد اونا ناپدید می شن و به جاشون
دخترمه که تو رختکن
جلوم واستاده: پشتش به منه،
با یه دست حوله شو محکم
دور بدن نوجوون و منقبضش گرفته
با یه دست دیگه سعی می کنه
لباساشواون زیر بپوشه،
از من خجالت می کشه،
از زنی که یکروز اون رو
برهنه تو شکمش داشته،
ولی حالا روشو ازش برگردونده
که زخمیش نکنه،
با وجودی که تموم وجودش اشتیاقه،
می خواد دوباره قورتش بده،
می خواد بچه ش دوباره کوچولو بشه
و خودشودرسته توش بندازه،
می خواد که چشای اون
انقد قایم نباشه، صداش انقد فرو خورده،
بدنش انقد شرمگین، پشتش انقد قوز کرده
میخواد اون مث یه بچه گنجیشک
همه جا دنبالش کنه
از این بند رخت تا اون بند رخت
می خواد که اون بذاره
بالهاشو با نوکش خشک کنه
و براش پوش بده
قبل اینکه لباساشو بپوشه و پرواز کنه و بره.
آخه بی انصافا
من فقط چند سالی یکبار می بینمش
فقط وقتی که بر می گردم کشور مادرم
خونه ی مادریم.