من ز پربارترن شاخه این فلسفه حکمت جستم؛
و ز بیدارترین مردم این دیده نظر فرمودم.
کوچه پس کوچه این شهر چراغانی را
به تمنای چراغی گشتم.
خاک ده مدرسه را با نوک مژگان رُفتم.
گوش تا گوشه این کوشک ولیک
خالی از گرمی یاری دیدم.
حافظم گفت سخن “با لب شیرین دهنان” باید گفت؛
ترس از واقعه،جانا؛ بیجاست.
پست و پهنای و بلندای تن حادثه را باید دید.
جامه ای نو به تن پیر و جوان باید کرد.
سجده بر پای گل سوری برد.
بوسه بر موج نسیم سحری باید داد.
رنگ را باید دید؛
آسمان را فهمید؛
نزد پای تپش اقیانوس
علم طماع ارسطویی را
سر به سر قربان کرد.
نرد را باید باخت.
زند را باید خواند؛
رو به پازند آورد.
آب پاکی ز پرستشگه ناهید آورد.
علف و آب و دل و دیده و محراب و گل آتش را
یکسره باید شست.
کینه را یکشبه از دار محبت آویخت؛
و سیاوش آسا
گام در سینه آتش کوبید.
شیوه مدهشی و مستی را
باید از مرغ سحر وام گرفت.
تا سراپرده خاک و هنر روییدن
یکنفس باید تاخت.
خانه ای بایدساخت؛
و ز نو باید زیست.
پس به چاالاکترین باد درین جلگه ترنم کردم.
حُله عقل به دزدان تفلسف دادم.
تشنگی واستدم از دل تبدار کویر.
شمع را به خودسوزی آتش خواندم.
بر در بتکده عشق غلامی کردم.
آب از منطق زنبور عسل نوشیدم.
همچو خور “آینه گردان”رخی گردیدم.
و دل آزاد زاندوه درون وارستم.
بیست و پنجم اردیبهشت ماه
یک هزار و سیصد و هشتاد و هفت
اتاوا