نجات هويت از چنگ ايدئولوژی

در خلاء آلترناتيوهای مدرن مبتنی بر آزادی، حقوق بشر و عدالت اجتماعی، ارتجاعی ترين مکتب هويت ساز جامعه، از طريق ذهن سخنگويان خود، دست بکار پر کردن خلاء و ايجاد «هويت آلترناتيو» شد. بازرگان، طالقانی، آل احمد، شريعتی، و مطهری از جمله نظريه پردازان اصلی اين روند «هويت سازی» شدند و توانستند ـ با الهام پذيری از انديشه های چپ ـ بسياری از عناصر موجود و آشنای مربوط به «هويت اسلامی ـ ايرانی» را در داخل مجموعهء هويتی جديدی منسجم کنند.

      دربارهء هويت اجتماعی، بحران و نيز تحولات اين هويت بحث های گوناگونی از نظر جامعه شناسی، روانشناسی اجتماعی، و مطالعات فرهنگی مطرح شده و می شوند. من اما قصد دارم تا در اين مقالهء مختصر برخی فکرها را در مورد نقش و کارکرد مسئلهء «هويت» در حوزهء سياست مطرح ساخته و توجه خوانندگانم را به خلائی جلب کنم که گروه های سياسی اپوزيسيون در ساحت آن کار چندانی انجام نداده اند و اين خود، از نظر من، می تواند سرمنشاء حرمان ها و شکست ها و عدم توفيق های آنها باشد. در واقع می خواهم شما را دعوت کنم تا مشترکاً به مسئلهء هويت بعنوان يک امر سياسی، يک ابزار سياسی، و يک ميدان مبارزهء سياسی بنگريم تا شايد از طريق اين نگاه به برخی نتيجه گيری های مفيد و عملی برای چارهء طاعونی که با نام حکومت اسلامی بر جان کشور و ملتمان افتاده است برسيم.

      اما، پيش از شروع کار، لازم است بگويم که «هويت»، بی آنکه خود در گوهر پديده ای ايدئولوژيک باشد، می تواند در متن يک ايدئولوژی سياسی بکار گرفته شود. در اين حالت و در اغلب مواردی که گروه های سياسی از پديدهء هويت صرفاً بعنوان يک ابزار سياسی استفاده می کنند حاصل کار بصورت استقرار ايدئولوژی جديد و نيز کارگزاران آن بر جامعه در می آيد و دور باطل تبعيض و سرکوب و خفقان ناشی از حاکميت های ايدئولوژيک تکرار می شود. لذا، اگر در حوالی پايان اين مقاله توانسته باشم اهميت پرداختن به هويت همچون يک ابزار کارآمد سياسی را روشن کرده باشم، ناگزير خواهم بود تا نکاتی را نيز پيرامون راه های جلوگيری از ايدئولوژيک شدن هويت (که می تواند به پديده های خطرناکی همچون شوونيسم و ناسيوناليسم ادعائی هيتلرها بيانجامد) اضافه کنم.

      باری، بنظر من می رسد که در بيشتر جوامع پيشامدرن، يا جوامعی که نيش مدرنيت را چشيده و از نوش آن محروم مانده اند، يکی از جدال های انديشگی در بين متفکران وابسته به گروه هائی که بر سر مدرنيت با يکديگر دارای تضاد عقيده و هدف هستند پيش از آنکه جنبهء سياسی داشته باشد، گاه حتی بی آنکه خود بدانند، به مسئلهء «هويت» بر می گردد که ظاهراً پديده ای فرهنگی است تا سياسی. در واقع، در صحنهء حيات سياسی و اجتماعی، هر گروه، ضمن انجام  فعاليت های سياسی خود، داعيهء آن را نيز دارد که «مردم» دارای هويتی هستند که گروه مزبور بهترين معرف و مؤيد آن است. در عين حال، مبارزه گروه ها عليه يکديگر نيز، بجای اينکه مبارزه ای مبتنی بر «برنامه» باشد، کارش به مواضع فلسفی و فرهنگی آنان در مورد «هويت» می کشد.

      مثلاً، اين يک واقعيت بديهی است که عبارت «مردم ايران» معرف يک مفهوم مجرد و انتزاعی است که می توان ـ با دادن صفات مختلف ـ برای آن هويت های گوناگونی قائل شد. مثلاً، اينهنگامی که روشنفکران عهد مشروطيت تشخيص دادند که يکی از دلايل عقب ماندگی جامعه شان نقش ارتجاعی دينکاران امامی است، که از يکسو در تحميق مردم می کوشند و، از سوی ديگر، لوازم استمرار استبداد و بزرگ مالکی را فراهم می کنند، به اين فکر هم افتادند که «سرچشمه های هويت» مردم ايران را عوض کنند و بکوشند تا به آنان يادآوری نمايند که ايرانيان لااقل سه هزار سال تاريخ قابل اثبات پيش از اسلام دارند و هويت شان به اسلامشان محدود نمی شود. يعنی موتور تجدد عهد مشروطيت پيش از آنکه کارکردی سياسی داشته باشد ماهيتی فرهنگی داشت و اين ماهيت بود که آن کارکرد را اصلاح و بازتعريف می کرد.

      از سوی ديگر، در سی و چند سال اخير شاهد آن بوده ايم که، قبل از بقدرت رسيدن دينکاران امامی در ايران، برنامهء تغيير هويت مردم ايران در صدر امور اسلاميست ها قرار گرفته بود و آنها، پس از احراز قدرت سياسی، کوشيدند تا با تبليغ اين «هويت اسلامي»، از يکسو، و زدايش هرآنچه غير اسلامی بشمار می رود، از سوی ديگر، نسل های فراروئيده در پس انقلاب را به اين باور برسانند که آنچه در گذشتهء پيش از اسلام مردم باشنده در فلات ايران رخ داده ربطی به مردم امروز ندارد و اين مردم در طول چهارده قرن، در کوره ای تابيده شده اند که آنان را، از نوک پا تا فرق سر، مسلمان کرده است. اين درست همان بلائی است که در پی فتح مصر به دست اعراب مسلمان بر سر مصريان آمد و از اين اهالی غيرعرب شمال آفريقا مسلمانان عربی ساخت که هيچ ارتباطی با گذشتهء تاريخی خود ندارند، هر چند که در کنار اهرام و ابوالهول زندگی کرده و از راه نشان دادن آنها به جهانگردان امرار معاش می کنند.

      تازه در همين مسلمانی چهارده قرنهء مردم ايران نيز پيچ و خم هائی وجود دارد. مثلاً، از آغاز کار صوفيان صفوی و رسمی شدن مذهب تشيع امامی در ايران، بخش عمدهء کوشش دولت های نخست اين سلسله معطوف به آن بود که به مردم ايران بباورانند که آنها از همان ابتدای آمدن اسلام به کشورشان شيعی مذهب بوده اند. حال آنکه، آشکارا می دانيم که شيعی شدن ايرانيان، آن هم به زور شمشير خونريز صفويان، ده قرن پس از آمدن اسلام به ايران اتفاق افتاده و پيش از آن ايران مهد مذهب تسنن بوده است و همهء بزرگان انديشه و ادب فارسی نيز از متن همان مهد برخاسته اند. نه کسی به سنی مذهب بودن سعدی شک می کند و نه مولانا و نه بايزيد بسطامی. در واقع، از پی استقرار تشيع امامی در بخش های گستردهء مرکزی ايران، فرهنگ اين کشور يکباره از توليد چهره های بزرگ فرهنگی و علمی بکلی باز مانده است.

      همين مسئله در گذشتهء پيش از اسلام نيز رخ داده است و، مثلاً، فرزندان ساسان، موبد و دينکار زرتشتی آتشکدهء پارس، چون به قدرت سياسی دست يافتند و دين و دولت را برای نخستين بار در هم آميختند، کوشيدند تا هويت مردم تحت فرمان خود را به رنگی در آورند که آميزه ای بود از انديشه های زرتشت ـ که دو هزاره پيش از آنان زندگی کرده و چندان دستمايه ای از او باقی نمانده بود ـ با بيشترينهء آنچه هائی که ارکان زرتشتی گری زمان ساسانی محسوب می شدند و، در واقع، بافته های خود دينکاران به قدرت رسيده بودند.

      من فکر می کنم که از اين تحليل شتابزدهء وقايع تاريخی می توان نتايج گوناگونی را استخراج کرد که بد نيست اين هفته به چند مورد آن بپردازيم:

      1. قبل از هر چيز، همين گوناگونی ادعاها گواه آن است که پديده ای به نام «هويت يکپارچه» وجود ندارد و مردم هر جامعه حامل اجزاء پراکنده ای از هويت های گوناگون هستند که در طول تاريخ بر سر راهشان شکل گرفته و زيربنای فرهنگ و جهان بينی شان را بوجود آورده اند. در ميان اين اجزاء پراکنده می توان به جزئياتی برخورد که جنبهء عام و گسترده دارند و بيشترين مردمان را در خود می گيرند، و نيز جزئيات خاص و موضعی را يافت که از آن بخشی از مردم هستند.

      2. در واقع، هر فرد آدمی در مرکز دواير متحدالمرکزی ايستاده است که کلاً حکم «اجزاء هويتی» او را دارند. ويژگی های مکانی (خانه، محله، شهر، شهرستان، استان، کشور، قاره…) و ويژگی های فرهنگی (مذهب، زبان، ايدئولوژی، تحصيلات، دسترسی به رسانه ها…) هر يک همچون کره هائی شفاف بر گرد هر فرد حلقه زده و ارتباط او را با افراد ديگر تأمين می کنند. صاحبان قدرت، بنا بر ضرورت های کار خود، دست در اين مجموعهء کرات متحدالمرکز می زنند و می کوشند در حافظهء نسل های تحت حکومت خود برخی را پر رنگ کرده و برخی ديگر را به دست فراموشی بسپارند.

      3. هويت يک پديدهء پايدار هم نيست و حکومت ها می توانند در دست کاری در اجزاء آن، مثلاً، از راه پس و پيش کردن چينش وقايع تاريخی و اجرای برنامه های گستردهء مربوط به سياست های فرهنگی، به فاصلهء يکی دو نسل مردمان را با هويت خاصی که در نظر دارند خو دهند.

      4. مردمان نيز دارای حافظهء تاريخی ثابتی نيستند و اجزاء اين حافظه، هم بصورت طبيعی و در مرور زمان، و هم با اجرای سياست های فرهنگی خاص، دستخوش تحول می شوند و، در عين حال، می توان اين تغييرات را در فاصلهء کوتاهی بوجود آورد.

      5. اما حکومت ها تا زمانی در اجرای برنامه های فرهنگی خويش کاميابند که هويت تلقين شونده از جانب آنها برای مردمان نه تنها مشکلی پيش نياورد که در ايجاد تصور و اميد مثبت آنان نسبت به حال، و بخصوص آينده، نقش سازنده داشته باشد. بعبارت ديگر، حکومت ها، بعنوان مجری سياست های فرهنگی، و مردمان، بعنوان موضوع تلقين و فرهنگ پذيری، همواره در مرزهای هويت پيشنهادی حکومت ها حرکت می کنند و رفاه و آسايش و آزادی عملی که يک حکومت می تواند به مردم بدهد تعيين کنندهء طول مدت اين همزيستی است. به محض اينکه حکومت راه استبداد و تحميل و ايجاد تنگنا و انسداد آزادی ها را در پيش گيرد، روند دور شدن ذهنی مردم از هويت پيشنهادی حکومت نيز آغاز شده و بصورتی دم افزا گسترش می يابد.

      6. و نتيجهء مهمتر، که مستقيماً بکار امروز ما می آيد، آن است که وقتی روند دور شدن مردم از هويت پيشنهادی حکومت آغاز می شود، سازمان های «بديل سياسی» که عليه حکومت استبدادی مبارزه می کنند، تنها در گسترهء ارائهء يک «هويت آلترناتيو» است که می توانند از يکسو مردمان را از «هم هويت شدن» با حکومت باز دارد و، از سوی ديگر، به آنان نشان دهد که در مجموعهء عناصر هويتی آنها اجزائی نيز وجود دارند که می توانند هويتی نوين را برای آنان تأمين کنند.

      به اعتقاد من، از همين نکات مختصر شده و ششگانهء فوق می توان برخی راهبردها را برای تنظيم و اجرای برنامه های سياسی ـ اجتماعی ـ فرهنگی بدست آورد. من در اينجا فقط به چند نمونه از اينگونه راهبردها که به کار آفرينش و گسترش «هويت آلترناتيو بومی» می آيند اشاره می کنم.

      الف ـ تشخيص «خط افتراق»، يعنی محل جمع آمدن خطوطی که مردم مشتاق تغيير را بصورتی قاطع از «هويت پيشنهادی حکومت» منفک می کنند.

      ب ـ جستجوی عناصری مورد استفاده قرار نگرفته يا سرکوب شده در مجموعهء کلی هويتی مردم که از يکسو با هويت پيشنهادی حکومت متفاوت است و، از سوی ديگر، دلايلی عمده برای جذاب شدن آنها در ذهن مردم مووجود دارد.

      پ ـ منسجم ساختن عناصر اخير در غالب يک مجموعهء با معنی و خردپذير

      ت. انجام کارهای تبليغی برای معرفی مجموعهء آلترناتيو جديد و تشريح کارکردهای آن

      ث. تنظيم برنامه های ملی برای متجلی ساختن اين مجموعه در رفتارها و گفتارهای فردی و جمعی.

      تاريخ معاصر ما صحت و کارائی اين راهبردها را بخوبی نشان داده است. بعنوان مثال، می توان به چند تجربه در اين حوزه اشاره کرد. نخستين تجربه از آن همين «انقلاب اسلامی» است که سه دهه پيش ، با شرکت ميليونها ميليون از مردمان هم نسل صاحب اين قلم، رخ داد و توانست نه تنها يک هيئت حاکمه، که اکثريت يک طبقهء اجتماعی را (با انهدام و فراری دادن و به بدبختی کشاندن افراد) کلاً از ميان بردارد، حکومت شاهنشاهی پهلوی دوم را ساقط کند و زمام قدرت را به دست دينکارانی دهد که در تمام طول تاريخی حمالان ارتجاع و بيداد بوده اند.

      از نظر من، سقوط پادشاهی پهلوی از روزی قطعی شد که محمد رضا شاه کوشيد تا يک «هويت غربی منسوخ» را بر ما تحميل کرده و از آن طريق سرچشمه های مجاز بودن حکومت خويش را در بيرون از قانون اساسی مشروطيت قرار دهد. يعنی، برنامهء او برای تغيير هويت ما دارای تعارضی درونی بود که از ناهمزمانی جامعهء مدرن و پادشاهی عصر لوئی سيزدهم بر می خاست.

      مدرن شدن جامعهء ايران پروژه ای مشروطيتی بود و خود انقلاب مشروطه، و سپس حکومت رضاشاهی آمده در پی آن، در اين راستا سياست فرهنگی مشابهی را بکار گرفته و کوشيده بودند هويت جديدی را برای مردم ايران تأمين کنند که ريشه در تاريخ پيش از اسلام کشور «نيز» داشته باشد. سياست رضاشاه، که برگرفته از نوع انديشهء روشنفکرانی از عصر مشروطيت بود که وجود حاکم چکمه پوش اما دارای گوش شنوائی همچون رضا شاه را لازم می ديدند، در اين مورد تا حدودی موفق بود و تا کار به ديکتاتوری چهار ـ پنج سالهء آخر حکومت رضاشاه نکشيده بود بسياری از روشنفکران را مجذوب خود ساخته بود. سياست مدرن سازی محمد رضا شاه اما نتيجهء معکوس داد. بنظر من، علت اين ناکامی را بايد در همان ناهمزمانی دو فرم سياسی که منجر به جدائی کامل دستگاه حاکمه از مردم شد جستجو کرد، آنگونه که کمتر رغبتی برای «هم هويتی» بين مردم و پادشاهی باقی مانده بود.

      رضاشاه از دل مردم و از دل تجربهء مشروطيت بيرون آمده بود و بر موج خواستاری رفاه و امنيت مردمی بجان آمده از بيداد قاجارها، اوباش ريزه خوارشان و نيز راهزنان آزاد دست سوار بود. اما محمد رضاشاه ـ که با انجام اصلاحات ارضی و دادن حق رأی به زنان و ايجاد سپاه های دانش و بهداشت و توزيع کاراتر درآمد نفتی در داخل کشور ـ می توانست در تاريخ مدرن شدن کشور مقامی والا برای خود به دست آورد و بر قلوب نسلی که بنا به خواست او تحصيل کرده بود، دانشگاه ديده بود، و جهان غرب را به تجربه کشيده بود پادشاهی کند، آماج حمله و سرکوب خود را درست همين نسل قرار داد؛ از يکسو هرگونه خواستاری عدالت اجتماعی از جانب آنها را گرايش بی چون و چرايشان به کمونيسم  تلقی کرد، خواستاری آزادی برای شرکت در حيات سياسی کشور را توطئهء ارتجاع سرخ و سياه خواند و ـ بطور خلاصه ـ نسلی را که خود، برای آشنائی با جهان نو، ساخته بود در مقابل خويش قرار داد و، از سوی ديگر، خواست تا بر طبقهء متوسط و تحصيل کرده ای که خود آفريده بود به سبک امپراتوران فرانسه (البته با شباهت به شاهان قاجار) حکومت کند.

      بدينسان، برنامهء هويت سازی شاه به کوشش برای ساختن آدم غربی شده ای انجاميد که بايد در مقام نخست وزير مملکت بخود لقب «نوکر خانه زاد» می داد. همچنين، کودتای بيست و هشت مرداد، همراهی کشورهای غربی با شاه، و بی اعتنائی آنها به خفقان روزافزون سياسی و پامال شدن حقوق بشر موجب شد که نوعی دلزدگی از غربی شدنی اينگونه در حوزهء  هويت مطرح گردد و نظريه هائی همچون «غربزدگی همچون وبازدگی» يا «بازگشت به خويش» مورد توجه قرار گيرند.

      و عاقبت، در دههء 1350، «خط افتراق» (همچون ترکی که زمين به هنگام زلزله بر می دارد) کاملاً به گسترهء «هويت» رسيد و دلايل کافی برای رويکرد مردمان به هويتی جز «هويت غربی به روايت شاهنشاهی» فراهم آمد و ـ در خلاء آلترناتيوهای مدرن مبتنی بر آزادی و حقوق بشر و عدالت اجتماعی ـ ارتجاعی ترين مکتب هويت ساز جامعه، از طريق ذهن سخنگويان خود، دست بکار پر کردن خلاء و ايجاد «هويت آلترناتيو» شد. بازرگان، طالقانی، آل احمد، شريعتی، و مطهری از جمله نظريه پردازان اصلی اين روند «هويت سازی» شدند و توانستند ـ با الهام پذيری از انديشه های چپ ـ بسياری از عناصر موجود و آشنای مربوط به هويت اسلامی ـ ايرانی را در داخل مجموعهء هويتی جديدی منسجم کنند.

      در واقع، وجود اين مجموعه بود که جاده صاف کن آيت الله خمينی شد و او را ـ بی آنکه در ايجاد اين آلترناتيو نقش خاصی داشته باشد ـ به حکومت رساند. نکتهء ديگری که می توان از تجربهء انقلاب و در همين ارتباط به ارزيابی کوتاه فعلی افزود آن است که ما به چشم خود ديديم که «هويت آلترناتيو»، برای برانداختن قدرت حاکم و به قدرت رساندن آلترناتيو سياسی، محتاج تشکلات گوناگون هم هست اما اين تشکلات بی آنکه لزوماً ارتباطی تنگاتنگ با «هويت آلترناتيو» داشته باشند، در خدمت تحقق آن بکار گرفته می شوند.

      در انقلاب اسلامی، علاوه بر تشکل های اسلامی (از فدائيان اسلام و مؤتلفه گرفته تا نهضت آزادی و مجاهدين خلق)، هم جبههء ملی، هم حزب ملت ايران، هم سازمان فدائيان و هم حزب تودهء ايران توانائی های خود را در خدمت «هويت آلترناتيو» ی که بر اسلاميت ايرانيان تأکيد می کرد گذاشتند و دينکاران امامی را به قدرت رساندند. علت هم آن بود که هيچ کدام از اين سازمان های اخير نتوانسته بودند در روند «هويت سازی» شراکت داشته باشند و، در نتيجه، هنگامی که «خط افتراق» به انتهای خود رسيد چاره ای نداشتند جز اينکه به صفوف متحدان انقلاب اسلامی بپيوندند.

      اما همين روند نشان داد که هويت اسلامی جديد ماهيتی صرفاً ايدئولوژيک دارد و، در نتيجه، بصورتی طبيعی، موجب تبعيض و سرکوب می شود. انقلاب اسلامی 1357 حاصل ارادهء نسلی بود که می خواستند برای خود هويتی انسانی تر، آزادانه تر، عادلانه تر داشته باشند. اما اين انقلاب نتوانست ماشين خود را در لبه های پرتگاه ايدئولوژی متوقف سازد و، با سقوط آن به درهء هولناک ارتجاعی ترين ايدئولوژی ها، عصر ديگری در تاريخ معاصر ما آغاز گشت که در آن حاکميت دينکاران امامی (بصورت ولايت فقيه) بعنوان مفروضی بدیهی در مجموعهء هويتی نوين شناخته شد و، در نتيجه، جامعهء جويای هويتی تازه را از چاله به در آورده و در درون چاه ويل تاريخ سرنگون کرد.

      باری، بر اساس آنچه گفته شد، آن دسته از سازمان های سياسی اپوزيسيون که مبارزه را نه صرفاً برای بدست آوردن قدرت که برای آزادی و رهائی مردمان خويش ادامه می دهند و، در نتيجه، خواستار آن نيستند که با هر تزويری شده بقدرت راه يابند و سپس، با استمداد از سرکوبگری و ايجاد رژيم رعب و وحشت در قدرت موقت بمانند، راهی جز اين ندارند که در مجموعه های ناگزير «هويت آلترناتيو» ی که می سازند و عرضه می دارند عناصری را بگنجانند که از تبديل «هويت» به «ايدئولوژی» جلوگيری کنند. مردمان نيز اگر در جستجوی مجموعهء هويتی مناسبی برای امروز و فردای خود هستند بايد مراقب باشند که اينگونه «عناصر ضد ايدئولوژی» در درون مجموعه های پيشنهادی حضور و ظهوری غالب داشته باشند.

      باری، اجازه دهيد در اينجا تنها به يکی دوتا از اين «عناصر ضد ايدئولوژی» اشاره کنم:

      1. عناصری که جلوگير تبعيض گذاری اند و به همهء انديشه ها و بودهای گوناگون اجازهء همزيستی می دهند.

      2. عناصری که پاسدار حقوق اقليت ها در برابر حضور قاهر اکثريت اند.

      3. عناصری که از رخنهء عوالم باطنی و روحانی و آسمانی به روند آفرينش قواعد و هنجارها و ارزش ها و قوانين اجتماعی جلوگيری می کنند.

      4. عناصری که موجب می شوند تا شايسته سالاری در گستره ترين شکل خود تعطيل نشود.

      5. عناصری که امکان تحقق عدالت اجتماعی را با حفظ آزادی های مصرح در اعلاميهء حقوق بشر تضمين می کنند.

      بنظر من، ايجاد هرگونه «مجموعهء هويتی» که متضمن نکات فوق بوده و، در عين حال، بتواند همچون آلترناتيو هويتی حکومت اسلامی عمل کند، همراه با اتحاد نيروهای گوناگون اپوزيسيونی که قصد تعطيل هيچ يک از عناصر فوق را نداشته باشند، کار جانشين کردن نظامی مردمی و امروزی را در برابر حکومت دينکاران امامی در ايران تسريع و تسهيل می کند.

      و بالاخره، مهمتر از هر ملاحظه ای، بايد به اين نکته توجه کرد که اکنون، در پی سی سال تجربهء حکومت اسلامی و کارکردهای هويت پيشنهادی آن، نسلی نو که دوران پادشاهی را تجربه نکرده و در گريز از هويت پيشنهادی آن شراکت نداشته است، آشکارا از وضع موجود خود بشدت ناراضی است و اين نارضايتی او را در مسير خط افتراق جديدی قرار داده که بر اثر آن به جستجوی هويتی نوين برآمده است ـ هويتی که در آن:

      1. تأکيدی سرکوبگرانه بر عنصر اسلاميت وجود نداشته باشد، و اين عنصر بتواند در کنار اديان و مذاهب، و نيز انديشه های غير مذهبی و ضد مذهبی حضور طبيعی خود را ادامه دهد.

      2. عناصر ديگری از هويت عام او (بخصوص در ساحت تاريخ پيش از اسلام) کشف شده و به جلوی صحنه آورده شوند که از آنها بوی رفاه و آسايش و آزادی بيايد

      3. سرشکستگی های بين المللی ناشی از بد عملی حکومت اسلامی جبران شود

      4. غروری ملی زاده گردد که بر پايه های تبليغات دروغين استوار نبوده و، اگرچه وضع بد کنونی را نشان می دهد، اما آماجگاهش رسيدن به زمانه ای بهتر و سربلند تر باشد

      5. حاکميت از آسمان و خون به جامعه برگردانده شود و قانونگزاری در اختيار ارادهء مردمان و عمل نمايندگان واقعی شان که طی روندهای دموکراتيک برگزيده شده اند قرار گيرد

      6. از ايجاد جامعه ای هم شکل خودداری شود و بر تنوع و تکثر و گوناگونی تأکيد گردد

      7. خردورزی تحقير نشود؛ دانش به خرافه آلوده نگردد و توهم جای واقعيت را نگيرد

      8. از تبعيض گذاری تا حد ممکن پرهيز شود و تنها شايسته سالاری باشد که تبعيضات مفيد و پاداش دهنده به خدمتگزاران جامعه را مجاز بدارد.

      باری، اين سياهه را می توان بسيار ادامه داد. مهم توانائی ما در ساختن هويتی آلترناتيو اما غير ايدئولوژيک است که بتواند کشتی شکستهء سياست اپوزيسيون را به ساحل مقصود برساند.

برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:

www.NewSecularism.com

Meet Iranian Singles

Iranian Singles

Recipient Of The Serena Shim Award

Serena Shim Award
Meet your Persian Love Today!
Meet your Persian Love Today!