The poems are from my personal copy of shahnameh .Eventhough the Arab Alphabet doesn,t do it justice, I typed it in Arabic .SamSam
.تا روز سوم لشگر ايران جنگ را برده بود و تازيان بيمناک و زخمی .رستم مغرور شده گارد پياده کردان سپاه سواره سکاها و داهيان و
گارد سواره شاه را رخصت داد به مداين روند چون شنيد که موبد هواخواه گراز دندان تاج و تخت تيز کرده و منتظر شکست رستم تا بر يزدگرد بشورد و گراز بر تخت نهد.روز 4 طوفان شن در جهت لشگر ايران و تازی بکشت تا توانست از ايرانيان کور نگار .رستم سعد را به نبرد تن به تن دعوت کرد تا روحيه دهد به سپاه ايران ولی با کتفی مجروح از اثر نيزه و سرش را داد به راه ايران و ماند لشگری بی سر.
نامه رستم به برادرش پيش از لشگرکشي:
شود بنده بي هنر شهريار–نژاد و بزرگی نيايد به کار{ا}
به گيتی نماند کسی را وفا–روان و زبانها شود پر جفا
از ايرانيان وز ترک و از تازيان–نژادی پديد ايد اندر ميان
نه دهقان{ايراني} نه ترک و نه تازی بود–سخنها بکردار بازی بود
همه گنجها زير دامن {ملا}نهند–بکوشند و کوشش به دشمن دهند{پول به حزبالله}
نامه رستم فرخزاد فرمانده لشگر ايران به سعد شب قبل از نبرد قادسيه :
سر نامه گفت از جهاندار پاک–نبايد که باشيم بي ترس و باک
که ازوست برپای گردون سپهر–همه پادشاهي داد است و مهر
که دارد به فر اهرمن را به بند–خداوند تيغ و کلاه و کمند
به من باز گوی انکه شاه تو کيست–چه مردی و ايين و راه تو چيست
بنزد که جويی همی دستگاه– برهنه سپهبد برهنه سپاه
به نانی تو سيری و هم گرسنه–نه پيل و نه تخت و نه بار و بنه
به ايران تو را زندگاني بس است–که مهر و کله بهر ديگر کس است
که با پيل و فر است و با ناج و گاه–پدر بر پدر نامبردار شاه
ببالای او تخت را شاه نيست–به ديدار او در فلک ماه نيست
ببخشد بهای سر تازيان–که گنجش نگيرد ز بخشش زيان
سگ و يوز و بازش ده و دو هزار–که با زنگ و زارند و با گوشوار
که او را ببايد بيوزوبسگ–که بر دشت نخجير گيروتبگ
ز شير شتر خوردن و سوسمار–عرب را بجايي رسيده است کار
که تاج کياني کند ارزو–تفو بر تو ای چرخ گردون تفو
شما را بديده درون شرم نيست–زراه و خرد مهر و ازرم نيست
بدين چهر و اين مهر و خوي–همی تخت و تاج امدت ارزو
جهان گر به اندازه جويی همي– سخن بر گزافه نگويی همی
سخنگوي،مردی بر ما فرست–جهانديده و گرد و دانا فرست
بدان تا بگوي که راي تو چيست–به تخت کيان رهنماي تو کيست
تو جنگ چنين پادشاهی مجوي–که فرجام اين خواريست بی ابرو
نبيره جهاندارنو شيروان–که با داد او پير گشتي جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهر يار–زمانه ندارد چنو يادگار
جهان را مکن پر ز نفرين خويش–مشو بد گمان اندر ايين خويش
نگه کن به اي نامه پند مند–مکن چشم و گوش خرد را ببند
Thank you Lord for giving us Ferdosi!!!