دیشب تمام شب
می رقصیدم
با مردی به دار آویخته
تاب می خورد پاهایش
درتاب دامنم
روی شانه ام سرش نهاده به لطافت
می خواندم آخرین زمزمه هایش را
درحلقه دستهایش بالایم می برد
تا چلچراغها، روی هوا که دور می زدیم
دور نسیم موسیقی
تنها هنگام که گم کردم پیش از سحر
آوازش را، بر گلویش
زیر چینهای یقه اش، سپید
دیدم
بوسه کبود بدرود را.
پس لغزیدم
افتادم، اما اومیان چینهای والس
روی پاشنه های شفافش
هنوز می چرخید.