در حضر را در سفر خواندم . يعني زماني كه ديگر در ايران نبودم . در غير اينصورت خواندش اصلا برايم ممكن نبود . پس از خواندن مقدمه و با آشنايي كلي كه خودم از نويسنده و حال و هواي نوشته ها و مصاحبه هايش داشتم ، مي دانستم كتاب به زماني برمي گردد كه من در آن وجود خارجي نداشته ام ، اما آن زمان را به خوبي مي شناسم .
اما آنچه مرا وادار به نوشتن و دوباره خواني اثر كرد اين بود كه غير از من هركسي ديگر هم كه نه با نويسنده آشنايي دارد و نه از قبل آن در مورد كتاب چيزي شنيده است ، نيز مي تواند به فضاي 28 سال قبل برگردد.
كتاب با جمله : مست خواب مي شنوم : اهالي محترم تهران …. آغاز مي شود
يعني من ( داناي كل) در تهران زندگي مي كنم . شايد براي خيلي ها اين امر چيز غريبي نباشد. اما اين امر براي من با ذكر اين نمونه بسيار جالب توجه است .
خيلي كوچك بودم كه كتاب برباد رفته اثر مارگارت ميچل با ترجمه شبنم كيان را خواندم . آن كتاب با اين جمله آغاز مي شد : اسكارلت اوهارا زيبا نبود ، اما مردها به ندرت تشخيص مي دادند … براي من در آن سن ،كه هنوز قادر به تشخيص اين نبودم كه زيبايي خانم ها را معمولا آقايان تشخيص مي دهند اين ابهام در جنسيت اسكارلت پيش آمد و چون اسم اسكارلت را قبلا نشنيده بودم نمي دانستم اسكارلت زن است يا مرد؟ فكر مي كردم حتما مرد است و چون دوستان مرد دارد آنها قادر نيستند ، بفهمند كه او زيبا نيست. نويسنده در ادامه آورده بود : پيشاني كوتاه ، فك مستطيلي ، … و همه اينها تصوير من از مرد بودن اسكارلت را تكميل مي كرد . البته اين را مي توان بيشتر به حساب كار مترجم گذاشت كه مثلا به جاي استفاده از لغت چانه از لغت فك استفاده مي كند . در صفحات بعدي كتاب به كلماتي مثل : والس و برندي مي رسيدم كه هر دو برايم بيگانه بود. البته اين جاي شك نيست كه من كتابي از سنم بزرگتر را برداشته بودم ، اما مترجم هم فضاي ايران اسلامي را در نظر نگرفته بود !!! چطور مي توان در ايران اسلامي كه فقط دوغ و نوشابه گازدار آزاد است و رقص جاي خود را به سينه زني داده ، توقع داشت كه نسل نوجوان از والس و برندي سردر بياورند ؟ ( بخصوص اينكه برندي در آمريكا برندي است و در بقيه جاها كنياك نام دارد ) پس از آن و وقتي ديگر خيلي بزرگ شده بودم همواره در هر اثري كه مي خواندم توجه ام به اين امر بود . نويسنده چقدر مي كوشد تا با كمترين كلمات بيشترين معني را برساند ؟ پس برايم بسيار مهم است كه يك خواننده نا آشنا با آثار نويسنده بتواند در همان چند سطر اول داستان مكان و زمان را تشخيص دهد .
آنچه كه بسيار برايم جالب بود تعدد افرادي هستند كه در داستان وارد مي شوند ، بعضي مي مانند و بعضي مي روند اما هرگز مفقود الاثر نمي شوند . علي ، حسين ، نزي ، باسي ، ويكتوريا ، محسن و خيلي هاي ديگر هركدام در گوشه اي از داستان به سرنوشتي دچارند و حتي يك اسم نيست كه در گوشه اي از داستان بيايد و در باقي داستان از سرنوشتش خبري نباشد . باز هم شايد اين امر براي بسياري امري عادي باشد . اما نكته قابل توجه كثرت افراد است . به طور حتم در داستاني با 5 شخصيت اصلي هيچ كس از دست آدم درنمي رود اما در اينجا ما با زندگي ملتي روبرو هستيم كه در پايان داستان حتي اشك ها و لبخندهايشان نيز در دست خودشان نيست .
در طول داستان هرگز به سن راوي ، تحصيلات ، وضعيت تاهل ، پدر و مادر و … اشاره اي مستقيم نشده اما ما مي دانيم : راوي نه خامي و شور و شوق آغاز جواني را دارد و نه انفعال و روبه سكون رفتن پايان جواني را ، كتاب ترجمه مي كند ، مطلب مي نويسد و همكلاسي ها و هم دانشگاهي هايش كه از فرانسه بازگشته اند در داستان پخش اند ، براي طلاق گرفتن از فرانسه به نروژ فرار كرده ، باغ يادگار پدرش در دست باغبان سابق و بعدها كميته است و خواهرش در تمام طول داستان از فرانسه با او در تماس است . نويسنده بر خلاف همكاران آن دوره اش عادت به شلخته وار زندگي كردن ندارد ، خانه و سر وضعش مرتب است و قصد ندارد تنها براي روشنفكر نشان دادن خود مشروب بخورد يا بنا به گفته چپي هاي آن زمان در اولين ديدار حرف از همخوابگي و مسائلي اينچنيني بزند (اما خوب سيگار خيلي مي كشد !!!!! ) خودش است و ايده ها و تفكرات و آرمان هاي خودش كه در بسياري از مواقع تنها منحصر به خودش است . براي دوست داشتنش لازم نيست كسي را از طيف او پيدا كرد ، او به تنهايي تمامي خلا بوجود آمده از نبود روشنفكران واقعي را پر مي كند. زود احساساتي نمي شود ، كارگر و راننده و سمسار را به عنوان كارگر و راننده و سمسار مي بيند . نه به كارگر به چشم يك انقلابي نگاه مي كند كه قرار است ملتي را از بند برهاند ، نه به راننده از ديد صنفي مي نگرد كه با اعتصابش بتواند انقلاب كند و نه سمسار را دزد سر گردنه مي پندارد كه با وقوع انقلاب بخواهد اعدام انقلابي اش كند . هر كدام از اينها به تناسب كار و شخصيتشان ارزيابي مي شوند . از كمال سمسار نمي توان توقع داشت دلش به حال مشتري بسوزد چون او داماد يك آخوند است و به نوعي چپاول را آموخته است زيرا اگر غير از اين بود شايد كتابفروش ميشد و نه سمسار .
اما در همين بين هم مي بينيم كه يك راننده بيشتر از آنچه كه توقع مي رود صاحب فكر و انديشه است كه اين امر در جامعه ايراني بسيار قابل توجه است . اما از يك كارگر و يا يك راننده نمي توان بر اساس ايده هاي كمونيستي توقع داشت تا دست به يك سلسله مطالعات ماركسيستي بزنند و سرانجام انقلاب كنند كه البته اگر اين امر در ايران محقق مي شد ، بي شك فضا از حال امروز بهتر بود زيرا كارگر لااقل به كاري جسماني تن مي دهد ولي ملا تنها مي تواند كار فكري كند و با وحي در تماس باشد .
نويسنده در اين امر صريح سخن مي گويد و به اصطلاح با خواننده لاس نمي زند . شاعر ، نويسنده ، روزنامه نگار ، روشنفكر، نخست وزير و شاه همه مي توانند اشتباه كنند ، گمراه شوند و گول بخورند و همه اين اتفاقات نيز در داستان ملت ايران مي افتند . روشنفكران دنباله رو مردم مي شوند و مردم دنباله رو خميني و آن زمان كه اين دو از خواب بيدار مي شوند خميني ديگر خميني شده است .
نويسنده چپ و راست را با ديد انتقادي منحصر به خود آنان مي نگرد . غير از يك مجاهد نمي توان از كسي ديگر توقع داشت كه تنها به بهانه مرگ طالقاني ، براي مرگ كسي تبريك و تسليت را با هم بگويند و همچنين از آنان انتظار نمي رود كه از لاييك بودن و زندگي اشتراكي حرف بزنند اما همين صحبت ها تنها در اين قالب از زبان شاعري برمي آيد كه با وجود چپ گرايي به خميني پناه برده است و اين يعني زايش چپ در دامان اسلام و بي شك ثمر اين ايدئولوژي چيزي جز جمهوري اسلامي نخواهد بود . پس نه چپ و نه راست راه درست پيشه كردند و نه بر خلاف تصور عموم ، طالقاني و بهشتي تافته اي جدا بافته از ساير ملايان بودند .
همانطور كه خود نويسنده در حرفهايش همواره تاكيد دارد برايش هيچ چيز وحي منزل نيست و اين امر بسيار در داستان شفاف است . راوي ، قانون اساسي ، بختيار و اقدامات دولت وي را براي برقراي آرامش و عدالت قبول دارد. پس برايشان تظاهرات مي كند ، مقاله مي نويسد و مي جنگد . اما در هيچ كجاي اثرش به توتم پرستي روي نمي آورد زيرا او آنچه را درست مي داند كه در واقع درست است . پس براي آنچه كه به درستي آن ايمان دارد آسمان و ريسمان نمي بافد . در هيچ كجاي داستان در نقش مرشد و خط دهنده ظاهر نمي شود و به قول حافظ او آنچه شرح بلاغت است با تو مي گويد حال تو خواهي پند گيري يا ملال . كه اين امر هم به استعداد و دايره مطالعات خوانندگان برمي گردد . اين ويژگي هم در داستان ها و در واقع در زندگي ما كمرنگ است . ما همواره يا كسي را آنقدر مي كوبيم كه گرد از پيكرش بلند شود و يا آنقدر به اوج مي بريم كه سقوط كند و در همه مواقع نيز امام زاده اي كه خود مي سازيم كمرمان را مي زند .
نويسنده اثر، از معدود نويسندگان و فعالان سياسي است كه نبض زمان خود را در دست دارد . گيج و مبهوت جمعيت و شعارهاي گوناگون نمي شود . آن زمان كه همه روبه انقلابي كذايي پيش مي روند او در دفاع از دولت قانوني آن زمان قلم به دست مي گيرد كه اين امر در آن شرايط كاري منحصر بفرد است .
اما خواننده ي در حضر تنها يك روايت تاريخي را نمي خواند . خواننده ي در حضر مي خندد وقتي كه راوي مي گويد : از بهار آزادي حرف نزن كه شكوفه مي كنم . خواننده با راوي مي گريد زماني كه محسن به چوبه دار سپرده مي شود . خواننده تاسف مي خورد وقتي كه دكتر مي گويد مغز من جواهر است كه از كشور خارج مي شود و انگشت مي گزد وقتي كه هيچ كس پاسخ هيچ خميني را نمي شنود .
بي رحمي و قصاوت حكام جمهوري اسلامي امري نيست كه بتوان آن را با كلمات پنهان ساخت و يا طوري بيان كرد كه خواننده نهراسد . پس چگونه مي توان از شبي كه ظلمت سراسر آسمان ايران را پوشاند سخن گفت ؟ نويسنده اين كار را از خود شروع مي كند . گشتن ماشين توسط كميته چي ها ، مزاحمت هاي شبانه به بهانه هاي واهي و در آخر داستان محكم ترين ضربه كه نشان از درنده خويي و تن فروش صفتي حكام و نوچه هايش دارد . لخت كردن مسافران و جواب هاي زننده به بهانه بازرسي كه تنها نشانگر سياه پنداري ماموران است و نظيرش را در هيچ كجا نمي توان يافت .
در شعر همواره آخرين مصرع ضربه آخر را مي زند و خواننده را به تامل وا مي دارد . اين امر با آخرين جملات اثر به خوبي ملموس است ، ضربه اي دردناك كه تلنگري است بر خواننده : اشك بي اختيار و بي زنهار مي بارد گويي حتي گريستن هم از اين پس به دستور اين هاست …
آن زمان هنوز خميني دستور تفتيش عقايد ، حمله به كردستان ، اعدامهاي دسته جمعي ، جنگ تا رسيدن به كربلا ، قتل سلمان رشدي ، ترورهاي خارج از كشور و خيلي چيزهاي ديگر را نداده بود . اما چقدر كم بودند كساني كه حتي بعد از اينها فهميدند كه ديگر هيچ چيز در دست خودمان نيست .