هلا ای رهسپاران دلیر ساحل جیحون:
مگر در ریشه گردوی این دوران
نشان از تیر آرش نیست؟
مگر در پیکر پیکان
گرامی جان آرش را:
نشان مرز ایرانشهر،
فدای مهر یک پیمان نمی بینید؟
مگر آتشسرای بلخ را
دگر دیوان نگهبانند؟
و یا سیمرغ ما دیگر
ز اوج آسمان کوچیده ورجاوند؟
ویا تفتان جوشان درون ما
دگر افتاده از جوش است؟
مگر آن شب شکاران فروزان مه بهمن
دگر یکسر فراموشند؟
و یا آن شعله های سرکش بیدار
که می رقصند در پهنه البرز
دگر خاموش خاموشند؟
اگر آیین این دوران دگرگون است،
وگر از جور این قداره گان ما را درون و دیده جیحون است،
وگر گرگان این صحرا پی بلعیدن مایند؛
پی نوزاده ای فرخنده باید گشت در هامون
به دامان جهان افروز یک دخت پری پیکر.
بلی، از شور عشقی تازه باید گشت مالامال.
ز مهر خانه باید گشت بر خوردار.
بلی، از ریشه باید رست رستموار.
سوم شهریور هزار و سیصد و هشتاد و پنج
اتاوا